🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_صد_بیست_یکم
هم دیگه رفتن...
نوعی تشکر از خدا برای چشیدن لذت این نماز...
🍃
سه سال از ازدواجشون میگذشت و حالا الینا دانشجوی رشته ادبیات بود...
زندگیشون توی شیراز بود اما نه همون خونه قبلی...
همون سال اول آپارتمان نقلی دیگه ای همون دوربرای پارک شهر گرفتن...
تو این سه سال زندگی عاشقانه ای داشتن اما عاشقانه هیچ وقت به این معنی نیست که دو نفر باهم بحثشون نشه و همیشه در حال گفتن جملات رویایی به هم دیگه باشن...
خیلی وقتا حق با ما نیست و باید کوتاه بیایم اما این ذات آدمیه که معمولا حتی اگه حق باهاش یار نباشه یه مقدار رو خواستش پافشاری میکنه و بعد یه جایی کوتاه میاد...
هیچ ربطی هم به زن یا مرد بودن نداره..
هردو یه جاهایی اشتباه میکنن و باید قبول کنن که کوتاه بیان...
زندگی الینا ایناهم همینطور بود...
هردفعه یکی از موضعش پایین میومد...
توی این سه سال بزرگترین بحثاشون سر بچه بود...
رایان عشق بچه بود و الینا زندگی دونفره رو ترجیح میداد...
اما اینبارم بالاخره یکی باید کوتاه میومد...
سه شنبه بود و الینا دانشگاه نداشت...
بوی فسنجونش کل ساختمون رو برداشته بود...
دستپختش دیگه حرف نداشت و دیگه غذاهاشون دودی نبود!
بعد از ناهار رایان طبق عادت همیشگیش دراز کشیده بود روی کاناپه ی سفید رنگ و کتاب میخوند که الینا بعد از سروسامون دادن به آشپزخونه رفت تو هال و همونطور که دستشو با هوله کوچیک دستی خشک میکرد گفت:
_میگم رایان...
رایان همونطور غرق شده تو کتاب روبروش گفت:
+هوووم؟!
الینا بی هوا پرسید:
_اسمشو چی بزاریم؟!
رایان نیم نگاهی از بالای کتاب به الینا که حالا رسیده بود بالای سرش انداخت و گفت:
+اسم کیو چی بزاریم؟!
الینا با ناز نشست پایین پای رایان و کتابو آروم از دستش کشید بیرون و گفت:
_وا!اسم نی نیمون دیگه؟!
رایان هاج و واج نشست رو کاناپه و پرسید:
+نی نیمووون؟!
بعد با انگشت اشاره به فاصله ی بین خودش و الینا اشاره کرد...
الینا با لبخند ملیحی گفت:
_آره دیگه!
رایان همونطور گیج پرسید:
+نی نیمون کجا بود؟!
الینا با لبخند سرشو انداخت پایین.دستی به شکمش کشید و گفت:
_اینجا...
دیگه صدایی از رایان بلند نشد.الینا با تعجب سرشو بالا آورد و به رایان خیره شد...
چرا خشک شده بود؟!
ضربه آرومی به صورت رایان زد و در حالیکه سعی میکرد خندشو کنترل کنه گفت:
_خوبی؟!
رایان دست الینارو گرفت تو دستش و با ناباوری گفت:
+جان من راس میگی یا سرکاریه؟..
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_صد_بیست_یکم
کلی برای امروز برنامه داشتم و حالا با این موش و گربه بازی های زهرا و روهام نمیدانستم باید چهکار کنم.
_کیانم به نظرت چطوری روهام رو ببریم
کافی شاب که متوجه نشه؟
_بسپرش به من نگران نباش.تا منو داری غم نداشته باش خانوم.
روژان جان میشه یک لحظه بشینی اینجا کارت دارم.
_بله میام ولی یه شرط داره
_جانم؟
_موهامو ببافت که امروز کلافه ام کرده بودند زیر چادر
سخاوتمندانه به رویم لبخند زد.
_به روی چشم شما امر کن عزیزم.
با خوشحالی برس را از روی میزم برداشتم و پشت به او نشستم.
برس را به دستش دادم.
با آرامش مشغول شانه زدن به موهایم شد.
_روژانم.من حالم خیلی بهتر شده و صحبت کردم قرار شد از هفته آینده برم،سرکار.
دلهره به جانم افتاد
_ای وای نکنه دوباره میخوای بری سیستان؟اره کیان؟
_نه عزیزم ،اگه یه مشتلق بدی، بهت میگم
به سمتش برگشتم و بوسه ای روی گونه اش کاشتم و با لبخند نگاهش کردم
_اینم مشتلقت. راضی شدی؟حالا بگو !
با صدای بلند به خنده افتاد.
_بله بله راضی شدم.محل کارم شده همین شهر خودمون
با ذوق به سمتش چرخیدم
_بگو مرگ روژان راست میگی
اخمی به پیشانی نشاند
_مرگ دشمنات عزیزم.بخدا راست میگم.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_صد_بیست_یکم
*پناه*
صداے نازڪ زن ڪہ مدام پیج میڪرد اعصابم رو خرد میڪرد ،نگاهے بہ سرم فرشتہ خانوم میڪنم ڪہ قطره قطره رو بہ دستش تزریق میشد ،چشاش بستہ بود ،نگام نمے ڪرد .نمے دونم اینے ڪہ من مے بینم ڪابوسہ یا رویاسٺ ،نمے فہمم الان خوشحال باشم یا ناراحت ،شاڪر باشم یا ... از وقتے دیدمش دارم گریہ مے ڪنم ،باورم نمیشہ اصلا باورم نمیشہ ،دلم میخواد از این رویا بیدار شم .حالا سلمان رو چے ڪار ڪنم؟ چے بہ خانواده ش بگیم چطور تو محل سرمون رو بالا بگیریم .بیرون نشستہ ،سرش رو بین دستاش گرفتہ ،مے دونم حرف هاے پاشا آرومش نمیڪنہ ،راضیش نمے ڪنه ولے منم ترجیح میدم با این عصبانیتم حرفے نزنم بہش مگر نہ خدا میدونہ چہ بلایی سر خودم و خودش میارم مے دونم این حرفا رو آخر نمیذارم تو وجودم بمونہ بہش میگم ،فرشتہ خانوم چشاش رو باز میڪنہ ،چشم هاے عسلیش رو میدوزه بہ چشم هاے من .مے خواد بلند شہ نمیزارم.
-محمد حسینم ..محمد حسین ..خودم دیدمش ...خواب بود یا رویا؟
-هیچ ڪدوم
گریہ میڪنہ ،ڪل بدنش مے لرزید:ڪجاست؟دیدے بلخره میاد ..صداش ڪن
از جام بلند میشم ،جلوے چار چوب در وایمیستم ،سنگینے نگام رو احساس میڪنہ سرش رو بلند میڪنہ ،نگام رو ازش میدزدم ،پس اون مردے ڪہ بہش گفتم بے غیرت تو بودے؟ سرد و بے عاطفہ میگم:فرشتہ خانوم ڪارت داره
از جا بلند میشہ ،چشم هاش ڪاسہ خون بود ،مگہ این مرد عاطفہ هم داره؟ مگہ این مرد مے تونہ گریہ ڪنہ .ازت دلم پره پسر حاج محمود خیلے پرم .جلو میره و ڪنار تخت میشینہ .فرشتہ خانوم نمے دونہ چے ڪار ڪنہ .حتے نمی دونہ خوشحالہ یا ناراحتہ .محمد حسین دستش رو بوس میڪنہ .
-خودتے؟..محمد حسین منے؟...ڪجا بودے تو ...ڪجا بودے سید؟
گریہ مے ڪرد اگہ بگم بیشتر از زمانے ڪہ خبر شہادتش رو دو افسر زن پلیس دادن، بیشٺر دروغ نگفٺم .
-تمام این مدٺ نگفتے مادرت مے میره زنده میشہ ...محمدم ڪجا بودے تو آخہ ؟ چے میخوردے؟ چے مے پوشیدے ؟ چند بار سرما خوردے؟
اونم گریہ میڪرد پا بہ پاے فرشتہ خانوم با سر پایین
🌺🍂ادامه دارد.....
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_بیست_یکم
کرایه رودادم وپیادهشدم. تف تواین ترافیک،راه نیم ساعته روپنجاه دقیقه طول کشید برسم،اَه
.همونطورکه غرغرمی کردم سرم وآوردم بالاوبه سانتافهامیرعلی نگاه کردم،.
بازم جای قبل پارککرده بود،باخودم فکرکردم که چقدرتازگیا فوضول شدم حتی به جای پارک ماشین امیرعلیم کاردارم،یکی نیست بگه بهتوچه؟
صبرکن ببینم،اون کیه؟ باتعجب به کسیکه دوروبر ماشین می پلکید نگاه کردم.ولش کن هالین؛به تو چه آخه؟هرکی سمت ماشین امیرعلی بره نقشه داره؟
خودم جواب خودمودادم:
+نه آخه این یکممشکوکه،یجوریه.
بیخیال بابا،شونه ای بالاانداختم وسعیکردم بی تفاوت باشم.
ازپله هابالارفتم ومستقیم رفتم سمت آسانسور.
طی یک تصمیم آنیسمت پله هارفتم؛ یهودلم خواست از پله هابرم بالا.
****
پام بشکنه به حق علی،آخه یکی نیستبگه هالین مگه عقل نداری ازپله هامیای؟یکینیست بگه اگه پله ها کم بودآسانسور نمیذاشتن.همین که به راهرو رسیدم رودوتاپام نشستم، دستم وروقفسه سینم گذاشتم وچندتانفس عمیق کشیدم،همچنان زیرلب شروع کردم به غرزدن:
+نونت کم بود؟آبتکم بود؟ازپله بالااومدنت چی بودبی شعور؟
بادیدن کفش های واکس زده ی کسیروبه روم باترسسرم وآوردم بالا.
بادیدن صاحب کفشا نفسآسوده ای کشیدم باحرص گفتم:
+تویی؟برگام ریخت،یه اِهمی یه اوهومی. بی توجه به حرفم گفت:
امیر:چرااینجانشستید؟چشم غره ای بهش رفتم وهمچنان که بلندمی شدم گفتم:
+ازپله هااومدم بالاخسته شدم.
باتعجب گفت:
امیر:آسانسورخرابه؟
شونه ای بالاانداختم وگفتم:
+نه.
یه طوری نگاهم کرد که یعنی خداشفات بده.
نتونستم جلوی خودموبگیرم وگفتم:
+خودتی!
باتعجب دستاش وتوهوا تکون دادوگفت:
امیر:من که چیزی نگفتم.
راست میگه،بدبختچیزی نگفت که!
سعی کردم کم نیارمگفتم:
+اوم،هرچی تودلتگفتیم خودتی!
خندش گرفت،سرش وانداخت پایین و ازتاسف نچ نچی کرد.ازعصبانیت چشمام گردشد،الان این برایمن تاسف خورد؟بزنمدک وپزت وبیارم پایین هوووف...
خواستم چیزی بهش بگم که بی توجه به من دستش وکردتو جیب شلوارش وجلوتر ازمن راه افتاد.
لبم وازحرص جوییدموپام ومحکم کوبیدم رو زمین.سریع پشت سرش راهافتادم وزیرلب غرزدم:
+بی شخصیت،خجالتنمی کشه،انگارنه انگارکه خانمامقدم ترند،بایدمیذاشت اول من راه بیوفتم.
بارسیدن به خاله ومهین جون دهنم وبستم.رفتم توفازادب وگفتم:
+سلام.
ظرف غذاروگذاشتم روصندلی وگفتم:
+خوبید؟
خاله بینیش وکشید بالاوگفت:
خاله:بهتریم.
مهین جون چشم ازوکتاب دعاش برداشت وگفت:
مهین:بهتریم عزیزم.
به ظرف غذااشاره کرد وگفت:
مهین:ببخشیدبهت زحمتدادیم.
سرم وخاروندم وگفتم:
+نه بابااین چه حرفیه.
امیرعلی نایلون وبرداشتوروبه خاله ومامانش گفت:
امیر:بیایدبریم حیاط غذاتون وبخوریداینجا بوی الکل...
خاله:باشه بریم.
مهین:شمابریدمن میلندارم.
امیرسریع به سمت مامانش رفت دستش وگرفت وگفت:
امیر:اصلانمیشه بلندشید بایدغذابخورید.
خاله:راست میگه اینجوریاز بُنیه میوفتی.
حوصله شنیدن تعارفاشونونداشتم به سمت اتاق مهتاب رفتم وازپشتشیشه نگاهش کردم.وضعش تغییری نکرده بودهمچنان رنگ پریدهبود.چشمام وباناراحتی بستم وزیرلب گفتم:
+خوب شودیگه.
امیر:مامیریم پایین اگهمیشه حواستون به مهتاب باشه. چشمام وبازکردم وسرم وتکون دادم،بغضم و قورت دادم وگفتم:
+باشه.
سری تکون دادوهمراه خاله ومهین جون به سمت آسانسوررفتن. آهی کشیدم وروصندلی نشستم،چشمم وبستم وسرم وبه دیوارپشتم تکیه دادم.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
#رنج_مقدس
#قسمت_صد_بیست_یکم
چنان سریع می رود که فقط می رسم حلاجی کنم علی چگونه مثل جن بالای سرم بوده وخوانده و نوشته است . نگاه به ساعت می کنم . یک ربع به چهار است .
صدای فریادم در خانه می پیچد ، می دوم سمت آشپز خانه تا مادر را پیدا کنم وعلی را منصرف ؛ اما نیست . هیچ کس نیست . گوشی را بر می دارم شماره ی مادر را می گیرم . وقتی صدای همراهش بلند می شود می فهمم که جا گذاشته . دستپاچه شماره ی علی را می گیرم ، جواب نمی دهد . مستاصل می نشینم . پنج دقیقه مانده به چهار ؛ و من از بوی خورشت سبزی که غذای شام است و از سکوت خانه مشوش می شوم و از تنهایی که با صدای تلفن به هم می خورد کلافه ام . آن قدر به شماره نگاه می کنم که قطع می شود . دوباره زنگ می خورد . تپش قلبم با صدای زنگ بالا و پایین می رود . چرا این طور شده ام ؛ قرارم با عقلم این نبود . تلفن دوباره قطع می شود ؛ یعنی تعریف های علی و پدر ، صحبت هایم ، فکرهایم ، جواب هایش باعث شده که نسبت به او حسی پیدا کنم . بار سوم است که زنگ می زند . دستم کمی می لرزد . تقصیر قلبم است . وصل می کنم . صدای گرم مصطفی که سلام می کند و احوال پرسی ، مرا به خود می آورد . دست وپایم را جمع می کنم وروی میز می نشینم . فکرم را آزاد می کنم ومی گویم :
- رسیدن به خیر
-- سلامت باشید . انشاالله پدر به سلامت برگردند والبته همه ی بر وبچه های جنگ هم سالم باشند .
دلم می خواهد ببینم چگونه مدیریت می کند این همه جوان ونوجوانی را که به اردو
می برد . با آن ها هم همین طور آرام و مهربان است یا ... حسودی ام می شود .
گاهی انسان حس دنیا خواهی اش را ترجیح می دهد به همه ی انسانیت .فقط خودش را می بیند وآسایشش را . اما جوانی که از چند روز تعطیل ویا حقش می گذرد تا صرف دیگران کند ، حتما آرمان بلندی دارد .
حس می کنم هر قدر من خود خواهانه فکر می کنم ، مصطفی آزادانه زندگی می کند . از همه ی قید و بندها رها شده و حالا ده گام جلوتر است . وقتی دو سه بار صدایم می کند ، می فهمم که چند لحظه ای نبودم .
- بد موقع زنگ زدم ، حالتون خوبه ؟
دست وپایم را آزاد می کنم وسرم را بالا می گیرم تا نفسی بکشم .
- خوبم ، ببخشید ، چند لحظه ای حواسم پرت شد .
ساکت است . حتما منتظر است که من سوالاتم را بپرسم ، همه چیز یادم رفته جز خودخواهی هایم .
- راستش سوال خاصی ندارم . فقط در مورد درس و کار وآینده چند کلمه ای حرف داشتم که شما تو صحبت هاتون با پدر و علی جواب داده بودید. حالا که فکر می کنم می بینم همون جوابا کافی بود علی یه کم عجله کرد ، یعنی این که ...
پوقی می کنم . با ته خنده می گوید :
- متوجه شدم که این تماس درخواست شما نبوده و اجبار برادر زورگو بوده . من رو هم مجبور کرد زنگ بزنم . هرچند من استقبال کردم و منتظر بودم .
لبخندش کش می آید . لبم را گاز می گیرم وچشمم را می بندم . ادامه می دهد :
- اما اگه حرفی باشد ، هر وقت ... درخدمتم . شماره که دارید ؟
شماره را هر بار که زنگ زده بود یا پیام داده بود ، به کل پاک کرده بودم . یک جور کار روانی روی خودم برای این که درگیرش نشوم ، اما نمی دانستم اجبار زمان وشرایط ، نا خودآگاه کار خودش را می کند .
پناه می برم به آب سردی که تمام وجودم را بشوید و آرامم کند .
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_صد_بیست_یکم
صدای گلرخ بلند شد:مهتاب جون،آماده شدی؟
با ضعف و سستی بلند شدم و در آینه نگاهی به خود انداختم.پیراهنی که برای عروسی سهیل به تنم اندازه بود،حالا انگار به چوب لباسی آویزان شده به تنم زار می زد. موهایم را روی شانه هایم رها کرده بودم.آرایش هم نتوانسته بود گودی زیر چشمانم را بپوشاند.روی هم رفته قیافه افسرده و بی رمقی داشتم،اما باید می رفتم.لیلا بهترین دوستم بود،برای عقدش نتوانسته بودم از رختخواب بلند شوم،اما حالا باید می رفتم.در اتاق را باز کردم،سهیل و گلرخ لباس پوشیده،منتظر من بودند.مادرم روی کاناپه دراز کشیده و دستش را روی چشمانش گذاشته بود. سهیل دلجویانه گفت:مامان شما هم بیایید،بهتون خوش می گذره...
صدای خشک مادرم بلند شد:باید روحیه اش رو هم داشته باشم؟...این چشم سفید برای من حال و روزی نذاشته که پاشم بیام عروسی...
بی اعتنا به حرف های مادرم از در بیرون آمدم و سوار ماشین سهیل شدم. چند لحظه بعد گلرخ و سهیل هم سوار شدند و حرکت کردیم. عروسی در یک هتل بزرگ و معروف برگزار می شد. سهیل به طرف اتوبان راه افتاد. چند لحظه ای سکوت حکم فرما شد،از پنجره به خیابان زل زده بودم. صدای سهیل مثل یک زمزمه بلند شد:
- مهتاب تا کی میخوای با مامان لجبازی کنی؟
به زحمت گفتم:تا وقتی به خواسته ام برسم.
- آخه خواسته تو چیه؟واقعا ارزش این همه رنج و زحمت رو داره...
قاطعانه گفتم:ارزش این خواسته بیشتر از تمام این به قول تو رنج هاست.
گلرخ به آرامی گفت:مهتاب جون،این راهش نیست،داری خودتو از بین می بری،بشین منطقی با مامان صحبت کن،مطمئن باش نتیجه می گیری.
با پوزخند گفتم:منطقی؟...منطق من با مامان،زمین تا آسمون فرق می کنه.اون نمی تونه هیچ نقطه مثبتی در حسین ببینه،من هم نمی تونم هیچ نقطه منفی در حسین پیدا کنم.چطور به نتیجه می رسیم؟
سهیل دوباره گفت:
- مهتاب،به مامان و بابا حق بده که نگران آینده تو باشن،حسین پسر خیلی خوبیه،من هم قبول دارم،ولی مریضه،می دونی چی میخوام بگم...ممکنه خیلی کم بتونید با هم زندگی کنید،اون وقت تکلیف تو چیه؟
فوری گفتم:سهیل،عشق و محبت حدو مرز نداره. باور کن من وقتی گفتم حتی اگه بدونم حسین فقط یک روز زنده است زنش می شم،راست گفتم. همین خود تو،یادت نیست سر گلرخ چقدر با مامان و بابا جرو بحث کردی؟...حالا چون تیپ خونه وزندگی و خانواده گلرخ مثل خود ما بود،مامان و بابا راضی شدند،ولی اگه گلرخ مثل ما نبود،چی؟فقط به خاطر اینکه طرز فکرش یا پول و موقعیت خانواده اش با ما فرق می کرد،ازش می گذشتی؟...هان؟
سهیل جوابی نداد و بقیه راه در سکوت طی شد.سالن زنانه از مردانه جدا شده بود و من و گلرخ جلوی در از سهیل جدا شدیم.سالن غرق نور و روشنایی بود. میزهای گرد با چند صندلی اطرافش،در گوشه و کنار سالن به چشم می خورد.
روی میزها انواع میوه و شیرینی در دیس های چینی و طلایی چیده شده بود. بی حال روی اولین صندلی خالی ولو شدم و گلرخ هم کنارم نشست. چند دقیقه به دور و برم خیره شدم. ناگهان شادی را دیدم که برایم دست تکان می دهد. قیافه اش خیلی با شادی دانشگاه فرق داشت. آمد و بعد از سلام و احوالپرسی با من وگلرخ کنار ما نشست و گفت:
- تو چرا برای عقد نیامدی؟
بدون اینکه منتظر جواب من باشد،ادامه داد:جات خالی بود!
بعد لبخند پوزش خواهانه ای به گلرخ که می خندید،زد و گفت:انقدر خوشگل شده که غیرممکنه بشناسیش.
بی حال پرسیدم:لباسش قشنگه یا نه؟
ادامه دارد....
✍💞سرباز ولایت 💞
🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh