🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_صد_چهاردهم
با شک...نگرانی...ترس...استرس و تمام حس های اینچنینی دنیا پرسید:
_چی درست شد رایان؟!درست حرف بزن ببینم...
رایان با حوصله شروع به توضیح کرد:
+دوهفتس که هی میپرسی چه خبر هی میگم نگران نباش...برای همین بود...مشکل اصلی پدرت بود که راضی شد...
_اما...چ...چطوری؟!...ینی...
+پدرت با مسلمونا مشکل داشت...با کمک کریستن بهش فهموندیم اشتباه میکنه...نرم شد ولی قانع نشد...با تمام منابع معتبری که نشونش دادیم بازم قبول نکرد که نکرد...وقتی دیدم دایی بیخودی داره بهانه میاره و در اصل نمیخواد که قبول کنه بیخیال شدمو رفتم سراغ بابای خودم...بابای من نرمتر بود و به کمک کریستن راحتتر مخالفتشو تبدیل به بی تفاوتی کرد...مامان هم به خاطر بابا دیگه هیچی نگفت...فقط مونده بود اجازه ی بابای تو که...
نفس الینا حبس شد و سکوت مرگبار رایان طولانی...
آخر با استرس پرسید:
_خب رایان؟!چرا بقیشو نمیگی؟!اجازه ی بابام چی؟!
خندید و گفت:
+باشه باشه...میگم...به کمک مادرت تونستیم اجازه باباتم بگیریم...مادرتو فرستادیم وسط و با اشک و آه و ناله اجازه رو از بابات گرفتیم...
ناباور داد زد:
_نهههه!مگه میشه؟!ینی...ینی چی رایان من نمیفهمم!
+ینی که بابات قبول کرده تو بیای تهران تا خانوم من بشی...
صداش رو کمی پایین تر آورد و با شک و ناراحتی پرسید:
_ولی با اکراه قبول کرده نه؟!
سکوت رایان مهر تاییدی روی سوالش بود.
بحث رو عوض کرد:
_خب بقیش؟!
+همین دیگه این چکیده ای مختصر و مفید از کل مطالب این دو هفته بود...
حرفاش بوی دروغ نمیداد...بوی حقیقت و پنهان کاری میداد...
بوی مخفی کردن یه سری حقایق و چه خوب حس کرده بود الینا این بو رو!
رایان خیلی چیزارو نگفت...
رایان از سیلی که به خاطر دفاع از دین الینا و عشق خودش از پدرش خورده بود رو نگفت...
رایان داد و فریادا و بی منطق بازیا و تمسخرا و توهینای داییشو نگفت...
رایان از درد قلب و بستری شدن نینا تو بیمارستان به مدت سه روز هیچی نگفت...
رایان هیچ کدوم از وقایع تلخ این دو هفته رو نگفت و به جاش از عشق خودش و فردای قشنگ گفت و الینا همه رو باور کرد...
🍃
به دستور رایان الینا فردا صبح ساک پیچیده حاضر و آماده منتظر بود تا رایان بیاد و با ماشین راه بیفتن سمت تهران...
به الینا گفته بود پروازش ساعت 10 میشینه و حالا ساعت 11 بود...
بالاخره انتظار به سر اومد و زنگ در زده شد...
پرواز که نه جهید سمت در و در رو باز کرد.
دسته گل رز قرمز تو بغلش فرود اومد و بعد هم صدای رایان بلند شد:
+سلام گل لیدی من...
از ته دل خندید و سلام کرد:
_سلام بهترین مسدر...
رایان با شیطنت ابرویی بالا انداخت و گفت:
+اووه نه بابا میبینم داری راه میفتی!
الینا قهقه ای زد که رایان جلو اومد و به تلافی تمام این دوهفته پیشونی الینا رو گرم و طولانی بوسید.
الینا با دست اشاره ای به داخل کرد و گفت:
_بفرمایید مسدر خیلی خوش اومدید...
رایان وارد شد و الینا بعد از بستن در و گذاشتن گل ها توی گلدون به سمت رایان رفت...
کنارش روی مبل نشست که رایان چرخید سمتشو چهار زانو نشست روی مبل.بعد انگار تازه الینا رو دیده باشه اشاره ای به مانتو شلوار و روسری الینا کرد و گفت:
+جایی میری لیدی؟!
الینا با ذوق گفت:
_آره با آقامون میخوان برم تهران...
رایان از ذوق الینا خندید و همینطور که گره روسری الینا رو باز میکرد گفت:
+ای آقاتون فداتون...الآن که نمیریم...بزار یکم استراحت کنیم فردا صبح زود راه میفتیم شبم تهرانیم...هوم؟!
الینا وارفته روسری رو از سرش کند و گفت:
_فردا؟!
رایان پلکاشو رو هم فشار داد.
الینا ناراحت در حالیکه سعی میکرد اشکش نریزه به جلو خیره شد...
رایان هم تا وضع رو اینطور دید تصمیم گرفت سوپرایزشو الآن بگه تا الینا از این حال دربیاد...
به هیچ وجه دلش نمیخواست حتی یک قطره اشک از چشم الینا خارج بشه...
با صدای شادی گفت:
+راسی خوشگلم؟!یه سوپرایز برات دارم...حدس بزن...
الینا بی حوصله گفت:
_چی؟!
رایان اخم مصنوعی کرد و گفت:
+عههه...چه خانوم بی ذوقی...اصن نمیگم که من حتی محضر رو هم جور کردم....
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_صد_چهاردهم
نهار که تمام شد روبه آن دو کردم
_مصدومین گرامی تشریف ببرید تو اتاقهاتون و استراحت کنید تا بیام پانسمانتون رو تعویض کنم.
روهام بابت غذا تشکر کرد و به اتاقش رفت ولی کیان همچنان پشت میز نشسته بود .روبه روی اش رفتم
_کیانم برو استراحت کن چرا اینجا نشستی؟
_میگم عزیزم،روهام از چیزی ناراحته؟ مثل همیشه نبود.
با حرف کیان فکرم پر کشید به لحظه ورودمان به عمارت .زهرا با ناراحتی فقط با من خداحافظی کرد و به ساختمان خودشان رفت.روهام هم ناراحت و عصبی به رفتنش نگاه کرد و عصبانی غرید
_مردم عاشق میشن،من احمق هم عاشق شدم.
در برابر نگاه متعجبم با قدم های بلند از من دور شد .
_خانوم با شمام کجایی؟
با صدای کیان حواسم را جمع کردم
_چی؟
_میگم تو میدونی چشه
_اره،میشه دلیلش رو نگم؟نمیخوام بهت دروغ بگم
_باشه خانوم نمیخواد بگی.فقط نگرانش شدم .میخواستم ببینم اگه کمکی از من برمیاد، کمکش کنم.
_ممنونم مهربون جونم.کیان؟
_جان کیان
_دو روز دیگه تولد روهامه میخوام جشن تولد بگیرم .البته فقط ما جوونترها
_باشه عزیزم ،خیلی هم عالی .
_خب آقا پاشو برو استراحت کن منم به کارم برسم
_کمک نمیخوای عزیزم
_بزرگترین کمکت اینه بری استراحت کنی.زودتر لطفا
خندید و از روی صندلی برخواست.
قبل از خروج از آشپزخانه بوسه ای روی گونه ام کاشت وبه اتاقش رفت.
من هم خودم را مشغول شستن و مرتب کردن آشپزخانه کردم.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_صد_چهاردهم
فرشتہ خانوم خرما ها رو جلوش چید ،هستہ ها رو تند تند در آورد ،محمد حسیݧ از وقتے رفتہ ے فرشتہ خانوم حواس پرتے گرفتہ ،صدبار یہ سوال رو مے پرسہ ،صد بار بہ گل ها آب میده .فرشتہ خانوم خرما ها رو با وسواس پر از گردو مے ڪرد و بعد تو سینے مے چید .پاشا گلدون هایے رو ڪہ خریده بود توے باغچہ مے ڪاشٺ ،پاشا رو دوسٺ داشتم بے حد و اندازه ولے دوسٺ نداشتم حالا جاے محمد حسین باشہ .گل ها رو آب میده ،هیچ ڪس حرف نمے زد ،شاید همہ غرق فڪر ڪردن بودند ،فڪر ڪردن بہ خونہ اے ڪہ دیگہ بدون پسرے بود ،بے صدا،بے شوخے،ملڪا زبان مے خواند و من وفرشتہ خانوم خرما رو از هستہ خالے و از ڱردو پر مے ڪردیم .خیره ام بہ درخت چہ ها و حوضے ڪہ آبش گندیده بود ولے هیچ ڪس حوصلہ تمیز ڪردنش رو نداشت ،خاطره ے آواز خواندن محمد حسین اولین بار در این خونہ .آن صداے خوشش آن صداے شیرین و گرمش ڪہ مے خواند : تو ماهے و من ماهے این بلڪہ ڪاشے ....اندوه بزرگیسٺ زمانے ڪہ نباشے
آرام زمزمہ مے ڪنم اندوه بزرگیسٺ زمانے ڪہ نباشے .محمد حسین رو فرض مے ڪنم با حضور بچہ هایمان ڪہ می دویدند و شادے مے ڪردن .چقدر عمر بہار ڪوتاه است،چقدر زود شمعدونے ها پلاسیده مے شوند ،چقدر زود آجر هاے رنگے رنگے این خونہ غمگین شدند این خونہ براے خوب شدن تنہا نیاز دارد بہ محمد حسین والسلام ...وارد این خونہ رو فهمیدم علاجش تو هستے .پاشا سعے مے ڪند جو رو سامون بده .
-میگم بنفشہ هم بہ باقچہ تون میاد
-یاد محمد حسیݧ بہ خیر خیلے بنفشہ دوسٺ داشٺ
-آره یادش بخیر
پاشا موفق نبود،بدتر شد.خیلے بدتر ! بیشتر چنگ زد بہ خاطراٺ بیشتر جو رو سنگین ڪرددلم گرفت تو این خونہ !اے ڪاش نمے اومد
****
فرشتہ خانوم سینے خرما رو بر مے دارد و بہ سمت مزار ها مے رود ،هزار نفر زیر این خاڪ خوابیده اند ،فارغ از دنیا ،فارغ از سختے ها،گاهے دلم مے خواد جاے اون ها باشم ،دیگہ بریدم از دنیا ،از نبودت ! اسم ها رو مے خونم بے تفاوت بہ اینڪہ شاید حافظہ م رو از دست بده،اے ڪاش از دست برود یادم برود ڪہ نیستے .فرشتہ خانوم بہ یوسفش رسید روے قبر نشست ،خرما ها رو ڪنارے گذاشت .روے قبر رو خوندم :شهید سید محمد حسین فاطمے تبار ،خودش بود ،محبوب من .آروم مے شینم احساس میڪنم ڪنار منے ،هر لحظہ حضورت رو احساس مے کنم گاهے نبودت آزارم میدهد ولے یادم مے آید ڪہ هستے ،اینڪہ نیستے دروغہ .پاشا خرما ها رو پخش کرد،فرشتہ خانوم گریہ مے ڪرد ،با بغض خیره میشم بہ خطوط اسم مات شده اٺ ،اے ڪاش الان بودے ،اے ڪاش تو رو اینجا مے دیدم با هم راه مے رفتیم .عمر ما خیلے ڪم بود،عمر عشقمان ! ملکا روے قبر مے افتہ چرا این داغ سرد نمے شد
-داداش محمد حسین ...داداش....
🌺🍂ادامه دارد.....
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_چهاردهم
به امیرعلی که روبه روم نشسته بودنگاه کردم. چشماش وبسته بودم و باناراحتی سرش وبه دیوار پشت سرش تکیه داده بود.
به کیک دوقولویی که دنیابرام خریدبودنگاه کردم ،بستش وبازکردم ویکی ازکیکاروبرداشتم
وبه سمت امیرعلی رفتم. دستم وسمتش دراز
کردم وگفتم:
+بیا کیک بخور.
چشماش وبازکردونیم نگاهی بهم انداخت وبا صدای آرومی گفت:
امیر:ممنون میل ندارم.
دوباره گفتم:
+بخوردیگه خوشمزس.
سری تکون دادوگفت:
امیر:کیک دوقولودوست ندارم.
نتونستم جلوی خودم و بگیرم،پوزخندی زدم و گفتم:
+کیک دوقولودوست نداری یادوست داریوازدست یهبی حیادوست نداری؟
سرش وآوردبالاوباچشم های گردشده نگاهم کرد. خواست چیزی بگه که صدای شخصی مانع شد.
_سلام امیرجان چی شده؟
باتعجب به زنی که هم سن وسال مهین جون بودنگاه کردم.امیرعلی ازجاش بلندشد وبه زن دست دادوگفت:
امیر:سلام خاله جان، مامان کجاست؟
اوم پس خالشه،خالش گفت:
_طاقت نیاورد همین که واردشدیم رفت پیش دکتر.
امیرعلی پوف کلافه ای کشیدوگفت:
امیر:من میرم دنبالش.
خالش سری تکون دادو باناراحتی نشست رو صندلی. چشمش به من که کنجکاو نگاهش می کردم خورد وگفت:
_سلام عزیزم شمادوست مهتابی؟
لبخندی زدم وگفتم:
+سلام،بله من هالین دوست مهتاب هستم البته خدم...
اجازه ندادحرفم وکامل کنم،گفت:
_خوشبختم.
لبخندی زدم وگفتم:
+همچنین.
آهی کشیدوروزانوهاشخم شدوسرش وتو دستاش گرفت. معلوم بودخیلی حالش بدبود. کنارش نشستم ودستم وروی شونش گذاشتم. سرش وبالاآوردوباغصه نگاهم کرد،نمی دونستم چجوری بایدآرومش کنم، سعی کردم جمله بندیم ودرست کنم.
+اوم،ناراحت نباشید؛خوب میشه احتمالافشار عصبیه . انگارنورامیدی تودلش روشن شد،سریع گفت:
_جدی؟دکترگفت احتمالا برای فشارعصبیه؟
خب گندزدم،سرم و خاروندم ولبخندمسخره ای زدم وگفتم:
+نه،طبق فرضیات خودم میگم.
لبخندش جمع شد،پوفی کشیدودوباره سرش و انداخت پایین. آخه یکی نیست به من بگه توکه بلدنیستی دلداری بدی چرانخود میشی.
ازجام بلندشدم وبه سمت اتاق مهتاب رفتم، گفته بودن نبایدبریم داخل وبایدازپشت شیشه ببینیمش.
ازپشت شیشه نگاهش کردم وزیرلب گفتم:
+بمیرم الهی،آخه حیف تونیست که روتخت بیمارستانی؟
باشنیدن صدای گریه به عقب برگشتم،مهین جون بودکه داشت گریه می کرد. سریع رفتم سمتش و گفتم:
+سلام مهین جون.
بیچاره انقدرحالش بد بودجواب نداداصلابعید میدونم شنیده باشه. امیرعلی بانگرانی نگاهشون می کرد،بیچاره مونده بودچیکارکنه،ازیک طرف
مامانش ازیک طرفم خاله. روبه امیرکردم وگفتم:
+چی شد؟مهین جون پیش دکتررفتن؟
امیر:رفتن ولی دکتر گفتن فعلاجواب آزمایش نیومده.
پوف کلافه ای کشیدم و جلوی مهین جون نشستم، دستم وگذاشتم رودسته ی ویلچرش وگفتم:
+مهین جونم؟
جوابم ونداد؛دستم وگذاشتم رو دستش وگفتم:
+مهین جونم گریه نکن دیگه،هنوزکه چیزی مشخص نشده،ان شاء الله که چیزی نیست ودرحد یه فشارعصبیه.
بالاخره به حرف اومد:
مهین:دعاکن هالین جان، دعاکن مهتابم چیزیش نشه،دعاکن.
لبخندمحزونی زدم وگفتم:
+باشه من دعامی کنم ولی شماهم گریه نکنید مهتاب چشم بازکنه و شمارواینجوری ببینه که حالش بدترمیشه. سری تکون دادوچیزی نگفت. آهی کشیدم وازجام بلندشدم وکنارخاله که درحال گریه بود نشستم.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
#رنج_مقدس
#قسمت_صد_چهاردهم
مسعود طاقت نمی آورد:
- به شرطی دختر می دیم که حق خارج کردن وسکونت جای دیگه نداشته باشد. همین جا!
پدر می خندد. تغییر موضع خارجه رفتن مسعود عجیب است.
- من که هنوز جواب مثبت ندادم. اصلا جواب رد میدم. خوبه؟
پدر در جا مخالفت می کند:
- ليلاجان! شما به جای جواب رد، با این دو تا درباره مصطفی صحبت کن.
علی می گوید:
- آقا مصطفی.
ذهنم تکان شدیدی می خورد. من از آقا مصطفی برای این دو تا حرف بزنم ؟!
جل الخالق... پدر می رود سمت اتاق. چند دقیقه ای نشده که با ساک کوچک همیشگی اش ماتمان می کند. مادر بلند می شود و قرآن و کاسه آب می آورد. اشک چشمانم را پس میزنم، ایستاده چایش را می خورد و سه پسرش را میبوسد. خودم را در آغوشش رها می کنم.
کنار گوشم می گوید:
- اونقدر دوستت دارم که نتونم بگم مواظب خودت باش. ازآغوشش بیرون نمی آیم. موهایم را نوازش میکند و همراهش تا دم در می برد.
سر مادر را میبوسد و چند لحظه ای کنار گوشش زمزمه ای دارد. همه گوش هايمان تیز شده است که بشنود. تقصيرمانیست پدر باید ملاحظه کند، خانواده دارد نگاه می کند. قرآن را از دست مادر میگیرد و میدهد دستم. دستانم را بالا میگیرم تا پدر خم نشود؛ اما قرآن را که میبوسد بازهم زانو خم می کند.
در نبود پدر، مادر تلاش می کند فضای گرفته و ساکت خانه را تغییر دهد. از سفر زیارتی که به سوریه داشته تعریف می کند. پانزده سال پیش را دارد به رخ حالا میکشد که سوریه ویرانه شده و مردمانش تمام آسایش و آرامششان را گذاشته اند توی یک کوله پشتی و آواره شده اند.
- معلوم نیست چند نفر از آدم هایی که دیده ام زنده باشند.
- سوریه چوب کمکش به ایران رو می خوره ، توی جنگ هشت ساله، کشوری که فضای هوایی و زمینی و امکاناتش را در اختیار ایران گذاشت سوریه بود؛ فلسطین هم که همیشه پناهگاه مبارزین و آواره هاشون سوریه بوده .
سعید دارد به همراهش ور می رود و میگوید:
-آهان پیداش کردم، بیا ببین چه جور شیعه ها رو سر می برن جنگ عقیده است نه چیز دیگه . دنیا هم که خفه شده.
مادر طاقت نمی آورد و می رود سمت آشپزخانه .
غصه ی بزرگ که می آید همه غصه های کوچک را می شوید و می برد . سعید و مسعود یادشان رفته که با من سرسنگین باشند . هرچند که از پچ پچ های موقع خوابشان حدس میزنم که علی با آنها صحبت کرده و قصه تمام شده است.
على حسابی مخم را کار گرفته برای این که به مصطفی جواب بدهم، دیروز خیلی شیک و رسمی سه برادر و مصطفی با هم رفته بودند شنا و صفا، نیش سعيد و مسعود بعد از آمدنشان باز است و شمشیرهایشان غلاف شده است. کلا قدرت بالایی در شست وشوی مغزی دارد.
همه ی خانه یک طرف و من این طرف. زندگی را باید چه جوری ببینیم تا آخرش مثل شاهنامه خوش باشد؟ برای تمام خواستگارهایی که ندیده ام، پسرعمو و پسردایی و پسرخاله ای که رد
شده اند به مصطفی رسیده است.
مصطفی واقعا می تواند به من آرامش بدهد و فکر مرا متجلی کند؟
به اصرار على تماس گرفته ام تا حرف هایم را بزنم و این ها را با زبان بی زبانی میگویم.
مصطفی میگوید:
- من نمیگم که راه رو تمام و کمال درست می رم. نمی گم زندگی سختی نداره و بی مشکله.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_صد_چهاردهم
با اين فكرها شير شدم و با سرعت به طرف آشپزخانه رفتم . در باز كردم و گفتم :
- چه خبره ؟ چرا اينقدر داد و بيداد مي كنيد ؟
مادرم مثل ببر زخمي به طرفم برگشت . صورت سفيدش از شدت خشم قرمز و چشمانش از حدقه در آمده بود. موهاي اطراف صورتش پريشان بود. با ديدنم گفت :
- چه خبره ؟ يعني تو نمي دوني ؟ همه اين آتيش ها از گور تو بلند مي شه دختره چشم سفيد !
پدرم ساكت به من خيره شده بود. از عصبانيت مي لرزيدم :
- بس كنيد بس كنيد اينقدر پشت سر كسي كه نمي شناسيد حرف نزنيد . مگه حالا چي شده كه داد مي زنيد. مگه من دختر شاهم كه خواستگارام بايد دست چين شده باشند.
مادرم فوري جيغ كشيد : صداتو ببر مهتاب ! رفته دانشگاه به جاي اينكه تربيت ياد بگيره بي تربيت شده ! حالا چي شده اينقدر سنگ اين پسره ريقو رو به سينه مي زني ؟
با حرص گفتم : چون وقتي كه امثال ما سوراخ موش مي خريدن يك ميليون اين پسره ريقو و مردني سنگ شما رو به سينه مي زد فهميديد؟
چشمان پدر و مادرم گشاد شده به من خيره ماند. بدون حرف اضافه لباس پوشيدم و از خانه بيرون آمدم. سر كلاس با ديدن ليلا كه اخم هايش در هم بود خنده ام گرفت. حالا هر دو يك موقعيت داشتيم. شادي هنوز پايش ورم داشت و نمي توانست به دانشگاه بيايد. ليلا وقتي به لب و لوچه آويزانم نگاه كرد پرسيد :
- چيه ؟ تو ديگه چته ؟
دستم را تكان دادم : همون بدبختي تو رو دارم!
ليلا فوري پرسيد : حسين با پدرت صحبت كرد؟
سرم را تكان دادم . ليلا با خنده گفت : واي دلم بهت مي سوزه حالا حالا ها بايد جنگ و دعوا داشته باشي .تازه بعيد مي دونم موفق بشي .
با حرص گفتم : به كوري چشم تو برات كارت مي فرستم. بعد از كلاس لخ لخ كنان از در دانشگاه بيرون مي آمدم كه چشمم به حسين افتاد. گوشه اي منتظر ايستاده بود. با ديدنم جلو آمد و سلام كرد. ليلا جوابش را داد و رو به من گفت : خوب من بايد برم فردا مي بينمت .
حسين منتظر ماند تا ليلا كمي دور شود. بعد گفت : چي شد ؟ پدرت حرفي نزد ؟
با عصبانيت گفتم : چي شد ؟! هيچي ! از ديروز هردوشون دارن سرم داد و فرياد مي كشن. همش تقصر توي ديوونه است!
حسين دلجویانه گفت : الهي من بميرم كه برات اين همه مشكل درست كردم. اما منو هم درك كن از اين وضع خسته شدم.
نگاهش كردم . چشمان درشتش معصومانه نگاهم مي كرد. آهسته گفتم :
- خوب حالا بايد چه كار كنيم ؟
حسين قلم و كاغذي از جيبش در آورد : آدرس شركت پدر تو بده مي خوام برم اونجا رو در رو باهاش صحبت كنم. بايد همه چيز رو بهش بگم.
با ترس گفتم : چي مي خواي بگي ؟ تو رو خدا بذار يك چند وقتي بگذره بعد اصلا شايد خودش بهت وقت بده بياي صحبت كني ...
حسين سري تكان داد و گفت : نه مهتاب اين موضوع بايد زودتر روشن بشه . من كه دزدي و هيزي نكردم كه بترسم. مي خوام تكليف يكسره بشه يا اينطرفي يا اونطرفي!
با دودلي پرسيدم : اگه بگه نه اونوقت منو ول مي كني ؟...
حسين لحظه اي حرفي نزد بعد مصمم گفت : انقدر مي رم و مي آم كه بگه آره خيالت راحت باشه . من تو رو از دست نمي دم.
بعد آدرس را نوشت و رفت. با اضطراب و هيجان به خانه برگشتم. همه جا ساكت بود و انگار كسي خانه نبود.
روي تخت نشستم و سعي كردم درس بخوانم. دلم مثل سير و سركه مي جوشيد و اصلا نمي توانستم تمركز كنم. ساعت هم انگار با من لج كرده بود. مثل يك لاك پشت فس فس مي كرد. و جلو مي رفت. هوا تاريك شد بي آنكه من از جايم تكان خورده باشم. تقريبا هر يك ربع به خانه حسين زنگ مي زدم. اما خبري نبود. عاقبت سر و صداي در بلند شد . قلبم در سينه مي كوبيد و دست و پايم مي لرزيد . پدرم به محض ورود صدايم كرد:
- مهتاب مهتاب كجايي ؟
فوري از جا بلند شدم و بيرون رفتم : سلام من اينجا هستم.
پدرم با خستگي نگاهي كرد و گفت : عليك سلام مادرت كجاست ؟
شانه اي بالا انداختم: نمي دانم وقتي من آمدم خانه نبود.
پدرم خودش را روي مبل انداخت : حتما قهر كرده رفته خونه برادرش ! ببين ما رو تو چه هچلي انداختي .
بعد چايي كه جلويش گذاشته بودم برداشت و ادامه داد :
- امروز دوباره اين پسره پيداش شد. نمي دونم آدرس شركت منو از كجا آورده حتما سهيل بهش داده به هر حال آمد. نشستيم و با هم صحبت كرديم. مي گفت خيلي وقته كه تصميمش رو گرفته و هر بار تو مانعش شدي ... آره ؟
ادامه دارد....
✍💞سرباز ولایت 💞
خادم الشهدا مدیر کانال
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh