eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
352 دنبال‌کننده
28.9هزار عکس
11.3هزار ویدیو
140 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 با ورودمان به پذیرایی همه به ما چشم دوختند. چشمم به مادرم افتاد که با ناراحتی نگاهم می کرد . دلم میخواست او هم مثل من و بقیه خوشحال باشد ،تحمل ناراحتی اش را نداشتم . بی اراده آهی کشیدم که ازچشم کیان دور نماند او رد نگاهم را دنبال کرد و به قیافه گرفته مادرم رسید. خاله با مهربانی مرا موردخطاب قرار داد _عروس خانم دهنمون روشیرین کنیم ؟ میخواستم لب باز کنم جواب بدهم که کیان پیش دستی کرد _ببخشید مامان جان، اگه از نظر مامان روژان خانم ایرادی نداره ،من چند لحظه با ایشون صحبت کنم! سکوت همه جا را فرا گرفت همه با تعجب به کیان نگاه میکردند و از همه متعجب تر من و مادرم بودیم .مادرم با اکراه برخواست _خواهش میکنم بفرمایید _ممنونم شما اول بفرمایید مادر و کیان از جمع دور شدند و روی میز نهار خوری، انتهای سالن نشستند . من چشم از مادر و کیان گرفتم و روی مبل دونفره کنار روهام نشستم. کنجکاو بودم بدانم کیان با مادرم چه حرفی دارد و از طرفی نگران حرفهایی بودم که ممکن بود مادر به کیان بزند و مخالفتش را علنا اعلام کند.با استرس انگشتان دستم را به بازی گرفتم .در دل صلوات میفرستادم تا هرچه زودتر امشب به خیر و خوشی به پایان برسد .حرف های انها نیم ساعتی طول کشید ،نیم ساعتی که برای من به اندازه پنجاه سال گذشت .بقیه مشغول حرف زدن با کنار دستی خود بودند که مادر با لبهایی خندان و کیان پشت سرش با آرامش به سمتمان آمدند. کیان از جمع عذر خواهی کرد و کنار کمیل نشست. خاله روبه کیان کرد _عزیزم دیگه نمیخوای با کسی تنهایی صحبت کنی؟تعارف نکن! همه به حرف خاله خندیدند و کیان سر به زیر عرق روی پیشانی اش را پاک کرد فقط من میدانستم کیان چه لطف بزرگی در حقم کرد که لبخند رضایت را به لب مادرم آورد. پسر سربه زیر وخجالتی ام لبخندی زد _ببخشید دیگه آقای شمس با لبخند رو به من کرد _خب دخترم شما که نبودید ما بزرگترها در مورد مهریه روی ۳۱۳ سکه تمام بهار آزادی به توافق رسیدیم حالا شما نظرتو بگو با مقدار مهریه موافقی و اینکه آیا این پسر ما رو به غلامی قبول میکنی؟ نگاهی به مادر ، خانجون وپدرم انداختم هرسه لبخند میزدند مادرم چشمانش را به نشانه موافقت باز و بسته کرد با صدایی لرزان آرام نجوا کردم _ در مورد مهریه، من قبلا به خود آقا کیان گفتم .من مهریه سکه نمیخوام .قرارشد آقا کیان به ۱۴ تا کودک بی سرپرست تا فارغ التحصیلیشون کمک کنند و ۳۱۳ هفته منو ببرند جمکران.در مورد خوشون هم هرچی بزرگترها بگن من حرفی ندارم اقای شمس با تحسین نگاهم کرد و سپس رو به خانم جون کرد _خانجون شما نظرتون چیه؟هرچی باشه بزرگتر جمع شمایید؟ خانم جان نگاه سرشار از محبتش را حواله من کرد _ان شاءالله که خوشبخت بشن. خاله ثریا کل کشید و زهرا دیس شیرینی را برداشت و به همه تعارف کرد روبه روی من که قرارگرفت چشمکی زد _دهنتو شیرین کن عروس خانم. با لبخند شیرینی برداشتم _ان شاءالله عروسی خودت عزیزم روهام که کنارم نشسته بود و از اول میهمانی هراز گاهی نگاهش روی زهرا می نشست ،آهسته گفت _آمین زهرای نجیب و با حیای من از خجالت گونه هایش همچون گلبرگ گل رز قرمز شد و سر جای خودش نشست. با لبخند کنار گوش روهام لب زدم _قبلا بهت اخطار دادم داداش جونم روهام چپ چپ نگاهم کرد _بله یادم مونده خیالت راحت! آقای شمس نگاهی به پدرم انداخت _آقا سهراب اگه اجازه بدید یه صیغه محرمیت بین بچه ها بخونم تا ان شاءالله فردا باهم برن آزمایش بدن وبعدش بریم محضر خطبه عقد خونده بشه _هرطور خودتون صلاح میدونید .روهام جان لطفا جاتو با آقا کیان عوض کن کیان با فاصله کنارم روی مبل نشست و روبه پدرش کرد _آقاجون با اجازه شما و بزرگترها من و روژان خانم تصمیم گرفتیم خطبه عقدمون تو امام زاده صالح خونده بشه همه موافقت خودشان را اعلام کردند .خاله ثریا از داخل کیفش یه چادر سفید مخصوص عروس با گل های ریز آبی آسمانی بیرون آورد و به سمتم گرفت _پاشو عزیزم چادرسرت کنم ان شاءالله که خوشبخت بشین _چشم ایستادم و خاله چادر را روی سرم انداخت _الهی قربونت بشم که انقدر ماه و خوشگلی . _خدانکنه خاله جون دوباره کنار کیان ،با فاصله نشستم و اقای شمس قبل از اینکه خطبه صیغه را بخواند گفت _دخترم چی مهریه ات باشه تا وقتی خطبه عقد خونده بشه ؟ _۳۱۳ بار قرائت سوره کوثر هدیه به امام زمان عج به نیت فرج آقا _احسنت بهت دخترم .قبول باشه &ادامه دارد... 🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ همه چیز بر وفق مرادشان بود... الینا جواب مثبت داده بود و رایان خواسته بود هرچه سریعتر کارهارا پیش ببرند اما چطور؟! مگر الینا دختر نبود؟!مگر الینا نیاز به اجازه ی پدر نداشت؟! پدری که طردش کرده بود؟! همه ی این حرف هارو با رایان در میون گذاشت و رایان بعد از اینکه صبور به تمام حرفهای پر بغض الینا گوش کرد نتیجه یتحقیقاتش رو به زبون آورد: +ببین الینا من شرایط خونتون رو برات توضیح دادم...متاسفانه باید بگم پدرت به هیچ وجه راضی نمیشه بیاد برا ازدواجت رضایت بده...برای همین من تحقیق کردم گفتن میتونیم حکم حاکم شرع رو بگیریم و اول به طور موقت به هم محرم بشیم... بعد باهم میریم تهران و اونجا خانواده ها رو تو عمل انجام شده قرار میدیم...یا پدرت باهامون کنار میاد و اجازه ازدواج تورو صادر میکنه یا هم... قلب الینا به یکباره فرو ریخت... یاهم؟!...ینی ممکن بود این ازدواج رویایی سر نگیره؟! +یاهم...دوباره با حکم حاکم شرع باهم ازدواج میکنیم...هان؟! نفس آسوده ی خارج شده از سینه ی الینا لبخند شیرینی رو روی لبهای رایان زنده کرد... 🍃 همه چیز با سرعت برق و باد در حال انجام بود.با اشتیاق فراوانی که رایان داشت تونست در کمتر از یک ماه حکم ازدواج الینا رو بگیره... الیناهم با شور و شوق همه چیز رو برای دوقلوها تعریف کرده بود. دخترا در ظاهر برای بهترین دوستشون ابراز خوشحالی کردن اما فقط خدا میدونست که چقدر به خاطر دل برادرشون از این وصلت ناراحت و دلگیر بودن... امیرحسین... هیچ کس هیچ خبری از جواب مثبت الینا به رایان بهش نداده بود اما خب خودش هم کمی عقل داشت!اینهمه شادی الینا... اینهمه بیرون رفتناش از خونه... قرارای بیش از حدش با اسما و حسنا... نشون از اتفاق مهمی بود... دلش گواه خوب نمیداد... حس خوبی نسبت به این اتفاق نداشت و نمیدانست دلیل چیست تا بالاخره پانزده اردیبهشت بود که دلیل دلشوره های این چند روزش رو فهمید... 🍃 صبح با صدای زنگ در از خواب پرید.هرچه منتظر شد تا کسی در رو باز کنه بی فایده بود.از جا بلند شد و همینطور که دستی به موهاش میکشید از اتاق خارج شد.خونه خالی بود... همینطور که به این فکر میکرد که مادر کجاست در رو باز کرد. با دیدن الینا سعی کرد قلب ضربان گرفتش رو آروم کنه... الینا هم با دیدن امیرحسین هول شده گفت: _س...سلام...خوبین؟! +ممنون...چیزی شده؟! _نه چی شده؟! امیرحسین لبخندی زد و دستشو رو چارچوب گذاشت: +نمیدونم والا این وقت صبح اینجایین...گفتم شاید چیزی شده... الینا کماکان هول جواب داد: _نه نه...چ...چیزی نشده...اومده بودم...خب...خواستم قرار شب رو یادآوری خانواده کنم...منتظرم حتما بیاین.. امیرحسین ابرو در هم کشید و گفت: +کدوم قرار؟!قضیه شب چیه؟! الینا وحشت زده از لو دادن ماجرا دستش رو جلوی دهنش گرفت و گفت: _oh...you didn't know that!!! (اوه...شما نمیدوستی!!!) اخم های امیر غلیظ تر شد: +من چیو نمیدونستم؟! الینا مستاصل سری تکون داد: _ه...هیچی...با اجازه... خودش رو به آسانسور پرت کرد و فرار کرد... &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 دلم میخواست ساعتها همان جا بنشینم و به حال تنها برادرم زار بزنم ولی وجود مهمانانم مانع میشد. چشم دوختم به آسمان _خداجونم مثل همیشه هستی مگه نه؟ حواست به داداشم هست.دلش سریده خدا ،دلش رو آروم کنم . میدونم که حواست به هممون هست.خداجونم داداشم به خودت میسپارم. انگار حرف زدن با خدا خیالم را راحتتر کرده بود. دستی زیر چشمانم کشیدم و نم اشکم را گرفتم. لبخندی به لب نشاندم و وارد خانه شدم. اول از همه نگاه کیان روی من نشست .انگار هرچقدر هم تلاش کنم که بقیه به حالم پی نبرند ،برای کیان تاثیری ندارد.با نگاه اول پی به حالات روحی ام می برد. متعجب مرا نگاه کرد _روهام کجاست؟ کمیل با خنده گفت _ای وای زنداداش چه بلایی سر دوستم آوردی به جان خودم یه باج کوچیک ارزش نداشت بلایی سر دوستم بیاری. صداز خنده جمع بلند شد .به زور لبخندی زدم _یه کار مهمی واسش پیش اومد سریع رفت . &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 دلم میخواست ساعتها همان جا بنشینم و به حال تنها برادرم زار بزنم ولی وجود مهمانانم مانع میشد. چشم دوختم به آسمان _خداجونم مثل همیشه هستی مگه نه؟ حواست به داداشم هست.دلش سریده خدا ،دلش رو آروم کنم . میدونم که حواست به هممون هست.خداجونم داداشم به خودت میسپارم. انگار حرف زدن با خدا خیالم را راحتتر کرده بود. دستی زیر چشمانم کشیدم و نم اشکم را گرفتم. لبخندی به لب نشاندم و وارد خانه شدم. اول از همه نگاه کیان روی من نشست .انگار هرچقدر هم تلاش کنم که بقیه به حالم پی نبرند ،برای کیان تاثیری ندارد.با نگاه اول پی به حالات روحی ام می برد. متعجب مرا نگاه کرد _روهام کجاست؟ کمیل با خنده گفت _ای وای زنداداش چه بلایی سر دوستم آوردی به جان خودم یه باج کوچیک ارزش نداشت بلایی سر دوستم بیاری. صداز خنده جمع بلند شد .به زور لبخندی زدم _یه کار مهمی واسش پیش اومد سریع رفت . &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 باورم نمیشد که این نگهبان همون نگهبانه،با غرور دستاش رو چفت هم کرده بود تو تاقچه قفسه سینه اش ،بی اراده تپش قلب گرفتم کمی پشت اون سنگر پنهان تر شدم ،محمد حسین به سمت آسانسور رفت . -کجا؟ -میرم از بالا شروع کنم -اونطوری که کثیف تر میشه ،کثیفی ها میره بالا دوباره -نه مشکلی نیست نگهبان شونه ای بالا انداخت و یاد آوری کرد که اگه تمیز نشه دوباره باید بکشه .محمد حسین باشه ای گفت و به سمت آسانسور رفت .نگاهی به موزائیک های برق زده برج انداختم با طرح گل مجلل وسطش ،محمد حسین که بالا رفت جلو رفتم .حواسم پی اون نگهبان سمج نبود . -کجا خانوم این بار من می خواستم انتقام اون لحنش رو بگیرم با غرور عینک آفتابیم رو توی کیفم گذاشتم تو وجودم داشتن رخت میشستن ولی به روم نیاوردم ،فقط کم مونده بود به هیتلر متوسل بشم جلو اومدم دستم رو گذاشتم روی میز . -با کی کار دارین؟ -با ..(یهو به ذهنم خطور کرد که اسم بیاتی رو بگم فامیلی سارا ،حداقل فامیلی زیاد بود مثل حسینی که وقتی تو خیابونای ایران داد بزنی خانوم حسینی نصف جمعیت بر میگردن ) با خانوم بیاتی -خانوم بیاتی نیستن ای بیمیری خانوم بیاتی الان وقت نبودن بود آخه؟یک ذره هم از غرورم کم نمیشه و با غصه میگم:مطمئنین؟ آخه به من گفتن این ساعت بیام -عجیبه آخه داشتن میرفتن نمایشگاه تابلو های نقاشیشون ..بزارین زنگ بزنم گاوم زاید اونم نه یه بچه دو قلو .بازم زیر لب به همه متوسل شدم و به خانوم مارپل شدنم لعن و نفرین نثار کردم ،تا اومد زنگ بزنه یکی از تو آبدار خونه صداش کرد. -بله؟ -بابا چند بار بگم آچار فرانسه رو بیار ؟ -الان میارم -بدو بابا ضروریه میگم -اومدم -ببخشید خانوم یه چند لحظه از پله ها پایین رفت ،فرصت رو مغتنم شمردم و به سمت آسانسور رفتم ،بالغ به پونصد بار دکمه رو فشار دارم و سوار کابین تماما طلایی اش شدم ،نفس عمیقی کشیدم و به شماره ای که روی صفحه نمایشگرش زده بود رفتم.این نشون دهنده ی این بود که محمد حسین اونجا رفته .پیاده میشم و تو راهرو قدم میزنم حالا چطور اتاق رو پیدا کنم .صدای بم آشنای محمد حسین که تو کل راهرو پرشده بود گوش میدم ،چرا اینقدر پر سر و صدا! مگه عملیات نیست .خدا رو شکر که همسایه های بی تفاوتی داشت و صدایشون در نیومد . -تو چه غلطی کردی؟ تو غلط؟ مگه کی تو اون اتاقه؟ چرا محمد حسین انقدر عصبانیه؟ چرا دادمیزنه ؟ چرا یه مجرم رو سرزنش میکنه؟ اصلا به اون چه ربطی داره ؟ چرا بی مهابا رفته تو اتاق یه مجرم ؟ اینجا چه خبره؟ چه وضعیه اینجا؟ -برو فقط برو ..برو تا نکشتیم -چیه من می خواستم فقط خوشبخت باشم همین پول داشته باشم -خفه شو ..خفه شو دیگه واقعا شک کرده بودم با کل وجودم دلم میخواست در رو بشکنم ،که خودش در رو باز کرد ،نتونستم از جام تکون بخورم ،نتونستم سنگر بگیرم .با دیدن مرد رو به روم دیگه واقعا احساس فلج کردن کردم ،حاضر بودم بمیرم ،تیکه تیکه شم ولی این صحنه رو نبینم بی اراده اشک ریختم .دستم رو بالا بردم سیلی ای نصیبش کردم ،دوباره ،باز هم .مثل کسی که بیماری استسقا گرفته باشه هر چقدر میزدم سیر نمی شدم ،آروم نمی شدم ،خشمم فرو کش نمی کرد .حالا از مرد روبه روم می ترسیدم. نگاه پر نفرتم رو دوختم بهش ،باورم نمی شد اینایی که می دیدم واقعیه ، جلوتر رفتم جلوش وایستادم بی شرمانه نگام کرد ، دستم رو بالا بردم و سیلی ای نصیب جانش کردم .با غیض گفتم: خیلی آشغالی ،تمام این عمر ،تمام بدبختیام به خاطر توئه بی غیرته .هیچ وقت نمی بخشمت هیچ وقت از کنارم رد شد بی توجه به حرفام ،دکمه آسانسور رو زد .در کابین روبه روش باز شد .وارد آسانسور شد و دقیقه آخر دیدم که زمزمه کرد : ببخشید ببخشم ؟ چطوری ببخشم ،شاید اشتباه شنیدم یه سنگ دل و معذرت خواهی ؟! یاد محمد حسین افتادم ،پس محمد حسین کو ؟ شاید کمرش زیر این بار شکسته .حالا دیگه چند نفر از همسایه های بی توجه در رو باز کرده بودن ،جلو رفتم ،رفتم تو خونه ای که احساس میکردم کثیف ترین جای ممکنه ،محمد حسین پشت به من روی مبل نشسته بود ،احتمال میدادم هر لحظه سکته کنه ،ای کاش حداقل گریه می کرد ،مثل زنا که وقتی داشتن از غصه می مردن میزدن زیر گریه ،گریه کردن ،غم داشتن که مرد و زن نداره ،کوچیک و بزرگ نداره ... 🌺🍂ادامه دارد..... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 بینیم وکشیدم بالاوگفتم: +چجوری پیچوندیش؟ شایان پوف کلافه ای کشیدوگفت: شایان:مردک نفهم رفتم بهش میگم گمشوبروپایین خودم هستم میگه نه وظیفه منه که جلوی در کشیک بدم،آخرش بهش گفتم گمشوبروپایین من میگم چیکارکنی. +بهترحقش بود،ولی نزدیک بودمن وببینه ها. مهتاب:شانس آوردی هالین. +آره واقعا. شایان:خب دیگه هالین من بایدبرم مراقب خودت باش. اشکم وپاک کردم وگفتم: +باشه،شایان وضعیت خانم جون وهردفعه بهم خبربده. شایان:باشه عزیزم. شایان روبه مهتاب کرد وگفت: شایان:مهتاب لطفاحواست به هالین باشه. مهتاب:باشه حتمامراقبش هستم،شمانگران نباشیدآقا شایان. روآقاشایان تاکیدکردکه شایانم بفهمه که نباید زیادی صمیمی بشه ولی زهی خیال باطل شایان عمرااگه حالیش بشه. شایان:خداحافظ سری تکون دادم اونم پیاده شد. مهتاب ماشین وروشن کردوبه سمت خونه راه افتاد. مهتاب:بسه دیگه هالین انقدرخودت واذیت نکن مطمئن باش زودحالش خوب میشه. دست خودم نبود،بی اختیار اشکام می ریخت. باکلافگی گفتم: +تونمیدونی چقدرحالم بده مهتاب،انگارتازه فهمیدم چقدردوستش دارم وچقدر دوریش برام سخته. مهتاب:هالین کافیه انقدرغصه نخورزودخوب میشه. باکلافگی گفتم: +تودرک نمی کنی. مهتاب باناراحتی گفت: مهتاب:مثل اینکه یادت رفته وضع مامانم و،درک می کنم ولی باناراحتی چیزی درست نمیشه باید دعاکنی،هالین ازخدا بخواه که زودترحال خانم جونت خوب بشه نه اینکه گریه کنی. چیزی نگفتم وچشمام و بستم وبه پشتیه صندلی تکیه دادم. **** باصدای زنگ گوشیم چشمام وبازکردم. به شماره نگاه کردم، زیرلب گفتم: +چه عجب. مهتاب نگاهم کردو گفت: مهتاب:پیاده شوعزیزم رسیدیم. سری تکون دادم وهمچنان که پیاده می شدم جواب دادم. &ادامه دارد.... نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
_چه مسیر گنگی طی شده تا نتیجه. گلویش را صاف می کند: _البته خیلی هم گنگ نبوده.مسیر اگر روشن نباشه که به سر انجام نمی رسه. لبم را می گزم ومطمئنم که دقیقا فهمیدم چه گفته وعمدی هم گفته: _حالا از مسیر وروشنی ونتیجه بگذریم... بنده ی خدا دارد خودش را معرفی می کند که گوش نمی دهم.این چند روز همه اش حرف او بوده وتعریف هایی که مفصل پدر وعلی برایم گفته اند.دارم فکر می کنم که خودم باید چه بگویم وچه طور بگویم؟یعنی پدر وعلی برای او هم ازمن حرفی زده اند؟ از سکوت ایجاد شده به خودم می آیم. نفس عمیقی می کشد و گوشی را جابه جا می کنداین را از خش خش گوشی می فهمم. به دیوار روبه رویم زل زده ام ومنتظرم.منتظرم بشنوم یا این که فراموش کنم. سکوتش که طولانی می شود دست وپا می زنم که حرف بزنم. _خیلی از دوست داشتنی ها و دوست نداشتنی ها هست که باید گفته بشه _درست می گید. هر چندتوی زنوگی مشترک شاید مجبور بشیم بعضی هاشو ندید بگیریم. بلند می شوم وپنجره را باز می کنم.نسیم به صورت عرق کرده ام می خورد، می لرزم اما مقاومت میکنم.حالم این جا بهتر است. _منظورم از ندیدن اینه که اولویت، آرامش زندگیه،نه دل بخواه های شخصی. شاید باید کارهای جدید رو به جریان بندازیم که حتی بهشون فکر هم نمی کردیم.یا شایددوست شون نداریم؛اما به هرحال برای حفظ زندگی لازمه. حالا من گوشی را جابه جا میکنم و او سکوت کرده. _قبول دارم اما به جا ودرستش رو. حرف دیگری نمی زند.سردی هوا ارز برتنم می نشاند.می گوید: -کنار اومدن با حقیقت گاهی سخت می شه. چون خیلی وقت ها باید از دیدن دوست داشتنی هات دست بکشی. باید تلخی ها و سختی ها را قبول بکنی. باید بی خیال بعضی علاقه ها و سلیقه هات بشی؛اما کنار گذاشتن اصل ها و ارزش ها به خاطر شرایط تحمیلی جامعه و افکار و حرف های مردم هم درست نیست. درست می گوید، ولی کار سختی است مخالف جریان آب شنا کردن. وقتی تعداد زیادی از مردم مثل تو فکر نمی کنند و حتی افکارت را هم مسخره می کنند، پای بند بودن به اصل ها، توان و فکر زیاد می خواهد. نمی دانم چه بگویم. تماس را که قطع می کنم، سر به دیوار می گذارم و چشم می بندم. زندگی هم عجب مخلوقی است، به تنهایی نمی شود از دالان هایش گذشت. یاد پرچین های پر پیچ پارک می افتم. کسی که درون پرچین بازی می کند حیران است، ولی آن که لبه پرچین راه می رود، از آن بالا به همه افراد سرگردان و کوچه پس کوچه ها مسلط است؛ و چه قدر حرکت را آسان می بیند!حتما باید کسی باشد که از بالا فرمان زندگی را جهت بدهد؛کسی که همه چیز را می بیند و می داند و با دستش به من سر گردان، مسیر را نشان می دهد. با مصطفی و بی مصطفی فرقی ندارد. حرکت همیشه هست. راهنما نباشد، گم می شوم. پدر برای آرامش من پیشنهاد کوه می دهد. آرامش کوه و‌طراوت سحر چشیدنی است. پدر با نشاط همیشگی اش، را همان انداخته برای این کوه پیمایی. نماز را صبح خواندیم و به راه زدیم. علی قول چای آتشی بالای کوه را داده است. کنار جوی آبی که از قله تا این جا کشیده شده است قدم برمی دارم. نسیم سحری که به آب می خورد سرمای بیشتری بر جانم می نشاند. چادرم را تنگ تر دور خودم می پیچم و دستانم را زیر بغلم فرو می برم. هیچ کس حاضر نیست حرفی بزند. فضا همه را در آغوش خودش گرفته است. پدر تسبیحش را می چرخاند و آرام آرام قدم بر می دارد. معلوم است که این کوه ها برایش هیچ است اما به خاطر ما دل به آرام رفتن داده است. کلاه کاموایی را تا روی گوش هایش پایین کشیده و اورکت سبز سیرش را پوشیده است. کوله پشتی سنگین روی دوشش پر کاه است. من که نمی توانم با آن پنج قدم بردارم، چه برسد تا بالای کوه. علی شال کرم رنگش را محکم دور دهانش پیچیده است. شال و کلاه را ریحانه برایش بافته است. با بلوزی که حالا زیر کاپشن پنهان است. هم قدم بودن پدر و علی برایم غرور می آورد. نگاه از آب و سنگ ها می گیرم و به نظم قدم هایشان می دوزم. کم کم هوا دارد روش تر می شود. سرم پر است از حرف هایی که می خواهم بزنم؛اما می ترسم، می ترسم از اینکه درست نباشد شاید راست بگویم اما درست و به جا نه! کمی می ایستند و پشت سرم به راهی که آمده ام نگاه می کنم. حالا همه چیز زیر پای من است. علی چند قدمی عقب می کشد و دست ریحانه را می گیرد و هم پا می شوند. متعاقبش مادر اما جلو نمی رود. پدر تنها، مادر تنها، من تنها، علی و ریحانه. چند قدم می رویم. علی دستم را می کشد و هلم می دهد سمت پدر. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
📚 📝 نویسنده ♥️ علي با گامهاي بلند و تند به سيل عابرين پياده پيوست و من به سمت ماشين حركت كردم . در راه خانه به خودم لعنت مي فرستادم كه چرا يادم رفت بپرسم حسين كدام بيمارستان بستري است. به محض رسيدن به خانه بدون توجه به فريادهاي مادرم كه صدايم مي زد داخل حمام رفتم و در را از داخل قفل كردم. شير آب را باز كردم تا صدايي نشنوم. بعد آهسته و با ترديد نامه را گشودم. خط زيبا و ظريف حسين جلوي چشمم پديدار گشت. گاه مي انديشم ، خبر مرگ مرا با تو چه كس مي گويد ؟ آن زمان كه خبر مرگ مرا از كسي مي شنوي ، روي ترا شانه بالا زدنت را بي قيد و تكان دادن دستت كه مهم نيست زياد و تكان دادن سر را كه - عجب عاقبت مرد ؟ - افسوس ! - كاشكي مي ديدم ! من به خود مي گويم « چه كسي باور كرد جنگل جان مرا اتش عشق تو خاكستر كرد » به نام خداوند مهربان مهتاب عزيزم اميدوارم حالت خوب باشد و زياد نگران من نشده باشي. هر چه فكر مي كنم بيشتر به اين نتيجه مي رسم كه بهتر است اين رابطه در همين جا به پايان برسد . من به زودي رفتني هستم دلم نمي خواهد تو را هم با اين همه مشكل و درگيري وارد زندگي ام كنم كه سختي و مشقتت بيشتر شود. من و تو حتي اگر به نتيجه اي هم برسيم و با فرض محال پدرت با ازدواجمان موافقت كند خيلي نمي توانيم با هم باشيم . من مي روم و تو تنها بايد بار يك زندگي سخت را بر دوشهاي ظريفت بكشي پس چرا من با خودخواهي ام زندگي و جواني تو را فنا كنم ؟ بين من و تو هنوز هيچ ارتباط رسمي وجود ندارد و من مي بينم با هر بار شدت يافتن بيماري من تو چطور رنج مي بري و چشمان زيبايت پر از اشك مي شود. با خودم فكر مي كنم اگر من و تو با هم نسبتي پيدا كنيم چقدر از بيماري من كه جزئي از وجود من شده زجر مي كشي ؟ مي دانم كه زندگي شاد و سعادتباري در انتظار تو است. منتها بيرون از دايره زندگي من و مشكلاتم. دلم مي خواهد تو بيرون از اين دايره خوشبخت شوي. خواهش مي كنم پيشنهادم را قبول كن و مرا يك عمر سپاسگذارت بگذار! « قربانت حسين » با خشم تمام و ناگهاني نامه را ريز ريز كردم. داد زدم به تو هيچ ربطي نداره من راجع به زندگي ام چه تصميمي بگيرم ... بدبخت ترسو ! صداي مادرم از جا پراندم : مهتاب ؟... مهتاب ديوانه شدي ؟ سال تحويل شد و غم از دل من پاك نشد . دلم مي خواست حسين را پيدا كنم و انقدر سرش داد بزنم تا كر شود. اما از آن روز هر چه به خانه اش زنگ مي زدم كسي گوشي را بر نمي داشت . ديد و بازديد عيد هم بي حضور من انجام شد . دستم هنوز در گچ بود و بي حوصله با همه دعوا مي كردم. پدر و مادر هم حوصله جر و بحث با مرا نداشتند. و به تنهايي اين طرف و آن طرف مي رفتند. دستم داخل گچ مي خاريد و اشكم را در مي اورد. مثل ديوانه ها طول اتاقم را بالا و پايين مي رفتم و در دل با حسین دعوايم مي شد. با رفتن پدر و مادرم به خانه نازي فكري در سرم جان گرفت. فوري لباس پوشيدم و سوئيچ ماشين مادرم را برداشتم . مصمم پشت رل نشستم و با يك دست ناقص فرمان را چسبيدم. خيابانها مثل كره ماه خلوت بود و باعث شد زود برسم. سر كوچه پر از بچه بود. داشتند با يك توپ پلاستيكي فوتبال بازي مي كردند . ماشين را سر كوچه گذاشتم و بي اعتنا به نگاه هاي خيره پسر بچه ها وارد كوچه تنگ وتاريك شدم. جلوي در كمي دو دل ايستادم . ولي دوباره خشم بر شكم غالب شدم و زنگ زدم. دستم را روي زنگ گذاشتم و برنداشتم. تا حسين سراسيمه در را باز كرد. با ديدن من انگار روح ديده باشد قدمي به عقب برداشت. عصبي گفتم : - چيه انتظار ديدنم رو نداشتي ؟ فكر نمي كردي بتونم خيابانهاي اينجا را ياد بگيرم. ؟ - به تته پته افتاده بود. بي توجه به او داخل شدم و از همان لحظه صدايم بالا رفت. بي اختيار داد مي زدم . حسين سر به زير طرف ساختمان رفت. منهم فريادكشان دنبالش : - تو چي فكر كردي ؟ اگه مي دونستم اينقدر ترسو و بزدلي اصلا طرفت نمي آمدم. اگر خودت از دستم خسته شدي يا مي ترسي با مشكلات بعدي روبرو بشي بي تعارف بگو. تقصير چيزهاي ديگه ننداز. اين حرفها همه مسخره است. ‹ من ميمیرم› خوب همه ميميرن تو هم يكي مثل بقيه اصلا از كجا معلوم من زودتر نميرم. همون موقع تصادف كردم. منهم بايد برات همچين نامه اي مي نوشتم. نه ؟ مي نوشتم حسين جان ممكنه باز تصادف كنم بهتره همه چيز رو فراموش كني !.. بس كن حسين ! انقدر جاي من تصميم نگير . من خودم عقل دارم مي تونم فكر كنم خودم بلدم براي زندگي ام تصميم بگيرم . اگر در وجود من مشكلي هست يا مي ترسي با پدر و مادر من و مشكلات زندگي روبرو بشي. بگو خسته شدم از دست تو تا دو تا سرفه مي كني چهار تا ملق مي زني و شروع مي كني به نمرده نوحه خوندن. ادامه دارد.... ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh