#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_چهل_هفتم
.
.
.
نفهمیدم کی خوابم برد
صبح با صدای زنگ موبایلم بیدار شدم
سپیده بود
_سلام سپیده خانم خوبیی
سپیده_سلام حلما جون ممنون تو خوبی 😘
_قربونت دیشب زنگ زدم خاموش. بودی چرا
سپیده_ چیشده یاد من افتادی؟
فکر میکردم دیگه برات مهم نیستم و میخوای دوستیمونو تموم کنی!!
_ عه خب قبول کن کارات درست نبود سپیده
سپیده_ قبول اشتباه کردم
ولی قبول کن تو هم خیلی بد برخورد کردی
این همه سال دوستی خیلی راحت گذاشتی کنار
_ ای بابا
منم روحیه خوبی نداشتم اون زمان
خب حالا بگذریم
کم پیدا شدی
بچه ها سراغتو میگرفتن!
سپیده_ میخوام صد سال سیاه نگیرن😒😭
بگو سپیده مرد
اینا رو گفت و با صدای بلند زد زیر گریه
خیلی نگران شدم
سپیده دختر قوی بود
به این راحتی ها گریه نمیکرد
_ سپیده
چی شده عزیزم؟؟😢😢
چرا گریه میکنی دختر؟؟
مردم از نگرانی
سپیده_ حلما بدبخت شدم
دوستی با همین آدما منو بیچاره کرد
بابامو بیچاره کرد...
با شدت بیشتری زد زیر گریه
ای خدا یعنی چیکارش کردن
این بچه به این حال و روز افتاده...
_ آروم باش سپیده
گریه نکن عزیزم
سپیده_ حلما کاری کردن بابام سکته میکنه
میفهمی؟؟؟😭😭😭
بیچاره باااااباااام
معلوم نیست چه چرت و پرت هایی بهش گفتن که قلبش تحمل نکرد
حلما دارم آتیش میگیرم
من توبه کرده بودم دختر خوبی بشم...
چرا آخه؟؟
چیکارشون کرده بودم که بدبختم کردن؟؟؟
پای تلفن خشکم زد
نمیدونستم چی بگم
دلم خیلی برای خودش و باباش سوخت
سپیده عاشق باباش بود
شاید شیطون و سرکش بود
ولی پدرشو میپرستید
سپیده_ مامانم تو روم نگاه نمیکنه دیگه😔😢
چند روزه صدای بابامو نشنیدم
خدا منو بکشه
_ عه این چه حرفیه دختر
الان حال پدرت چطوره؟
سپیده_ خطر رفع شده ولی هنوز بیمارستانه...
_ من مطمینم خیلی زود حالش خوب میشه
دیگه گریه نکن عزیزم
میگذره همه ی اینا
خدا اون بالا جای حق نشسته
همه چی درست میشه
سپیده_امیدوارم😔
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
نویسنده: #رز_سرخ
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_چهل_هفتم
همه مسافرها در حال سوار شدن بودن.مدافعانی که ازهمسر و فرزاندانشان بخاطر اعتقادی والا میگذشتند
.پدرانی را می دیدم که دل از فرزند کوچکشان میبریدند و فرزندانی را دیدم که درآغوش مادر اشک میریختند و همسرانی که سعی میکردند لبخند بزنند تا همسرشان را با خیالی آسوده راهی کنند ,هرچند عمیقا در قلبشان ترس برنگشتن عشقشان را داشتند.
ترسی که ان لحظه به جان من هم افتاده بود و باعث شده بود همه تن چشم شوم و رفتار و حرکات کیان را تا لحظه اخر ببینم و بخاطر بسپارم رنگ نگاه و لبخندش را.
چشم دوخته بودم به کیانی که در آغوش مادر جای گرفته بود و از مادرش میخواست دعاکند که هرچه خیراست برایش اتفاق بیفتد.
مردانه به آغوش پدر رفت و از او بخاطر زحماتش تشکر کرد و حلالیت طلبید.
به آغوش برادرش رفت و مادر و خواهرش را به او سپرد و خواست که جای خالی اش را برای انها پرکند.
زهرا را به آغوش کشید و قربان صدقه دردانه خواهرش رفت و التماس کرد که بی قراری نکند و اشک نریزد تا با خیال آسوده راهی شود.
از خانم جون بخاطر آمدنش تشکر کرد و از اوهم خواست تا برایش دعای عاقبت به خیری کند و در آخر روبه روی من ایستاد.
متوجه شدم که همگی خودشان را حرف زدن مشغول کردند تا ما معذب نشویم.
کیان درحالی که لبخند برلب داشت و نگاهش به انگشتر بود گفت:
_خب دیگه وقت خداحافظیه.امیدوارم اگر تو این مدت حرفی یا رفتاری داشتم که ناراحتتون کرده حلالم کنید.
من سر قولی که قبلا بهتون دادم هستم شما هم سر قولی که الان به من دادید باشید.هوای زهرا رو داشته باشید.
دلم میخواست این انگشتر رو به خودتون بدم تا دستتون کنید تا خدا همیشه مواظبتون باشه ولی میدونم قبول نمیکنید پس لطفا همیشه واسه خودتون آیت الکرسی بخونید من هم میخونم براتون.
روژان خانوم حلالم کنید.خدانگهدار.
_به امیددیدار
با همه خداحافظی کرد و سوار اتوبوس شد.
زهرا در آغوشم اشک ریخت و من دلداری اش دادم و بخاطر قولی که به کیان دادم مقابل نگاهش نه اشک ریختم و نه بغض کردم فقط تا لحظه ای که از جلو چشمانم دور شود نگاهش کرد..
کیان در برابر دیدگانم محو شد و من هنوز چشم به راه دوخته بودم .
با صدای زهرا به او نگاه کردم
_روژان هنوز نرفته دلتنگشم چطوری 3 ماه دوریش رو تحمل کنم,دق میکنم
_این روزها هم میگذره عزیزم.مگه من مردم که تو دق کنی خوشگله
_خدانکنه
خانم جون صدایم زد
_روژان جان
به سمتش چرخیدم
_جانم خانجون
_بهتره بریم عزیزم
ثریا جون اشکهایش را پاک کرد و به خانم جون گفت:
_کجا حاج خانوم ؟بفرمایید بریم خونه
_ممنونم دخترم ولی بهتره بریم
ان شاءالله بهتون سر میزنم شماهم حتما با زهراجون تشریف بیارید خوش حال میشم.
_چشم حاج خانوم حتما مزاحمتون میشیم
_رحمتید مادر.ان شاءالله پسر دسته گلتون هم به سلامتی برگردند
خانم جون من را مخاطب قرارداد
_بریم گلکم
_بریم خانجون
دست زهرا را گرفتم
_زهرا جونم شماره ام رو که داری هرموقع کاری داشتی یا دلت گرفته بود زنگ بزن حتما میام پیشت .آدرس خونه خانجون و خونه خودمون رو میفرستم واست حتما بیا .نبینم غصه بخوریا
تا وقتی داداشت برگرده قول میدم تنهات نزارم.
اشکهایش را پاک کردم و او را به آغوش کشیدم
_زهرا جونم مثل خواهر دوستت دارم پس قول بده دیگه اشک نریزی
_روژان دوستت دارم .از خدا ممنونم که با تو آشنا شدم .ممنونم که امروز اومدی.چشم دیگه گریه نمیکنم .تو هم قول بده بهم سر بزنی
_چشم حتما
به سمت ثریا جون و حسین آقا رفتم
_ان شاءالله آقای شمس به سلامتی برمیگردند.با اجازه اتون من میرم
اقای شمس نگاهی پدرانه به من کرد
_ممنونم دخترم که امروز زهرا رو تنها نگذاشتی و کنارش بودی.برو باباجان به سلامت
لبخندی زدم
_خواهش میکنم وظیفه بود.خدانگهدارتون
ثریا جون بغلم کرد
_خیلی خوش حالم که دیدمت عزیزم.کیانم از شما خیلی برام گفته بود.حتما به ما سر بزن خوشحال میشم بیشتر ببینمت
در حالی که از خجالت گونه هایم رنگ گرفته بود از او جدا شدم
_استاد شمس به من لطف دارند.چشم خانم شمس مزاحمتون میشم
_دوست دارم از این به بعد بهم بگی ثریا یا خاله
_چشم خاله جون.
_قربونت برم.برو عزیزم حاج خانوم رو زیادی سرپا نگه داشتیم.
_با اجازه اتون.
به برادر کوچکتر کیان نگاه کوتاهی کردم
_با اجازه اتون خدا نگهدار
ثریاجون رو به من گفت:
_دخترم اگه وسیله نیست کمیل جان شما رو برسونه
لبخندی زدم
_ممنونم خاله جون وسیله هست با اجازه تون خدانگهدار
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_چهل_هفتم
امیر حسین همچنان نشسته بود و فقط به یک چیز فکر میکرد:چه دل بزرگی داره این دختر!
الینا تا نصفی از راه رو با ماشین امیر برگشت و نصف دیگشو چون میخواست خرید کنه پیاده برگشت.قصد داشت امشب غذایی چیزی درست کنه و به بهونه ی آشتی ببره خونه خانواده رادمهر!دیگه به این فکر نمیکرد که مقصر نبوده و نیازی به عذرخواهی نیس فقط به این فکر میکرد که با این کار یکم از تنهایی در میاد!
هیچ غذایی بلد نبود!بالاخره تک دختر بود و عزیز نازی!
تنها غذایی که کم و بیش بلد بود ماکارونی بود!
پس همون رو درست کرد و بعد از اینکه مقداریش رو چشید و مطمین شد مزش بد نیس برد طبقه پایین...
زنگ در رو زد و منتظر شد.چند ثانیه بعد در باز شد و قامت امیر نمایان شد.الینا با دیدن امیر سرشو انداخت پایین و دستشو برد جلو و گفت:
_بفرمایید.
امیر تا قبل از شنیدن بفرمایید الینا اصلا متوجه سینی نشده بود و فقط به یک چیز فکر میکرد:چقدر حیا به این دختر میاد!
با شنیدن بفرمایید بود که متوجه سینی شد و تونست بپرسه:
+به به!دستتون درد نکنه برا چیه حالا؟نذریه؟
الینا کمی سرشو بالا آورد و گف:
_چی؟نذری؟نذری چیه؟نه ماکارونیه!
امیر با این حرف الینا قهقه بلندی زد و گفت:
+بله میدونم ماکارونیه!نذری غذاییه که...خب چجور بگم...
_نمیخواد نمیخواد...بعدا از دوقلوها میپرسم!فقط اینو ببرید بعد به دوقلوها بگین اگه خوشمزه بود بعدش بیان بالا!من تنهام!
امیر با لبخند ناخودآگاهی جواب اینهمه سر به زیری الینا رو داد و گفت:
+چشم حتما میگم!شماهم آماده باشین که این دوتا جغجغه الان میان بالا.چون از بوش که معلومه خیلی خوشمزس!
الینا کم کم دیگه داشت احساس معذب بودن میکرد پس تند گفت:
_خواهش میکنم با اجازه!
بعد هم در برابر چشمان خندون با سرعت سوار آسانسورشد..
👈سر بہ روی شانہ ے دیوار شہرٺ مےنہم
لحظہ هايے ڪہ دگر دسٺم بہ جایے بند نیسٺ👉
🍃الینا
دوسه روز بود که آشتی من با دوقلوها میگذشت و زندگی یکم روال خوبشو داشت پیش میگرفت.اما خوبی برای من تعریف نشده بود چون بعد از دو سه روز دوباره اوضاع عجیب غریب شد!
اواسط آبان بود و هوا کم کم رو به سردی میرفت.صبح طبق معمول همیشه با بدبختی از خواب پاشدم و به سختی خودمو رسوندم به بوتیک.برام عجیب بود که چرا هیچ وقت به زود از خواب پاشدن عادت نمیکنم!
نزدیکای ظهر بود که خانم علوی اومد طرف ما و با خوشحالی گفت:
+بچه ها پسرم ارمیا داره برمیگرده!
من که از چیزی خبر نداشتم ولی عارفه و یسنا با خوشحالی و لبخند جوابشو دادن و تبریک گفتن.منم برای این که بی ادبی نشه گفتم:
_تبریک میگم ولی مگه کجا بودن که حالا دارن برمیگردن؟
+پاریس!پاریس بوده گل پسرم!برا درس اونجا بوده حالا فردا برمیگرده.
بعد ازین حرفش دوباره هر سه تاییمون بهش تبریک گفتیم که گفت:
+حالا راستش اومدم دعوتتون کنم پس فردا شب خونمون!به همین مناسبت برگشت پسرم!حتما حتما هر سه تاتون باید بیاید.نیاید دلگیر میشما گفته باشم.تو هم همینطور الینا جون باااید بیای.
میدونستم چرا رو اسم من داره تاکید میکنه.چون تاحالا چندین بار عارفه و یسنا قرار بیرون رفتن گذاشته بودن و من نرفته بودم.حتی چندبار مهمونی گرفته بودن که همه با خانواده دعوت بودن ولی من فقط بهونه آورده بودم که مثلا شوهرم نیست و ماموریته و ...
این دفعه هم میخواستم یه بهونه جور کنم نرم برا همین گفتم:
_چشم اگه تونستم میام!
انگار فهمیده باشه منظور من از تونستن همون نتونستنه گفت:
+آی آی آی اصلا حرف از توانایی و این حرفا نزن که ناراحت میشم آدرنالین خونم میزنه بالا جوگیر میشم اخراجت میکنم!حتما حتما میای!با شوهرتم میای!
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_چهل_هفتم
صدای اذان مغرب که در صحن پیچید از هم جدا شدیم .کیان در صف آقایان و من در صف خانم ها به نماز ایستادم.
خواندن نماز داخل صحن بسیار دلنشین بود. بعد از نماز و تحویل سوغاتی ها ،قدم زنان به هتل برگشتیم .
مشغول چیدن خریدها داخل چمدان بودم که کیان روبه رویم نشست و به من زل زد .
با لبخند گفتم
_چیه؟
_هیچی
_پس چرا به من نگاه میکنی
_یکهو دلم برات تنگ شد
زدم زیر خنده
_راستش بگو چی میخوای بگی که چشمات دو دو میکنه
با چشمانی گرد شده نگاهم کرد
_یا عجبا ! چطوری فهمیدی؟
پشت چشمی برایش نازک کردم
_من بزرگت کردم ننه جون معلومه که میشناسمت.
یکهو با دست به پیشانی اش کوبید.با چشمانی گرد شده نگاهش کردم
_واااا چی شده ؟چرا خودتو میزنی ،من به جای پیشونیت دردم گرفت
لبخندی نمکین برلب آورد
_گفتی ننه جون یادم اومد واسه خانجون سوغات نخریدیم
چقدر از دست خودم عصبانی بودم که او را فراموش کرده بودم .
_خاک تو سرم فراموشش کرده بودم.
اخم کمرنگی بر پیشانی اش نشست
_خاک تو سر دشمنات،غصه نداره که یا بعد شام میریم و یا فردا صبح خرید میکنیم .
_باشه عزیزم.آخرش هم نگفتی چی میخواستی بگی
چشمکی زد
_دیگه بهت نمیگم اصرار نکن.
نیشگونی از بازویش گرفتم
_سرکار گذاشتن من عواقب خوبی نداره گفته باشم
قهقهه اش به هوا رفت
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_چهل_هفتم
شاخه گل رز را در دستم جابجا کردم و منتظر ماندم هوای نیمه گرم بهاری صورتم را نوازش می کرد رد میشد و معلوم نبود کجا میرود نگاهی به فواره وسط پارک می کنم کی فکرش را میکرد دختر بهروز خانم میلانی ساقی پارک بشه؟ دختر جلو میاد و بغلم میکنه این اولین نشانه های مصرف کننده بودنش
- وای چقدر خوشحالم که میبینمت خوبی؟
- ممنون خوبم دختر کجایی؟ بیا یکم بشین کنارم ،آوردی؟
اشاره به آلاچیق میکنه دلم برای رزهای قرمز توی دستم میسوزه که به این سرنوشته سنگین مبتلا شدن
- مواد روبده
دستم رو در کیف دستی می کنم برای بار هزارم سر خودم نهیب می زنم جعبه کادو رو به سمتش میگیرم حال اینجا مثل مثلاً ما دو تا دوست هستیم که بعد از سالها همدیگر را دیدیم درحالی...
که جعبه را باز میکنه انگار واقعاً هدیه دیده چه بازیگر خوبی !عطر را از جعبه در میاره و بوی میکنه آخر سر هم جعبه و بقیه مخلفاتش رو توی کیفش میچپونه . و بوسه ای نمادین به صورت به صورتم می زند و همین بوسه راه بغضم را دوباره باز میکنه مردک چشمم را بالا میبرم که اشکم رو نبینه اگر از کبودی کمربند کامیار ورشکستگی با با نمیترسیدم هیچ وقت به این خفت و خواری راضی نمیشم . دختر به توجه به اینکه مثل بچه ها لب بر می چیدم بلند میشه شاخه های گل رو زیر بغلش میزنه و میره من می مونم و صندلی خالی روبروم. اشکام میباره سرم روی میز می ذارم و بلند بلند گریه می کنم هر وقت که مواد پخش میکردم حال و روزم همین طوری بود واشکم روان ...پناه داری چیکار میکنی؟ این پارک را به فضای گندش رو ترک می کنم به اتاق حمله نمیکنم سجاد را پهن میکنم و دو رکعت نماز می خونم بلند بلند گریه می کنم: الهی العفو خدایا منو ببخش منو ببخش که جونا رو معتاد می کنم ...خدایا منو ببخش
نمیدونم چقدر گذشت که روی سجاده خوابم برد ،از خودم بدم میومد که دارم از این پول غذا میخورم با صدای کامیار بلند میشم
-پناه ...پناه
چشم هامو باز کردم نگاهی می کنم .یک سال با این مرد زندگی کردم شدم ساقی این مرد!
- واسه منم دعا کردی؟
-آره
-چی گفتی؟
- گفتم کاش بمیری من راحت شم
خنده کریحی کرد، انگار باورش نمی شد که جدی گفتم فکر میکرد دروغ میگگ ولی من واقعا از تمام وجودم همین دعا رو کرده بودم ،بمیره ...
- پناه خیلی دوستت دارم
هربار که این حرف رو می زد موهام به تنم سیخ می شد اینقدر از این حرف بدم میومد از این محبت های الکی ...اگه دوستم داشت می تونست کار کنی که من مجبور به اینکه کثافت کاری ها نشم
- بلند شو بریم شام بخوریم
-نمیخورم
- بسه دیگه چند وقته درست غذا نمی خوری
-آهی نگران شدی
- بله
چادرم رو تا می کنم که به سمتم برمیگره و خیره میشه تو چشمام
-امشب قراره مهمون بیاد
🌺🍂ادامه دارد.....
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_چهل_هفتم
باصدای زنگ گوشیم چشمام وبازکردم وسرم بلندکردم وبه گوشیم که روی تخت بودنگاه کردم،اشکام وپاک کردم وگوشیم وبرداشتم،بادیدن شماره پوزخندی زدم،چجوری روش می شدزنگ بزنه؟
ردتماسش کردم وگوشی و گذاشتم روی تخت وسرم وگذاشتم روی دستام وچشمام وبستم.
گوشیم دوباره زنگ خورد،اینبار قاطی کردم باخشم گوشی رو جواب دادم:
+چیه؟چراانقدرزنگ می زنی؟
واقعاروت میشه باحرفایی که دیشب زدی باززنگ بزنی؟
خواستم قطع کنم که جواب داد:
شایان:بامنی؟
باتعجب به شماره نگاه کردم، ای وای شماره شایانه که،عجبخنگیم من،جواب دادم:
+ببخشیدشایان فکرکردم دنیاس.
خنده ی آرومی کردوگفت:
شایان:فکرنکن پودرت وعوض کن،هوم کِر!
بعدازاین حرف هرهرزدزیرخنده، برعکس اون من اصلاخندم نگرفت:
+خیلی بی نمکی شایان.
شایان:باحال بودکه. باکلافگی گفتم:
+ول کن شایان،کارت وبگو.
شایان:معلومه حوصله نداری،زنگ زدم بگم که غروب میام دنبالت بایدحرف بزنیم باید بگی جریان چیه.
انقدرجدی گفت که راه اعتراض برام نموندالبته اون حقش بود بدونه جریان چیه بالاخره دیشب برای من کتک خورده.
+باشه ساعت شش جلوی در باش.
شایان:باشه خداحافظ.
+بای.
گوشی وقطع کردم،صدای گوشیم بازدراومدباکلافگی رمزش وباز کردم،پیامی ازدنیابود،پیامش و بازکردم:
دنیا:هالین توروخداجواب بده،بخدادیشب مهمونی بودم نفهمیدم چی دارم میگم،خواهش می کنم جواب بده.
دستم وباحرص روی صورتم کشیدم،خواستم جوابش وبدم ولی پشیمون شدم.
صدای خانم جون باعث شدچشم ازگوشیم بردارم:
خانم جون:هالین جان بیاکارت دارم.
ازجام بلندشدم،خواستم ازاتاق برم بیرون که صدای گوشیممانع شدم،ازحرص جیغ خفه ای کشیدم وپام وبه زمین کوبیدم، عجب گرفتاری شدما،ولم کنیددیگه،اه.
مجبوری به سمت گوشی رفتم، بازم دنیابود،فعلازودبودببخشمش بایدادب می شدومی فهمیدکه نبایدبادوست صمیمیش اینطوری حرف بزنه،ردتماسش کردم وبعد گوشی روخاموش کردم وروی میزتحریرم گذاشتمش.ازاتاق بیرون رفتم،ازپله هاپایین رفتم،صدای ظرف وظروف میومد پس خانم جون آشپزخونس، واردآشپزخونه شدم وگفتم:
+بله خانم جون؟
خانم جون مات نگاهم کردو گفت:
خانم جون:گشنمه!
خندم گرفت،خب به من چه؟
+خب الان چیکارکنم؟
خانم جون باناراحتی گفت:
خانم جون:دل ودماغ غذادرست کردن ندارم زنگ بزن غذاسفارش بده.
+باشه،چی می خوری؟
خانم جون ازآشپزخونه بیرون
رفت منم پشت سرش رفتم:
خانم جون:فرق نداره هرچی
خودت می خوری.
باشه ای گفتم وبه سمت تلفون رفتم وشماره ی رستوران و گرفتم ودوپرس کوبیده بادوغ سفارش دادم.
کنارخانم جون روی مبل نشستم وزل زدم به تلویزیون،نمیدونم این فیلمای آبکیه ایرانی چی داره که خانم جون انقدرباعشق نگاه می کنه.
خانم جون:هالین؟
به سمتش چرخیدم وگفتم:
+بله؟
خانم جون:میشه به مامان و بابات نگی که من جریانات وبرات تعریف کردم؟
باتنگ خلقی گفتم:
+اونامامان وبابای من نیستن.خانم جون آروم کوبیدتوصورتش وگفت:
خانم جون:این چه حرفیه کهمیزنی؟نگومادرخوبیت نداره.باعصبانیت گفتم:
+وقتی اونامن وبچه ی خودشون نمی دونن پس منم اونارومامان وبابام نمیدونم.
خانم جون سری ازتاسف تکون داد وچیزی نگفت،پوف کلافه ای کشیدم وگفتم:
+چیزی بهشون نمیگم.
سری به عنوان تاییدتکون دادوسکوت کرد،منم سرم وانداختم پایین وزل زدم به دستام.
خانم جون:هالین؟
+بله؟
خانم جون:تونستی باخودت کناربیای؟
+درچه مورد؟
خانم جون:همه ی اتفاقاتی که این مدت افتاده دیگه.شونه ای بالاانداختم وگفتم:
+جوابم به این خواستگاری کهمشخصه،جوابم منفیه شماکهمیدونی من دوست ندارم توسن کم ازدواج کنم.
خانم جون توسکوت نگاهم می کرد بعدازمکثی گفتم:
+حرف هایی که بهم زدین خیلیبرام سنگین بود،هنوزنتونستم هضمشون کنم.
خانم جون آهی کشیدوگفت:
خانم جون:چی بگم والا.
سوالی که این چندروزذهنم وخیلی درگیرکرده بودوپرسیدم:
+خانم جون شمامی دونستید؟ یادیشب فهمیدین؟
خانم جون سرش وانداخت پایین وباناراحتی گفت:
خانم جون:من می دونستم ولی اجازه نداشتم بهت بگم بابات گفته بودنگم منم نتونستم مامانت عین یک بادیگاردچسبیده بود بهم ونمیزاشت حرفی بزنم.
پوزخندی زدم وسری ازتاسف تکون دادم وگفتم:
+نظرشماچیه؟
خانم جون:معلومه که منفیه،کاری به سن وسال پسره ندارم
من مشکلم بااخلاق پسرس، پسره یک آدم هوسرانه که خانوادش هم ازدستش کم آوردن.
من باتوبخاطرچندتارمومشکل دارم چه برسه به اون که یک پسربه دردنخوره.
سری تکون دادم وگفتم:
+دعاکن خانم جون دعاکن.
خانم جون آهی کشیدوگفت:
خانم جون:هرچی خدابخواد همون میشه.
تودلم گفتم فعلاکه خداافتاده رودوربدبخت کردن من!
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
#رنج_مقدس
#قسمت_چهل_هفتم
_ علی نخوندیش ببینی چه بساط بزن ، بکش، تجاوز کن، بخور و ببر داشتند .
می گوید:
_ حداقل کتاب که می خونی یه نقد نصف صفحه ای و شبکه ها مجازی بذار .
این قدر بی کار نگرد
و می رود . حال ندارم رختوابم را بیندازم.
متکایی را که علی زیر سرش گذاشته بود می گذارم زیر سرم .
می خواهم درباره ی زندگی آینده ام کمی بیشتر از همیشه فکر کنم .
شاید هم خیال بافی کنم .نمی دونم در این اوضاع ناسالم اطرافم و آه و نالهی دوستانم ، عقل سالمی هست که شود به آن تکیه کرد .
پلکهایم سنگین می شود .....
دفتر علی سنگین نیست . اما ندانستن اینکه این داستان چه کسی است که علی در دفترش نوشته ، آزاردهنده است . تا دفتر را از دست ندادم باید تمامش کنم .
شب برایش سنگین و سخت شده است . قبلا منتظر می ماند تا شب برسد و از خستگی های روزانه اش به پرده ی سیاه شب پناه ببرد ، اما این شب ها از فکر و خیال بی چاره شده است .
پیش ترها جایی خوانده بود که (( خوبی ها و مهربانی ها هم می تواند تورا تا جهنم بکشانند)) انسان اگر نفس خودش را زیر پا نگذاشته باشد ، خوبی ها و زیبایی ها مغرورش می کند . قابیل که از اول جنایتکار نبود .
گاه خودش را زیر ذره بین می گذاشت ، گاه دوستان دور و اطرافش را .
گاهی خوب اند ، گاهی پایش که بیافتد ، حاضرند هزار بدی بکنند تا به آنچه که دلشان می خواهد برسند . این متن تمام هستی او را رو آورد .
مادر متوجه حال و روزش شده بود . مدارا می کرد . پدر یکی دوبار سر صحبت را باز کرد تا مشکل فکر و دلش را بفهمد . گفته بود که هنوز تکلیف خودم با خودم روشن نیست .
صحرا ظاهرا خیلی در دانشگاه مراعات می کرد ، ولی کم کم داشت در لحظات خلوت فکرش راه پیدا می کرد .
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا
📙 به قلم: فاطمه باقری
🌱 #قسمت_چهل_هفتم
ولی دلم روشنه که اتفاقای خوبی میافته برات
- من که امیدی ندارم
- ببخشید ساحره جان من باید برم کلاسم داره شروع میشه
ساحره: باشه منم یه ساعت دیگه کلاسم شروع میشه فک نکنم باز ببینمت
انشاءالله پنجشنبه میبینمت
- باشه فعلا
از نماز خونه اومدم بیرون که دیدم امیر طاها هم از نماز خونه اومد بیرون یه لحظه نگاهمون به هم گره خورد
بعد سرمو پایین انداختم از کنارش رد شدم
رفتم کلاس ،من فقط یه ساعت از هفته رو با یاسری هم کلاس بودم ،و این خیلی خوشحالم میکرد ..کلاس که تموم شد
رفتم سوار ماشینم بشم که دیدم یکی روی ماشین خط کشیده نوشته »منتظرم باش«
میدونستم کاره یاسریه ولی مهم نبود برام
ماشین و بردم تعمیر گاه که برام روی خطاشو رنگ بزنن
همونجا منتظر شدم تا آماده بشه تا برسم خونه ساعت ۷و نیم شب شده بود
ماشین و گذاشتم پارکینگ رفتم داخل خونه سلام کردمو رفتم تو اتاقم
اینقدر گرسنه بودم که زود لباسمو عوض کردم رفتم پایین
مریم روی مبل نشسته بود ،امیرم رو پاش خوابیده بود
مریم: سارا جان الان میام یه چیزی میدم بخوری
- نه نمیخواد بیای من خودم یه چیزی میخورم
مریم: باشه ، پس سارا جان ماکارانی درست کردم برو واسه خودت بکش
- چشم
نشستم غذامو خوردم ،ظرفمو جمع کردم و شستم
- مریم جون دستتون در نکنه ،من غذامو خوردم باز بیدارم نکنین
مریم: نوش جونت باشه عزیزم شب بخیر
)کم کم با مریم دوست شدم ،بعضی وقتها میرفتم کنارش مینشستمو از شوهرش ازش میپرسیدم، اونم هیچ وقت ناراحت
نمیشد ،با اینکه خیلی مهربون و دوست داشتنی بود ولی هیچ وقت نمیتونست جای مادرمو برام بگیره(
پنجشنبه بود و من خیلی خوشحال بودم چون یاسری پنجشنبه و جمعه کلاس نداشت و من باخیال راحت میتونستم برم
دانشگاه
ماشینمو دم در دانشگاه پارک کردمو رفتم داخل محوطه که ساحره از پشت صدام میزد
ساحره: سارا،سارا
محسن : عع زشته ساحره اسم کوچیکشو صدا میزنی
ساحره: خیلی خوب خانم رضوی
- سلام
ساحره : سلام خوبی؟
- ممنونم
) یه دفعه محسن صداش بلند شد(
امیر طاهااا..
ساحره :واا خودت چرا اسم کوچیک صدا میزنی
محسن : چون من یه مردو صدا زدم عزیزم
) با کل کل کردناشون خندم میگرف،امیر طاها اومد کنارمو به آرومی سلام کرد(
- سلام
محسن ) زد به بازوی امیر طاها( چته حاجییی ،نبینم غمت وو
امیر طاها: اذیت نکن محسن
ساحره: ععع محسن استاد ارمنی داره میره بریم سوالمونو بپرسیم
)ساحره و محسن رفتن، منم میخواستم برم که (
امیر طاها: خانم رضوی
- بله
امیر طاها: من قبول میکنم
)یعنی من چشمام داشت در میومد (
اگع میشه آدرس محل کاره پدرتونو بهم بدین
) اینقدر هول شدم تو کیفم یه کاغذ و خودکار برداشتم آدرس محل کارو شماره تلفن و دادم بهش(
امیر طاها: خیلی ممنونم ،یاعلی
&ادامه دارد ....
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
📚 ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
#سو_من_سه
#قسمت_چهل_هفتم
- منم جواب هیچ کدوم رو بهتون نمیدم خودتون که انقدر توی سایتا و کانالا و پیجا دور می زنید یه بار برید دنبال حرفایی که جواب ایناست. فقط یه کتاب هست که خاطرات یه رتبه دو رقمی کنکوره که مثل ترقه خرابکار بوده، خواستید بخونید. نخواستید هم به درک. اسمش؛ در جستجوی ثریا.
جواد طاقت نمی آورد و می گوید:
- مصطفی به جون خودم اگر این کتاب رو مثل آدم کادو نیاری دم خونمون بلایی سرت می آرم که این آرشام به حالت گریه کنه.
- خیلی حرف می زنی جواد. فقط گوش بده. مرعوبانه؛ همین ماها هستیم که تا میگن جنگ می گیم بیا هسته ای دو دستی تقدیم شما. خب اونوقت هی تو سر خودمون می زنیم که چرا ما توسعه نمی یابیم؟ بیا نظامی و موشک هم مال تو... نظاممون رو هم عوض کن فقط با ما نجنگ. فکر کردی اونا میان نازی می کنن. نه بابا قتل عام می کنند مثل عراق و افغانستان و لیبی و صدسال پیش خودمون که شاه گفت بیا شمال برای روسیه، جنوب برای انگلیس... نتیجه شد؛ نُه میلیون یعنی نصف جمعیت اون روز ایران کشته. انگار نه انگار هشت سال جنگیدیم یه وجب خاک ندادیم. هسته ای رو هم که ندزدیدیم کار و فکر بچه های خودمون بوده نوش جونمون. اونام فهمیدن با اسم جنگ رای عوض می کنند تحریم می کنند و...
بدون اینکه نفس بکشد می گوید:
- حالا هم هر کی دلش می خواد بدبخت بشه، باشه هرکی نمی خواد باید طرح من رو اجرا کنه.
- آقای مهدوی! جان من شما یک لحظه نبینین ما یه دور اینو صاف کاری کنیم خیلی دور برداشته.
آقای مهدوی به آرشام نگاه نمی کند و با یه من اخم می گوید:
- طرحت!
گلو صاف می کند. تخته را پاک می کند و می نویسد:
- هدف: ارتقاء اندیشه ما نسل جووون!
برنامه: مطالعۀ منابع اصلی در زمینۀ تاریخ ایران و تاریخ اسلام و دشمن خبیث شناسی!
روند اجرا: معرفی کتب توسط آقای مهدوی!
مطالعه: توسط ماها!
جلسۀ نقد و بررسی و پاسخ به شبهه ها: توسط آقای مهدوی!
پذیرایی هر هفته با جواد... هفتۀ بعد با جواد و آرشی، هفتۀ بعد وحید و آرشی و جواد، هفتۀ بعد علی و وحید و آرشی و جواد!
مدیر ناظر: آقا مصطفی!
و می دود. گچ را پرت می کند و مثل تیر در می رود. چنان می دویم. چنان می دود. کفش به پای هیچ کداممان نمی ماند. دو سه تا می خورد و بقیه اش را نه. تا بیرون مدرسه دنبالش می رویم و غیب می شود. وقتی برمی گردیم آقای مهدوی پای تخته تاریخ جلسات را هم نوشته است. حرفی نمی ماند...
........
- خدا رو رقیب نبین، رفیقه. تو هم رفیق ببین!
حرف هایش شنیدنی نیست، نوشیدنی است...
-باید با تمام وجودت بخواهی و سلول هایت را دوباره متولد کنی...
- مامان و بابا رو با نوزادشون تصور کن! اصلا قبل از به دنیا اومدن! مادره بارداره، نه بچه دیده، نه این بچه براش کاری کرده، فقط زحمت. نه درست غذا می تونه بخوره، نه درست بخوابه، نه درست بشینه، سیستم معده روده هم قاطی می کنه حسابی! اما همین مادر کلی قربون صدقۀ تودۀ سلولی میره تا به دنیا بیاد. پدره هم نه بچه دیده، نه حسش می کنه، فقط می دونه داخل شکم مادر هست. شروع می کنه به محبت به زن و خرید برای زندگی و کار بیشتر. تا به دنیا بیاد یه چلمبه گوشت، که نه درست می بینه، نه عکس العمل نشون میده، واسه خودش گریه می کنه، واسه خودش می خوابه، می خوره، بالا میاره، کثیف می کنه! اینا چیه وحید؟ هیچ سودی برای پدر و مادر نداره، اما اونا دریای محبتن براش. همۀ زندگیشون با این بچه شناخته میشه. خدا این کارا رو می کنه. حالا خود خدا با ماها چطوریه؟ قبول کن که رفیقه! رفیقی که شاخ تر و بی مثل تر از اون نیست. قبل از اومدنمون برامون چیده. حیف نیست جلوش وایسی و بگی: برو خدا... همه چیزت با این خداست. اصلا همۀ دار و ندارت از این خداست. اصلا نگاه این خدا همه ش دنبال توئه. مال توئه. خواهان توئه. کجا داری می چرخی؟ دقیقا همونجا داره باهات می چرخه. می خوابی؛ بیداره و هواتو داره. هستی و نیستی؛ پات وایساده و هست. نمیشه حذفش کرد. هست و نیستت مال اونه.
#نرجس_شكوريان_فرد
#سو_من_سه
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد ✍💞سرباز ولایت 💞
🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
#اپلای
#قسمت_چهل_هفتم
بعدها برایم سوال شد؛همان اندازه که برای ماها شک و سوال در فضای مجازی پراکنده میکنند درباره دین مسیحیت و یهود و زرتشت هم این خبرها هست؟تازه فهمیدم که سر کار رفته ام و دیگر هیچ!
بیرون نیامده بودیم که صدای زنانه ای فراخواندش:آریاجان!
بی اختیار برگشتم. زنی پوشیده در پالتویی مشکی،صورتی بی آرایش،شکسته. این شبیه مادر همیشه آراسته آرش نیست!آریا کلید ماشینش را میگذارد کف دستم.
_ماشینم رو میبری؟الآن با مامان میرم میمونه اینجا. فردا برام بیار.
و رفت. سری به نیت سلام برای مادرش تکان میدهم. عمیق نگاهم میکند و اشکش آرام که نه هجوم می آورد روی صورتش:آرش تورو خیلی دوست داشت.
آریا دستش را میگیرد و میکشد.
میروم سمت خانه. سه روز است که خانه نیامده ام. باید فرآیند چهل و هشت ساعته سنتز نانو ذرات را انجام میدادم!مشکل این بود که همش کار خودم بود و کسی دیگه مهارت لازم را نداشت!
از دو کوچه عقب تر سر و صدای بازی بچه ها می آید. پا تند میکنم. الآن فقط حوصله فوتبال با توپ پلاستیکی و گل کوچک را دارم.
چه میشد در همان عوالم کودکی میماندیم؟دنیا در چشممان همانقدر جمع و جور و خوب بود که بود!گورِ پدر هرچه بزرگ شدن؛که اگر همراه زمانش بشوی بیچاره ای، اگر هم همراهش نشوی که... خوب نمیشود نشوی،اجبار است!دنیا رو به جلو است و تو چه بخواهی،چه نخواهی اسیر زمان. با زمان میروی،میمانی و میمیری!
توپ که میخورد توی سینه ام،میفهمم که فعلا مانده ام پای زمان و زمانه. کیفم را روی پله های خانه همسایه میگذارم و وارد بازی میشوم. بچه ها یک دور داد و هوار دارند و بعد شکل میگیرند.
نمیدانم چقدر بازی میکنیم. عرقم که در می آید صدای مادر هم در می آید که کیفم دستش است و ایستاده مقابل خانه!با بچه ها دست خداحافظی میدهم. کیف را میگیرم.
_کجا بودید؟
_رسیدن به خیر.
کنار حوض مینشینم و سر و صورتم را با هم داخل آب حوض میکنم. سردیش تمام بدنم را خنک میکند.
_میثم!سرما میخوری. ببین بابات تو زیرزمین چه کارت داره.
سرم را بیرون می آورم و کنار حوض مینشینم. مادر فقط سری به تاسف تکان می دها و میرود. خنکی موزائیک در تمام بدنم دور میزند. جورابم را در می آورم و میشویم. دارم خودم را از تمام درگیری ها و ناراحتی ها خلاص میکنم.
درِ زیر زمین را باز میکنم. پدر را نشسته پشت میز میبینم و لپ تاپی که در چشمم مینشیند. نگاهم میرسد به کارتن.
_پسر جان!این مادر و پدرت چه جوری تربیتت کردند که سلام هم بلد نیستی،جوابش رو هم نمیدی!
جواب سلام را میدهم و در را پشت سرم میبندم. از پشت میز بلند میشود و می آید سمتم.
_ببین به دردت میخوره یا نه؟
فشاری به بازویم میدهد و دستش را میکشد و در را باز میکند.
_از صندوق قرض الحسنه مسجد گرفتم. نترس!قسطش سنگین نیست. با هم میدیم!
عزت گذاشت سرم که مراهم دخیل کرد در قسط ها!تازه توانستم نفس بکشم و سر بلند کنم. پدر با این کارش خبر وحید را بی رنگ کرد برایم؛استاد الماسی گفته به شرطی کمک می دهد که بیشترین سهام را در پروژه داشته باشد.
شده قصه همان که نشسته بود کنار زمین و کشاورزها را نگاه میکرد و شب پول نگاهش را درخواست میکرد و من قسم خورده ام که حل کنم بی کمک او. اگر کاری را او بلد است قطعا خدایش استاد آن کار است.
شب راه میگیرم سمت کانون. سعید خبر داده بود که زمزمه تعطیلی کانون از طرف بزرگان مسجد بلند شده است. من هن سفت گفتم که قرار است هر کس در محلشان شعبه کانون را بزند و جلسه جوانان محل را تشکیل بدهیم. بعضیها پیر میشوند به جای عابد شدن حریص و نادم از کارهای خیرشان. اگر آنها ریزش دارند ما رویش کار میشویم.
کودکان فوتبال بازی کن کوچه پس کوچه ها شده اند دانشجو و مدرک دار. گاهی همدیگر را میبینیم و یادی از قدیم و حرف و حدیثهای درس و کاری برای بچه های محل. البته که هیئت امنای ریش و مو سفیدمان اجازه فعالیت نمیدهند.
میگویند:بچه ها با سروصدایشان فضا را به هم میزنند. عجیب است!خداهم برای فضا و مکان خانه اش آزادی ندارد. آدم ها برای خودشان شان قائلند که برای هر زیر دستی به میل خودشان قانون میگذارند نه طبق ضوابط و درست و بجا.
میخواهم یک شب هم که شده رک و راست حرف بزنم. محل؛مسجد دربسته نمیخواهد،کوچک و بزرگ ندارد،پیر و جوان ندارد،خانه خداهم ساعت ندارد. در باز،روی باز. باید پناهگاه باشد.
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد ✍💞سرباز ولایت 💞
🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_چهل_هفتم
شنبه 11/11/ 70
امروز هم شنبه بود اما خبري از كلاسهاي حل تمرين من نبود. خوب الان امتحانات شروع شده و ديگر كسي به دانشگاه نمي آيد. هر وقت به اين موضوع فكر مي كنم كه شايد ترم بعد مهتاب درسهايي بدارد كه استادشان سرحديان نباشد بدنم مي لرزد. آخر فقط سر حديان كلاسهاي حل تمرينش را به من محول مي كند. حتي اگر اين طور نباشد درس من به زودي تمام مي شود ، آن وقت چه كنم؟ به زور درس مي خوانم .خانه سرد است و من از شدت سرفه نمي توانم راست بياستم .حالا كجا هستند همكلاسيهايم كه ببينند درد و رنج يعني چي ؟ تا مدام مرا به القاب نورچشمي و بچه مسلمون و سهميه اي ملقب نكنند؟ مي دانم هزاران نفر مثل من آرزو دارند از اين درد و رنج رهايي يابند و تمام اين مزايا را به افراد سالم ببخشند. اما بعضي ها نمي فهمند و من هم نمي توانم كاري براي درك و فهمشان بكنم. وقتهايي هست كه از خدا مي خواهم مرا هم ببرد، ازشدت سرفه بدنم مي لرزد و توي دستمال خون بالا مي آورم. در اين خانه قديمي كه هر لحظه امكان خراب شدنش هست تنها و بي كس مانده ام ،آرزوي آغوش مادرم و نگاه نگران پدرم بيچاره ام ميكند. در تنهايي فكر مي كنم صداي مرضيه را شنيده ام كه زهرا را صدا ميزند و در حياط بازي مي كنند. ولي وقتي پشت پنجره مي روم فقط حياط متروكه اي ميبينم كه با متوجه شدن نگاهم به آن باعث فرار كلاغها مي شوم.
دوشنبه 13/11/70
براي امروز لحظه شماري ميكردم ولي ببين چه فكر ميكردم و چه شد. لعنت به من و به اين همه حماقتم. مثل يك اسب چموش لگد زدم به همه چيز. خدايا خدايا ميدانم كه سراپا گناهم .اين فكرها اين نگاهها اين دلداگي ! ولي چه كنم ؟ فقط به بخشايش تو اميد دارم.
امروز ترم اولي ها امتحان رياضي داشتند، استاد از من هم خواسته بود به عنوان مراقب سر جلسه حضور داشته باشم .
اول نديدمش ولي بعد از چند دقيقه رژه رفتن نيم رخ با شكوهش را ديدم در حال نگاه كردن بودم كه ناگهان برگشت و نگاهم كرد. نمي توانستم نگاهم را زا صورتش برگيرمو او هم لبخند زد. وقتي جواب دادنش تمام شد فوري رفتم و كنار پله ها ايستادم. ميخواستم مراببيند. با لبخند به سويم آمد . راه رفتنش را از دور نگاه مي كردم موزون و به جا !
حتي روپوش ساده اش مثل پيراهن مهماني به تنش برازنده بود. رسيد به من و احوالم را پرسيد خاك بر سر من ! آدم آنقدر هم بي عرضه، با تته پته جوابش را دادم. هنوز داشت با من حرف ميزد كه مثل احمقها گفتم «خدانگهدار» و او هم رنجيده رفت. دلم مي خواهد خودم را بكشم. چرا آنقدر بي ادب و دور از آدم هستم؟ او داشت با من حرف ميزد و من ،من احمق فراري اش دادم. خوب ، حسين هرچي مي كشي از حماقت هاي خودت است.
شنبه 10/12/70
خدارا هزاربار شكر ميكنم كه باز هم استاد سرحديان از ن خواسته حل تمرين رياضي 2 را اداره كنم. و ميليون ها بار شكر ميكنم كه مهتاب هم اين واحد را با استاد برداشته و من باز مي توانم ببينمش، امروز قبل از اينكه وارد كلاس شوم شروين پناهي را ديدم كه با مهتاب در مورد چيزي حرف مي زد. از دور درست متوجه نشدم ولي مهتاب با حرص جوابي داد وداخل كلاس شد.سر كلاس چند بار نگاهمان در هم گره خورد ولي مهتاب عصباني روي از من برگرداند. مهتاب مي دانم كه اشتباه كرده ام اما تو بزرگواري كن وببخش! فكر اينكه تا آخر تعطيلات ديگر نمي بينمش به اندازه كافي زجر آور بود كه نخواهم صورتش را عصباني و ناراحت ببينم.منو ببخش.!
پايان فصل 11
فصل دوازدهم
بعد از خواندن آخرين خطوط نفس بريده دفتر رابستم. نمي دانستم چه بايد بكنم؟ فكرش را هم نمي كردم كه حسين به من توجه داشته باشد اما انگاراشتباه كرده بودم. يك لحظه دلم برايش تنگ شد و بعد تازه متوجه شدم كه كار بدي كرده ام. من نوشته هاي خصوصي اش را خوانده بودم آن هم بدون اجازه.
بعد فكر مهم تري ذهنم را اشغال كرد. حسين مرا دوست داشت، ته دلم مي دانستم كه منهم دوستش دارم. با آنكه اطلاعات كمي در موردش داشتم اما مي دانستم كه دوستش دارم . وحشت زده پي بردم كه عوض شده ام. از سالهاي نوجواني هميشه روياهايم مردي بود مثل پدرم يا برادرم سهيل. خوش پوش ،جذاب ،پولدار و اجتماعي.
ادامه دارد....
✍💞سرباز ولایت 💞
🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_چهل_هفتم
درگیر مهمونی های کثافت باری شدم که جز تباهی هیچی نداشت ...
تا اینکه یه شب توی یکی از همون مهمونی ها ثمینو دیدم خیلی وضعش بد بود
اونم مثل من مدهوش داشت با بدترین وضع ممکن تلو تلو میخورد اونم با یه ادمای بی سرو سامون.....
رگ غیرتم چنان ورم کرد که هرچی خورده بودم، از سرم پرید به خودم اومدم و با زور از اون منجلاب بیرون کشیدمش و بردمش خونه خودم
اون شب حال بدی داشت که قابل تصورهم نبود..
هق هق امیر اتاق رو پر کرد که مهدا نگران در اتاقو باز کرد و با چشم های اشکی محمدحسین مواجه شد ، محمدحسین سخت و محکمی که در برابر مصیبت های جوان رو به رویش متاثر شده بود .
لیوان آبی به او داد و بسمت مهدا رفت در را بست و رو به چشم های منتظر و متعجب مهدا گفت : این پسر چقدر بدبختی کشیده ...
ـ پس به شما هم گفت ...
ـ از خودش نه از آشناییتون !
این جمله را با طعنه گفت که مهدا آرام لبخندی زد و گفت :
همیشه اینقدر زود نتیجه گیری می کنید ؟!
بدون اینکه به محمدحسین اجازه جواب دادن بدهد ادامه داد ؛
اذان دادن من میرم نماز بخونم ، زود بر میگردم .
و به سرعت از محمدحسین دور شد .
محمد حسین به اتاق برگشت و منتظر ادامه ماجرا شد .
ـ الان خوبی ؟ میخوای بقیشو نگی ؟
ـ خوبم .
وقتی به حال خودش اومد بدون اینکه از موندن توی خونه یه پسر تنها ... ! اعتراض کنه سرشو انداخت پایین بره!!! بهش گفتم :
نمیخوای چیزی بپرسی ؟ یا اعتراضی بکنی ؟
ـ تحفه ایم نیستی ، دیشب من با تو اومدم ؟ آدم مست هیچی حالیش نیست اینه
و به من اشاره کرد ...
داشتم از عصبانیت خفه می شدم یه دختر چقدر میتونست وقیح و بی حیا باشه .
در ادامه ی اون وقاحت حرف هایی زد که تمام وجودمو نابود کرد شیشه غرورم جوری شکست که...
سیلی محکمی بهش زدم و هر چی به دهنم اومد بارش کردم .
ترسیده بود با همون لباس ها خواست از خونه بره که مثل حیوون بسمت اتاق مادرم پرتش کردم ....
گفتم بره لباساشو با یه لباس پوشیده عوض کنه ...
آخرش حرفی زد که خلاصم کرد .
ـ اگه واقعا خانواده ی منو میشناسی ... اگه داداشی دارم بهش بگو ......
&ادامه دارد ...
✍💞سرباز ولایت 💞
خادم الشهدا مدیر کانال
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh