eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
358 دنبال‌کننده
31.9هزار عکس
13.6هزار ویدیو
155 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 با صدای تلفن همراهم چشم از کیان گرفتم و به صفحه آن چشم دوختم. شماره خانه خودنمایی میکرد.آیکون سبز را فشار دادم _الو _سلام _سلام بر مامان خوشگلم _شما نمیخوای بیای خونه؟ شما با اجازه کی رفتی اونجا _وا مامان .من که صبح واستون پیام رو در یخچال چسبونده بودم. _بله دیدم .اگه پدرت مانع نمیشد همون موقع که دیدم زنگ میزدم که بر گردی خونه.دختر ساده من شما باید صبر کنی دعوتت کنن بری اونجا نه اینکه هنوز روز اول خودت راه افتادی با کیان رفتی‌. اصلا میدونی احترام یعنی چی؟خانواده شمس باید تو رو پاگشا میکردن.الان باخودشون نمیگن این دختر چقدر پرروئه که خودش پا شده اومده . صدای عصبانی مامان آنقدر بلند بود که کیان همه حرفهایش را شنیده بود .با شرمندگی به کیان نگاه کردم .لبخندی به رویم زد و از من کمی فاصله گرفت _مامان جان چرا انقدر ناراحتی اتفاقی نیفتاده که.خانواده کیان چنین فکری در موردم نمیکنند .اتفاقا خاله از دیدنم خیلی هم خوش حال شد _بامن یکی به دو نکن روژان همین الان پا میشی ،میای خونه.نکنه میخوای شبم اونجا بمونی با حرف مادر از خجالت گر گرفتم .احساس میکردم کیان از آن فاصله هم حرف مامان را شنیده است. با صدای خفه ای گفتم _چشم .الان میام. _منتظرتم .خداحافظ تماس را قطع کردم.به سمت کیان رفتم _عزیزم میشه منو برسونی خونه کیان نگاهی به قیافه گرفته ام انداخت _من معذرت میخوام با خجالت لب زدم _این چه حرفیه آخه . _حق با مامانت بود .من باید صبر میکردم مامانم اول دعوتت میکرد بعدش .به قول قدیمیا عروسم رو پاگشا میکردم.این قیافه مظلوم چیه به خودت گرفتی؟یادت رفته من عاشق اون دختر زبون درازی شدم که جلسه اول منو به مبارزه طلبیده بود با یادآوری آن روز، در کلاس های سه شنبه های مهدوی ،زیر خنده زدم _ای جونم .شما همیشه بخند دلبرجانم. با لبخند دستش را گرفتم _بریم؟اگه تا ده دقیقه دیگه نرسم خونه مامانم سرمو گوش تا گوش لب باغچه میبره و میفرسته در خونتون. _بریم زندگیم. با خاله و زهرا خداحافظی کردم و همراه با کیان به خانه رفتم. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 کیان ماشین را مقابل خانه نگه داشت به سمتم چرخید :روژان جان الان بری تو خونه ممکنه مامان هنوز ناراحت باشه و حرفی بهت بزنه.میدونم خودت بهتر از من میدونی که در جوابشون فقط باید بگی چشم .تا نه ایشون ناراحت بشه و نه شما عزیزم.باشه؟ _چشم .نمیای بریم داخل؟ _نه عزیزم .شما برو .مواظب خودت باش _رسیدی خونه،خبر بده.شما هم مواظب خودت باش خدانگهدار حق با کیان بود،با ورودم به خانه سرزنش های مادرم دوباره شد و من طبق خواسته کیان سکوت کردم و فقط با ببخشید و چشم جوابش را دادم. مادرم که دید هرچه می گوید من حق را به او میدهم .دیگر چیزی نگفت و به اتاقش رفت. من نیز وارد اتاقم شدم و بعد تعویض لباسهایم روی تخت دراز کشیدم و به آینده ام فکر کردم نمیدانم کی چشمانم گرم خواب شده بود و من به خواب افتاده بودم . با صدای بلند موسیقی از خواب پریدم.نگاهی به ساعتم انداختم دوساعتی میشد که خوابیده بودم.هوا کاملا تاریک شده بود کش و قوسی به بدنم دادم و با چشمان نیمه باز موبایلم را از روی تخت برداشتم .ده تماس بی پاسخ و چند پیامک از کیان داشتم. پیامک ها را باز کردم (سلام خانوم تماس گرفتم جواب ندادی.من رسیدم خونه) (روژان جانم .خانوم چرا جواب نمیدی مامان چیزی بهنت نگفت؟ ) (خانوم خوابالوی من ،خوابیدی؟نگرانتم عزیزم پیاممو دیدی خبر بده) (خوابالو زنگ زدم به روهام گفت خانوم خوابیده.فردا نهار خونه ما دعوتید.شب خوش عزیزم) با خواندن پیام آخرش چشمانم نا خودآگاه باز شد . سریع شماره اش را گرفتم.چند بوق خورد ولی برنداشت.دوباره تماس گرفتم. داشتم از پاسخ دادنش ناامید میشدم که تماس وصل شد _جانم _سلام‌.خوبی _سلام به چشمای پف کرده ات خانوم.چه عجب یادی از ما فقیر فقرا کردی لبخندی که داشت روی لبم مینشست را جمع کردم و با لحن لوسی گفتم _اِ کیان اذیت نکن دیگه .خب خسته بودم خوابم گرفت. _من که چیزی نگفتم عزیزم. _کیان قضیه نهار فردا شب چیه _عرضم خدمتتون که مامان تماس گرفتند با مامان و شما رو برای نهار دعوت کردند. با اتمام حرفش زیر خنده زد _چه خوش خنده .دقیقه به چی میخندی آقامون با همان خنده گفت _به اینکه چه مامان در مامانی تو جمله ام شد . به لحن با نمکش لبخندی زدم &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 بلند شدم دنیا این چند روز اونقدر ناشی شده بود که این واسم مهم نباشه ،تکیه م رو دادم به میز تحریرم و لبخندی زدم . -مهم نیس -محمد حسین فردا مرخص میشه تو پس فردا بیا خونمون هیچ چیز نگفتم و ساکت نگاهش کردم . کاغذی در اورد و شروع کرد به نوشتن -این شماره مه اینم آدرس خونمون منتظرتم حتمام ناهار میای هیچ چیزی نگفتم حوصله جرو بحث نداشتم ،قبول کردم البته اگه بابا می زاشت .بلاخره راضی شد که بره .روی تخت افتادم و زخم هام شروع به درد کرد .از کمر به پهلو چرخیدم .چقدر تنها بودم ،تنهایی عذابم داد. نمی دونم بابا چطور اجازه داد ولی نگاه گفت برو حال و هوات عوض میشه .نگاهی به خونه ی قدیمی انداختم که پیچک گلسین ازش آویزون بود ،ولی حالا حسابی خشک خشک بود.پلاک آبی رنگ شهرداری که عدد دو رقمی سی و یک رو نشون می داد دیدم و آیفون تصویری که فضای سنتی خونه رو گرفته بود با دیوار های نسبتا کوتاه و آجرهای کرمی اش در باز شد و پرده گل گلی رو به روم به رقص باد در اومده بود ،وسط خونه حوض متوسطی که تهش با کاشی آبی زینت داده شده بود با چند تا انار قرمز قرمز ،با شیش تا گلدون سفالی گل های شمعدونی که حالا خشک شده بود و فواره وسطش به درخت هاش نگاه کردم ،درخت نارنج ،درخت انار،درخت توت ،درخت انجیر و زمین سنگ فرش شده و دورتا دور حیاط که گلدون های سفالی چیده شده بود ،نگاهی به پنجره و در چوبی کردم و دری که با چند پله احتمالا می رفت زیر زمین ،چند تا پله می خورد تا وارد راهروی کوچکیش می شدی و بعد به در چوبی می رسیدی،جلوی در وایمیستم ،ملکا با شوق دمپای اش رو می پوشه ،نگاهی به تیپش می کنم لباس گل گلی مخملی زرشکی پوشیده بود با جوراب شلواری مشکی و روسری نخی هم رنگ لباس مخملش ،صورت سفید مثل ماهش تو قاب روسری زرشکی قشنگ تر جلوه می کرد ،مخصوصا چشم های قهوه ای اش ...بغلم می کنه -سلام عزیز دلم خوش اومدی ،بیا تو -سلام ممنون او هم نگاهی به تیپ من کرد ،خودم هم نگاه کردم دامن هم جنس پالتوم پوشیده بودم که تا پایین زانوم بود و پیراهن سفید حریرم که ساده بود و پالتوی همرنگ دامنم رنگ شتری با روسری مشکی و پوتین هم رنگش و کیف دستی ام پله ها رو پایین میام و لبخندی می زنم . -خیلی خوشحالم که اومدی خیلی زیاد خوش حالم -کاری نکردم که کفش هام رو در میارم و پام رو روی فرش دستباف می زارم -خونتون خیلی قشنگه ،مخصوصا بهارش ای کاش دوربینم رو میاوردم -چشات قشنگ می بینه به پای خونه شما نمی رسه ،کاخیه واسه خودش لبخند تلخی زدم و گفتم:بستگی داره پادشاه اون خونه ،خونه رو روی سرت خراب بکنه یا نکنه نفهمید چی میگم حقم داشت نفهمه ،کل خونه رو بوی قرمه سبزی بر داشته باش ،عطرش با قورمه سبزی های زیور خانوم فرق داشت ،بوی مهر مادری می داد. -می تونی کل خونه رو بگردی با شوق لبخندی زدم و رو کردم بهش:واقعا؟؟ به شور و شوقم لبخند زد ،منم نا مردی نکردم نذاشتم حرفش تموم بشه و به سمت اولین اتاق حمله بردم -البته ... حرفش رو ناتموم گذاشتم در اتاق رو باز کردم ولی به گمونم نباید می کردم ،اتاق محمد حسین بود که توی اتاق خوابیده بود و بالای سرش لیوان آب و قرص بود ،روی چوب لباسی لباس فرم پلیسیش آویزون بود چروک ولی مرتب ،کنارش هم کلاه سبزش رو گذاشته بود . -نباید می رفتم -نه ولی فدای سرت -ولی خدایی اتاقش می خورد به نظامی ها ،همه چیز سر جای خودش خنده ی شیرینی کرد .بعد رو به آشپز خونه که تو کنج خونه بود کرد که چشم های سنگین مهمون ها به روی خانم خونه خشک نشه . -مامان فرشته مهمونت اومده ها چند دقیقه بعد فرشته خانم اومد.چنان گرم بغلم کرد که مامان بهنوش بغلم نمی کرد ،این خونه همه جاش بوی زندگی می داد . -سلام عزیز دلم ،فدات بشم خوش اومدی -ممنون نمی دونستم جواب این همه محبت رو چطوری بدم . پله ها رو بالا رفتیم و رسیدیم به اتاقی که کنار پله ها بود رفتیم تو .نگاهی به اتاق انداختم اتاقی که به فضای سنتی خونه نمی اومد .اتاق کاغد دیواری شده بود و تخت خواب سفیدی به دیوار چسبیده بود .با رو تختی نرم بنفشش ،تخت سفید دخترونه با یک میز تحریر و کمد و عسلی کنار تخت و فرش ماشینی خوشگلش .با پرده حریر سفید و بنفش.نگاهی به کمد پر از کتاب کردم و لپ تاپ روی میز تحریر ،به کتاب ها نگاه کردم که نصف بیشترشون عنوانین انگلیسی داشت 🌺🍂ادامه دارد..... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 بعدازخوردن صبحانه که هیچی ازش نفهمیدم به اتاقم رفتم،خانم جون خیلی اصرارداشت که بشینم کنارشون ولی واقعانمی تونستم تحملشون کنم مخصوصامامانم،اصلاصدای خنده های دیشب مامان برام شده بودسوهان روح. روی تختم نشستم وسرم وتودستام گرفتم وبه این فکرکردم الان بایدچه غلطی کنم؟ ولی نمیزارم بدبختم کنن،آره نمیزارم،اگه مجبورم کنن بااون پسره ی ناجور برم زیریک سقف خودم ومی کشم،به خداخودم ومی کشم. باصدای زنگ گوشیم ازفکراومدم بیرون،به صفحه ی گوشیم نگاه کردم،دنیابود، اوف اصلاحوصلش ونداشتم.ردتماس کردم وگوشیم وگذاشتم کنار بالشم.روی تخت درازکشیدم وسعی کردم افکار منفی روازخودم دورکنم. دوباره صدای زنگ گوشیم بلندشد،چشمام وباز کردم وگوشیم برداشتم،ای بابااین دنیا هم ول نمی کنه،مجبورشدم جواب بدم، باصدای آرومی گفتم: +سلام دنیا:سلام وکوفت،بی ادب، چراجواب نمیدی؟ بغض بدی گلوم وگرفته بود اصلانمی تونستم حرف بزنم، به زورگفتم: +ببخشید...دستم بندبود! دنیامکثی کردوگفت: دنیا:هالین چیزی شده؟ اشکم روی گونم چکید، سرفه ی آرومی کردم تاصدام صاف بشه،گفتم: +چیزی نشده دنیا:چیزم خودتی پشمک،از صدات معلومه چیزی شده. دیگه نتونستم تحمل کنم، هق هقم اوج گرفت وباصدای بلندزدم زیرگریه. دنیااز اونورخط یکسره می گفت: دنیا:هالین،هالین جونم،چی شده آخه؟ چراگریه می کنی؟ مردم ازنگرانی، توروخدابگوچی شده. بازهم نتونستم حرف بزنم،دنیادوباره گفت: دنیا:هالین،هالین جونم،خب بگوچی شده؟چراحرف نمیزنی آخه؟ ترجیح دادم بیشترازاین نگرانش نکنم،گوشی رو قطع کردم.آخه چی می گفتم بهش؟می گفتم من بچه ی نخواسته ی مامان وبابام ؟ اونا منو نمیخوان؟ می گفتم اصلابرای خانوادم مهم نیستم؟ باصدای دراتاقم سریع دستم و گذاشتم روی دهانم تاصدام بیرون نره، بغضم وقورت دادم وسریع ازجام بلندشدم وبه سمت دستشویی رفتم وصورتم وشستم، به آیینه نگاه کردم وقتی مطمئن شدم ردی ازاشک روی صورتم نمونده از اتاق رفتم بیرون. باخودم فکرکردم شایداونی که پشت دربودوقتی دیده جوابش وندادم رفته پی کارش،چون دیگه درنمی زد. همونجورمتفکر سرم وآورم بالا که دیدم مامانم دست به کمروسط اتاق ایستاده وبااخم زل زده بهم‌. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 بعد از یک ربع قرصا اثر کردن و کم کم چشمام گرم شد ... تو خواب و بیداری بودم که یه تاریخ دیدم ... روش دقیق شدم پنج مرد ریش دار با چهره های نورانی خاک بالاتر ... راهیان نور ... تاریخ ... تاریخ چهاردهم دعوام با آنالی ... فریاد های آنالی ... حال خرابم ... دعوام با مامان ... حرفای مامان ... قرصای اعصاب ... ناخودآگاه با خودم تکرار کردم من باید برم من باید برم راهیان ...نور +بیدار شو ... بیدار شو مروا ...!! با آبی که رو صورتم ریخته شد از خواب پریدم به زور چشمامو باز کردم که آنالی رو بالا سرم دیدم . عصبی بود ... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
- تساوی و دیگر هیچ. علی می گوید : - خنگ نزن. تساوی که حرف اسلامه. بگو تشابه. - همین همین. می خواستم ببینم حواست هست یانه. مادر تمام دانسته های مطالعاتی و معلمی اش را ندید می گیرد و جواب عوامانه ای می دهد بی نظیر : - پس لطفا اول شما شبیه ما بشید، چند شکم بچه به دنیا بیارید. بعد حرف بزنید. سعید و علی چنان می خندند که مسعود کم می آورد. چند لحظه با چشمان گرد و ابروهای بالا رفته آن ها را نگاه می کند : - واقعا که ! این استاد عزیز به جنس مرد توهین کرد، شما می خندید. حقتونه هرچی این زن ها سرتون می آرن. می گویم : - مسعود خان بالاخره ما مظلومیم و توسری خور و کلفت یا قلدریم که سرشما بلا می آریم؟ مسعود دو زانو می شیند و گلویی صاف می کند : - خدمتتون عرض کنم که شما فردا به دنیا می آی، پس الان موجودیت نداری که حرف بزنی. مادر خم می شود و ظرف کیک را مقابلم می گذارد و می گوید : - نیاز زن ها به شخصیتشونه، نه این کارو اون کار با روابط عمومی بالا. عشق مادری رو ببین. پدر بحث را جمع می کند و می گوید : شمعش کو؟ همه نگاه می کنند به پدر که وسط این بحث داغ چه سوالی بود. سعید می گوید: _ من نذاشتم بخرند. _ بابا ما نفهمیدیم شمع برای مرده‌هاست یا زنده‌ها؟ برای هر دوتاش روشن می‌کنند منتها یکی روی قبرش و ختمش. یکی روی کیکش. با تشر می‌گویم: _ ای نمیری مسعود با این مثال زدنت. مادر می‌گوید: _ اِ دور از جون. مسعود خجالت بکش. چاقو را بر می‌دارم و اشاره می‌کنم به سه‌تایی‌شان و می‌گویم: _ دوتاتون دست بزنه و یکی‌تون هم بره چایی بریزه تا ببُرم. قیافه‌هاشان دیدنی می‌شود. کم نمی‌آورم: _ اِ مگه نشنیدید؛ و الا کلا کیک رو حذف می‌کنیم و فقط به کادو می‌پردازیم. علی دو تا دستش را روی زانوی چپ و راست آن‌ها می‌گذارد و همزمان که بلند می‌شود، می‌گوید: _ باشه؛ باشه لیلی خانوم. نوبت ما هم می‌رسه. و می‌رود تا چایی بیاورد. سعید و مسعود هم با حرص شروع می‌کنند به دست زدن‌ چاقو را می‌برم سمت کیک و نگه می‌دارم: _ نه فایده نداره محکم‌تر بزنید. مسعود چشمک می‌زند: _ ضرب ‌المثل آدم و کوه بود، نامردی اگه فکر کنی من آدم نیستم! سعید با مبینا تماس می‌گیرد و دوباره تمام شعرها و شیطنت‌ها را تکرار می‌کنند. مخصوصا مسعود که از پایه‌های میز و استکان خالی و مورچه‌ی کنار کیک هم عکس می‌گیرد و برای مبینا می‌فرستد. احساس همیشگی تنها بودن مبینا می‌آید سراغم. ٭٭٭٭٭--💌 💌 . 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی : 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 فعلن من برم اصلا حالم خوب نیست ) بلند شدم و رفتم جلوی درکه ...( مادر جون: سارا به مامان فاطمه چه قولی دادی ،تو بیمارستان؟ ) خشکم زده بود،یعنی چی؟ چه قولی دادم( مادر جون: سارا جان مامان فاطمه ناراحت بود خیلی ،میگفت سارا قول داده ) حرفی نداشتم بزنم (،از خونه رفتم بیرون سوار ماشین شدم و حالم خراب بود،فقط رانندگی میکردم نمیدونم چرا رسیدم بهشت زهرا، رفتم سر مزار مادرم سرمو گذاشتم روی سنگ قبرش سلام مامان خانم ،حالا میری تو خواب مامان جونت اره؟ تو که از درونم باخبری ،تو حال این روزامو میدونی ،چرا رفتی تو خواب مادرت بی معرفت ، یادته همیشه بهم یاد میدادی که حق ندارم حرف دلمو به کسی بزنم ،یادته گفتی غمی داشتی بیا پیش خودم ،پس تو چرا زیر حرف زدی ،چرا این روزا هر کسی داره زیر حرفاش میزنه ،من به کی اعتماد کنم ،بغضم ترکید ،گریه های بلندم دست خودم نبود اینقدر گریه کردم تا سبک شدم ،هوا تاریک شده بود بلند شدم از جام ، چشم مامان خانم خواسته تون انجام میشه ( رسیدم خونه رفتم لباسمو عوض کردم و اومدم پایین تو اشپز خونه مشغول غذا درست کردن شدم ، گوشیم زنگ خورد ،نگاه کردم عاطفه بود - سلام عاطفه جان خوبی؟ عاطفه: سلااااااام بر دوست مهربونم - ای یه نفسی میاد و میره عاطی: ععع باز که دمقی تووو - هیچی ،خوب میشم ،یه کم از خودت بگو دلم شاد شه عاطی: مگه من دلقکم که شادت کنم - نه ولی فعلنه تویی که میتونم با شنیدن صداش آروم بشم عاطی: الهیی دورت بگردم من ،من فقط یه دونه ام پیدام نمیشم - اره راست میگی خوش به حال اقا سید عاطی: وووووییییی اره خوش به حالش میگم سارا بیا و جاریم شو ،این برادر شوهره منم خداییش حرف نداره - همسر آینده اش خیر ببینه عاطی: راستی زنگ زدم بگم که حاج رضا هم بگی سرعقدمون بیاد - چشم میگم عاطی: میگم لباس خریدی؟ - نه فردا میخوام برم بازار البته اگه زنده موندم عاطی: غلط کردی ! اول بیا عقدمون ،بعد بیا عروسیمون،بعد بیا بیمارستان بچه هامو ببین بعد مردی اشکال نداره - خیلی دیونه ای عاطی: من برم مامان داره صدام میزنه - برو عزیزم ،سلام برسون ساعت ۱۰شب بابا اومد خونه ،غذا رو اماده کردم میز و چیدم باباموقع شام اصلا حرفی نزدیم . بابا رضا: دستت درد نکنه بابا - نوش جونتون ،کارا مو رسیدم از پله ها خواستم برم بالا اتاقم - بابا رضا بابا رضا: جانم بابا - میخواستم بگم من راضی ام اگه میخواین ازدواج کنین اینو گفتم و رفتم ،بابا رضا هم حرفی نزد صبح با زنگ ساعت گوشیم بیدار شدم لباسمو پوشیدم رفتم سمت دانشگاه دلم نمیخواست دانشگاه برم ولی مجبور بودم به اندازه کافی غیبت کرده بودم احتمالن حذف میشدم اگه نمیرفتم رفتم داخل کلاس اصلا به هیچ چیز توجهی نکردم و نشستم رو صندلی خدا رو شکر همه چی خوب و آروم بود کلاسم که تمام شد سوار ماشین شدم رفتم بازار که واسه عقد عاطفه یه مانتو بخرم کل پاساژ و گشتم هیچی قبولیم نشد دیگه پشیمون شدم میخواستم از پاساژ خارج شم که چشمم به یه مانتوی سفید افتاد &ادامه دارد .... 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
بچه ها از دیدن مسعود حالت های متفاوت می گیرند. مسعودی که حالا سوزش بدنش کم شده و به استخوان درد و سر درد رسیده است. - پدرتونند آقا؟ نگاهم در صورت مصطفی چرخ می خورد، جواد پرسیده بود، مصطفی با زومی که روی صورت مسعود کرده است آرام می گوید: - پدرشون، که... مسعود در این دو سال، بیست سال شکسته شد، موهای لخت و مشکی اش پر از سفیدی شد و صورت سفید و شادابش برنزه، حتی خمار شد. درد انسان را شبیه حالت چشمان پر قدرتش هم، خمار خودش میکند؛ دردمند. - ا داداش داشتید و رو نمی کردید. با بچه ها دست می دهد مسعود و به روی خودش نمی آورد، اما هر فشار دست بچه ها یک بار چین روی پیشانی اش می شود. مصطفی دوسال پیش مسعود را دیده بود و حالا با این تغییر صورت، متعجب مانده که این برادر دیگر من است؟ جواد می پرسد: - معلمید شمام؟ - نه الکترونیک خوندم. وحید ذوق زده میگوید: - ا پس لیسانس دار ید؟ لبخند می زند. مسعود و بچه ها رهایش نمی کنند. - فوق دارید؟ مسعود فقط سر تکان می دهد. - بالاتر... دکترایید... پس استادید؟ مسعود استاد تمام است، بود، هست؛ اما نمی دانم خواهد بود یا نه! کوه شفابخش مجبورش کردم و آوردمش، اعتقاد دارم هوای سحر است. هرچند برای مسعود همین هوا هم درد است. آرشام می پرسد: - کدوم دانشگاه خوندید؟ - همین شریف! جواد سری تکان می دهد و می گوید: - آقـای مهـدوی بـا شـریف قـرارداد بسـتید. ولـی خداییـش آقـای مهـدوی بـه خـودش ظلـم کـرده، فوق مکانیـک داره، اومـده معلم شده تو مدرسه ی اسکل ها! وحید آمده همراه جواد با آرشام و اکیپشان. مصطفی و پنج شش نفر دیگر. وحید نالان می گوید: - شـما برادرشـونی. نصیحتـش کنیـد ایـن موقـع صبـح مـا جوون هـای بی پـدر و مـادر رو نکشـونه اینجـا. اونـم از کجـا... رختخواب گرم و نرم، نه... ظلم نیست این؟ شما بگید. مسعود چه جوابی می دهد نمی شنوم، اما مصطفی بازویم را می گیرد و کنار گوشم می گوید: - ایشون همون برادرتونند که آمریکا درس خوندند؟ سر تکان می دهم. - پس چرا... و نگاه می چرخاند سمت مسعود، راه می افتم و نمی گذارم بیشتر از این انرژی مسعود را بگیرند. مصطفایی متحیر را باقی می گذارم و فضا را دست می گیرم. بالای کوه، کنار مزار شهدای گمنام که می رسیم آرشام می گوید: - نگید ما رو آوردید اینجا مراسم گریه و زاری؟ مصطفی خوب است که حرف بزند اما مات شده است. وحید می گوید: - نه که تـو هـم خیلی اهل گریه ای! تو رو باید اینجا دفن کنند که گریه ی همه رو در می آری. - نـه جـدا... آقـای مهـدوی، چـرا هـر جـا رسـیدند دو تـا شـهید کاشتند، همه جا شده قبرستون. مصطفی خوب است وارد شود که فقط دارد مسعود را نگاه می کند. وحید می گوید: - البتـه خیلـی هـم شـبیه قبرسـتون نیسـت، پنـج تا سـنگ مرمره دیگـه، تو حـس مردن اینجا پیـدا می کنی؟ الآن دلت گرفت؟ الآن حالت گرفته شد؟ نه... الآن خسته ای... خسته! آرشام ابرو درهم می کشد، می ایستد بالای سر و با پایش روی قبر شکل می کشد، با چشم دنبال جواد می گردم، ساکت مانده و سر به زیر: - بازم به نظرم نباید بیارند، هر شهری قبرستون داره دیگه... . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
یک عده هم که از زور بدبختی عضو شده اند و جمالت کلیشه ای گذاشته اند برایم: - عمر اجبار دیگر سر اومده. افکار متحجرین که برای این دنیا یک خدا قرار میدن تا جلوی آزادی ما را بگیرند به درد عصری می خوره که خود عرب ها هم نفهمیدند چه باید بکنن. - امروز من و تو آزادیم. دست در دستان هم این بند و زنجیر اسارت را پاره می کنیم. دین اسارت است. - علم امروز می گوید که جوان اگر هیجانات خودش را نتواند به ثمر برساند، قطعا دچار مشکالت روانی می شود، شیطانپرستی یک گام رو به جلو است برای... - وای عزیزم، من که هرچی پیجتو گشتم عکسی ازت ندیدم. ولی باور کن من لذت زندگی رو می برم از وقتی که عضو گروه شدم. - خوش اومدی به جمعمون. من از همین حالا تو رو عضو خودمون می دونم. - راستی عکسای کوروش و تخت جمشیدی که گذاشتی تو پیجت، خیلی زیباست. - من با مرام شیطون پرستا حال می کنم. آخه می دونی کلا سیاهی رنگ عشقه، حالمو خوب می کنه. - از کوچیکی رمانای ترسناک می خوندم، الان حسم با این گروه فقط حال میآد. تو هم بیا حال میده. - اگه دل و جرات گوسفندی داری نیا، اما اگه مثل حاضری برای خواسته هات کاری بکنی، به جمع ما شیاطین خوش اومدی. - پرستش زیباست، مخصوصا اگر مقابل شیطان باشد. - بیا. بیا اگه پسری مثل من لذت خشونت بی نظیره. - هِرممون تو رو کم داشت. - خدا ساختۀ ذهنه. وجود نداره. بیخود لذتاتو محدود نکن. وقتی که بمیری روحت تو وجود سگ یا خوک یا یه آدم دیگه حلول میکنه. - خواستی بگو بگم کجا بیایی تا پرزنتت کنم. - دو تا فیلم برات فرستادم ببین تا بفهمی خدا یعنی کشک... - این لینک ماست... فردا شب ساعت 9 آن شو روشن میشی... - آتئیست یعنی رها شده از هرچه به زور تو را مجبور می کنند... - می گن کافریم اما ما کفر را به بردگی ترجیح می دیم... به هم ریخته تر از همه شده ام. به جواد پناه می برم. اما خودش خاموش تر از این است که بخواهد من را راه اندازی کند. آرشام هم که درگیر دوست دخترش است و قاط قاط. جواد تمام دخترها را پیچید لای یکبار مصرف و گذاشت کنار. وجدانا کار سختی بود. البته مدتی تلخ شده بود. علیرضا به بچه ها گفت به خاطر خیانت لیدی نکبتش بود، آرشام گفت به خاطر مهدوی است. اما من مطمئن بودم جواد یک چیزی را فهمید که گذاشت و گذشت. بقیه تاسف خوردند که لذت دنیایش را ناقص کرده است. جواد این روزها ساکت و فکور شده است. نه اینکه توی خودش باشد. کلا خودش را قطعه قطعه کرده، مثل یک پازل. هر قطعه را برمی دارد، حسابی نگاهش می کند، بعد هم پرت می کند آن طرف. کف پازلش خالی مانده! هیچ تصویری نیست! پاتوق ها را یا نمی آید، یا دیر می آید، یا می نشیند ساکت و زل می زند به کارهای ما. چند وقت قبل که آریا و سعید زیاد خوردند و بعد هم بد... و بعد هم هرچه خورده بودند روی علیرضا که گرفته بودشان بالا آوردند، جواد چنان سیلی خواباند توی گوش هردو که... آرشام هم قاط زده است. دخترۀ نفهم با سیروس احمق، بساط عشق و حال او را به هم زده اند. اینها صحنه هاییست که این روزهایم را پر کرده است. روزهای قبل از کنکور باید چه طور بگذرد؟ اصلا کنکور می دهیم که چه طور بگذرد؟ که چه بشود؟ که قبول بشویم بعد چه بشود؟ مدرک بگیریم که بعدش...؟ گیرم که دنیا گذشت و گذشت و گذشت. من دکتر شدم، جواد پاکبان، آرشام چوپان، علیرضا... وای علیرضا. تصاویر دوباره مقابلم جان می گیرند. عکس های برهنه و نیمه برهنه. کنسرت های پر سروصدا و خونین، بدن هایی که پر از رد تیغ است. تاریکی ها و موسیقی های پرحجم، خواننده ای متال و چشم های وحشی شان، جام های خون دختران باکره، ترانه هایی که از کشتن، کشته شدن، شیطانی که تصویر... خدایی که دیگر نیست تا آرامش بدهد، تا پناه باشد و محبت کند. خدایی که نفی شده است. هستی یا نیستی خدایا؟ تو کی هستی؟ من کیم؟ وقتی بودی نمی خواستمت. فکر می کردم مزاحم راحتی های منی. حالا که قرار است نباشی من چرا بیقرار شده ام. چرا همۀ کسانی که تو را ندارند آرامش هم ندارند. حتی اگر از سر تا پایشان نشانۀ آسایش باشد. قرار ندارم و فرار دلم می خواهد. ویرانه شده برایم شهر! آبادی روستا دلم می خواهد. . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
ذهنم به همه جا میرود الا به آنجایی که تقدیر خدا مثل پروانه دور میزد. فکر میکردم پرواز دارد به آن ور آب. بی مروتی است اگر بیخبر رفته باشد. میروم دم آپارتمانش هرچه زنگ میزنم کسی در را باز نمی کند. ماشین هم نیست. تکیه میدهم به دیوار و منتظر میمانم شاید بیاید. یاد چند هفته پیش می افتم که با آرش توی همین کوچه ماندیم و چه قدر حرص خورد. شک دارم که با آریا تماس بگیرم یا نه؟یک هفته ای هست که رفته آن ور. چند بار دیگر زنگ خانه را فشار میدهم...ده بار دیگر تماسم بی پاسخ میماند. برمیگردم دانشگاه و از شهاب و وحید و علیرضا هم سراغ آرش را میگیرم. یک دلشوره بدقلقی افتاده است به جانم که نمیگذارد برگردم سراغ کارم. چند تا پیام جانانه برایش فرستادم که بی جواب ماند. عصر که همراهم زنگ خورد و شماره آرش افتاد دلم میخواست جوابش را ندهم. اما برای اینکه حداقل خودم را خالی کنم وصل کردم:دهنت سرویس آرش! _سلام آقای شهریاری؟ صدای آرش نبود. موبایل را پایین آوردم،عکس و اسم خودش بود. _آقای میثم شهریاری؟ _بله. آرش؟ _نخیر ایشون نمی تونند صحبت کنند. _شما؟ او دارد توضیح میدهد و من تکیه میدهم به دیوار که سر پا بمانم. شهاب که تازه رسیده میخواهد حرفی بزند دستم را مقابلش میگیرم و لب میگزم. سکوت میکند و چشم می اندازد در چشمانم. با اشاره چشم و ابرو سوال میکند. صدایم قوتش را از دست میدهد. با دلهره ای که به جانم افتاده میپرسم:الان کجا بیام؟ کجا باید میرفتم. غروب که جای رفتن نیست و درِ جایی باز نیست جز درِ دلهای سرگردان و شوریده. خیابان ها روشن بود و من همه جا را تاریک میدیدم. تا شب تمام بشود،من تمام خاطرات با آرش بودن را برای شهاب گفتم:یادت است یک شب آمدید خانه ما. مادر و پدر رفته بودند مسافرت،شماها آوار شدید. شهاب یادش بود؛((آرش هم آمده بود. بچه ها ماندند،آرش هم. خیلی سر و صدا میکردید.)) با شهاب حرف میزنیم. نه داریم به قلبمان خط می اندازیم با این یادها. برای خودم زمزمه کردم: _همه که خوابیدید تازه متوجه شدم آرش دائم تکان میخورد. گفتم بنده خدا عادت ندارد روی پتو بخوابد حتما. عذاب وجدان گرفتم. بلند شدم تا ببرمش توی رختخوابم بخوابد. مقابلش که نشستم. چشمانش بسته بود. کمی نگاهش کردم و منصرف شدم‌. میخواستم بلند شوم دستم را گرفت و پتویش را کنار زد. صدای خروپف وحید روی اعصای بود. با پا متکایش را تکان دادم‌. آرام گفتم:نمیخواستم مزاحمت بشم. فکر کردم شاید سختت باشه رو پتو بخوابی ببرمت توی اتاقم استراحت کنی. کلافه دستی به صورتش کشید و گفت:نه من خیلی شبها نمیتونم درست بخوابم!یعنی دلم نمیخواد بخوابم! توی تاریکی نمی توانستم واضح چشمانش را ببینم. باید حرفی میزدم. کلا بحث آرامش گری در من ضعیف است. اما او ادامه داد:از همون پونزده،شونزده سالگی اینطوری شدم. راست میگفت آرش. گاهی آدم دلش میخواهد که نخوابد. انگار وقتی بیدار میشوی دنیا رفته و تو جامانده ای. یعنی دنیا روی دور تندش است و تو کند و بی حال خوابیده ای!گفت:تو برو بخواب. منم یه چند صفحه کتاب بخونم خوابم میبره. چراغ مطالعه را روی نور کم گذاست و مثلا مشغول شد. همانجا کنارش دراز کشیدم. جوان باید پر از امید و انرژی و نشاط باشد. وقتی همه این ها باشد و نتواند مدیریت کند،میشود آریا. وقتی همه اینها باشد و تنهایی و فشارها هم باشد،میشود آرش. میشود همه ما. نه نمی شود همه ما. من که تنها نیستم. حداقل خانواده هستند. خانواده آرش کجای زندگی را به آرش یاد دادند. شاید ظاهرا قربان صدقه های مادرش به گوشم میخورد،شاید پول های پدرش در چشمانم رنگ گرفته باشد،شاید آزادی بی حد و حصرشان را گاهی طلب کرده باشم اما چرا سرگردانی و نابسامانی آریا و غم چشمهای آرش هیچ وقت تمامی نداشت. آرش چه موجود عجیبی بود. صبح که برای نماز بیدار شدم هنوز بیدار بود و سرش روی کتاب. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
#رمان #زیبای #مهر_مهتاب ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
📚 📝 نویسنده ♥️ هیچكس جوابي نداد .ایزدي دستانش رابه هم مالید و گفت : خیلي ممنون از توجه تان . خداحافظ . و به سادگي رفت. با رفتنش كلاس پر از سروصدا شد. ایدا كه كنار من و لیلا نشسته بود گفت : از اون بچه ننه هاست ! انقدر از مردایي كه ادا در میارن بدم مي آد كه نگو نپرس . با تعجب پرسیدم : مگه ادا در آورد؟ آیدا با نفرت گفت : تو هم چقدر خري ها ماسك زدنش رو میگم . لیلا با سادگي گفت : خوب بیچاره شاید حساسیت داشته باشه . فرشاد شوهر خواهر من هم دستكش دستش مي كنه ، مجبوره، چون حساسیت داره تمام پوستش قاچ قاچ میشه . اینهم حتما حساسیتي چیزي داره . ناخودآگاه گفتم : اصلا به ما چه ! فرانك از پشت سرم گفت : به به چه خانوم شدي. معلومه حسابي حالت گرفته شد كه رفتي ناز این بابارو كشیدي . برگشتم و نگاهش كردم . دختر بامزه و خوبي بود با موهاي فرفري و صورت كك مكي گفتم : اره بابا این بیچاره دو ساعت مي آد تمرین حل مي كنه تا دو هفته بعد حالا ما هي پشت سر هم حرف بزنیم كه چي بشه . انقدر موضوع براي غیبت هست كه نگو ! و هر چهارتایي خندیدیم. تا پایان ترم ، خدا را شكر اتفاقي پیش نیامد و آقاي ایزدي و استاد سرحدیان به كارشان ادامه دادند. براي امتحان میان ترم همه ترس داشتیم كه خدا را شكر به خیر گذشت و با خواندن زیاد و شبانه روزي هم من ، هم لیلا هر دو نمره خوب گرفتیم و نزد استاد كمي آبرو كسب كردیم . اخرین جلسه حل تمرین قرار بود رفع اشكال هم داشته باشیم . شب قبل با لیلا حسابي خوانده بودیم تا اشكالهایمان را متوجه شویم. درس خواندمان روي روال افتاده بود و به قول آقاي ایزدي كم كم با محیط دانشگاه خو مي گرفتیم. جمعه از صبح لیلا آمده بود تا با هم درس بخوانیم . آن شب دایي خانه ما مهمان بود ومن كمي اضطراب داشتم. بعداز ظهر مادرم در اتاقم را زد و با سیني چاي و شیریني وارد شد. با دیدن من و لیلا در حال درس خواندن گفت :واي شما كه خودتون كشتید مگه فردا امتحان دارید؟ لیلا باخنده گفت : نه اگه امتحان داشتیم دیگه مرده بودیم. مادرم همانطور كه سیني را روي میز مي گذاشت گفت : خدا نكنه . حالا تموم شد؟ من سري تكان دادم و گفتم : نه یك فصل مونده ولي دیگه داره تموم میشه. وقتي مادرم رفت ، به لیلا گفتم : لیلا ولي واقعا منهم برام عجیبه چرا ما آنقدر درس خون شدیم ؟ لیلا با خنده گفت : از بس سرحدیان زهر چشم گرفته ، اقاي ایزدي هم كه قهر قهروست . حساب كار دست همه اومده. مطمئن باش الان همه دارن خر مي زنن. بعد از یكي دو ساعت لیلا علي رغم اصرار مادرم براي شام نماند و رفت. حوالي ساعت هشت بود كه پرهام همراه پدر و مادرش آمدند. بر خلاف ایام قدیم كه پرهام تا مي رسید با سهیل مي رفتند به اتاقش و تا شام بیرون نمي آمدند پرهام روي مبل نشست و با دقت مرا زیر نظر گرفت. پلیور سرمه اي شیكي به تن داشت با شلوار جین كه یار جدایي ناپذیر پرهام بود. آن شب ان قدر با نگاههاي خیره اش نگاهم كرد كه تقریبا همه متوجه شده بودند و پدرم عصباني به پرهام نگاه مي كرد. به بهانه اي وارد اشپزخانه شدم. سهیل هم پشت سرم داخل شد و باصداي خفه اي گفت : - مهتاب ، پرهام چه مرگش شده ؟ - به خجالت گفتم : من چه مي دونم ؟ چرا از خودش نمي پرسي ؟ ادامه ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 در کل راه رسیدن به مدرسه مائده با خودش فکر و خیال کرد ، دلش نمیخواست بهترین روز برای خواهرش اوقات تلخ باشد اما با حضور سجاد قطعا نمی توانست ناراحتیش را پنهان کند . بعد از برداشتن مائده از مدرسه به سمت شهرک محل سکونتشان رفت و جلوی بلوک ۳ آپارتمان های سازمانی ایستاد و به سجاد زنگ زد : الو آقا سجاد سلام ؟ بله ما پایین هستیم ، منتظرم . سجاد با امیرحسین و پسری دیگری که احتمال داد ‌، محمدحسین باشد از محوطه بیرون آمدند ، مرصاد و مائده پیاده شدند و سلام و علیکی کردند که امیرحسین گفت : داداش ، ایشون آقا مرصاد فاتح هستن رفیق پایه و بامرام . مرصاد و محمدحسین دست دادند که مرصاد فکر کرد بهتر است مائده را معرفی کند . ـ ایشون خواهرم هستن . محمدحسین با سری افتاده مجددا به مائده سلام کرد و گفت : بفرمایید داخل خواهرم بالا هستن ، بفرمایید ... ـ متشکرم ، لطف دارید . باید بریم بعدا حتما مزاحمشون میشیم + مراحمید ، خواهش میکنم . بعد از اضافه شدن فاطمه به جمعشان به پاساژی رفتند تا مائده هدیه اش را بخرد ، بعد بسمت بازار راه افتادند و مرصاد یک دستگاه موزیک پلیر جدید و فاطمه دو جلد از کتاب های استاد دینانی را برایش خرید . سجاد هم گفت ، هدیه اش آماده است . فاطمه : آقا مرصاد بریم کیک سفارش بدیم ؟ ــ نه اونو خود رستوران گفتم حاظر کنن فقط یکم وسایل تزیینی لازمه بریم تمش انتخاب کنیم ؟ تم وسایل رستوران خیلی گرون بود. + آره بریم ، مائده خسته نیستی ؟ ـ نه آجی . + خداروشکر پس بزنین بریم یه خرید مفصل . بعد از اتمام خرید ها به سمت شهرک راه افتادند ، فاطمه بخاطر شغل همسرش به اصفهان آمده بود و همسر پاسدارش یک واحد از خانه های سازمانی را اجاره کرده بود . چند ماه بعد از عروسی فاطمه تک دختر حاج رسول ، خانواده فتاح بخاطر دانشگاه نور چشمشان به اصفهان آمدند به اصلیتشان جایی که ۲۰ سال پیش خیلی چیز ها را جا گذاشته و به مشهد رفته بودند بعد از نقل مکان خانواده مهدا ، سجاد با قبولی در آزمون استخدامی مخابرات به اصفهان آمد زادگاهش . شهری که هر دو خانواده به آن تعلق داشتند ، شهری که برای خاندان فاتح پر از خاطره است خاطره ای که جوان تر ها از آن بی خبر بودند . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh