eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
357 دنبال‌کننده
32هزار عکس
13.6هزار ویدیو
155 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 _دعام این بود که شهید بشم . دلم لرزید و ترس به جانم افتاد. اشک به چشمانم دوید .باورم نمیشد در لحظاتی که به قول خودش درهای رحمت خدا باز بود برای شهادتش دعا کرده بودم. بغض که به گلویم چنگ انداخت .اهسته دستم را از میان دستانش بیرون کشیدم و چادر را جلوی چشمانم گرفتم و اشک ریختم بخاطر خودم و معشوقی که در سرش هوای پرواز داشت.معشوقی که عشق من هم نمیتوانست او را از هدف والایش دور کند. کیان چشم به زمین دوخت و من زار زدم برای زندگی آینده ام. چادرم را کمی از روی صورتم کنار زد وشروع به زمزمه کرد _این دختره اینجا نشسته ، گریه میکنه زاری میکنه از برای من پرتقال من روهام بزن کیانو نزن با شنیدن اسم روهام زدم زیر خنده،خودش هم خنده اش گرفته بود و هم پای من خندید _فدای خنده ات بشم .بانو شما که اینقدر زیبا میخندی. چراچشمای خوشگلت رو بارونی میکنی آخه؟ با ناز پشت چشمی کردم _خیلی لوسی _اره به نظر منم خیلی لوسه با چشمانی گرد شده گفتم _کی؟ _روهام دیگه _من چی؟ روهام با چشمانی باریک شده و بدبین به کیان نگاه میکرد کیان که فکر نمیکرد روهام حرفش را شنیده باشد ،خندید _داشتیم از خوبیات میگفتم با بدجنسی به کیان نگاه کردم و لب زدم _بگم؟ ناشیانه چشم غره ای به من رفت که باعث شد بزنم زیر خنده روهام مشکوک با لبخند روبه کیان کرد _اره جون داداشت .از خنده های این خواهر آدم فروشم معلومه که چقدر ازم تعریف کردی. کیان ایستاد و دستی به شانه کیان زد _خیلی چاکرم &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 بستنی اسکوپی ها رو به سمتمان می گیره و به دست من می ده -خواهش می کنم ،نوش جونتون بستنی رو میان دستانش می گیره،نگاهی به بستنی سرد می کنم . -داداش ما تو سرما بستنی می خوره توگرما چایی شما به بزرگی خودت ببخش سارا لبخندی می زنه و در جوابم می گه:دستشونم درد نکنه چقدر صدای تق تق بارون که روی شیشه کوبیده می شد دوست داشتم .انگار سارا هم دوست داشت ،هی به پاشا می گفتم برف پاک کن نزنه مرگ قطرات بارون رو دوست نداشتم با خنده می گفت:نمیشه که پناه جان می دونستم از اینکه سارا با منه معذبه اما هیچ چیز نمی گف ،سارا پایین رفت و تشکری به پاشا تحویل داد و پاشا هم جوابش رو داد،مثل قرقی از ماشین بیرون پریدم و رفتم جلو . -انقدر دوس داری نزدیک من باشی؟ -برو بابا چه خودش رو تحویل می گیره می خوام از تنهایی کپک نزنی -تا حالا کسی از تنهایی کپک نزده بینی ام را بین انگشتانش می گیرد و کمی فشار می دهد:پناه خانوم شانه ای بالا می اندازم و میگم :می تونیم امتحان کنیم و در رو باز می کنم ،مچم رو می گیره:مسخره بازی در نیار بیا بریم دیر شده مامان نگران میشه پوزخندی زدم ،آنقدر برام حرفش خنده دار بود که نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم:مامان نگران ما میشه؟ پاشا خدایی جک خیلی قشنگی بود ،مامان نگران میشه یا زیور خانوم؟ با اخمی غلیظ نگاهم کرد بی اراده غلط کردم از دهنم پرید بیرون و بدش کلی تو دلم خودم رو فحش دادم که چرا همچین حرفی زدی؟خنده ای کرد و گفت:دفعه آخرت باشه تا خود خونه دیگه حرفی نزدم بس بود کم ضایع نشده بودم که. وارد خونه شدم ،پاشا خودش رو روی مبل انداخت و سوییچ بی ام و رو توی جیبش گذاشت .بابا همیشه هر چی می خواستیم می خرید یعنی خسیس نبود ولی در عوض مرد سالار بود خیلی مردسالار بود حرفش ،حرف آخر بود تا حالا ندیده بودم درباره ی امری از مامان مشورت بگیره ،مامان هم قید بابا رو زده بود و مشغول خودش شده بود ،ناخوناش،ماسک صورتش و هزار چیز دیگه ، و بیمارستان .هر از چند گاهی هم که بابا حرف می زد دعواشون می شد حتی یکبار مامان با گریه رفت پیش مامان بطی و بابا پرویز و گفت می خوام طلاق بگیرم .مامان بطی و بابا پرویز طرف عروسشون بودند ولی دلشون برای ما سوخت و مامان رو راضی کردن بمونه البته مامان پری و بابا رضا هم همون حرف ها رو به دخترشون که از دست شوهرش بریده بود زدن .گوش هام رو تیز کردم که فهمیدم مامان داره با کی حرف می زنه . بازم خانواده عزیزی . -امشب؟ خانم عزیزی ؟ بله بله می دونم ولی خب ...مطمئنین بهروز گفته؟ خیل خب باشه خدا حافظتون با بهت نگاش کردم زیر لب غر می زد و بار بابا می کرد .حالم از بابا بهم خورد .باورم نمی شد یک روز آنقدر ازش بدم بیاد معلوم نبود به خانواده عزیزی چی گفته . -پناه آماده شو شب خانواده عزیزی میان خواستگاری پاشا که تاحالا ساکت نشسته بود رویش را مثل برق گرفته ها به سمت مامان برگردوند -چیه؟ -کامیار؟ -بله -مامان من ... -بسه دیگه به خدا دیونه شدم -من زن اون نمی شم -فعلا که خواستگاریه -من جوابم منفیه پاشا که انگار خوشش اومده بود با سر تاییدم کرد. -اومدن که جواب منفی دادی ؟ -بگو نیان کم کم انگار از گستاخی ام بدش اومد ،دوست نداش با مامان اونطوری حرف بزنم. -یعنی چی؟ بابات گفته بیان -تمام این مدت به حرفای بابا گوش دادی حالا رسیدی به من نمی تونی جلوش وایسی؟! -پناه به تشر پاشا گوش نمی دهم آرامش نمی گرفتم.نمی دانم چرا ..... 🌺🍂ادامه دارد..... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 ازپله هاپایین رفتم،خانه ساکت ساکت بود.صداهایی ازآشپزخانه میومد،به سمت آشپزخانه رفتم،خانم جون تو آشپزخانه بودومشغول وَررفتن باظرف وظروف بود. +سلام خانم جون بدبخت دومترپریدهوا،سریع برگشت سمتم وگفت: خانم جون:ترسیدم بچه،سلام ساعت خواب. خندیدم وگفتم: +ببخشید،مامان کجاست؟ خانم جون:مثل اینکه بچه ی دوستش سرماخورده رفته بهش سربزنه. باتعجب سرم وآوردم بالا،خانه دوستش؟ بخاطربچه ی دوستش؟خیلی دلم شکست،بغض بدی گلوم وگرفت. من بدبخت هروقت حالم بدمی شدوبهش می گفتم فقط دوکلمه می گفت قرص بخورنهایتاًدیگه به خودش خیلی فشار میاوردمی گفت برواستراحت کن، اون وقت برای بچه ی دوستش تواین گرمامیره خونشون؟ خانم جون انگارمتوجه شدچون با ناراحتی سرش وانداخت پایین،سریع به سمت میزرفتم ویک شکلات برداشتم وسریع خوردمش تاجلوی ترکیدن بغضم وبگیره.ازگریه کردن خوشم نمیومد به نظرم آدم های ضعیف گریه می کنند. نفس عمیقی کشیدم ولبخندمصنوعی زدم.روبه خانم جون کردم وگفتم: +خانم جون درست وخوندی؟ خانم جون بابیخیالی گفت: خانم جون:بیخیال،کی حوصله داره آخه؟ حالابعدامی خونم،دوروزوقت دارم دیگه امروزچهارشنبس. باخنده گفتم: +خانم جون شنبه امتحان ادبیات داری، اصلامگه خودت نگفتی بهت املاءبگم؟ خانم جون که خیلی وقت بودبرای شکلات های روی میزکمین کرده بود آرام روی میزخم شدوهمچنان که شکلات برمی داشت گفت: خانم جون:آره باشه بزارغذادرست کنم بعدبیااملاءبگو. همین که اومدشکلات برداره ظرف شکلات وکشیدم سمت خودم وگفتم: +خودت میدونی خانم جون معلمت گفته این امتحان خیلی مهم وسخته،درضمن شکلات برای شماسمّه. باحرص گفت: خانم جون:به توچه هان به توچه؟بده من اون شکلات و. باخنده ابرویی بالاانداختم وگفتم: +بیخیال دیگه خانم جون ضررداره برات حالت بدمیشه ها. خلاصه انقدراصرارکردکه مجبورشدم یک شکلات ونصف کنم ونصفش وبهش بدم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
...: 💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 _راستی کامران چرا امشب اینقدر شلوغ شده ، بعضی ها رو نمیشناسم . +حق داری نشناسی من هم نمیشناسم ،مامانم بیشترشونو دعوت کرده ... راستی از کاوه چه خبر ؟ اصلا کجاست؟! _هوووف حرف کاوه رو نزن که بدجور از دستش کفریم . +چرا ، چیشده؟! شما که جونتون به هم بسته بود. _ای خداا... کامران حرفشم عذاب آوره... پسره رفته خودشو شبیه بچه مثبتا کرده جوری مثبت شده که وقتی میبینمش حالت تهوع بهم دست میده . یقشو تا خرخره بسته که نکنه یه موقع دخترا عاشقش بشن . ادکلنو که حرفشم نزن . تا یه دختر میبینه سرشو دو متر میندازه پایین . اینطوری( ادای کاوه رو در آوردم و چونمو چسبوندم به گلوم ) کامران هم ریز ریز به حرف ها و غر غر ها ی من می خندید . رو آب بخندی ، حرف های من کجاش خنده داشت ؟! نفسی گرفتم و ادامه دادم: _وای وای کامران ... حالا اینجاش منو میسوزونه که رفته عاشق دختر مذهبی شده . از اون چادر چاق چوقینا . حالا به قول خودش میخواد منو به راه راست هدایت کنه . اینبار کامران بلند خندید و گفت : باید باهاش حرف بزنم اینجور که تو میگی بچه از دست رفته . مغزشو بدجور شستشو دادنا ... و یه چشمک بهم زد . و انگار که یکی از دوستاش رو از دور دیده باشه ، ازم عذر خواهی کرد و به طرف دیگه ای رفت . همین جور که داشتم آبمیوه پرتقالیمو می خوردم ، آنالی رو دیدم که یه گوشه دیگه ای نشسته بود . آروم رفتم طرفش ... پشتش ایستادم و دستامو سِپر دیدش کردم و زیر گوشش زمزمه وار گفتم : _خانومی ،افتخار یه رقص دو نفره رو میدید . آنالی چند لحظه مثل برق گرفته ها موند ولی بعد به خودش اومد و خواست سرم داد بزنه که با دستم جلوشو گرفتم و صدای جیغ و دادش تو دستم خفه می شد . بعد از اینکه کاملا تخلیه شد بهم گفت : +مری جون ! _کوفت و مری جون . صد بار گفتم اسممو درست تلفظ کن . +مروا جون! _بنال ... چیه مثل بز زل زدی بهم حرفتو بزن . با لحن بچه گانه ای گفت : بیلا بلیم پیشت لقص بلقصیم (ترجمه: بیا بریم پیست رقص برقصیم) &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
زمان را گم کرده بودم. اتفاقات اطراف را می دیدم،اما نمی توانستم احساساتم را بروز دهم. موقع دفن، علی طاقت نیاورد و دوسه باری چنان به صورتم زد و سرم فریاد کشید که از حس درد شکستم. حالا هرصدای ناگهانی و خبر بدی،قلبم را ناآرام می کند.نمی توانم دفتر را درست بلند کنم، چندبار از دستم سر می خورد و می افتد.دفتررا که به زحمت زیر مبل هل می دهم،متوجه ناخن شکسته ام می شوم و تازه دوباره دردش را احساس می کنم. سعید, تا من را می بیند کوله اش را زمین می گذارد و می گوید: - لیلا چی شده؟ مسعود کنارم می نشیند : -از تنهایی ترسیدی؟ چرا رنگت پریده؟ - نه، نه، داشتم چیزی می خوندم حواسم نبود، یکهو که صدای در اومد ترسیدم. لیوان آب را دستم می دهد. مسعود می گوید : - مگه چی می خوندی که اینقدر هوش و حواست رو برده بود؟بده من هم بخونم بی خیال امتحانا بشم. سعید کوله اش را برمی دارد : - آقای باخیال امتحان اونوقت امروز برای چی اومدن منزل؟ مسعود گلویش را صاف می کند : - تو کار بزرگ تر از خودت دخالت نکن، صد دفعه. با خنده می گویم : - به قدو قواره دیگه! لیوان را می گیرد و بقیه ی آب را سر می کشد و می گوید : - بزرگی به قد است نه به عقل، نه به سن.خداوکیلی من پنج سانت از علی بلندترم. خب اشتباه می کنید باید با قد بسنجید. الان توی قرن بیست و یکم، آدم ها باچشمشون وجسمشون زندگی می کنند. عقل کیلویی چنده؟ برای اینکه بگن ما متفاوتیم،کفش می پوشن پاشنه اش این هوا... بلند می شه و همزمان ادای راه رفتن با کفش های پاشنه بلند را در می آورد : - کلی درد و مرض می گیرند که همینو بگن دیگه : بزرگی به قد است و به زیبایی. سعید که تی شرت و شلوار آبی اش را پوشیده، تکیه به در اتاق می دهد و می گوید: - آقای سخنران و تئاتریست ،پاشو... پاشو یه چایی بریز بخوریم، بدو. مسعود با دست دوطرفه موهایش را شانه می زند : - ادامه داره برادر من! تازه این موهای نازنین را رنگ می کنند و نصف از جلو، نصف از پشت، نصف از بغل چپ و نصف از بغل راست بیرون می ذارند که چی؟ سعید راه می افتد سمت آشپزخانه : - کم اذیت کن، بذار برسی بعد. مسعود کوله اش را برمی دارد. - آقای دانشمند! احیانا همه ی حرف ها به ماخانم ها رسید دیگه!شما پسرا پاک پاک! دم در اتاقشان مکثی می کند و سر می چرخاند سمت من : - نه به جان عزیزمن که تویی ! ماهم مثل شما،شک نکن!بزرگی مون ملاکش عوض شده،اما الان از ترس سعید که بااون فنجون دستش سمت من نشونه رفته، این بحث علمی عقل بهتراست یا قد و وزن و ماشین لوکس و موی رنگ و... تق... هول می کنم و به سرعت سرمی چرخانم سمت سعید. فنجان را نشان می دهد و می خندد: - نترس فنجون رو ننداختم . من هنوز اعتقاد دارم که عقل ارجحیت داره. خیالت راحت. دوباره این دوتا آمدند تا سکوت خانه پا پس بکشد. ٭٭٭٭٭--💌 💌 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی : 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 اره گلم ساناز : بهت تبریک میگم ،ای کاش میتونستی میومدی اینجا درست و ادامه میدادی ؟ - میدونم ولی بابا رضا هیچ وقت اجازه نمیده ساناز : چرا اجازه نده ،حاج رضا هم تا چند وقت دیگه ازدواج میکنه ،دیگه چه کار به تو داره - نمیدونم باید باهاش صحبت کنم ساناز: اره باهاش صحبت کن ببین چی میگه ،عزیزم من باید برم سرکارم کاری نداری؟ - قربونت برم یه همه سلام برسون خدا نگهدار راست میگفت بابا که قراره دیر یا زود ازدواج کنه ،چرا نباید بزاره برم از اینجا یه دفعه صدای خنده چند تا دخترو پسر بلند شد برگشتم نگاه کردم دیدم یاسریه با چند تا دخترو پسر دورش خوشم نمیومد ازشون بلند شدم و از کافه رفتم بیرون کلاسم که تمام شد رفتم خونه ،تا برسم خونه دیگه غروب شده بود ،تن تن رفتم لباسامو عوض کردم و رفتم اشپزخونه غذا درست کنم ،امشب حتمن با بابا صحبت میکنم ببینم چی میگه ساعت ۱۰شب بود که بابا اومد خونه - سلام بابا جون بابارضا: سلام سارا جان بیداری هنوز؟ - منتظر بودم شما بیاین باهم شام بخوریم بابا رضا: باشه الان میرم لباسمو عوض میکنم و میام شامو که خوردیم میزو جمع کردم و ظرفا رو شستم رفتم سمت پذیرایی دیدم بابا داره اخبار نگاه میکنه نشستم روی مبل،،صدای تپش قلبمپ میشنیدم یه نفس عمیق کشیدمو گفتم - بابا رضا) همون طور که چشمش به تلوزیون بود (1 9 بابا رضا: جانم - میشه منو بفرستین کانادا اونجا درسمو ادامه بدم ) بابا تلوزیون و خاموش کرد و برگشت سمت من(: برای چی میخوای بری؟ - خوب مثل همه آدما میخوام برم اون ور زندگی کنم، درس بخون، پیشرفت کنم بابا رضا: خوب همه این کارا رو میتونی همینجا هم انجام بدی - ولی من دوست ندارم اینجا باشم بابا رضا: یعنی میخوای منو تنها بزاری؟ - بابا جون شما دیر یا زود ازدواج میکنین ،این منم که تنها میشم بابا رضا: به یه شرط اجازه میدم که بری - چه شرطی؟ بابا رضا : اینکه ازدواج کنی ،بعد هر جا که دوست داشتی میتونی بری بابا این حرف و گفت و بلند شد و رفت الان اینو چیکارش کنم تا صبح فکرم درگیر بود چیکار کنم بابا راضی بشه که خوابم برد صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم عاطفه بود - هااا عاطی: سلامت کو،رفتی دانشگاه بی ادب شدی؟ - ول کن عاطی اصلا حوصله ندارم عاطی: بیخود ،من به خاطر جناب عالی اومدماااا پاشو بیا دنبالم بریم بیرون - عاطی بیخیال خواب دارم عاطی: پس دیشب تا صبح کارت چی بود حاج خانم - داشتم فکر میکردم &ادامه دارد .... 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
بین دخترها نمی دانم چرا این بار میترا به دلم نشسته است. قید سعیده را زدم و با میترا هستم. سعیده خیلی گریه کرد. دختر است دیگر. قبلش هم سوسن پدرم را درآورده تا شرش را کم کرد. دو روز که به یکی شان رو می دهی خا ک بر سرها می خواهند سوارت شوند، چند روز هم از گریه و زاری شان نگذشته با یکی دیگر مچ می شوند. بساطی است... اما میترا غلط می کند دلش را برای کس دیگری بگذارد. خودم دلش را با تیغ پاره می کنم... دل بخواهی نداریم! - دیـروز چـرا لنـز سـبز گذاشـته بـودی؟ مـن کـه گفتـم از ایـن رنگ خوشم نمی آد. - همین جوری! دنیا را همین جوری بند تنبونی گرفتیم که هرش از برش قابل تشخیص نیست. - گفتم درست جواب بده میترا... سعی نکن منو خر کنی! - ببین مامانم صدام می زنه. برم، میام... فرار کرد. مطمئنم امروز هم خانه نبوده و تازه آمده است. میترا دارد چه بلایی سر زندگی من می آورد؟ می نویسم: «من ظاهرم را درست میکنم که بگویم خوشم. تو ظاهرت را درست می کنی که بگویی خوبی. گل بگیرند به دروغ هر دوتایمان. نمی فهمی که همه ی زندگی همین هاست. حالم از میترا و تو با هم به هم می خورد...» و می فرستم برای مهدوی! مهدوی طوری برخورد می کند که کنارش کم می آوریم همه مان. همین پیام را برای جواد هم می فرستم تا بفهمد که کار بدی کرد مرا با مهدوی مواجه کرد. پنجره را باز می کنم و سیگار دیگری روشن می کنم. کوچه ی آرام و تاریکی شب، هم آرامم می کند هم اوضاعم را یادآوری می کند. کنکور که بدهم تمام کتاب ها را یک جا می سوزانم. میترا را هم می سوزانم. پیام می آید. جواد است: - من ظاهر و باطنم یکییه. چه مرگت شده تو! صبح که خوب بودی، بشین پای درست... مرده شور میترا... موبایل را پرت می کنم روی تخت و سیگار را توی کوچه می اندازم و زیر پنجره ولو می شوم. دست می برم و بدون آنکه مثل همیشه انتخاب کنم، دستگاه را روشن می کنم و صدای موسیقی فضای ساکت را می شکند: حال امروز من از دیروز بدتره چون در کنارمی، چشمات مال دیگره گفته بودم که دلم با تو خوشه اما کار من و تو با هم سره تو رهام کنی دلم تموم می شه دنبالم میای نگات پشت سره... صدای تبل ها در سرم کوبیده می شود. چشمانم را می بندم تا حس منفی شعر را بیشتر از این نگیرم. سعیده روزهای آخر که گفته بودم دوست معمولی باشیم و توهم نزند این موسیقی ها رو برایم می فرستاد. احمقند این دخترها. مثل من که الآن احمق شده ام. حال میترا را می گیرم اگر مطمئن بشوم دارد چه غلطی می کند. موبایل را برمی دارم. جواد چند تا پیام داده اما مهدوی هنوز نه. مهدوی را باید کشت؛ به جواد گفته بود: - فکـر نکنـی سـختی کشـیدن فقـط مخصـوص آدم های خـوب اسـت و شـماها ا گـر بـه خاطـر فـرار از سـختی ها دنبـال دل بخواهیتان بروید آسـایش دارید، سـختی برای همه هسـت. یقه ی خوب و بد را می گیرد منتها... سرم را تکان می دهم تا بقیه ی حرفش را نشنوم، مرور نکنم... مهدوی بمیرد که این قدر دقیق حرف می زند. . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
32.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کارتون زیبای ایرانی😍" قلب خورشید" 🌴🌼👶🌼🌴
بعد از همۀ این جریان ها، خانه نشین می شوم. هوای خانه تنها هوای پاکی است که حالم را خوب می کند. خانۀ ما همیشه آرام است. زندگی معمولی داریم. مادر و پدرم تفاهمشان مدل خاص خودشان است. و تز بزرگشان در آزادی دادن است؛ آنقدری که بمیری. البته بفهمی و بمیری. من حوصله فهم ندارم. الآن آزادی طلب هستم. ملیحه سر به سرم می گذارد که آزادی را باید به کسی بدهند که عقل دارد. برایش اخم می کنم، کوچکتر از من است و بزرگتر از دهانش حرف می زد. مادر طرف هیچ کدام را نمی گیرد. چون مادر نیست؛ رفیق است. یک جوری پایه است! سه تا سه روز که خطا کنم فقط قربان صدقه می رود که حالت خوب باشد و درست را بخوانی و بفهمی که داری چه کار میکنی. چه خوبش، چه بدش. بفهمی کجای عالمی، کفایت می کند. حتی با ملیحه هم همین است. خودم می دانم که از این آزادی به چه نفعی دارم استفاده می کنم، استفاده که نه، افتضاحه میکنم. اتفاقات این روزها هم چنان حالم را گرفته است که فقط دلم می خواهد، آزادانه تنها باشم. مادرم تمام این روزها هست و تنهایی هایم را تحویل می گیرد. برایم آبمیوه می گیرد و در اتاق را می زند. بلند میگویم: - خوابم خواب. - فدات بشم. برات آب پرتقال گرفتم. فدایی نمی خواهم. یکی می خواهم که فهم کند تمام چیزهایی که دارد در سر من دور میزند. بعد از آن شب روی علیرضا زوم کرده بودم و یکی دوبار هم از غفلتش استفاده کردم و موبایلش را زیر و رو کردم. پاک می کرد. پیام های تلگرامش را باقی نمی گذاشت. اینستایش هم قفل داشت و هیچ... مادر آهسته در میزند و من بلند نمی شوم. سکوتم همیشه یعنی که می تواند بیاید در خلوت های زهر شده ام. تختم تکان می خورد و دستی دستم را می گیرد اما چشمم را باز هم، باز نمی کنم. می گویم: - بی خیال مامان! - بچه تو کی یاد می گیری با مامانت مثل دوستات حرف نزنی! - بدبختی اینه که فعلا شما دوست تری. می خندد. پوف کلافه ای می کشم. - خوبی وحید، الان میخوای حرف بزنیم. لیوان آب میوه را سر می کشم. مزه همیشگی را برایم ندارد. اما انگار از همان دهان هم که سر می کشم خشکی ترک ترک را می گیرد و تا ته معده و روده ام را خنک می کند. دوباره دراز می کشم و قبل از هر حرفی می گویم: - دستت طلا، یادت باشه که یادم بندازی آدم شدم ببوسمش از سر انگشت پات تا سر انگشت دستات. لای چشمم را باز می کنم و لبخندش را که می بینم مطمئن می شوم که در تلاش است حالم را درک کند. تنهایم می گذارد در این حال مزخرف. بعد از فرید نه به جواد می توانم پناه ببرم، نه به آرشام حرفی بزنم. خودم راه می افتم توی تمام کانال ها و پیج ها. چرخ می زنم و راحت پیدایشان می کنم. کلیپ های پر حرفشان را می بینم، آهنگها و مدل هایشان را... چقدر هم پر از سر و صدا هستند ... هنگ می کنم و پر از تردید می شوم. فیلم ها خرابم می کند و نوشته ها دفنم. درِ لپتاب را چنان به هم می کوبم که... کمی، فقط کمی از ذهنم باقی مانده است و بقیه اش پر از خوانده ها و شنیده هاست. کامپیوتر را که خاموش می کنم، تمام فضای اتاق تاریک می شود، هوای اتاق دم کرده یا من نفسم بالا نمی آید؟ چشم می بندم و همه جا تاریکتر می شود. می ترسم؛ از همۀ آنچه که دیده ام و خوانده ام می ترسم و دست هایم را بالا می آورم و روی صورتم می گذارم. دلم می خواهد... نه دلم هیچ نمی خواهد؛ دارم خفه می شوم. فرار می کنم از اتاقم، چراغ ها همۀ خانه را روشن کرده اند. من این روشنایی را می خواستم. و کمی آرامش. دنبال مادرم می گردم. پیدایش می کنم توی اتاق مقابل آینه، ملیحه نشسته و مادر دارد موهایش را می بافد. مرا که می بیند تمام صورتش لبخند می شود، صورتم را که می بیند لبخندش جمع می شود. خودم را جمع و جور می کنم و برای فرار از سؤال های احتمالی مادر، فضا را دست می گیرم و می گویم: - کچلش کن مامان! که بفهمه دیگه برای زندگی بهونه نداره... می خندد و مادر میگوید: - خوبی وحید؟ سر تکان میدهم و لب جمع می کنم: - اوهوم. - احوال برادر اخمو. - بله دیگه. از هفت دولت آزادی که همیشه شاد میزنی! - شما خودت دلت خواسته هفت دولت داشته باشی که حالا این طور پکیدی! کمتر بخواه بیشتر بخند! خیز برمی دارم سمتش و جاخالی می دهد، مادر دستم را می کشد و می گوید: - وحیدجان! مرد باش برو سه تا چایی بریز. میوه بزار، دل دو تا خانم رو به دست بیار!!! چایی می ریزم، میوه هم می گذارم. اما دنیایم را جمع می کنم و از خانه می زنم بیرون. زیر نگاه تیز و دقیق مادر بیرون می زنم. آرشام را می خواهم و سیگارهایش را. جواد را می خواهم و... شاید هم مهدوی و... . . . 💌 💌
با اینکه با سعید قرار دارم،میخوابم و وقتی بیدار میشوم که دیر شده است. به سعید زنگ میزنم. جواب نمی دهد. بلوز و شلوار گرم کن میپوشم و راه می افتم. ضرب پایم را تندتر میکنم و بلند تر. وسط پارک پیدایش میکنم و تا انتهای پارک همراهش می دوم‌. نمی ایستد تا دست بدهم و حرکت های کششی را شروع می کند. هوای پاییزی و سکوت و خلوتی،حس خوبی در رگهایم سرازیر میکند. حس همان کیسه هوای وطنی که حالا اصل و عمق و طولش را دارم نفس میکشم‌. بعد از نرمش فن ها را تمرین میکند. ضربات بی وقفه ام هوا را میشکافد و چنان عرقی از شش بند وجودم در می آورد که دلم یک استخر آب یخ طلب میکند. سعید مربی رزمی است و یکی دو سالی است که خصوصی دارد پوست مرا ور می آورد. هرچه در رفاقت مرام میگذارد،در تمرین ها هیچی حالیش نمیشود. برای جریمه دیرکرد،هزینه صبحانه را مثل بچه آدم تقبل میکنم. آن هم صبحانه سعید که سه برابر به خودش می رسد. تا کله پاچه ای سر میدان می رویم. پشت میز که جاگیر میشویم سعید میگوید:تو کمتر بخور. سر تمرینا که مثل آدم نمیای،همشم پشت سیستم و میز آزمایشگاهی،تمام زحمتم رو داری هدر میدی! صاف مینشینم. _ عزیز منی،این دفعه رو ندید بگیر جون من. ظرف غذا را که می آورند،آبلیمو را خالی میکند توی کاسه ام. نگاهم به آبلیمو است و غذای بر باد رفته‌. رو کم کنی سعید،بی اعتراض تا ته غذا را میخورم. تا مدت ها معده ام آبلیمو که ببیند رم میکند. _ برنامه آموزشی کانون رو نوشتی؟ با سوالش لقمه در دهانم تلخ میشود و نمی گویم که فرصت نکرده ام. فقط سری تکان میدهم. دستانش را با دستمال کاغذی تمیز می کند و می گوید:می دونی که تا آخر هفته باید تحویل بدی؟ دارم در ذهنم دنبال زمانی می گردم تا کار کانون را انجام بدهم. بلند میشوم و همراه سعید بیرون می آیم‌. وجدان دردِ حجم کارها و کم کاریم اذیتم میکند. سعید بازویم را فشار میدهد. _الان یکم روش کار کنیم؟ همراهم می آید تا آرایشگاه. برنامه کانون را همان جا زیر تیغ و قیچی میبندیم و قرار میشود که وقتی برای اردوی تمرینات کشوری می رود،من کنار کلاس فیزیک با شاگردانش تمرین هم داشته باشم! همراه سعید و چندتای دیگر کانونی زده ایم برای بروبچه های زیر خط فقر. هرکس یه گوشه ای از کار را با بضاعتش گرفته است. سعید تکواندو کار میکند و با این اردو رفتن هایش تمام وقت من را میگیرد که باید به جایش کار کنم. به چشم غره هایم اهمیت نمی دهد و برای پاچه خواری پول آرایشگاهم را می دهد و می رود. دوتا زیرلبی حواله اش میکنم که به هیچ میگیرد. یک ساعتی می کشد تا برسم آزمایشگاه. در حقیقت یک ساعت دیر می رسم. دوتا لیوان چای میگیرم و وارد آزمایشگاه میشوم. برای علیرضا که انتهای سالن سر دستگاه ایستاده لیوان چای را بالا می آورم. سری به رد تعارفم بالا می اندازد. می چرخم سمت شهاب که قوز کرده روی لپ تاپ. کنارش مینشینم. سرش را که بالا می آورد هجوم موها روی صورتش در چشمم می نشیند. _ ای جان!شونه ای،آرایشگاهی،مدیون موهات نشی! قند را می اندازد توی دهانش و لپ تابش را می چرخاند سمت من. خم میشوم تا نتیجه کارها را برایم توضیح دهد که می گوید:اگه بخوام ادامه ندم چی میگی؟ مکثم چند لحظه بیشتر طول نمی کشد. _ برای چی؟فشار از کجاست؟فضا و کارت یا دلت؟ نمیتوانم حالت چشمانش را بفهمم،این کلافه ام میکند. حالا که دارد اپلای میکند و حسرت در نگاه های دیگران انداخته است دچار این تردید شدن بعید به نظر می رسد. میگوید:همه چی با اون چیزی که توی ذهن و فکر آدمه فرق میکنه!تازه فهمیدم خبری نیست! نمیدانم چه بگویم که همه چیز را گفته باشم و ذهنیت بدی هم ایجاد نکرده باشم. تردید الان شهاب با تردید سال های اول تفاوت دارد اما باز هم آزار دهنده است. میگویم:چون تو همه چیز رو نمی سازی. نخواستی که بسازی!بی اراده تو طبق یه فرایند جلو رفته!حالام فکر میکنی داره خراب میشه اینه که تو هم خراب میشی! ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
📚 📝 نویسنده ♥️ پسرها از پنجره ماشین سرشان را بیرون آورده بودند و به ما مي خندیدند ناگهان به رگ غیرتم برخورد و پایم را روي پدال گاز فشردم . مدل ماشین ما بالتر و قدرتش هم بیشتر از پاترول بود باید ادبشان مي كردم . با فشار روي پدال گاز ، دنده ماشین را هم عوض كردم و با مهارت از بین ماشین ها ویراژ دادم. من تقریبا از 15 سالگي رانندگي مي كردم البته دور از چشم پدر ومادرم زیر نظر سهیل انواع و اقسام لمهاي رانندگي را یاد گرفته بودم و خیلي هم از این بابت مغرور بودم حتي گاهي وقتي باسهیل مسابقه مي گذاشتم نمي توانست به گرد راهم برسد به لیلا كه ترسیده بود گفتم : - سفت بشین و نگاه كن . از بین دو ماشین لایي كشیدم . لیلا جیغ كوتاهي زد و راننده ها با بوق بلند و كشداري مراتب اعتراضشان را اعلام كردند . اما من بي توجه گاز مي دادم و به پاترول كه نا امیدانه تلاش مي كرد خودش را بهمان برساند مي خندیدم . ماشین آنقدر سرعت داشت كه مي دانستم اگر به مانعي بر خورد كنیم حتما دخلمان مي آید اما غرور نمي گذاشت رعایت قانون را بكنم . سرانجام در یكي از خروجي ها پاترول ما را گم كرد و من خندان سرعت ماشین را كم كردم . لیلا با خشم نگاهم مي كرد . با خنده نگاهش كردم و گفتم : - لیلا وقتي مي ترسي رنگت سه درجه روشن تر مي شه همیشه بترس . لیلا عصبي داد زد : احمق دیوانه ! نزدیك بود هر دومونو بكشي چرا اینطوري رانندگي مي كني ؟ خونسرد گفتم : نترس حالا كه نمردیم من باید روي این جوجه فكلي ها رو كم مي كردم . حال تو دانشگاه ماستها رو كیسه مي كنن اینطوري خیلي بهتره . لیلا سرس تكان داد و حرفي نزد. اما مي دانستم كه او هم ته دل راضي و خوشحال است كه پسرها را سر جایشان نشاندیم . این حادثه باعث شد كه كلاس ریاضي وبلایي كه سر فرستاده استاد آوردیم از یادمان برود . تا هفته بعد و جلسه بعد مشغول شیطنت و خندیدن به خلق الله بودیم و اصلا یادمان رفته بود كه شنبه خود استاد سرحدیان سر كلاس مي آید . صبح روز شنبه تازه یادمان افتاد و كمي ترسیدیم ولي با خودمان فكر مي كردیم حتما استاد از یاد برده و كاري به ما ندارد، به هر ترتیب ساعت ریاضي رسید و همه با هیجان منتظر بودند ببینند چه پیش مي آید .وقتي استاد وارد كلاس شد همه به احترام ورودش از جا بلند شدیم. سرحدیان مرد میانسال و با تجربه اي بود كه به آساني نمي شد دستش انداخت . از آن قیافه هایي داشت كه بهش با جذبه مي گفتند . وقتي ما نشستیم شروع به درس دادن كرد و ما خیالمان راحت شد كه حرفي از جلسه حل تمرین نخواهد زد. تند تند یادداشت بر مي داشتیم و سعي مي كردیم پا به پاي استاد درس را بفهمیم و جزوه برداریم چون جلسه اول نصف بچه ها نتوانسته بودند یادداشت بردارند و استاد بي توجه به اعتراض بچه ها تخته را پاك كرده بود . سر انجام كلاس به پایان رسید ولي استاد هنوز اجازه ترك كلاس را به ما نداده بود. همه منتظر نگاهش مي كردند. آقاي سرحدیان با حوصله شماره تمرین هایي كه باید براي جلسه بعد حل مي كردیم را روي تخته نوشت . بعد با صداي نافذ و لحني قاطع گفت : ادامه دارد.... ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 با شور و شوق برای بابا همه چیز رو تعریف کردم که در آخر گفت : یادت نره واسه منم بیاری بخونم هیربد که با دکمه سر آستینش درگیر بود از پله ها پایین آمد و گفت : همچین تحفه ایم نیست وقتی پارت ، پارت می نوشت واسه من میخوند اصلا خوشم نیومد ــ کی گفت تو نظر بدی ؟ ــ خواستم پدرمو آگاه کنم ــ تو ؟! آقای جذاب ۲۷ سالت شد ، چرا نمیری زن بگیری از دستت راحت شیم ، ترشیدی که ! ــ میخوام در کنار پدر و مادرم زندگی کنم تو چیکاره ای ؟! هرچند معلوم بود شوخی میکند اما بابا مثل همیشه برای اینکه شخصیتم را حفظ کند گفت : ــ با خواهر بزرگترت درست حرف بزن ــ چشم ، بانو برایتان مقدور است این دکمه را برایم ببندید ؟‌ ــ کجا به سلامتی ؟ ــ متاسفم نمیشه برای یک خانوم توضیح داد ــ هیربد ‌؟!! ــ هان ؟ چته ‌؟ مغزت توانایی تحلیلش نداره از دنیا ساقط میشی بابا یقه منو میگیره ــ خیلی لوسی ــ لطف داری ، من رفتم . بابا ؟ مامان ؟ آبجی بزرگه، هَو اِ گود تایم. بابا ‌: نه این آدم نمیشه ثریا بدون شرکت در بحث میان بابا و مامان به اتاقم رفتم ، وقتی وارد اتاقم میشدی اولین چیزی که به چشم میخورد عکس دست جمعی کوه نوردی بود ، با یادآوری اتفاقات آن روز لبخندی روی لبم شکل گرفت . بدون تعویض لباس هایم دمر روی تخت افتادم ، همین که خواستم خواندن را شروع کنم تلفن همراهم به صدا درآمد . با دیدن تماس گیرنده فاتحه ای نثار روح پر فتوحم کردم و روی اسپیکر گذاشتم که صدایش در اتاقم پیچید : ــ الو هانی ؟ بی معرفت چرا به من خبر ندادی ؟ تو باز رفتی سراغ فاطی یادت رفت اول هر کاری باید به من شرح حال بدی ؟! ــ اول سلام دوما اینقدر تند نرو تو کی باشی که من همه چی برات توضیح بدم ؟! ــ دلم نخواست سلام کنم ، من همه کارتم ــ پپسی میخوری یا ... با جیغ جيغ های گوش خراشش حرفم را قطع کرد ، بی توجه به حرص خوردنش گفتم : ــ ســــُلی عمه کجاست ؟ ــ درست حرف بزن ، تو خیر سرت تحصیل کرده ای ! چرا قداست اسم بچم و میاری پایین ؟! ــ خب حالا ‌، بانو سلاله کجا تشریف دارن ؟ ــ ناهار خورد خوابید فداش بشم . ــ باشه موافقم ، سریع تر اقدام کن ــ کوفت ــ تو از کجا فهمیدی ؟ آهان دوباره این شوَر کَنه ات سر صبحی اومده بود اینجا که واسه جناب عالی آمار بگیره !! ــ راجب شوهر من درست صحبت کن ، ضمنا صبح نه ظهر ، نمیدونستی بدون ، بعدشم خواسته به مامانش سر بزنه تو رو سننه ؟! ــ بسه ثمین ، ولم کن با همین شوهرت ، زنش دادیم بره نبینیمش بدتر شد . ــ اگه گذاشتم دیگه بیاد ... ــ خوب کاری میکنی آفرین ــ ول کن ، فاطمه چطور بود ؟ ناراحت نبود ؟ ــ نه حداقل اینجوری نشون نمی داد ــ اون مثل ما نیست که خیلی خانومه ــ آره ... آهی کشید و گفت : ــ البته من میدونم بخاطر مشکات اینقدر به فاطمه سر میزنی ــ همش هم بخاطر مشکات نیست ، فاطمه کتاب خونده نشده ایه برام ! ــ خیلی صبوره ... ــ آره ، واقعا . ــ خب مزاحمت نمیشم بیشتر از این فعلا ، به مامان بابا هم سلام برسون . ــ تو همیشه مزاحمی ، برو ، باشه سلامت باشی . ــ تو درست بشو نیستی ... ــ نکه تو هستی . ــ اَه ولم کن هزارتا کار دارم ، خدافظ ــ بسلامت . ثمین کمک بزرگی به نوشته ام کرد ، هر جا مهدا سعی در سانسور داشت را توضیح داد بدون هیچ کم و کاستی . این شجاعتش خیلی تحسین برانگیز بود . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh