به نام خداوند روزی دهنده...
❤️اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم❤️
🌻🍃اعضای محترم کانال زن روز، سلام! صبح زیبای سهشنبهتون بهخیر. روز خوبی داشته باشید🍃🌻
«فَتَقَبَّلَهَا رَبُّهَا بِقَبُولٍ حَسَنٍ وَأَنْبَتَهَا نَبَاتًا حَسَنًا وَكَفَّلَهَا زَكَرِيَّا ۖ كُلَّمَا دَخَلَ عَلَيْهَا زَكَرِيَّا الْمِحْرَابَ وَجَدَ عِنْدَهَا رِزْقًا ۖ قَالَ يَا مَرْيَمُ أَنَّىٰ لَكِ هَٰذَا ۖ قَالَتْ هُوَ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ ۖ إِنَّ اللَّهَ يَرْزُقُ مَنْ يَشَاءُ بِغَيْرِ حِسَابٍ. خداوند، او [= مریم] را به طرز نیکویی پذیرفت؛ و به طرز شایستهای، (نهال وجود) او را رویانید (و پرورش داد)؛ و کفالت او را به «زکریا» سپرد. هر زمان زکریا وارد محراب او میشد، غذای مخصوصی در آن جا میدید. از او پرسید: «ای مریم! این را از کجا آوردهای؟!» گفت: «این از سوی خداست. خداوند به هر کس بخواهد، بی حساب روزی میدهد.» (آل عمران، آیه ۳۷)
@zane_ruz
هفتهنامه زن روز
#گفتگو
یار حبیب (۱)
فاطمه اقوامی
در این روزهای نزدیک به عروج عارفانه سردار دل ها و یارانش به سراغ «مریم شریفی» همسر شهید «هادی طارمی» از محافظان شهید سردار سلیمانی رفتیم تا زندگی یکی از یاران سردار دل ها را برایمان روایت کند... یاری که جانش به جان او بسته بود و تا لحظه ی آخر لحظه ای از او جدا نشد. در بخش اول این گفتگو میخوانیم:
آقا هادی اولین شهید خانواده طارمی نبود. برادرشان جواد سال ۱۳۶۳ در عملیات خیبر شهید شده بود و پیکرش بعد از ۱۱ سال به کشور برگشت زمانی که آقاهادی تقریبا ۱۵ ساله بود. به نقل از مادرشان همه بازگشت پیکر جواد را نقطه ی تحول آقاهادی می دانند. در فیلم های به یادگار مانده از آن روز، آقاهادی کنار منبر نشسته و وقتی روحانی مسجد بعد از تشییع پیکر، روضه می خواند، آقا هادی به شدت منقلب شده و در فراق برادرش اشک می ریزد. هادی اهل هیئت بود و از همان دوران نوجوانی به هیئت حسینیه ی شهدای شادآباد می رفت. برادر من هم از اهالی همان هیئت بود و من هم از بچگی همراه خانواده در ایام محرم و برخی از مناسبت ها در مراسم همین هیئت شرکت می کردیم البته همدیگر را نمی شناختیم. آشنایی من و آقا هادی به واسطه ی ازدواج خواهرم با برادر او شکل گرفت. تقریبا چهار، پنج سال از ازدواج آن ها می گذشت که ما به منزل خانواده شوهر خواهرم در ابهر رفتیم. در همان جا هادی مرا دیده بود و نهایتا بعد از تابستان ۸۳ همراه خانواده برای خواستگاری به منزل ما آمدند. در آن زمان براساس ملاک هایی که در ذهن داشتم، علاقه مند بودم که یک جوان مؤمن و انقلابی را به عنوان شریک زندگی آینده ام انتخاب کنم که آقاهادی این دو ویژگی را دارا بود. علاوه بر این شخصیت مردانه ای داشت و معلوم بود اهل زندگی است. از طرفی شغلش را هم خیلی دوست داشتم چون حس می کردم در این لباس خیلی خوب می شود به مردم خدمت کرد. آقا هادی در همان جلسه اول کمی از شرایط کاری اش حرف زد. خب این شغل سختی های خودش را داشت ولی پای علاقه که در میان باشد سختی ها به چشم نمی آید. آن قدر که در طول ۱۵ سال زندگی هیچ وقت در این زمینه شکایتی نکردم و سختی ها را به خاطر عشق به زندگی مان به جان خریدم. شهریور سال ۸۳ مصادف با سیزدهم رجب مراسم عقدی در منزل خودمان برگزار کردیم. چند روز بعد از مراسم، هادی یک گردنبند مروارید را به عنوان اولین هدیه، به من داد که هنوز هم نگهش داشته ام. خرداد سال ۸۴ هم با برگزاری یک مراسم ساده و در عین حال شیک و آبرومند سر زندگی مان رفتیم و زندگی مشترکمان را شروع کردیم.
@zane_ruz
ارتباط با ادمین:
@zaneruz97
#منبرک
کسی که امام زمان به او نگاه نمیکند
آیتالله فاطمینیا
جوان میخواهد برود جمکران، حالا با مادرش هم بحثش شده است، دوستانش هم دم در هستند، مادرش همینجوری نگاهش می کند، مادری که اینقدر زحمتش را کشیده است شبها نخوابیده است، حالا این جوان عصبانی شده است، خداحافظی هم نمی کند. خیلی خب این کار را کردی؟ خیلی معذرت می خواهم من را ببخشید، آدم باید خیلی احمق باشد فکر کند از مادر خداحافظی نکند، (در جمکران) امام زمان (علیه السلام) به او نگاه کند.
@zane_ruz
ارتباط با ادمین:
@zaneruz97
#عطارباشی
دارچین بهترین گیاه برای قلب است
دکتر زندهدل، پزشک و محقق طب سنتی گفت: از نگاه طب سنتی، قلب دارای چندین دریچه و حفره است و قسمت های اصلی هرکدام مأموریت خاص خود را دارند اما مهم ترین وظیفه را زندگی بخشی انسان می داند. اگر تمام اعضای بدن فعال باشند، قلب فعال نباشد، انسان مرده است. عضو اصلی بدن قلب است و وظایفی همچون شادابی بخشی به کل بدن، اثرگذاری بر روی کل بدن و قدرت و توانایی دارد. طب سنتی معتقد است که اگر به هر وسیله ای مانند داروهای گیاهی، سبک زندگی، کلام یا هر چیزی قلب کسی را شاد کنم، عمده بیماری های بدن او رفع می شود. وی افزود: مفیدترین، موثرترین و با ارزش ترین گیاه برای قلب، دارچین است. هل گیاه دیگری است که برای قلب و فشار خون بسیار مؤثر است و جلوی لخته شدن خون را می گیرد. دمنوش دانه های هل بسیار خوب است.
@zane_ruz
ارتباط با ادمین:
@zaneruz97
هفتهنامه زن روز
#گفتگو
یار حبیب (۲)
فاطمه اقوامی
آقا هادی خیلی درونگرا بود و هیچ وقت درباره ی مأموریت هایش حرفی نمی زد. حتی خیلی ها نمی دانستند او محافظ سردار است. یادم می آید یک بار در تابستان خواهرشان سفری به کربلا داشتند وقتی برگشتند از گرمای آنجا تعریف می کردند که یکدفعه آقا هادی گفت شما از سختی کار در گرمای بالای کربلا خبر ندارید. همان جا به او گفتم کاش از سختی ها هم برای من بگویید تا کمی در جریان کارتان قرار بگیرم اما او اهل تعریف کردن این طور مسائل نبود.
نه فقط درباره مسائل کاری که در مورد خیلی چیزها به خصوص کارهای خیری که انجام می داد با من حرف نمی زد. دلیلش را نمی دانم شاید به همان کم حرفی همیشگی اش برمی گشت.برای همین من از خیلی چیزها بعد از شهادتش مطلع شدم. مثلا یکی از همکارانش تعریف می کرد که مدتی به خاطر مشکلی که داشته نمی توانسته سر کار برود. هادی یک روز بی خبر کلی وسایل و خواروبار خریداری می کند و آن ها را جلوی درب منزل به او تحویل می دهد. آقا هادی برخلاف خیلی ها برای اینکه ته دل ما خالی نشود، از شهادت هم حرفی در خانه نمی زد. حتی محیا با اینکه حاج قاسم را دیده بود نمی دانست پدرش محافظ حاج قاسم است. این کار هم به دلیل مسائل امنیتی بود هم به خاطر روحیه ی بچه ها که یک موقع نگرانش نشوند. بالأخره همه می دانستیم که کار او طوری است که این خطرها را دارد اما او درباره این مسائل حرفی نمی زد. من هم شکایتی نداشتم. حتی یکبار نگفتم کارت را عوض کن. وقتی میدیدم از کارش لذت می برد و حالش خوب است من هم راضی بودم. احساس می کنم این نبودن ها و فاصله ها پیوند ما را محکم تر کرده بود. من دلتنگی را به امید دوباره دیدنش تحمل می کردم. وقتی همدیگر را می دیدیم انگار عشقمان از نو شروع می شد. من دو بار توفیق داشتم و از نزدیک حاج قاسم را دیده بودم. هر دو بارش هم در ماه رمضان بود که برای افطار به منزلشان دعوتمان کرده بودند. دور و برشان مثل همیشه شلوغ بود اما هر دفعه خودشان می آمدند جلو و احوال پرسی می کردند ولی این طور نبود که بتوانیم حرف بزنیم. اولین باری که همدیگر را دیدیم از من پرسیدند دخترم از این آقا هادی ما راضی هستی؟ قبل از اینکه من چیزی بگویم خود آقاهادی با خنده گفت: نه راضی نیست. چرا راضی باشه؟ سال بعد هم باز همین سؤال را تکرار کردند و این بار هم آقاهادی گفتند: سردار اوضاع بهتر شده است.
از شما دعوت میکنیم متن کامل این گفتگوی جذاب را در شماره ۲۸۴۶ مجله زن روز مطالعه فرمایید.
@zane_ruz
ارتباط با ادمین:
@zaneruz97
هفتهنامه زن روز
#یار_مهربان
معرفی کتاب «مردی به نام اُوِه» نوشته فردریک بکمن
معصومه تاوان
فردریک بکمن با رمان مردی به نام اوه به دنیای نویسندگی معرفی شد و صد البته به شهرت استثنایی رسید. این روزنامه نگار و رمان نویس سوئدی که داستان رمانش را از مقاله ای به همین نام در روزنامه یافته بود و در وبلاگش درباره ی آن نوشت و بعد متوجه شد که قابلیت داستان شدن را دارد. این کتاب تابه حال به بیش از سی زبان ترجمه و منتشر شده است. اما استقبال از آن تنها محدود به علاقه مندان به رمان نیست و نظر حتی سرسخت ترین نویسندگان را هم به خودش جلب کرده است. هفته نامه ی معتبر اشپیگل در معرفی این کتاب نوشته:
«کسی که از این کتاب خوشش نیاید بهتر است اصلا هیچ کتابی نخواند.»
رمان درباره ی زندگی پیرمردی است کم حرف، سخت کوش و بسیار سنتی که اعتقاد دارد باید همه چیز سر جای خودش باشد و فقط احمق ها هستند که به کامپیوتر اعتماد می کنند.
اوه داستان ما که بعد از مرگ زنش انگار به آخر خط رسیده زندگی اش یک روز صبح با برخورد ماشین زنی باردار به نام پروانه و شوهر خنگش به صندوق پستی او تغییر می کند و این می شود آغاز ماجرا. رمان بکمن روایتی است از برخورد دو جهان. برخوردی که به طنزی مداوم و تأثیرگذار می انجامد. مردی به نام اوه رمانی است زنده و جان دار که بعید است بتوان از خواندنش صرف نظر کرد رمانی است که قرار است تا عمق جان مخاطبش رسوخ کند و یک سرخوشی مداوم بیافریند.
یکی از دردناک ترین لحظه های زندگی آدمی زمانی است که متوجه می شود به سنی رسیده که روزهایی که پیش رو دارد کمتر از روزهایی است که گذرانده و وقتی زمان زیادی در پیش نداشته باشد به خاطر چیزهای دیگری زندگی می کند.
@zane_ruz
ارتباط با ادمین:
@zaneruz97
#مشاوره_حقوقی
🔸نحوه ی تمدید قرارداد اجاره به چه صورت می باشد؟
🔹نحوه ی تمدید قرارداد اجاره به دو شکل تمدید دستی توسط خود طرفین و تمدید در دفاتر املاک امکان پذیر می باشد.
@zane_ruz
ارتباط با ادمین:
@zaneruz97
#داستان
پیرمرد و دریای تهران
کیمیا یحیایی فر
فکر می کردم یک پنجشنبه ی معمولی باشد. روز قبلش تا شب دانشگاه بودم و حتی شعاع آفتابی که از لای پرده روی گونه ام می رقصید مرا بیدار نکرده بود. شب قبل که به رخت خواب می رفتم، تصور می کردم آخر هفته ای همیشگی در انتظارم است، اما وقتی سنگینی نگاهی باعث شد عالم خواب را پله پله ترک کنم و اجبارا به روشنایی روز سلام بدهم، فهمیدم یک جای کار می لنگد. پلک های گرمم را باز می کنم و قامت مادرم را در چادر مشکی می بینم که بی صدا بالای سرم ایستاده. از جا می پرم و روی آرنجم نیم خیز می شوم. موقعیت را هضم نمی کنم، حتما اتفاقی افتاده! بین دو کتفم تیر می کشد و می دانم علتش خواب زیاد است. بدون آن که عینکم را بزنم، چشمانم را تنگ می کنم تا تاری دیدم کمی برطرف شود و مطمئن شوم این هیبت سیاه پوشی که تکان نمی خورد واقعا مادرم است و خواب نمی بینم...
@zane_ruz
ارتباط با ادمین:
@zaneruz97