🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
در این صبح زیبا
آسایش روح، آرامش دل،
تقدیر بلند و لبخند قشنگ،☺️
برایتان آرزومندم ❣️
لحظه ها میگذرند
گرم باشیم پر از فکر و امید
عشق باشیم و سراسر خورشید☀️
صبحتون پر از انرژی مثبت 💜
@zarboolmasall
از آب گل آلود ماهی گرفتن🤍🕊
•• این ضربالمثل بیشتر دلالت بر افراد سودجو و منفعتطلب دارد.
داستان این ضربالمثل از این قرار است که:
مرد ماهیگیری، در حال ماهیگیری از رودخانهای بود. تور ماهیگیری خود را به میان جریان آب قرار داده بود.
همزمان ریسمانی را هم در آب قرار داده بود که تکه سنگی به آن وصل بود. آن ریسمان را تکان میداد و آب را گلآلود میکرد.
رهگذری او را در این حال میبیند و به ماهیگیر میگوید: این چه کاری است که میکنی؟ این آب آشامیدنی است و تو با این کار آن را آلوده میکنی و دیگر برای ما قابل استفاده نیست؟!
ماهیگیر اما در جواب میگوید: من هم مجبورم، میخواهم ماهی بگیرم که از گرسنگی نمیرم. با این کار و تکان دادن این ریسمان آب گلآلود میشود، و ماهیان راه خود را گم میکنند و در دام من گرفتار میشوند.
این ضربالمثل کنایه از افرادی است که از موقعیتی خراب و آشفته سوءاستفاده میکنند و منفعت خود را میطلبند.••
#ماهی
@zarboolmasall
«پدر بزرگ»🕊🤍
✨پيرمردی تصميم گرفت تا با پسر، عروس و نوه چهار ساله خود زندگي کند. دستان پيرمرد مي لرزيد و چشمانش خوب نمي ديد و به سختی مي توانست راه برود. هنگام خوردن شام، غذايش را روی ميز ريخت و ليوانی را بر زمين انداخت و شکست.
پسر و عروس از اين کثيف کاری پيرمرد ناراحت شدند: بايد درباره پدربزرگ کاری بکنيم، و گرنه تمام خانه را به هم می ريزد. آنها يک ميز کوچک در گوشه اتاق قرار دادند و پدربزرگ مجبور شد به تنهايي آنجا غذا بخورد. بعد از اينکه يک بشقاب از دست پدربزرگ افتاد و شکست، ديگر مجبور بود غذايش را در کاسه چوبي بخورد. هروقت هم خانواده او را سرزنش مي کردند، پدربزرگ فقط اشک مي ريخت و هيچ نمي گفت.
يک روز عصر، قبل از شام، پدر متـوجه پسر چهـار ساله خود شد که داشت با چند تکـه چوب بـازي مي کرد. پدر رو به او کرد و گفت: پسرم، داري چي درست مي کني؟
پسر با شيرين زباني گفت: دارم براي تو و مامان کاسه هاي چوبي درست مي کنم که وقتي پير شديد، در آنها غذا بخوريد! و تبسمي کرد و به کارش ادامه داد.
از آن روز به بعد همه خانواده با هم سر يک ميز غذا مي خوردند.🦋💙
@zarboolmasall
ضرب المثل گیلکی🤍💠
خواخوری مرد خواستی خو برارَ گفتی زن نَخَه ایی »
مفهوم ؛ خواهره خودش شوهر دلش میخواست به برادرش میگفت زن نمی خوای ببری .
« عروس سقره کفش وازنَ نشتی گفتی مردَ پِرَ صحرا چرا پستی بلندی دَره
مفهوم ؛ مشکل از خود طرف میگه اطرافیان تقصیر دارن .🌿
#گیلکی
@zarboolmasall
دو چیز باعث میشود
انسان از پیشرفت دور بماند،
مقایسه با دیگران،
مسابقه با دیگران... !🤍🕊
@zarboolmasall
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرد باش...
واقعا عالیه🦋💙
@zarboolmasall
📚داستان کوتاه
"بشنو و باور نکن" 🕊🤍
در زمانهای دور، مرد خسیسی زندگی میکرد.
او تعدادی شیشه برای پنجرههای خانهاش سفارش داده بود.
شیشهبر، شیشهها را درون صندوقی گذاشت و به مرد گفت: باربری را صداکن تا این صندوق را به خانهات ببرد من هم عصر برای نصب شیشهها میآیم.
از آنجا که مرد خسیس بود، چند باربر را صدا کرد...
ولی سر قیمت با آنها به توافق نرسید.!
چشمش به مرد جوانی افتاد، به او گفت:
اگر این صندوق را برایم به خانه ببری، سه نصیحت به تو خواهم کرد که در زندگی بدردت خواهد خورد.
باربر جوان که تازه به شهر آمده بود، سخنان مرد خسیس را قبول کرد.
باربر صندوق را بر روی دوشش گذاشت و به طرف منزل مرد راه افتاد.
کمی که راه رفتند، باربر گفت:
بهتر است در راه یکییکی سخنانت را بگوئی.!
مرد خسیس کمی فکر کرد.
نزدیک ظهر بود و او خیلی گرسنه بود.
به باربر گفت: اول آنکه سیری بهتر از گرسنگی است و اگر کسی به تو گفت گرسنگی بهتر از سیری است، بشنو و باور مکن!!
باربر از شنیدن این سخن ناراحت شد زیرا هر بچهای این مطلب را میدانست، ولی فکر کرد شاید بقیه نصیحتها بهتر از این باشد.!
همینطور به راه ادامه دادند تا اینکه بیشتر از نصف راه را سپری کردند...
باربر پرسید: خوب نصیحت دومت چیست؟!
مرد که چیزی به ذهنش نمی رسید پیش خود فکر کرد کاش چهارپایی داشتم و بدون دردسر بارم را بمنزل میبردم.
یکباره چیزی به ذهنش رسید و گفت:
بله پسرم نصیحت دوم این است، اگر گفتند پیاده رفتن از سواره رفتن بهتر است، بشنو و باور مکن.!!
باربر خیلی ناراحت شد و فکر کرد، نکند این مرد مرا سر کار گذاشته ولی باز هم چیزی نگفت.
دیگر نزدیک منزل رسیده بودند که باربر گفت:
نصیحت سومت را بگو، امیدوارم این یکی بهتر از بقیه باشد...
مرد خسیس از اینکه بارهایش را مجانی به خانه رسانده بود خوشحال بود و به مرد گفت:
اگر کسی گفت باربری بهتر از تو وجود دارد، بشنو و باورمکن!!
مرد باربر خیلی عصبانی شد و فکر کرد باید این مرد را ادب کند بنابراین هنگامی که میخواست صندوق را روی زمین بگذارد آنرا ول کرد و صندوق با شدت به زمین خورد...
بعد رو کرد به مرد خسیس و گفت:
اگر کسی گفت که شیشههای این صندوق سالم است بشنو و باور مکن.!!
* از آن پس، وقتی کسی حرف بیهوده می زند تا دیگران را فریب دهد یا سرشان را گرم کند، گفته میشود که؛ بشنو و باور مکن!!
#بشنو
@zarboolmasall
چند نکته روانشناسی:🌿💚
1. اگر کسی ظاهرا سرد و بی احساس هست، ممکنه وجودش سراسر احساس باشه ولی میترسه احساساتش دوباره بهش ضربه بزنه.
2.اگر کسی احساساتش رو زیاد بروز نمیده، بی احساس یا مرموز نیست، شاید فقط روزی زیاد اعتماد کرده و ازش ضربه خورده.
3.اگر کسی مدت ها بهت پیام نمیده لزوما به این معنی نیست که فراموشت کرده. شاید روزهای سختی رو تنهایی برای مبارزه با حال بدش میگذرونه و نمیخواد حال بقیه رو هم بد کنه.
4. اگر کسی همیشه کارهاش رو به تعویق میندازه لزوما به معنای تنبلی نیست، شاید داره روزهای زیادی از افسردگی رنج میبره و تو ازش بی خبری.
5. اگه کسی زود رنج و حساس هست شاید به محبت و حمایت بیشتری در زندگی نیاز داره.
6. اگه کسی همیشه به نظر میاد حالش خوبه و درحال خندیدن و شوخی هست، شاید از درون حالش خیلی بد باشه و درداشو پشت لبخندش مخفی کرده باشه.🦋💙
@zarboolmasall
حکایت بهلول عاقل و دانا🤍🕊
🔹 روزی سوداگری بغدادی از بهلول سوال نمود من چه بخرم تا منافع زیاد ببرم؟ بهلول جواب داد آهن و پنبه. آن مرد رفت و مقداری آهن و پنبه خرید و انبار نمود اتفاقا" پس از چند ماهی فروخت و سود فراوان برد.
باز روزی به بهلول بر خورد. این دفعه گفت بهلول دیوانه من چه بخرم تا منافع ببرم؟ بهلول این دفعه گفت پیازبخر و هندوانه.
🔹 سوداگر این دفعه رفت و سرمایه خود را تمام پیاز خرید و هندوانه انبار نمود و پس از مدت کمی تمام پیاز وهندوانه های او پوسید و از بین رفت و ضرر فراوان نمود. فوری به سراغ بهلول رفت و به او گفت در اول که از تو مشورت نموده، گفتی آهن بخر و پنبه، نفعی برده. ولی دفعه دوم این چه پیشنهادی بود کردی؟
🔹 تمام سرمایه من از بین رفت. بهلول در جواب آن مرد گفت روز اول که مرا صدا زدی گفتی آقای شیخ بهلول و چون مرا شخص عاقلی خطاب نمودی من هم از روی عقل به تو دستور دادم . ولی دفعه دوم مرا بهلول دیوانه صدا زدی، من هم از روی دیوانگی به تو دستور دادم . مرد از گفته دوم خجل شد و مطلب را درک نمود.💙🦋
@zarboolmasall
گاهی اگر آهسته بروی زودتر میرسی🌿💚
تاجری در روستایی، مقدار زیادی محصول کشاورزی خرید و میخواست با آنها را با ماشین به انبار منتقل کند. در راه از پسری پرسید: «تا جاده چقدر راه است؟»
پسر جواب داد: «اگر آرام بروید حدود ده دقیقه کافی است. اما اگر با سرعت بروید نیم ساعت و یا شاید بیشتر.»
تاجر از این تضاد در جواب پسر ناراحت شد و در دل به او بد و بیراه گفت و به سرعت خودرو را به جلو راند. اما پنجاه متر بیشتر نرفته بود که چرخ ماشین به سنگی برخورد کرد و با تکان خوردن ماشین، همه محصولها به زمین ریخت. تاجر وقت زیادی برای جمع کردن محصول ریخته شده صرف کرد و هنگامی که خسته و کوفته به سمت خودرواش بر میگشت یاد حرفهای پسر افتاد و وقتی منظور او را فهمید بقیه راه را آرام و بااحتیاط طی کرد.
شاید گاهی باید آرام تر قدم برداریم تا به مقصد برسیم.🦋💙
@zarboolmasall