ذرهبین درشهر
#زرینکوب، عبدالحسین🌷 (۱۳۷۸_۱۳۰۱ ه.ش.) تاریخنگار و مثنویپژوه 👇👇👇👇👇👇👇👇👇 @zarrhbin
#زرینکوب، عبدالحسین🌷
(۱۳۷۸_۱۳۰۱ ه.ش.)
تاریخنگار و مثنویپژوه
✅ در #بروجرد، در خانوادهی #بادیانت به دنیا آمد. علاوه بر درسهای #حوزوی، درسهای #دبیرستانی را هم خواند و در امتحان ورودی #دانشکدهیحقوقدانشگاهتهران با رتبهی اول پذیرفته شد؛ ولی بدون اینکه ثبتنام کند به بروجرد بازگشت و #معلم_شد.
✅ پس از ۴ سال بار دیگر به #تهران رفت و با ورود به #رشتهیادبیاتفارسی در #دانشگاهتهران، درس خواند و با رتبهی اول فارغالتحصیل شد.
✅ #زرینکوب از همان آغاز با کسانی چون #عباساقبال، #سعیدنفیسی، #پرویزناتلخانلری، و #محمدمعین آشنا شد و از دانشِ آنها استفاده کرد. او بیش از #چهل_سال استاد دانشگاه تهران و دانشگاههای دیگر بود.
✅ حدودِ #چهل_کتاب_ارزشمند تالیف کرد؛ #صدها_مقاله نوشت، عضو انجمنها و مراکز علمی بسیار بود و #شاگردانی_برجسته تربیت کرد.
✅ او با #سه_کتاب، "سرّ نی"، "بحر در کوزه" و "پله پله تا ملاقات خدا" که در دو دههی آخر عمر نوشت، نامِ خود را در مقامِ #مثنویپژوه برجسته ثبت کرد.
✅ #زرینکوب در دههی آخر عمر به عضویتِ شورای عالی علمی مرکزِ #دایرةالمعارفبزرگاسلامی در آمد و با همکاری همسر خود #قمر_آریان، مدیریت بخش ادبیات آن مرکز را به عهده گرفت.
✅ تعدادی دیگر از #کتابهایزرینکوب عبارت است از: "با کاروان حلّه"، "از کوچهی رندان (دربارهی حافظ)"، "دو قرن سکوت"، "بامداد اسلام"، "کارنامهی اسلام"، "فرار از مدرسه (دربارهی غزالی)"، "تاریخ در ترازو" و "تاریخ مردم ایران".
✅ #زرینکوب در سالهاس آخر عمر، #کتابخانهیخود را به کتابخانهی زادگاهش، شهرِ #بروجرد اهدا کرد.
📚 فرهنگنامهی نامآوران
(آشنایی با چهرههای سرشناس تاریخ ایران و جهان)
📆 چاپ پنجم، آذر ۱۳۹۲
📌و اما بیشتر بدانیم، #دکترزرینکوب در مورد طرح مُهرها، سکهها و دانه به دانهی وقفنامهها در دورههای مختلف تاریخی، اطلاعات کافی داشت و اینها را دسته بندی کرده بود، طوری که اسدالله امیری او را به #بیهقی تشبیه کرده است.
📌می گویند استاد زرین کوب یک تشت یخ را زیر میز تحریرش میگذاشته و شبها پا را در آن فرو میبرده است تا بلکه خوابش نبرد و بتواند بیشتر به تحقیق و مطالعه بپردازد.
📌 ازدواج قمر آریان و عبدالحسین زرینکوب اگر چه فرزندی با نام فامیلی زرینکوب به بار نداشت، اما مولود این هم پیمانی ابدی، انبوهی از مطالب ارزشمند علمی است که تا ابد نام این دو بزرگ را زنده نگاه خواهد داشت؛
📌 عظیم زرینکوب برادر عبدالحسین اینچنین از دکتر میگوید: #زرینکوب بعد از جلسات هفتگی به همسرش میگفت: «قمر دیگه به من دکتر نگو». در مدتی هم که پدر و مادر ما زنده بودند، هیچگاه نمیگفتند پسرمان دکتر شده است. نه پدر و مادرم از این مسائل خوششان میآمد و نه زرینکوب. فکر میکنم قبل از آنکه دانش زرینکوب در نظر گرفته شود، اخلاق و ادب او بود که باعث شد در جامعه در میان آدمهای معمولی و کمسواد گرفته تا دیگران شناخته شود. حتی آدمهای کمسواد و کاسب، آثار زرینکوب را خواندهاند و به او علاقهمند هستند.
📌 همچنین #مردم میگویند از نظر انسانی و اخلاقی پندهایی از زرینکوب یاد گرفتهایم که شاید در طول عمرمان نه از پدر و مادر و نه از مدرسه یاد نگرفتهایم. این است که یک نویسنده و انسان اهل فکر و فرهنگ را بزرگ میکند؛ این موضوع جدا از دانش اوست.
@zarrhbin
✨امام باقر عليه السّلام فرمودند✨:
📌اَلصَّدَقَةُ يَومَ الجُمُعَةِ تُضاعَفُ لِفضَلِ يَومِ الجُمُعَةِ عَلى غَيرِهِ مِنَ الأيّامِ ؛
👈 صدقه دادن در روز جمعه ، به دليل فضيلت📈 جمعه بر روزهاى ديگر ، ✌️ برابر مى شود .
✅ ثواب الأعمال ، ص 220
خوب باشیم خدا حساب میکند:
*8877*0351#
واریز به کارت:
6037_9979_5002_0371
🔷 حوزه مشارکتهای مردمی کمیته امداد امام خمینی(ره) شهرستان اردکان
@zarrhbin
📚📚📚
📌هر هفته معرفی یک کتاب
#معرفی کتاب
"تمثیلات مهدوی"
از حجت الاسلام و المسلمین
استاد محسن قرائتی
رسول خدا صلوات الله علیه و آله:
"ان الامه تاوی الیه کالنحل الی یعسوبها"
امت مهدی علیه السلام آن چنان به سوی او جمع می شوند که زنبور عسل به دور پادشاه خود جمع شود.
تمثیلات مهدوی ص۸۰
به نقل از
معجم احادیث الامام المهدی ج ۱ص۲۵۷
التماس دعای فرج
محسن طلایی اردکانی
@zarrhbin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این خانم هلندی تنهایی با موتور اومده ایران، تو شهر بافق یک گزارشگر محلی صدا و سیما ازش گزارش میگیره😁
بقیهاش رو خودتون ببینید!
@zarrhbin
#آنچه_شما_فرستادهاید
سلام لطفا یه خواهش دارم دیروز بهشت شهدا پر از این بچه هایی بود که سر خاک اموات حمله ور شدند و تمام خیراتی که گذاشته بودیم رو با خود بردند لطفا رسیدگی کنید کجا هستن این انتظاماتی که فقط چند دوره بودندواقعا خیلی زشته لطفا رسیدگی کنید
////////////////////////////
باسلام خواستم از طریق کانال خوب ذره بین خواهشی داشته باشم بابت سرویسهای بهداشتی روبرو بقعه خاتمی یکم رسیدگی کنن روشنایی نداره نظافتی بکنن
ممنون
@zarrhbin
🔘 دلگرمی دلهای یخزده
#نامه_به_دادستان 📨
📌قصه به اینجا رسید که قرار شد دستگاههای شَعر بافی شهربانو که در زیرزمین خانهی خلیفه محمدعلی خاک میخورد دوباره به کار بیفتد، تا مهری بتواند از این راه، در نبودِ آقارضا، کسبِ درآمد کند، #باهم بخوانیم ادامهی داستان را...
▫️فردا صبح #آقاعبدالله، زنها و بچهها را بسیج کرد تا زیرزمین و دستگاهها را تمیز کنند. حدود ۱۰ سال بود دستگاهها خاک خورده بود. زنهای همسایه هم آمدند، سکینه طزرجانی، بمانجان، بیبیسکینه حکاک، اشرف، زهرا زردنبو و دیگران، همه چادرها کمر زدند. جارو، خاکانداز و پارچهی گردگیر به دست گرفتند.
▪️ من(حسین پاپلی) هم به کمک رفتم. پسرهای دیگر محله هم بودند. اکبر دبیری و حسین صفاری را به یاد میآورم. سر و صورتم را با دستمال بستم. خاک دستگاهها را میتکاندم. با آبپاش از حوض آب میآوردم، کفِ زیرزمین را آبپاشی میکردم گرد و خاک همهجا را فرا گرفته بود، تار عنکبوت تمام دستگاهها را پوشانده بود. زنها چندتا عقرب کشتند. بچهها عقرب که میدیدند، جیغ میزدند.
▫️صفورا دختر بزرگ زینت، به محض شنیدن نام عقرب، فریادزنان از پلههای زیرزمین بالا میدوید. من حدود پانزده سال داشتم. صفورا چهارده ساله بود. اصلاً به خاطر صفورا به کمک رفته بودم :) پسرهای دیگر را نمیدانم به چه نیّتی برای کمک آمده بودند. اعتراف میکنم که نیتم کمک نبود :) به خاطر همسایگی و یا برای رضای خدا به آنجا نرفته بودم. مدتها بود دلم میخواست با صفورا حرف بزنم.
▪️داشتم آبپاشِ پر آب را از پلههای زیرزمین پایین میآوردم که دیدم صفورا جیغزنان از پلهها بالا دوید. توی پلهها مرا دید. گفتم: "عقرب که ترس ندارد!" گفت: "پس برو آن را بکش!" من مثل اینکه قرار است شیر بُکشم، از پلهها پایین دویدم. تا زنها و بچههای دیگر بخواهند عقرب را بُکشند، محکم با کفشم روی عقرب زدم. عقرب، سیاهِ بزرگِ جرّاره بود. عقربِ سختپوستی بود که به سادگی کشته نمیشد. دوباره و سهباره با کفش روی آن کوبیدم. عقرب لِه شد.
▫️نگاهم به نگاه صفورا تلاقی کرد. مثلِ اینکه فتحالفتوح کرده باشم. مثل اینکه گرد و خاک از سر و صورتم رفت. قلبم مثل دهها بار دیگر فرو ریخت. بالاخره در یک لحظهی مناسب، صفورا گفت: "فردا ظهر بعد از مدرسه توی راه چینه(راهپله) پشتبام!" من در پوست خودم نمیگنجیدم. میتوانستم یکسره از یزد تا طبس بدوم :) پَر در آورده بودم. هر کاری را که میگفتند؛ انجام میدادم.
▪️خاکها را جمع میکردم، داخل گونی میریختم و میبردم گودالِ پاکنه خالی میکردم. گودال پاکنه تا خانهی #محمدعلی ۱۵۰ متر فاصله داشت. آن زمان کوچهها رُفتگر نداشت. کسی نمیآمد زبالهها را ببرد. همه را در گودال پاکنه گوشهی محله خالی میکردیم.
▫️فردا ظهر از راهِ پشتِ بامها خودم را به راهپلهی خانهی زینت رساندم. #خاطراتی شد که در ۶۵ سالگی از صد عدد قرص خوابآور و آرامبخش بهتر عمل میکند. هر وقت از گرفتاریهای روزگار کسل میشوم؛ هر وقت #نامردمیها هجوم میآورد؛ هر وقت خستگی در حدّ سکته به سراغم میآید، خاطرات راهپلهها، راهروهای قنات، خانههای همسایهها، پشتِ ماشین در راه سردشت، خاطرات عایشه، پری، صفورا و دیگران آرامم میکند و #راحت_میخوابم. البته هیچگاه #خداوند را فراموش نمیکنم. شما از جوانیتان چه خاطراتی دارید؟ خاطراتی دارید که به درد ۶۵ سالگی بخورد؟
▪️یک دستگاه ترمهبافی، نیمباف بود ولی دو دستگاه ابریشم نداشت. دو دستگاه جیم هم نیمهکاره بود. برای سه دستگاه باید تار و پود تهیه میشد. #بیبیهاجر با پادرد، سرِ حوضِ خانهی محمدعلی نشسته بود و راهنمایی میکرد. گفت همه ناهار مهمان او هستند. بیبیهاجرِ عاشقِ مدینه گفته بود در خانهاش آش و کتلت درست کنند. صحبت از راهاندازی دستگاهها شد. بیبیهلی خودش هم دو دستگاه جیمبافی داشت.
▫️چند سالی ما (من و مادرم) در یکی از اتاقهای خانهی او مینشستیم. من در خانهی او به دنیا آمدم. تا کلاس دوم دبیرستان در خانهی او بودیم. با بچههای او حسین، ملوک، نورسته و حسن همبازی بودم و با هم بزرگ شدیم. تا در آن خانه بودیم، مادرم با دستگاه بیبیهلی پارچهی جیم میبافت و به نوعی کارگر بیبیهلی بود. بیبیهلی خودش پارچه نمیبافت. با یک دستگاه، مادر من پارچه میبافت و با دستگاه دیگر، #سکینهخانمدبیری زنِ "احمدآقا دبیری" مادر حسین و علی و اکبر دبیری.📌{۱}
👇👇👇👇