خاطره ای از حجت الاسلام و المسلمین حاج سیّد علی محمّد وزیری...🌷
▫️دختر چادر سفید گم شده بود؛ دیگر ندیدمش؛ هرگز ندیدمش. می دانید کدام دختر را می گویم؟ همان که در جلد اوّل خاطرات شازده حمام از او یاد کرده ام، همان دختری که به خاطر او از مدرسه تا گاراژ اطمینان یکسره می دویدم. سراسر مسیر تا خیابان پهلوی یا امام را به طول حدود ۲/۵ کیلومتر، یکسره می دویدم، آخر اگر دیر می رسیدم، او رفته بود. حالا او گم شده بود. دیگر انگیزه ی دویدن و جلو افتادن در من نبود. فرقی نمی کرد ساعت ۱۲/۱۰ دقیقه جلو درگاراژ برسم یا ۱۲/۵. او که نبود، بقیّه هم خیلی دیدن نداشتند.
▫️پیش خودم گفتم: حالا که عجله ندارم، چرا از خیابان به خانه بروم؟ از راه کوچه و پس کوچه ها به خانه می روم. هر روز از یک راه و مسیر متفاوت به خانه می رفتم. فاصله مدرسه تا خانه حدود پنج کیلومتر بود. از ده راه می شد به خانه رفت. یک روز گفتم از راه #مسجد_جامع و بازارچه ی چارسوق و محلّه ی #یهودی_ها به خانه می روم. وقتی به صدمتری مسجد جامع رسیدم، صدای بلندگوی مسجد بلند بود. موذن مشغول پیش خوانی #اذان بود. از جلو مسجد رد و وارد چهارسوق شدم، صدای اذان می آمد. وارد محله ی یهودی ها که شدم، صدای اذان شنیده نمی شد!!
▫️محله ی #یهودی_ها دیوار به دیوار #مسجد و در ضلع جنوبی آن واقع بود.تعدادی خانه ی یهودی هم در ضلع غربی مسجد بود. هنوز هم (۱۳۹۴) خانه بزرگ یهودیان یزد دیوار به دیوار مسجد جامع است. #کنیسه_بزرگ_یهودیان_یزد در ۵۰ متری #مسجد_جامع واقع است. البته، این خودش خیلی معنا دارد؛ آن ها که اهل معرفت دینی و اسلامی هستند، می فهمند. آن ها که #فرهنگ_اسلامی_ایرانی را می فهمند، می دانند که نزدیکی مسجد جامع مسلمانان و کنیسه ی یهودیان یعنی چه؟ می دانند این نزدیکیِ جغرافیایی #ریشه در یک #فرهنگ_غنی چند هزارساله دارد. می دانند چه همزیستی مسالمت آمیزی در پسِ این نزدیکی جغرافیایی نهفته است. چیزی که جامعه ی بشری به آن نیاز مبرم دارد.
▫️چند روزی از همین راه، از خانه به مدرسه رفتم. متوجه شدم ۷۰_۶۰ متری محلّه یهودیان صدای اذان کم می شود. وارد محلّه یهودیان که می شدم صدای اذان شنیده نمی شد. برایم مسلم شد که این امر علّتی دارد.
▫️شانزده سالم بود. شب های احیای ماه رمضان بود. مادرم گفته بود امثال شب های احیاء به مسجد جامع می رویم. مسجد جامع در این امور #غریب بود. من و مادرم همراه چند زن و بچه ی همسایه، راه افتادیم تا به مسجد جامع برویم. از راه کوچه پس کوچه ها نیم ساعتی راه بود. باید از محلّه یهودی ها گذر می کردیم تا به مسجد برسیم. وقتی در محله یهودی ها به دیوار پشتی مسجد رسیدیم، هیچ صدایی نبود. جلوِ درِ مسجد که رسیدیم، مراسم دعا از بلندگو پخش می شد. مادرم به شبستان زنانه رفت. وارد مسجد شدم، ولی بلافاصله به طرف محلّه یهودی ها برگشتم. صدای بلندگو به تدریج کم می شد. وارد محلّه یهودی ها که شدم، هیچ صدایی به گوش نمی رسید. همه جا ساکت و آرام بود.
▫️دوباره به مسجد بر گشتم. قسمت مردانه نسبتا شلوغ بود. برای اوّلین بار می خواستم پای منبرش بنشینم، دیده بودمش، می شناختمش. می دانستم که مسجد جامع را تعمیر کرده و دارد #کتابخانه ی جدیدی هم کنار آن می سازد، می دانستم که مدرسه تعلیمات اسلامی را بنیان گذاشته است. قدش بلند بود، حدود ۶۵ سال داشت، اگرچه جوان تر به نظر می رسید. چهره ای گشاده و چشمانی نافذ داشت، #نفوذش در شهر زیاد بود، عمامه ی سیاه نشان از #سیادتش داشت، لباسش بسیار تمیز بود؛ به آرامی در بالای منبر جای گرفت و با این آیات شریفه ی سوره ی "طه" شروع کرد:
قالَ ربِّ اشرَح لِی صدری؛ وَ یَسِّر لِی امری؛ وَاحلُل عُقدَه مِن لِسانی؛ یَفقَهُوا قَولِی؛
▫️سخنش شیرین بود. #متفاوت از بسیاری از همکارانش. شب ضربت خوردن حضرت امیر(ع) بود. نه #لعنی به ابن ملجم کرد، نه #شمشیری کشید و نه #خونی ریخت. سعی کرد راه و مشرب حضرت علی (ع) را بازگو کند. آن سال سه شب #احیاء را به مسجد جامع رفتیم. هر سه شب سیّد بزرگوار به منبر رفت و با همان آیات شروع کرد، به منبرش علاقه مند شدم. اصولا خیلی منبری نبود که هر روز و هر کجا منبر برود؛
▫️فهمیدم منبریِ حرفه ای نیست. بیشتر به کتابخانه و مدرسه تعلیمات اسلامی می رسید، مسافرت زیاد می رفت. برای تبلیغ به شهرها و روستاها می رفت، بیشتر بانی بود، موسس مدرسه و کتابخانه و امور خیریه بود، مدیر بود، تشکیلات درست می کرد؛ #آدم پرورش می داد. با این همه، در آن سال پنج شش نوبت پای منبرش رفتم. همه جا شروعِ منبرش با آیات ذکر شده بود.
📚 شازده حمام
📩 سمیّه خیرزاده اردکان
👈 این داستان شاید طولانی باشد ولی ارزش مطالعه دارد پس با حضور قلب مطالعه ی پستها را ادامه دهید👇
@zarrhbin
🔘 دیدن عزرائیل...‼️
🍃 وقتی ۱۵_۱۴ ساله بودم روزی به مجلس #روضه رفتم. آقای صمصام بالی منبر راجع به #عزرائیل صحبت می کرد. همان موقع هم شروع جنگ دوم ویتنام بود. یعنی فرانسوی ها از ارتش ویت کنگ شکست خورده و ویتنام، کامبوج، لائوس، سه مستعمره جنوب شرقی آسیایی خود را ازدست داده بودند.فرانسه نتوانسته بود در مقابل کمونیسم طاقت بیاورد. آمریکایی ها به جای آنها آمده بودند. در #روزنامه می خواندم که هواپیماهای #آمریکایی هر روز صدها تُن #بمب روی #ویتنام می ریزند که #مردم کشته زیادی می شدند.
▫️من در عالم نوجوانی می گفتم: عزارئیل چگونه در #یک_لحظه در سراسر عالم حضور دارد، چطور این فرشته ی جان سِتان در یک لحظه هم در ویتنام جان صدها آدم را می گیرد و هم در آمریکا، هم در ایران و هم در آفریقا؛ اول گفتم: شاید اصلا #عزرائیل نیست و این حرف ها بیخودی است؛ بعد گفتم: آخر آقای صمصام که دروغ نمی گوید. به علاوه در #قرآن اسم عزرائیل هست؛ بالاخره به این فکر افتادم که باید عزرائیل را ببینم!
🍃 یکی دو ماه، زیاد #نماز می خواندم، پیش رفقای #طلبه رفتم، علاوه بر نمازهای واجب، انواع نمازهای دیگر را یاد گرفتم و می خواندم. نماز جعفر طیار می خواندم. زیاد #دعا می کردم، نماز شب می خواندم. مادرم می گفت: این بچه دیوانه شده است، پسرهای هم سن و سالش می خواهند دخترهای همسایه، آدم های مهم را ببینند، وزرا و وکلا و هنرپیشه ها را ببینند، پسر من می خواهد #عزرائیل را ببیند! او می گفت: آخر بچه این هم شد حرف؟ حالا که نمازخوان و دعاخوان شده ای، صبح زود به مسجد می روی لااقل از #خدا چیز دیگری بخواه.
▫️ولی من می خواستم عزرائیل را ببینم، البته #مادرم نمی دانست یا می دانست و به روی خودش نمی آورد که من همزمان دلم می خواهد دخترهای همسایه را هم ببینم؛ عزرائیل و دختر همسایه با هم دیدن منافاتی نداشت، بچه جوان ۱۵ ساله همه چیز را با هم می خواهد. #ریش گذاشته بودم، البته هنوز ریشم کامل در نیامده بود؛ برای #نماز_جماعت به مسجد می رفتم؛ #کتاب_های_دعا را آن قدر خوانده بودم که از بَر شده بودم.
🍃 چندتا از بچه های هم کلاسی، تغییر رفتار مرا متوجه شده بودند. زنگ تفریح یکی از بچه ها از من پرسید: #پاپلی چی شده؟ مومن شده ای؟ گفتم: می خواهم #عزرائیل را ببینم. یکی از دوستانم فکر کرد یعنی می خواهم #بمیرم، مرا نصیحت کرد. گفتم: نمی خواهم بمیرم، می خواهم خودِ عزرائیل را ببینم. غش غش خندید و گفت: من پی خواهم #سوفیالورن را ببینم. کم کم عده ای از بچه ها فهمیدند که من می خواهم عزرائیل ببینم، چندتایی می خواستند سوفیا لورن را ببینند، چند نفر می خواستند مهوش را ببینند، هنوز پای خانم گوگوش به سینما باز نشده بود. بیش از نصف کلاس هم می خواستند دخترها را ببینند........چند نفری هم اصلا نمی خواستند کسی را ببینند. یکی می خواست عمه اش را که سال ها مقیم نجف بود ببیند؛ بالاخره هر کس آرزویی داشت ولی هیچکس نمی خواست #جناب_عزرائیل را ببیند. حتی #مسجدی_ها هم توسط بچه هایشان فهمیدند که من می خواهم جناب عزرائیل را ببینم. چند نفری از ریش سفیدهای محل مرا نصیحت کردند که آدم #جوان باید به فکرهای دیگر باشد.
▫️شب ۲۱ ماه #رمضان بود. اهل خانه برای #احیاء به مسجد رفتند؛ من تنها در خانه ماندم. مادرم گفته بود بیا به احیاء برویم. اما من در خانه مانده بودم؛ به تنهایی نماز خواندم و قرآن سر گذاشتم و گریه کردم. به خدا گفتم: می خواهم عزرائیل را ببینم، خوابم برد. در خواب دیدم که می خواهم بمیرم. #عزرائیل می خواهد بیاید، آرام و ساکت دراز کشیده بودم که بالاخره عزرائیل را می بینم، یک مرتبه در آسمان نور شدیدی کمتر از یک صدم ثانیه پیچید، نور به دور خودش حلقه زد و تمام شد. در خواب احساس کردم این نور عزرائیل است. احساس کردم روحم از جسمم جدا شده یواش یواش دارد بالا می رود #روحم نزدیک به سقف رسیده بود و می خواست از اتاق خارج شود، یک مرتبه در خواب به خودم گفتم من می خواستم عزرائیل را ببینم، نمی خواستم که بمیرم و از خواب پریدم.
🍃 من #موفق شده بودم که عزرائیل را ببینم، نیم ساعت بعد مادرم و زن های همسایه و اهل خانه از احیاء آمدند. مادرم گفت: حالا تنها توی خانه ماندی حتما از #ترس عزرائیل را دیدی! گفتم: نه در خواب عزرائیل را دیدم. از روی علاقه هم عزرائیل را دیدم؛ البته ۴۵ سال قبل تا کنون چنین در خواست هایی از خدا نداشتم، اما آنچه را خواستم #مستجاب شد. من به #خواست_خدا حریف هر کار سختی شدم فقط حریف #حسودها نشدم.
📚 از کتاب شازده حمام
📩 سمیّه خیرزاده اردکان
🔹 سه شنبه ها و جمعه ها با پست کتاب همراه ما باشید.
@zarrhbin
🍃 اما به سبب #بیابانی بودن بخشی از راه و فرار از مرگ، #مردم از سه مسیر مشخص جاده ی اردکان_توت را می پیمودند. بازخوانی خاطرات این عاشقان حسین علیه السلام در این مسیرِ دشوار خود حکایتی است مفصل؛ #مسیراول: اردکان، حوض گور، آب انبار گِرِجک، گُدار شور، چاه حسین عبدا... و سرانجام توت؛ #مسیردوم: اردکان_حوض سفید، کوه دختر، زُرِ مِهر، گُدار تَلاته، انجیرآوند و روستای توت؛ #مسیرسوم که معمولاََ برای سفرهای زمستانه انتخاب می کردند، اردکان، حوض گور، میل حوض آخوند، میل آقا سید رضا(یاسینی) و توت؛
🍃 در اواخر دوره ی قاجار شخصی به نام علی ابوطالب حسینیه ای در روستا بنا می کند.اما در خصوص بنای قبلی آن اطلاعی در دست نیست.
🍃 #علی_سپهری_اردکانی در سال ۱۳۷۳ شمسی در خصوص حسینیه ی توت می نویسد: " در حدود ۱۲۰ سال قبل شخصی به نام علی ابوطالب حسینیه ای در این محل بنا کرده و کم کم رونقی خاص یافته است و در اطراف آن #عباسیه، آشپزخانه، مسجد، حمام و دهها اتاق برای سکونت مسافرین بنا گردید..." [ تاریخ اردکان، ج ۲، ص۲۴۹]
🍃 اما بی شک قبل از حسینیه "علی ابوطالب" بنا یا محلی خاص جهت عزادرای موجود بوده است. موقوفات بر جای مانده، حکایت از آن دارد. متاسفانه آن حسینیه ی قدیمی با تصمیم هیئت امنای حسینیه ی توت جهت گسترش و توسعه ی آن در اوایل سال ۱۳۷۳ تخریب می گردد و به جای آن حسینیه ی #کنونی بنا می گردد.
🍃 به نظر نگارنده رونق حسینیه ی توت پس از جریان #کشف_حجاب به جهت #خفقان_مذهبی آن دوران بیشتر می گردد. ممانعت از برگزاری مراسم #عاشورایی و روضه خوانی در اردکان و عدم دسترسی آسان امنیه های وقت به روستای توت سبب می گردد، آیین توت، توجه بیشتری به خود معطوف سازد و به سبب سادگی ویژگی های خاص خود دل های زیادی را شیفته ی خود سازد. امروز اعتقاد و باور مردم به آیین توت و حضور در روستای توت به گونه ای است که #قلم از بیان آن عاجز می ماند و حتی عدّه ای آن را کربلای دوم می نامند!
🍃 نکته ای که نباید از #قلم بیفتد این است که مردم پس از مراسم آخر ماه #صفر در روستای توت، یعنی روز اول ماه #ربیع_الاول به #شادی می پرداختند و با سفر به روستاهای اطراف یا در همان روستای توت به بازی های بومی و محلی می پرداختند. در چند دهه ی گذشته قسمت دوم #آیین_توت از #قلم افتاده است و امروز #احیاء آن می تواند بخشی از #معظلات اواخر ماه صفر در روستا را حل سازد.
📚 میدون توت/ به کوشش نادر پیری اردکانی
📩 سمیّه خیرزاده اردکان
📌 مردم نجیب اردکان در #بافرهنگ بودن شما شکی نیست فقط مِن باب یادآوری که هنگام مستقر شدن در روستای توت در حفظ طبیعت آن کوشا باشید و از ریختن زباله جداََ خودداری فرمایید و خواهشاََ حفظ حرمت ساکنان #اصیل توت را نیز از یاد نبرید و به حریم زمین های کشاورزی شان احترام بگذارید زیرا شما پنج روز را در آنجا #مهمان هستید و این بندگان خدا یک عمر #ساکن آن دیارند، باشد که #دعاگویتان باشند.
#و_من_الله_التوفیق
@zarrhbin