eitaa logo
زینبی ها
3.8هزار دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/16847855722639 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
✨🏴. . . . . . 〖💔🎈〗 میگن‌چرامیخواهی‌شهــید‌شی؟! میگم‌دیدید‌وقتـی‌یھ‌معلّمو‌دوست‌داری‌ خودتومیڪشـی‌توڪلاسش‌نمره²⁰بگیری ولبخند‌رضایتش‌دلتوآب‌ڪــنھ ؟! منم‌دلم‌برا‌لبخند‌خدام‌تـنگ‌شده(:" مـیخام‌شاگرد‌اول‌ڪلاسش‌شم💚 خوشتون اومَد؟! . . . 🖤 @zeinabiha2 . 🖤 . .🏴✨ . . .
✨🏴. . . . . . [ 📿] امام صادق {عݪیہ‌اݪسݪام} بہ مسمع ڪہ از سوگواران و گریہ ڪنندگان بر عزاۍ حسینے بود ، فرمود: خداۍ ، اشڪ تو را مورد رحمت قرار دهد آگاه باش ، تو از آنانے ڪہ از دݪسوختگان ما بہ شمار مےآیند ، و از آنانے ڪہ با شادۍ ما شاد مےشوند و با اندوه ما غمگین مےگردند آگاه باش! تو هنگام مرگـ ، شاهد حضور پدرانم بر بالین خویش خواهے بود...! 📚منبع| وسائل‌اݪشیعہ ، جݪد۱۰ ، صفحہ۳۹۷ ♥️ . . 🖤 @zeinabiha2 . 🖤 . .🏴✨ . . .
✨🏴. . . . . . . ••| 🎈 در این زَمانہ غریبمـْ بگو بہ حضرتِ عــشق بہ هر بهانھٰ نشد بی‌بهانہِ بـرگـردد♥️...!! 💫🕊°. . . . 🖤 @zeinabiha2 . 🖤 . .🏴✨ . . .
شهیدی که حاج قاسم او را لشکر ۴۱ ثارالله نامیده بود... حقوق مرا بدهید به افراد ندار و بی سرپرست!!! در وصیت نامه اش نوشته بود: «بسم الله الرحمن الرحیم. با سلام به روان پاک شهدا... من چندتا گوسفند به اندازه ای که بچه هایم شکمشان را سیر کنند دارم، حقوق مرا بدهید به افراد و ندار و بی سرپرست.» مسئولین واسطه شدند و متقاعدش کنند که این حقوق ناچیز؛ حق خودش و فرزندانش است. در جواب نوشت: «امام علی (ع) که افراد را به جنگ دعوت میکرد، یکی میگفت محصولم، یکی میگفت زن و بچه ام و... با این توجیهات علی رو تنها گذاشتن !» و به فرزندانش گفت: شاید بعد من سپاه نتوانست به شما کمک کنه، که با نداری بسازید از اولاد امام حسین عزیزتر نیستید که این همه مصیبت کشیدند. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌✨ . . . 🖤 @zeinabiha2 . 🖤 . .🏴✨ . . .
〖💔❝〗 ساݪ‌۶۲درعاݪـم‌بچگے ازپسـرخاله‌ام‌باهیجـاݩ‌پرسیدم: شمارزمنده‌اسلامین؟! گفت:نہ‌عزیزم! ماشرمنده‌اسلامیم مےگفت‌ازآن‌موقع‌فڪرمےڪردم شرمنده‌اسلام‌یک‌رده‌بالاتره‌وافتخار مےڪردم‌پسرخاله‌ام‌شرمنده‌اسلامه! تاشهیدشد(:"💔 -🌱 ✨ . . . 🖤 @zeinabiha2 . 🖤 . .🏴✨ . . .
✨🏴. . . . . . ‌ مےدانے چرا دم‌غروب دل مےگیرد؟ غروب بود؛ به اسیری گرفتند دختران حسین را ..💔 . . . 🖤 @zeinabiha2 . 🖤 . .🏴✨ . . .
💌 | شهادت، کاری عاقلانه است ✨ . . . 🖤 @zeinabiha2 . 🖤 . .🏴✨ . . .
🔻‌‌‌‌‌‌زینب سلیمانی (دختر شهید سلیمانی) : ✍تنی پر از ترکش، ریه‌ای شیمیایی از ۸سال دفاع مقدس تا دفاع از حرم، دستی قطع‌شده که نشان علمدار شد و در نهایت یک تن اربا اربا؛ حضرت پدر خوب رسم علمدار کربلا را به جا آوردید و یاد قمر بنی هاشم(ع) را در چشمان یک عالم مجسم کردید! چقدر زیبا روایت‌های عمو عباسِ بچه‌های خیمه را در یادها زنده کردید! ✨ . . . 🖤 @zeinabiha2 . 🖤 . .🏴✨ . . .
"اللّٰھ" + یا ایُها الذینَ آمَنو ! - جانم ؟ + هر وقت ندونستید ڪجا برید بہ سمت من بیایید♥️
✨🏴. . . . . . ✌️ ✋با رهبری تا ظهور حجت . . . 🖤 @zeinabiha2 . 🖤 . .🏴✨ . . .
✨🏴. . . . . . 😌✌️ نشون دادنِ تصـویر امام‌ خامنہ‌اے توے شبکہ هاے ماهواره‌اے بینُ المللی ممنوع اسـت چرا؟ چون یک دختر آلمانے فقط با دیدنِ چھره آقـا مسلمان شد!😌❤️ . . . 🖤 @zeinabiha2 . 🖤 . .🏴✨ . . .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
• | نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🏴 . 🌱 . جز این ڪہ مے خواس نشون بدہ بغل گوش خودم میتونہ اذیتم ڪنہ و مطمئن بود سر ڪوچہ یڪے هس ڪہ هواشو داشتہ باشہ! ڪہ اگہ شلوغ شد راحت بتونہ در برہ! یڪے هس ڪہ اگہ ماجرایے ام پیش بیاد هم ڪارے بہ ڪارش ندارہ و الڪے یہ دادے سرش میزنہ و فراریش میدہ! این احتمال تو ذهنم مے چرخید اما گفتم ڪافے نیس تا این ڪہ دقت ڪردم بقالے آقا رحمان همیشہ ظهر یڪے دو ساعت بستہ س! اما اون روز ظهر باز بود! خب چرا؟! جز این ڪہ میتونس نیروے ڪمڪے باشہ؟! آقا حافظ حواسش پرت من شد و مثلا آقا رحمان دنبال اون مردہ رفت اما سریع برگشت و گفت در رفتہ! آقا رحمان فریاد ڪشید:این چرت و پرتا چیہ میگے؟! نیروے ڪمڪے چیہ؟! ڪشڪ چے؟! دوغ چے؟! بد ڪردم جلوش در اومدم؟! حافظ دستش را روے دهان آقا رحمان گذاشت و گفت:احترام سنتو نگہ دار حاجے! وسط حرف خانم نپر! ادامہ دادم:یہ نڪتہ اے ام ڪہ فراموش ڪردہ بودم این بود ڪہ خونہ ے آقا رحمان بالاے مغازشہ و بہ همہ ے رفت و آمداے محل دید دارہ! اڪثر بگیر و ببنداے محلہ ے مام تو غیبت آقا رحمان و اون یڪے دو ساعت استراحتش بودہ! مثل ماجراے عمو اسماعیل! آقا رحمان نہ خیلے تو دید بود،نہ خیلے دور از دید! نہ خیلے با ما بودہ نہ خیلے دور از ما! ممڪنہ خیلے از اهالے محلم تو بقالیش از اوضاع مملڪت و شاہ نالیدہ باشن و سفرہ دلشونو وا ڪردہ باشن! محراب سرش را تڪان داد:با عقل جور درمیاد! _براے همین امروز،دم ظهر هراسون از خونہ زدم بیرون! خیلے وقت بود از خونہ بیرون نیومدہ بودم و اگہ حدسم دُرُس بود باید دنبالم را میوفتاد ببینہ چہ خبرہ! ڪہ همینم شد! محراب با تحسین نگاهم ڪرد،صادق دستے بہ ریشش ڪشید و گفت:ما اینجا در خدمتش هستیم! آقا رحمان تقلا مے ڪرد ڪہ حافظ دستش را بردارد و حرف بزند. حافظ بہ محراب چشم دوخت:تڪلیف چیہ داداش؟! محراب دستش را روے گردنش گذاشت:فعلا با احترام دهنشو ببند چون حوصلہ ے داد و بیداد و دروغ شنیدن ندارم! فعلا مهمونمونہ! سپس بہ سمت من برگشت:بهترہ شمام برگردے خونہ! باشہ اے گفتم و از صادق و حافظ خداحافظے ڪردم،بہ سمت در ڪہ رفتم محراب دنبالم آمد. در را پشت سرش بست. _رایحہ خانم! از روے پلہ بہ سمتش برگشتم،بہ صورتش چشم دوختم. _بلہ؟! اخم محوے هلال ابروهایش را ڪمے در هم برد. _باید با من و عمو خلیل مشورت مے ڪردے! ڪارت دُرُس نبود! لبخند مطمئنے زدم:میدونم اما...نگران بودم حدسم دُرُس نباشہ یا وقت از دَس برہ و نشہ ثابتش ڪرد! میخواستم اول خودم مطمئن بشم! اخم هایش را از هم باز ڪرد:لطفا یہ بار مشورت ڪردنو امتحان ڪن! خانم مارپل! لبخندم پر رنگ تر شد:دیدے وجود ما خانما براے انقلاب بد نیس! چند قدم بہ سمتم برداشت و گفت:بیا تو راہ حرف میزنیم! همراہ هم از پلہ ها عبور ڪردیم و از ساختمان خارج شدیم. محراب دست هایش را داخل جیب شلوارش فرو برد. _هیچوقت مخالف حضور تو و ریحانہ تو گروہ نبودم! عمو خلیل دوس نداش شما درگیر بشین خب حق داش! گلویش را صاف ڪرد و بہ نیم رخم زل زد. _بابت ڪمڪت ممنونم! خیلے بهمون ڪمڪ ڪردے خیلے! _خواهش میڪنم! ڪارے نڪردم ڪہ! طور خاصے نگاهم ڪرد،چشم هایش برق مے زد. _ترشے نخورے یہ چیزے میشے خانم مارپل! چپ چپ ڪہ نگاهش ڪردم،لبش را گزید ڪہ نخندد. سر خیابان رسیدیم. انگار براے گفتن حرفے مردد بود،ڪمے این پا و آن پا ڪردد و با تردید دهان باز ڪرد:راسے! فڪ نڪنم وقتے عمو خلیل قضیہ رو بفهمہ خوشش بیاد خودم زنگ میزنم باهاش حرف میزنم. فقط...رفت و آمد بے خبرت با ما خوب نیس! ڪنجڪاو نگاهش ڪردم:یعنے چے؟! چشم هایش را بہ سمت آسمان ڪشاند. _مناسب نیس راحت پیش دو سہ تا پسر جوون بیاے و برے! لبم را بہ دندان گفتم:آخہ شما هرڪسے نیستین ڪہ! یعنے... چون... هول ڪردہ بودم،پاهایش را عصبے تڪان داد. نفس عمیقے ڪشیدم و گفتم:حاج بابا عین چشاش بہ شما و حافظ اعتماد دارہ،مام ڪہ از بچگے باهم قد ڪشیدیم،گفتیم و خندیدیم! مثل خواهر و برادر! چشم هایش را از آسمان جدا و بہ زمین وصل ڪرد. _بہ هر حال! هر چقد راحت،هر چقد ڪہ باهم قد ڪشیدہ باشیم،نامحرمیم! بهترہ تو جمعے ڪہ همہ مردن تنها نیاے! میدونم این اخلاقتہ و منظورے ندارے ولے خوب نیس! سرم را تڪان دادم،آرام گفتم:میشہ با حاج بابا حرف بزنے منو مامان فهیمو تبریز نفرستہ؟! خونسرد نگاهم ڪرد:مگہ قرارہ برین تبریز؟! سرم را بہ نشانہ ے تایید تڪان دادم. ڪمے فڪر ڪرد و گفت:میگم ڪہ یہ ڪارگاہ ڪنارمون داریم و مثل بمب ساعتے میمونہ! بهترہ بغل گوش خودمون باشہ! جدے نگاهش ڪردم و لبم را ڪج ڪردم:مرسے! لبخند مهربانے زد:خواهش میڪنم! سپس دستش را بالا برد و مقابل ماشین ها گفت:دَربَس! Instagram:Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است👉🏻
• | نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🏴 . 🌱 . دست هایم را داخل جیب ڪتم فرو بردم و گفتم:تڪلیف آقا رحمان چے میشہ؟! همانطور ڪہ براے ماشین ها دست تڪان مے داد جواب داد:باید سریع ازش اطلاعات بگیریم،نباید متوجہ غیبتش بشن! نگران نباش فقط احتیاط ڪن شاید نفر دیگہ اے ام داشتہ باشن! ماشینے مقابل پاے مان ایستاد،محراب مقصد را گفت و در عقب را برایم باز ڪرد. تشڪر ڪردم و سوار ماشین شدم،در را ڪہ بستم چند اسڪانس بہ رانندہ داد و آدرس را گفت. سریع گفتم:پول همرام هس! پیشانے اش را بالا داد:ایاب و ذهاب ڪارمندامونہ! لبخند زدم،نگاهے بہ رانندہ انداخت و بہ سمت پنجرہ ے سمت من آمد. ڪمرش را تا ڪرد و از پشت پنجرہ جدے بہ صورتم چشم دوخت:مراقب مردونگیت باش! ڪنجڪاو نگاهش ڪردم،معنے نگاهم را خواند و ادامہ داد:شاید فرقت با خیلے از دختراے دیگہ همینہ ڪہ خیلے وقتا بہ جاے احتیاط و ناز و اداے دخترونہ از خیلے از مردا مردترے! چشم هایم گرد شد:خواب مے بینم؟! پسر حاج باقرے ڪہ بہ خونم تشنہ بود دارہ وصفمو میگہ؟! لبخند زد و جوابے نداد،آرام گفتم:من همون دختر لوسِ از خود راضے ام ڪہ... _ڪہ همیشہ بہ ریحانہ زور مے گفت و صندلے آقاجونمو قرق مے ڪرد! منم همون محرابے ام ڪہ تاب زورگوییو نداش حتے از طرف دختر حاج خلیل! سپس صاف ایستاد و بہ رانندہ گفت:حرڪت ڪن آقا! رانندہ چشمے گفت و راہ افتاد،بہ سمتش سر برگرداندم. دست چپش را بہ نشانہ ے خداحافظے برایم بالا برد،من هم دستم را برایش تڪان دادم‌. خواستم سرم را برگرداندم ڪہ چشم هایم دیدند،دست چپش را روے قلبش گذاشت و با ڪمے مڪث پایین انداخت! . Instagram:Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است👉🏻
• | نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🏴 . 🌱 . با چشم هاے گرد بہ محراب خیرہ ماندہ بودم! ماشین بہ قدرے دور شدہ بود ڪہ صورتش را واضح نمے دیدم،ضربان قلبم بالا و پایین شد! گاهے اوقات براے سلام ڪردن بہ افرادے ڪہ خیلے برایش عزیز بودند،دست راستش را روے قلبش مے گذاشت و با سرے افتادہ و لبخند ڪلمہ ے سلام را ادا مے ڪرد،اما ندیدہ بودم با ڪسے این گونہ خداحافظے ڪند! تا بہ آن لحظہ آنطور بہ من سلام ندادہ بود چہ برسد بہ خداحافظے ڪردن! آب دهانم را با شدت فرو دادم و بہ زور سرم را برگرداندم. بے اختیار دست چپم را روے قلبم گذاشتم،طفلڪ با یڪ حرڪت بہ هم ریختہ بود! انگار محراب مے دانست چہ ڪار ڪند و چطور خندہ هایش را بہ چشم هایم برساند ڪہ قلبم بے طاقت بشود! دستم را محڪم روے قفسہ ے سینہ ام،فشار دادم و زمزمہ ڪردم:اگہ یہ رایحہ ے بے خانم بگہ ڪہ تو از ڪار وایمیسے! واویلا بہ حالت! باید بہ گوشش مے رساندم بہ قلبِ رایحہ رحم ڪند... •♡• دوبارہ روزهاے بے محراب شروع شد! انگار بیشتر از این ڪہ در عمارت باشد بیرون از آن بود! عمارت برایش حڪم هتل را داشت! دو سہ شبے مے آمد و چند هفتہ مے رفت! منیریہ از لرزش قدم ها و عطر چشم هایش بے نصیب ماندہ بود،آن روز ڪہ بہ خانہ برگشتم طبق صحبتے ڪہ میان مان رد و بدل شد بہ حاج بابا چیزے نگفتم و در اتاقم پناہ گرفتم! خودش بہ خانہ زنگ زد و سیر تا پیاز ماجرا را برایش تعریف ڪرد،بہ جاے من هم عذرخواهے ڪردہ و قول دادہ بود ڪہ دیگر از این بے احتیاطے ها نمے ڪنم! فڪر ڪنم حدود یڪ ساعت تلفنے با حاج بابا صحبت ڪرد،تہ حرف هایش را هم بہ آن جا رساندہ بود ڪہ اگر تهران جلوے چشم حاج بابا باشم بهتر است وگرنہ با این شیطنت هایم ڪار دست خودم مے دهم! گفتہ بود دلم با رفتن نیست و اوضاع ڪمے آرام تر و ڪم خطر تر شدہ! حاج بابا با حرص گوشے تلفن را گذاشت و با خشم از من،رو برگرداند! دیگر بہ صورتم نگاہ نمے ڪرد و محلم نمے داد،خوب مے دانست این ڪارها براے من از هزارتا داد و بیداد بدتر بود! دلم طاقت ڪم محلے هایش را نداشت،مثل پروانہ دورش مے گشتم و رهایش نمے ڪردم! صبح ها براے بدرقہ تا جلوے در دنبالش راہ مے افتادم و عصرها،براے استقبال روے پلہ هاے ایوان مے نشستم. خودم بساط چایش را آمادہ مے ڪردم و ڪتش را از چوب رختے،آویزان! بعد از سہ چهار روز تحمل نڪرد و بہ رویم لبخند زد! زیر لب لاللہ الا اللهے گفت و زمزمہ ڪرد:سَنون اَلونان! (از دست تو). خالہ ماہ گل از تبریز تماس گرفت و گفت عمہ خدیجہ جراحے قلب انجام دادہ و خالہ چند روزے براے پرستارے اش مے ماند. مهربان بود و با محبت،خواهر نداشت و همیشہ میگفت مامان فهیم و عمہ خدیجہ خواهرانش هستند. عمو باقر سریع برگشت،چون تنها بود مامان فهیم همراہ غذاے حاج بابا،ظرف غذاے دیگرے هم براے عمو مے گذاشت. بعضے شب ها هم با اصرار حاج بابا،شام را بہ خانہ ے ما مے آمد. با حاج بابا ڪہ صحبت مے ڪرد فهمیدم دوبارہ محراب در باغ قلهڪ ساڪن شدہ،با دوستانش زیر زبان آقا رحمان را ڪشیدہ و دوبارہ سرڪارش برگرداندہ بودند! نمے دانم چہ گذشتہ بود ڪہ بہ آقا رحمان اعتماد و رهایش ڪردہ بودند. البتہ حواس حافظ بہ بقالے و محلہ بود و همہ جا را چهار چشمے مے پایید! ظاهرا قرار بود آقا رحمان بہ ماموران ساواڪ اطلاعات غلط بدهد و با محراب و دوستانش همڪارے ڪند! مردم یڪے از زندان هاے مخفے ساواڪ را پیدا ڪردہ بودند و براے بازدید از زندان و وسایل شڪنجہ بہ آنجا مے رفتند. ڪنترل شهرهاے شیراز و اردبیل،از دست دولت خارج شدہ بود و ادارہ ے شهرها بہ دست مردم افتادہ بود. امام در پیامے از مردم خواست تا خشم خود را ڪنترل و نیروهاے ساواڪ را مجازات نڪنند. محراب جلوے در آمد و بہ ریحانہ گفت در این اوضاع نا بہ سامان حواسمان جمع باشد و زیاد بیرون نرویم. گفتہ بود ممڪن است گروہ هاے مسلح میان مردم لانہ ڪنند ڪہ هم نیروهاے حڪومت را نشانہ بگیرند و هم مردم را! سہ روز بعد امام در بیانہ اے خواست شوراے انقلاب تشڪیل بشود. بیست و ششم دے ماہ روز عجیبے بود،روزے ڪہ باعث شد میخڪوب و مبهوت پاے تلویزیون بایستم! تصویر شاہ و فرح پهلوے،روے صفحہ ے تلویزیون نقش بستہ بود. آقاے بختیار،دڪتر جواد سعید (رئیس مجلس شوراے ملی) و دڪتر اردلان (وزیر دربار) و چند نفر دیگر براے بدرقہ ے خانوادہ ے شاہ بہ فرودگاہ مهرآباد رفتہ بودند. خبرنگار از شاہ پرسید:براے مردم چہ پیامے دارین؟! شاہ ثانیہ اے بہ او نگاہ ڪرد و سپس گریست! فرح پهلوے ڪہ خونسرد تر بہ نظر مے رسید از بازگشت زود هنگام شان خبر داد. رادیوے دولتے گفت سفر شاہ موقتے ست و براے معالجہ ے بیمارے اش رفتہ اما همہ مے دانستیم این حرف ها تعارف و دروغ است! برگشتے وجود نداشت! Instagram:Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است👉🏻
• | نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🏴 . 🌱 . همہ ے مردم بہ خیابان ها ریختند،تیتر روزنامہ هاے عصر درشت بود و پر رنگ. "شاہ رفت" من،ریحانہ و مامان فهیم هم بہ خیابان رفتیم،همہ ے مردم در خیابان مشغول شادے و آواز خواندن بودند! روزنامہ ها را بالا گرفتہ بودند تا همہ تیترش را ببینند! "شاہ رفت" روے دست مردم مے چرخید و در هوا مے رقصید! عدہ اے از جوانان سوار موتور شدہ بودند و با شوق فریاد مے ڪشیدند شاہ رفت و بوق مے زدند! مردم بہ هم شیرینے تعارف مے ڪردند،گل هاے میخڪ سنگ فرش خیابان ها شدہ بودند. پسر جوانے جعبہ ے شیرینے بہ دست بہ سمتم آمد،لبخند بہ لب شیرینے برداشتم و تشڪر ڪردم. ذوق زدہ بودم،دلم مے خواست خوشحالے محراب را ببینم! حتما از خوشحالے آرام و قرار نداشت،نمے دانم چند دقیقہ گذشت ڪہ از دور دیدمش! سوار موتورِ حافظ شدہ بود،از میان جمعیت بہ زحمت عبور ڪرد و ڪنار پاے ما ترمز‌. برعڪس تصورم،رفتارش عادے بود! با مامان فهیم و ریحانہ احوال پرسے ڪرد. نگاهش ڪہ بہ سمت من آمد،تبسم ڪم رنگے لب هایش را از هم باز ڪرد. پیش دستے ڪردم و سلام دادم. آرام جوابم را داد و گفت:چہ خبر از محلہ مون؟! مورد مشڪوڪ پیدا نڪردے؟! لبخند زدم و جواب شوخے اش را دادم:نہ هنوز! مطمئن شدم خبر میدم! تبسمش پر رنگ شد،از روے موتور پایین آمد و ڪنار ما ایستاد. متعجب نگاهش ڪردم،لبخند بہ لب نزدیڪ من ایستادہ بود و دیگران را تماشا مے ڪرد. فڪر مے ڪردم بیشتر از این ها خوشحال بشود! آرام پرسیدم:خوشال نیستے؟! سرش را بہ سمتم برگرداند:چطور؟! شانہ بالا انداختم:فڪ مے ڪردم بیشتر از اینا خوشال بشے! لبخندش عمیق شد:خوشالم ولے بیشتر بہ فڪر آیندہ ام! سپس ادامہ داد:رَبَّنَا لاَ تُزِغْ قُلُوبَنَا بَعْدَ إِذْ هَدَیْتَنَا وَهَبْ لَنَا مِن لَّدُنڪَ رَحْمَهً إِنَّڪَ أَنتَ الْوَهَّابُ! معنے آیہ را زمزمہ ڪرد:دلدارِ من! دل‌ هایمان را پس از آنكہ هدایتمان فرمودے منحرف مكن و از سوے خود رحمتے بر ما ببخش زیرا تو بسیار بخشنده‌ اے! پروردگار را "دلدارِ من" معنے ڪرد! بے اختیار پرسیدم:نگرانے؟! چند ثانیہ نگاهم ڪرد و سپس سرش را بہ نشانہ ے مثبت تڪان داد! لبخند زدم:اما تا وقتے امثال تو هستین من نگران نیستم! میدونم همہ چیو دُرُس میڪنین! دو سہ قدم نزدیڪ تر شد،آرام زمزمہ ڪرد:حافظ پدر صلواتے یہ چیزے گفتہ،توام باور ڪردے این وسط من ڪارہ اے ام! بیخیال شو دختر حاج خلیل! متعجب نگاهش ڪردم:میدونے چیا گفتہ؟! سرش را بہ نشانہ ے مثبت تڪان داد،گونہ هایم داغ شد و سرخ. ناشیانہ صورتم را برگرداندم،شیطنت در صدایش موج مے زد. _اون باید خجالت بڪشہ تو چرا روتو بر مے گردونے؟! با حرص گفتم:نمیخوام راجع بش حرف بزنم! _دخترِ... با حرص بہ سمتش برگشتم:هزار دَفہ! من اسم دارم! چشم هایش مے خندیدند:خب چرا میزنے؟! خودم را نباختم:نمیدونم این دختر حاج خلیل چیہ ڪہ ورد زبونت ڪردے؟! یعنے ما زنا فقط ڪنار اسم شما مردا شناختہ میشیم؟! لبخند زد:نہ خیر! شما فرماندہ این و ما سرباز! براے همینہ شما پشت خطین و ما جلوے خط براے فدایے شدن! من مرد سالار نیستم دختر حاج خلیل! چپ چپ نگاهش ڪردم:آرہ معلومہ! ریحانہ خندید:شما دوتا انقد باهم جر و بحث مے ڪنین خستہ نمے شین؟! سریع گفتم:ما بحث نمے ڪنیم! تبادل اطلاعات میڪنیم! صداے خندہ ے محراب را شنیدم،بہ سمتش برگشتم. قبل از این ڪہ دهان باز ڪنم سریع گفت:من از طرف حافظ عذر میخوام! بعضے وقتا آب روغنش قاطے میڪنہ حرف نامربوط میزنہ! شانہ اے بالا انداختم و بہ مردم خیرہ شدم. چند ثانیہ بعد گفت:حرفے نزدے! بخشیدے؟! مردد گفتم:مهم نبود! _یعنے... میان حرفش دویدم:بخشیدمش! _بزرگے و ڪوچیڪے آدما بہ وسعت قلبشونہ! مے خواستم بگویم قلبِ من فقط بہ اندازہ ے تو جا دارد! چمبرہ زدے در قلبم و بیرون بیا نیستے! _این روزا مراقب باش،اوضاع پیچیدہ تر میشہ! نگران نگاهش ڪردم:یعنے چے؟! سرش را خم ڪرد و آرام ڪنار گوشم گفت:الان اوضاع بہ هم ریختہ س! وقتے شاہ رفتہ،ممڪنہ نیروهاے نظامے بخوان ڪشورو دَس بگیرن یا مثل ۲۸ مرداد ڪودتا ڪنن! از طرفے گروهاے مسلح بہ بهونہ ے مخالفت با حڪومت،هم با شاہ مشڪل دارن هم با انقلابیا! اگہ بین مردم دورہ بیوفتن خطرناڪن! نفس عمیقے ڪشید:خیلے نگرانم! از بے نظمے و انقلابے ڪہ نوپائہ مے ترسم! از ڪسایے ڪہ براے این مملڪت دندون تیز ڪردن بیشتر مے ترسم! دعا ڪن! روزاے سختے منتظرمونہ! بے هوا پرسیدم:منظورت از این نیروهاے مسلح،مجاهدین خلق ڪہ نیستن؟! چون فقط اونا مطرح و مسلحن! چند ثانیہ بہ چشم هایم زل زد و سپس بدون جواب،نگاهش را بہ رو بہ رو دوخت. گفتم:اونا ڪہ مشڪلے با انقلاب ندارن! تیز نگاهم ڪرد:لطفا ادامہ ندہ!این حرفارم جایے نگو! صبر ڪن زمان خیلے چیزا رو مشخص میڪنہ! Instagram:Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است👉🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱🌸 . . . . . . .روبه شش گوشه ترین قبله ی عالم هر صبح بردن نام حسین بن علی میچسبد السلام عليك يا اباعبدالله و علي الارواح التي حلت بفنائك عليك مني جميعا سلام الله أبدا ما بقيت و بقي الليل و النهار و لا جعله الله آخر العهد مني لزيارتكم **السَّلامُ عَلي الحُسٓين و عٓلي عٓلي اِبن الحُسَين و عَلي اولادِ الحُسَين وَ علَي اصحابِ الحُسَين . . 🦋 @zeinabiha2 . 🦋 . .🌱🌸 . . .
✋سلام امام زمانم ❤️کی باغ به بوی او معطر گردد کی دیدن روی او میسر گردد ❤️آن ماه که از فراق او جان به لبم کی دیده به نور او منور گردد ☘تعجیل در ظهورش صلوات☘ اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفرَج ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ✨ . . . 🖤 @zeinabiha2 . 🖤 . .🏴✨ . . .
✨🏴. . . . . . شهــید مطـــــهری: مانند اولــین خاڪـــریز جبهه است ڪه دشمن برای تصرف سرزمینی باید حتما اول آنرا بگیرد.🍃 ••●❥🥀🖤✦🥀🖤❥●•• . . . 🖤 @zeinabiha2 . 🖤 . .🏴✨ . . .
📅مناسبت مرتبط: تاریخ تولد شادی روحش پنج صلوات ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ✨ . . . 🖤 @zeinabiha2 . 🖤 . .🏴✨ . . .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ فیلمی کوتاه از شهید حججی آثار احترام به پدر و مادر 🎤حجت الاسلام ✨ . . . 🖤 @zeinabiha2 . 🖤 . .🏴✨ . . .