eitaa logo
زینبی ها
4.5هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 روی صندلی نشستم و خدا رو شکر کردم از اینکه دوباره اینجام. باید تمام تلاشم رو بکنم تا این اتفاق تکرار نشه. در کلاس باز شد و مثل همیشه استاد امینی سلام بلندی گفت با قدم های بلند و محکم خودش رو به صندلیش رسوند. کیفش رو روی میز گذاشت و کتش رو درآورد روی دسته ی صندلی گذاشت. به سمت دانشجو ها چرخید. _خب. با چشم دنبال من میگشت، چون روی من متوقف شد. _خانم صولتی برنامه ی امروز چیه? اب دهنم رو قورت دادم و ایستادم. _سلام، استاد اون جلسه نگفتید. -پس یه برگه بزارید رو میز. سمت تخته رفت و ماژیک رو بردا‌شت. بدون در نظر گرفتن اعتراض دانشجو ها که بیشتر شبیه پچ پچ بود گفت: -یه امتحان از درس دوجلسه پیش می‌گیرم، بعد درس جدید رو میدم. منتظر جواب از هیچ کس نشد و سه سوال روی تخته نوشت. -پنج دقیقه وقت دارید. یک ثانیه بگذره برگه از کسی نمی گیرم. بدون اینکه به کسی نگاه کنه روی صندلیش نشست شروع به خوندن کتابش کرد. جواب سوال ها رو روی برگه نوشتم و برگه رو پشت رو روی میزم گذاشتم. هنوز یک دقیقه از مهلتش مونده بود به پروانه نگاه کردم که نا امید منتظر نگاهم بود. با صدای استاد شوکه شدم و نگاهش کردم. -خانم صولتی سرتون رو برگه ی خودتون باشه لطفا. اینکه سرش رو کتابش بود چطوری من رو دید! -استاد من جواب ها رو نوشتم. آروم سرش رو بالا اورد و طلب کار نگاهم کرد. -پس چرا تو کلاس چشم می چرخونید. -همینجوری. -همینجوری سرت روی میز خودت باشه. -استاد... -اگه همینطوری به جواب دادن ادامه بدی سه جلسه از کلاس اخراجت میکنم. روی نمره ی اخر ترمت هم نمی تونی حساب کنی. باید ساکت میشدم. ایستاد اومد سمتم. برگم رو از رو میز برداشت با دقت نگاهش کرد. _شانس اوردی درست نوشتی، قصد پاره کردنش رو داشتم‌. بغض توی گلوم رو کنترل کردم که متاسفانه لرزش چونم از دیدش مخفی نموند. نگاهش بین چشم هام جابه جا شد و با برگم سمت میزش رفت. -وقت تمومه خانم صولتی برگه ها رو جمع کن بیار اینجا. دوست دارم بگم به من چه ولی جراتش رو ندارم. برگه ها رو جمع کردم روی میزش گذاشتم. قبل از اینکه به صندلیم برسم صدای شروع درسش و کلاس پیچید. ✍🏻 فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
| ما اگر تمام شدنی بودیم، در کانال کمیل و شلمچه و فکه و اروند تمام می‌شدیم. ما از جان فدا کردن هراسی نداریم این درس مکتب سلیمانی به ماست کجایی حاج قاسم؟ تروریست ها حتی از زائرانت هم هراس دارند از این لشکر در هراس اند چون قدس را هدف دارد...
8.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شب زیارتی اربابم و سلام میدهم بر شما و آنگاه دلِ بیقرارم آرام می گیرد نامِ تو، ذکرِ تو، یادِ تو، مسیحای من است هر لحظه شکر که مادرتان ما را انتخاب کرده تا دلمان بتپد فقط برای شما
خبرازآمدنت‌من‌ که‌ندارم،توولی جان‌من‌!تانفسی‌مانده‌ خودت‌رابرسان:) 💚
23.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام رفقا از اونجایی که تمامی نامه های شما به سردار دلها عالی بود انتخاب سخت بود برای همین قرعه کشی صورت گرفت 🙂 خانم نرگس ترابی بیاید پیوی منتظرتونیم
السلام‌علیك‌یا‌بقیة‌الله‌فی‌ارضه💕
مـَن‌از‌جُـست‌وجـو‌ی‌زمیـن‌خَستـه‌ام . . کُجـای‌آسمـان‌بـبینَمَت..!(:❤️‍🩹 اَللّهُمَّ‌عَجِّل‌لِوَلیِّکَ‌الفَرَج
💕اوج نفرت💕 با اینکه خیلی ناراحتم ولی تمام حواسم رو به درس دادم تا خوب یاد بگیرم. بالاخره کلاسش تموم شد و بیرون رفت. دانشجوها یکی یکی از کلاس بیرون رفتن پروانه فوری کنارم اومد. -به خدا این مشکل روحی روانی داره، عین جن میمونه، سرش پایینه، میبینه داریم چی کار می کنیم! توی چشم هام نگاه کرد. -الهی بمیرم برات که از اول صبح بد آوردی. -مهم نیست. -پاشو بریم بیرون. ایستادن و باهاش همقدم شدم. وارد حیاط شدیم. تا شروع کلاس بعدی نیم ساعت وقت مونده، روی صندلی گوشه ی حیاط نشستیم. -حوصله داری بقیه اش رو بگی? -اره عزیزم. دوباره به خاطرات چهار سال پیش سفر کردم. فکر می کردم عمو اقا با هام موافقه و میتونم برگردم خونه ی خودمون، ولی تیرم به هدف نخورد. ساعت اخر مدرسه بود. دلم میخواست برم سر خاک پدر و مادرم. ولی باید تا پنج شنبه صبر میکردم که خود احمد رضا ببرم. نمی تونستم صبر کنم، هنوز زنگ نخورده بود که از مدرسه بی اجازه بیرون اومدم. ماشین گرفتم‌و مستقیم رفتم سر خاکشون. کنار پدر و مادرم نشستم و فقط گریه کردم. درد دل کردم. از بی کسیم گفتم، از تنهاییم‌گفتم، از بی بزرگتریم گفتم، از حرف های سنگین شکوه خانم، از سیلی که بهم زد، از اجبار برای موندنم تو اون خونه، از گرسنگیم. اصلا حواسم به ساعت نبود. همونجا انقدر گریه کردم که خوابم برد. وقتی بیدار شدم هوا تاریک بود. ترسیده بودم. هم از تاریکی هوا هم از برخورد احمد رضا بلند شدم خودم رو جمع جور کردم و با سرعت به سمت خیابون دویدم. ساعت دستم نبود و نمیدونستم الان چه ساعتیه. هیچ ماشینی تو خیابون نبود گریم‌گرفته بود و بی هدف به اطراف نگاه می کردم. نور چراغ ماشینی از دور بهم‌نزدیک میشد. نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت. یعنی این ماشین کمکم‌میکنه، یا اذیتم‌میکنه. خیلی ترسیده بودم با خودم‌گفتم کاش صبر می‌کردم تا پنج شنبه. ماشین به من که رسید از سرعتش کم کرد و ایستاد هر رو درش باز شد و دو مرد سمتم اومدن. با دیدن احمد رضا و عمو اقا هم خوشحال شدم هم ترسیدم. احمد رضا عصبی و با سرعت سمتم می اومد. عمو اقا فقط چند قدم باهاش فاصله داشت. اگه چراغ های ماشین خاموش بود اصلا چهرش رو نمی دیدم. ناخواسته سمت عمو اقا رفتم و پشتش پنهان شدم. اون هم که از عصبانیت احمد رضا با خبر بود بهم پناه دادو رو به احمد رضا گفت: -صبر کن بزار باهاش حرف بزنیم با صدای تقریبا بلندی گفت: -چه حرفی عمو. رو به من ادامه داد: دختره ی نفهم، از مدرسه فرار کردی ا ومدی اینجا? ✍🏻 فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 صداش هر لحظه بالا تر میرفت. -از ظهر که مدیرتون بهم زنگ زده تو خیابونا دارم دنبالت میگردم. خیز برداشت سمتم که عمو اقا دستش رو گرفت. -چه خبرته احمد رضا، انقدر دیر به دیر اوردیش که خودش این کار رو کرده. _عمو سه روز پیش اینجا بوده، مدرسه رو ول کرده اومده اینجا. دستش رو از شونه ی عمو اقا بالا اورد و گرفت سمتم. -اگه دستم بهت برسه، چنان درسی بهت بدم که هیچ وقت یادت نره. عمو اقا که دیگه کنترل احمد رضا براش سخت شده بود با فریاد به من گفت: -برو بشین تو ماشین. یکم مات از دادی که سرم زده بود نگاهش کردم که دوباره گفت: -برو دیگه. فوری سمت ماشین احمد رضا رفتم‌ و روی صندلی عقب سمت شاگرد نشستم. به خودم‌ می لرزیدم. کار اشتباهی کرده بودم، بدون اطلاع اون‌همه ساعت گم شده بودم‌. اما هیچ مردی تا حالا اونجوری تهدیدم نکرده بود و سرم فریاد نکشیده بود هم بهم برخورده هم بهشون حق می دادم. یکم جلوی ماشین حرف زدن. عمو اقا قصد اروم کردن احمد رضا رو داشت و احمدرضا کلافه و عصبی دست هاش رو لای موهاش میکشید و بی خوردی به زمین لگد میزد. بالاخره اروم شد. اومدن تو ماشین ماشین رو روشن‌کرد و حرکت کرد. عمو اقا تازه شروع به سرزنشم کرد. -شما چرا انقدر بی فکری دختر، اومدن سر خاک پدر و مادرت حق طبیعیه توعه، ولی نباید به کسی بگی? بعد هم هر چی یه زمانی داره، موندن تو قبرستون یه ساعت، دو ساعت، یازده ساعت تو قبرستون چی کار می کردی? رو به احمد رضا گفت: -این حق نداره تا دو ماه بیاد اینجا تا ادب بشه. احمد رضا جواب نداد که عمو اقا با تشر بهش گفت: -شنیدی? انگار تو خودش نبود با تشر عمو اقا فوری جواب داد: -بله .چشم. -شما هم این رفتار ها دفعه ی اخرتونه. تنبیهی که برام در نظر گرفته بود خیلی سخت بود. ولی نمی تونستم اعتراض کنم و فقط اروم اشک میریختم. چشمی زیر لب گفتم. دیگه کسی حرفی نزد توی خودم بودم و به این‌فکر میکردم که احمد رضا واقعا اروم شده یا به خاطر حضور عمو اقا ساکت شده که ماشین ایستاد. عمو اقا رو به احمد رضا گفت: -دیگه سفارش نکنم؟ -چشم. در ماشین رو باز کرد. تمام‌بدنم یخ کرد یعنی تا اخر با ما نمیاد. نگاهم به ماشینش افتاد که گوشه ی خیابون پارک بود بعد از خداحافظی با احمد رضا سمت ماشینش رفت. احمد رضا جلوی کاپوت ماشین ایستاده بود و منتظر رفتن عمو اقا بود ماشین رو روشن کرد و از ما دور شد به محض اینکه از دید ما رفت احمد رضا با حرص برگشت سمتم در سمت من رو باز کرد خم شد. دستش رو اورد سمتم تا بازوم رو بگیره از ترس قالب تهی کرده بودم فوری گفتم: -اقا ببخشید. غلط کردم. دیگه تکرار نمیشه معذرت میخوام. تمام رگ های دست و گردنش بیرون زده بود. از شدت حرص قفسه ی سینه ش بالا و پایین‌میشد. کمر صاف کرد در رو با شدت تمام به هم کوبید طوری که فکر کردم تکه تکه شد. چند تا لگد به لاستیک‌ماشینش کوبید و پشت فرمون نشست. با سرعت میروند و من خدا رو شکر میکردم که خیابون ها خلوتن، جلوی در خونه پارک کردو پیاده شد در حیاط رو که تا زمان زنده بودن پدرم، همیشه بازش میکرد رو باز کرد و ماشین رو داخل برد. دستم سمت دستگیره ی در رفت تا بازش کنم‌. که با صداش خشکم زد. ✍🏻 فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 -نگار اگه فقط یک بار دیگه، یک بار دیگه این حرکتت رو تکرار کنی. زنده نمی زارمت. فهمیدی? شرمنده سرم رو پایین انداختم. -بله، ببخشید اقا نمیخواستم زیاد بمونم. خوابم رفت سرخاکشون. تن صداش رو مهربون تر کرد -یه جا می‌خوای بری قبلش بهم بگو -چشم . معذرت میخوام با سر به در اشاره کرد. -برو پایین. پیاده شدم و سمت خونه رفتم در رو باز کردم وارد شدم. شکوه خانم روی مبل جلوی در نشسته بود. انگار منتظر ورودم بود. بلند شد و اومد سمتم‌. سرم رو پایین انداختم بالافاصله احمد رضا هم وارد شد، ورود احمد رضا باعث شد تا شکوه خانم از سرعت اومدنش سمت من کم کنه. رو به احمد رضا گفت: -کدوم قبرستونی بوده? احمد رضا اروم‌گفت: -برو اتاق مرجان. سمت اتاق مرجان قدم بر داشتم‌ که مچ دستم اسیر دست های شکوه خانم شد. -بزار ببینم‌کجا بوده، بعد گورشو گم‌کنه هر جا دوست داشت بره. _احمد رضا جلو اومد دست مادرش رو گرفت. -ول کن بزار بره، خودم‌برات توضیح می دم. -وقتی میگم‌هر بی سر و پایی رو بر ندار بیار اینجا، حرف تو گوشت نمیره. الان‌مرجان این‌کار ها رو یاد بگیره همین‌تو فردا میزنی بچم رو می کشی، ولی به این‌هیچی نمی گی. -مرجان بحثش فرق میکنه. _چه فرقی? مگه نمی گی به چشم خواهر بهش نگاه میکنی، اگه مرجان جای این‌بود الان یه جای سالم‌تو صورتش نذاشته بودی. -من کی مرجان رو زدم مامان‌؟ _با من بحث نکن، اگه قراره این‌با ما زندگی کنه پس من باید از اول تربیتش کنم. این امشب باید یه کتک مفصل بخوره تا دیگه از این غلط ها نکنه. احمدرضا انگشت های مادرش رو از دور مچم باز کرد اروم گفت: _برو. سمت اتاق پا تند کردم که شکوه خانم گفت: _اره برو، برو نکنه یه وقت من بهت بگم بلای چشمت ابروعه. _مامان این چه حرفیه، حالا از سر بچگی نادونی یه کاری کرده. اونم رفته بوده سر خاک‌پدر و مادرش. پوزخند صدا داری کرد گفت: _گفتم اون به غیر از تو قبرستون کس و کاری نداره. در اتاق رو باز کردم فوری وارد شدم و در رو بستم. مرجان با دیدنم متعجب گفت: _دختر یهو کجا ول کردی رفتی? خانم اینانلو به همه زنگ زد. _همه یعنی کیا. _احمد رضا، پلیس، خانم ضیاعی. _وای پس فردا مدرسه هم مشکل دارم. _واقعا چی پیش خودت فکر کردی? سمت کاناپه حرکت کردم _دلم برای پدر و مادرم تنگ شده بود. نشستم روش به کیفم که روی زمین بود نگاه کردم. _دستت درد نکنه. کیفم رو تو اوردی? با سر تایید کرد. _از کجا فهمیدن من کجام? _مثل اینکه داییم دیده بودت. می دونستم رامین چند روز تعقیبمون می‌کنه، ولی امروز اصلا حواسم به حضورش نبود. ✍🏻 فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕