زینبی ها
سلام رفقا از اونجایی که تمامی نامه های شما به سردار دلها عالی بود انتخاب سخت بود برای همین قرعه کشی
سلامم زینبی های عزیز✨
روز جمعه قرعه کشی دلنوشته به سردار دلها صورت گرفت ولی از روز جمعه ما منتظر خانم نرگس ترابی هستیم پیام هم دادیم پاسخگو نیستن.
خانم ترابی از این ساعت تا ساعت ۲۱ اگر پیامی از شما دریافت نکنیم قرعه کشی رأس ساعت۱۵ فردادوباره صورت میگیره.
جایزه دلنوشته هم چفیه و تسبیح متبرک مزار سردار دلها حاج قاسم سلیمانی هست
لطفا قبل از ساعت۲۱:۰۰پیام بدین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهیده فائزه رحیمی به خانوادهاش گفته بود دوست داره بعد از حضور تو گلزار شهدای کرمان به مشهد بره...
امام رضا(علیهالسلام) هم، به زیباترین شکل ممکن خانم رحیمی رو طلبید..💔
🌱یادش با ذکر #صلوات
#پارت51
💕اوج نفرت💕
خودم رو زدم به اون راه که اصلا هم موفق نبودم.
رسیدیم جلوی در خونه عمو اقا کنار ایستاده بود و به ساعتش نگاه می کرد.
جلو رفتیم سلامی کردیم خواستیم بریم تو که صدامون کرد.
مرجان جلو رفت و من فقط ایستادم.
عمو اقا رو به هر دومون گفت:
_برید حاضر شید قراره بریم محضر برای سند زدن.
اروم گفتم .
_من برای چی?
_خونه ای که توش زندگی میکردید و اردلان به نام بابات زده. بریم بزنیم به اسم خودت. زود باشید که حسابی دیر شده.
سمت در برگشتیم که دیدم یه خانم با شتاب سمت ما میاد کنجکاو شدیم و ایستادیم تا ببینیم چی کار داره عمو اقا رد نگاه من و مرجان رو گرفت اونم به اون زن خیره شد.
چقدر چهرش اشنا ست هر چی نزدیک تر میشد مطمعن میشدم که قبلا دیدمش بالاخره به عمواقا رسید.
_سلام اقا.
عمو اقا نگاهش روبه زمین داد.
_علیک سلام.
_اردشیر خان باید باهاتون حرف بزنم.
عمو اقا به ساعتش نگاه کرد
_من امروز کار دارم عفت خانم باشه ان شاالله یه روز دیگه.
خانمی که فهمیدم اسمش عفت هست شروع کرد به گریه کردن.
_اردشیر خان من یه غلطی کردم که هیچ جوره جمع و جور نمیشه می ترسم دیر بشه بزارید بگم.
عمو اقا کلافه سرش رو تکون داد که متوجه حضور ماشد با تشر گفت:
_چرا واستادید برید حاضر شید دیگه.
فوری داخل خونه رفتیم که یادم اومد اون زن رو کجا دیدم.
این همون خانمیه که اون روز به عمو اردلان حرفی زد که باعث عصبانیش شد و شکوه خانم گریه میکرد همون روز که عمو اردلان میگفت ازتون شکایت میکنم.
بی تفاوت و بی اهمیت به سمت خونه رفتم
✍🏻 #هدی_بانو
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه جایی بیچاره شدید بگید:
یاصاحب الزمان ادرکنی
یاصاحب الزمان اغثنی♥️..
_اللّٰهُمَّعَجِّللِوَلیِّڪالفَرَج
#پارت52
💕اوج نفرت💕
سر و صدای دانشجو ها باعث شد تا از خاطرات بیرون بیام و بچرخم به پشت صندلی نگاه کنم به پروانه گفتم.
_چه خبر شده?
_ول کن اون ورو استاد شیبانی اومده نمره ازش میخوان بقیه اش رو بگو عفت کی بود.
به ساعت دستم نگاه کردم.
_پاشو بریم سر کلاس بقیه اش روبعدا میگم.
_خب حداقل بگو عفت چی کار داشت.
_نفهمیدم، ولی هر چی گفت که کل برنامه های اون روز رو کنسل کرد.
ایستادم.
_پاشو دختر دیر برسیم من خجالت میکشم.
دستش رو گرفتم و به زور بلندش کردم.
سمت کلاس رفتیم استاد درس خودش رو میداد و من تو خاطراتم غرق بودم .
شاید اگر کسی اون روز ها پناهم بود بدون ترس و استرس دل به محبت و نگاه های پر از وسوسه ی رامین نمی دادم. هر چی بود اون روز ها من رو از بحران تنهایی نجات داد.
پروانه پاشو به پام زد و اروم گفت:
_استاد با توعه.
فوری به استاد نگاه کردم سرش رو به نشونه ی تاسف تکون داد و گفت:
_هر چه بگندد نمکش می زنند، وای به روزی که بگندد نمک. خانم صولتی از شما بعیده.
ببخشیدی زیر لب گفتم و سرم رو پایین انداختم.لب زدم.
_چی شد?
_سه بار صدات کرد جواب ندادی فقط لبخند ملیح زدی.
✍🏻 #هدی_بانو
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
سردار شهید حاج قاسم سلیمانی:
هیچ نمازی ندیدم که احمد(شهید احمد کاظمی) بخواند و در قنوت یا در پایان نماز گریه نکند🕊
+۱۹ دی سالگرد شهادت شهید احمد کاظمی
+فیلم مربوط به مراسم ختم شهید احمد کاظمی🖤
#ختمدهصلواتیکحمدوتوحید
هدیه به
#شهیدحاجاحمدکاظمی
#پارت53
نفس عمیقی کشیدم. بدون توجه به استاد نگاه کردم.
شاید به خاطر ارامش اون روز ها ناخواسته لبخند روی لب هام ظاهر شده بود. ارامشی که هر چند کوتاه بود ولی مقطعی خوب بود.
کلاس تموم شد.کیفم رو برداشتم و بیرون رفتیم.
_نگار بریم کافی شاپ بقیش رو بگی?
دوست داشتم برم ولی از شرایط بوجود اومده توی خونه واهمه داشتم.
_نه باید زود برم خونه.
_یعنی من بمونم تو خماری?
_هماهنگ کن بیا خونمون.
_پدر خوندت ناراحت نمیشه?
_فکر نکنم، اخه با پدرت اشناست.
_باشه، دوباره باید سیاوش رو بپیچونم.
_نه، بهش بگو که بلند نشه بیاد جلوی خونمون. عمو اقا خوشش نمیاد.
شرمنده گفت:
_باشه.
جلوی در دانشگاه ازش خداحافظی کردم چند قدم دور نشده بودم که با صدای بلند صدام کرد.
_نگار.
فوری برگشتم سمتش. سریع اومد پیشم
_سیاوش ماشین اورده بیا برسونیمت.
نگاهی به ماشین نقره ای که برادرش بهش تکیه داده بود و نگاهمون میکرد انداختم.
_نه من خودم میرم .
_تعارف می کنی?
_نه عزیزم، دوست دارم پیاده راه برم .
دستم روگرفت.
_باشه، هر طور دوست داری.
صورتم رو بوسید.
_خداحافظ.
_مرسی که به فکرم بودی، خداحافظ.
دوست داشتم باهاشون برم ولی به عکس العمل عمو اقا نمی ارزید.
میتونستم ماشین سوار شم ولی ترجیح دادم کمی پیاده برم انداختم از خیابون پشت دانشگاه رفتم تا از خلوت بودنش برای فکر کردن استفاده کنم.
توی افکارخودم غرق بودم که با صدای سرفه ی مردی سرم رو بالا اوردم.
استاد امینی دستش رو به دیوارگرفته بود و به شدت سرفه میکرد.
سرفه هاش پر بود از صدای خس خس، نمی دونم باید چیکار کنم.
اصلا کاری از دستم بر میاد.
به بطری اب توی کیفم فکر کردم شاید یکم اب حالشو جا بیاره.
خواستم برم جلو که از شدت سرفه نتونست بایسته و نشست روی زمین.
ترسیده فوری جلو رفتم بطری اب رو از کیفم دراوردم و گرفتم
سمتش.
_استاد حالتون خوبه?
با سر تایید کرد ولی سرفه هاش قطع نشد
در بطری رو باز کردم و جلوش گرفتم.
_یکم اب بخورید، شاید بهتر شید.
به کیفش اشاره کرد که روی زمین افتاده بود بهم فهموند که چیزی از توش میخواد.
کیف رو جلوش گرفتم و درش رو باز کردم.
کپسول اکسیژن کوچیکی که مخصوص کسایی هست که اسم دارند رو دراورد
خواست ببره سمت دهنش که سرفه اجازه نداد و از دستش افتاد.
کمی بهش نگاه کردم چاره ای جز فکری که تو سرم بود ندارم.
برش داشتم و گرفتم جلوی دهنش به زور دهنش رو باز کرد دوپاف توی دهنش زدم. سعی کرد نفس بکشه ولی نتونست که یهو از حال رفت.
ترسیده کتش رو تکون دادم
_استاد خوبید?
بغضم گرفت و به اطراف نگاه کردم چرا هیچ کس تو خیابون نیست. این چه شانسیه من دارم.
دوباره محکم تر تکونش دادم.
_استاد امینی ! خوبید?
ناخواسته گریم گرفت.
کمی به اطراف نگاه کردم کاش از همون ور رفته بودم. سمت خیابون دویدم و نگاهم بین استاد که بی جون گوشه خیابون بود و جاده، جا به جا شد.
از اعماق وجودم خدا رو صدا کردم تا یه ماشین از اونجا رد بشه.
میتونم برم جلوی دانشگاه ولی به نظرم از اینجا ماشین بگیرم بهتره
با دیدن ماشینی که سمتن میاوند تو خیابون هراسون دویدم فوری ایستاد و پیاده شد.
_چی شده خانم.
نفس نفس زنون استاد رو نشون دادم و گفتم:
_اون اقا حالشون بد شده.
در ماشین رو بست و سمت استاد حرکت کرد.
_شما میشناسیدش?
_نه، یعنی بله ، یه کم.
ایستاد و با تردید نگاهم کرد.
هول شدم نمیدونم باید چی بگم.
_اقا زود باشید. حالشون خوب نیست. ایشون استاد دانشگاه من هستن تو رو خدا زود باشید.
خیره نگاهم کرد که با فریاد گفتم
_چرا نگاه میکنی میگم حالش بده.
از صدای بلندم جا خورد و رفت سمت استاد. تقریبا قدشون با هم یکی بود ولی استاد هیکل پر تری داشت به سختی بلندش کرد و سمت ماشین برد به زور گفت:
_میبرمش بیمارستان. شما هم باید بیاید.
استاد رو روی صندلی ماشین خوابوند و پاهاش رو به زور تو ماشین جا داد.
_من برای چی?
کمرش با دو دست گرفت و صاف شد.
_چون برای من مسئولیت داره، الان ببرمش بیمارستان یقه ی من رو میگیرن.
_خب چرا ? تصادف که نکرده از حال رفته.
_خانم من دنبال دردسر نیستم. نمیای همینجا پیادش کنم برن به کارم برسم .
اگه اونجا رهاش کنه حتما بلایی سرش میاد.
_باشه میام.
رفتم ولی می دونم که عمو اقا به شدت تنبیهم میکنه. نمیدونم چرا یه حسی من رو به استاد امینی نزدیک میکنه.
توی ماشین کنار راننده نشستم.
_زنگ بزن به خانوادت بگو.
_گوشی ندارم.
گوشیش رو از جیبش دراورد و گرفت سمتم.
_بیا زنگ بزن.
کمی به دستش نگاه کردم وقتی دید گوشی رو نمی گیرم روی داشبورد گذاشت.
_گفتم شاید نگرانت بشن.
_خیلی ممنون برسیم بیمارستان میگم چی شده زود برمیگردم خونه.
شونه هاش رو بالا داد.
اگه باشماره غریب اونم یه مرد به عمو اقا زنگ بزنم باید فاتحه ی خودم رو بخونم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت54
💕اوج نفرت💕
فقط خدا کنه زود تر کارش تموم شه.
چرخیدم و به چهره اش نگاه کردم برعکس تو کلاس که پر از جذبه و اخم هست. الان چقدر معصوم و مظلوم خوابیده. چه حس خوبی بهش دارم. با یاد اوری اون محرمیت لعنتی نگاه از ازش برداشتم و با کشیدن اهی به رو به رو خیره شدم.
یه احساسی تلاش داشت تا دوباره مجبورم کنه که نگاهش کنم.
بعد از ده دقیقه نزدیک ترین بیمارستان ایستاد با کمک دو تا پرستر مرد بردنش داخل، من هم بدنبالشون. راننده سمتم اومد و کیف و کت استاد رو دستم داد و فوری بیرون رفت.
پشت در اتاقی که استاد رو بردن داخل، ایستاده بودم. صدایی باعث شد تا حواسم رو بهشون بدم.
-چرا بیهوشه.
_نمی دونم دکتر. همینجوری اوردنش.
_کی همراهشه.
-یه اقا با همسرشون.
_به همسرش بگید بیاد داخل.
اینا منظورشون از همسر منم. وای خدایا شکر که استاد امینی بیهوشه این حرف ها رو نمی شنوه.
پرستار بیرون اومد رو به من گفت:
_خانم تشریف بیارید داخل دکتر کارتون داره.
دنبالش رفتم استاد رو روی تخت خوابونده بودن و دکتر با دستش چشم استاد رو باز کرده بود با یه چراغ قوه ی کوچیک نور رو توی چشم هاش مینداخت.
_سلام.
بدون اینکه نگاهم کنه گفت:
_شوهرت چشه?
برای بار دومخدا رو شکر کردم که استاد بیهوشه.
_ایشون همسرم نیستن. استاد دانشگاهم هستن. تو خیابون حالشون بد شد من دیدم...
_چش شده?
_داشتن سرفه میکردن. فکر کنم آسم دارن. اخه تلاش داشتن با کپسول به خودشون اکسیژن بزنن یه دفعه از حال رفتن.
دکتر بیخیال استاد شد و چیزی توی برگه نوشت خواست بره بیرون که گفتم:
_ببخشید الان خوبن؟
نیم نگاهی بهم کرد.
_حال تمام استاد هات برات مهمن.
از حرفش جا خوردم ولی خودم رو نباختم.
_نخیر، بنی ادماعضا یکدیگرند.
به حالت مسخره گفت:
_واسه اینه قرار نداری رسوندیش دکتر.
یه کلمه بگو خوبه یا بده انقدر حرف نزن. نگاهم رو ازش گرفتم که گفت:
_خوبه حالش، فقط بهش فشار اومده از حال رفته.
اینو گفت و بیرون رفت.
رو به پرستار گفتم:
_الان باید چی کار کنم.
_صبر کن سرمش تموم شه بیدار شه ببرش.
منتظر شنیدن جواب نشد و رفت
من که نمی تونمبالای سرش بایستم عمو اقا رو چیکار کنم.
صدای زنگ گوشی همراه استاد خبر خوب راحت شدن رو به من داد.
گوشی رو از جیبش کتش که دستم بود دراوردم خواستم جواب بدم که متوجه شدم تماس از کشور دیگه ایه.
شاید کار درستی نباشه که جواب بدم. اگه این تلفن از طرف خانوادش هم باشه اونا ایران نیستن که بخوان کمکش کنن. فقط دلشوره شون زیاد میشه. صدای گوشی رو قطع کردم و تو ی جیبش گذاشتم.
از ایستادن خسته شدم روی صندلی کنار تخت نشستم به چهرش نگاه کردم.
تا حالا پیش نیومده که به خودم اجازه بدم انقدر به چهره ی مردی نگاه کنم ولی حسم به این مرد متفاوته.
با دیدن صورتش تمام هستیم بهممیریزه.
یک آن انگار وجودش با وجودم اخت میگیره.
چیزی توی مغزم مدام میگه که اشتباه نکن ولی قلبم به قلبش چسبیده.
چرا از اینکه کنارشم و عاشقانه نگاهش میکنم عذاب وجدان ندارم.
تپش قلبمبالا رفت بالاخره عذاب وجدان سراغماومد و سیلی محکمی به صورتم زد.
فوری ایستادمکیف و کتش رو روی صندلی گذاشتم و از اتاق بیرون رفتم.
کاش میتونستم به عمو اقا زنگ بزنم.
دلممیگفت برگرد تو اتاق ولی عقلم به واسطه ی شرع اجازه نمی داد.
سمت ایستگاه پرستاری رفتم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت55
💕اوج نفرت💕
رو به پرستار گفتم:
_ببخشید خانممیشه من یه زنگ بزنم.
_گوشی نداری?
_نه متاسفانه.
_تلفن اینجا فقط داخلیه.
دستش رو توی جیب مانتو سفیدش کرد و تلفن همراهش رو گرفت سمتم.
_فقط شارژم کمه.
گوشی رو گرفتم و تشکر کردم
شماره ی عمو اقا رو گرفتم.
با خوردن اولین بوق جواب داد. صداش نگران و پر از استرس بود.
_بله.
آب دهنم رو قورت دادم میدونم که ساعات خوبی رو پیش رو ندارم.
_سلام ع...
با عصبانیت گفت:
_نگار تو کجایی؟
_عمو اقا من بعد از دانشگاه داشتم...
_فقط یک کلمه بگو کجا...
تماس قطع شد نا امید به پرستار نگاه کردم.
_گفتم که شارژم کمه.
صدای گوشی بلند شد و شماره ی عمو اقا روی صفحه ظاهر شد گوشی رو رو به پرستار گرفتم
_با من کار داره.
نگاهی به شماره انداخت و با سر تایید کرد.
جواب دادم و کنار گوشمگذاشتم.
_الو شارژش تمو...
با صدای دادش ساکت شدم
_یک کلام کجایی؟
بغض توی گلوم رو قورت دادم.
_بیمارستان.
صداش نگران شد.
_چی شده?
_من خوبم. یکی از استاد هام حالش بد شد اوردمش بیمارستان...
_دانشگاه به اون بزرگی فقط تو بودی.
_نه اخه خیابون پشتی دانشگاه بودم. اونجا خلوته.
با حرص گفت:
_یه روز گفتم خودت برگرد. اونجا چه غلطی میکردی?
نتونستم جلوی گریمرو بگیرم و با گریه ادامه دادم.
_به خدا میخواستم یکم پیاده راه بیام.
_کدوم بیمارستان؟
_همون که نزدیک دانشگاهمونه
_عمو اقا من ...
به گوشی نگاه کردم تماس رو قطع کرده بود.
گوشی رو سمت پرستار گرفتم.
اشکم رو پاککردو گفتم:
_خانم خیلی ممنون ببخشید شارژتون رو هم تموم کردم.
به چشم های اشکیم نگاه کرد و گوشی رو گرفت.
_خواهش میکنم.
دیگه صبر نکردم تا بیشتر نگاهم کنه برگشتم به اتاقی که استاد داخلش بود.
همونطور که رو تخت خوابیده بود با چشمهای بسته داشت با گوشیش حرف میزد.
_نه عزیز الان خوبم
_نمیدونم بیهوش بودمولی فکر کنم یکی از دانشجوهام اخه اون لحظه کنارم بود.
بلند خندید.
_نه بابا.
_چه عجله ایه.
_حالا بزار یکم بگردم
_اونجایی که ادرس دادی رفتم ولی پیداش نکردم
_نمیدونم همه میگن دو ساله...
_عزیز شما چرا نمیاید.
_باشه بزار برم خونه بهت زنگ میزنم.
_قربانت خداحافظ.
گوشی رو کنار گوشش رها کرد دستش رو روی پیشونیش گذاشت.
برای اعلام حضور یکم سرفه کردم
فوری چشمش رو باز کرد.
_سلاماستاد.
قیافه ی جدی همیشه رو به خودش گرفت.
_سلام. شما اینجا چیکار میکنید.
چقدر هم پروعه الان داشت تلفنی می گفت یکی از دانشجوهام اون لحظه کنارم بود.
_استاد اگه حالتون بهتره من برم.
نشست روی تخت.
_خیلی ممنون بهترم. شما من رو رسوندی اینجا?
_بله استاد. با کمکیه اقایی.
_خیلی ممنون خانم لطف کردید.
_پس با اجازتونمن برم.
_خواهش میکنم بفرمایید.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#سخن_بزرگان
برای آخرتتان از من میشنوید امروز و فردا کردن را کنار بگذارید! دقت میکنید؟
این فردا که شما حواله میدهید در عالم نیست؛ همهاش امروز است.
• آیت اللّٰه شجاعی