#پارت63
💕اوج نفرت💕
یکم بلند تر گفت
_گفتم که بعد نگی نگفتی.
کلید رو توی در انداختم و بازش کردم وارد خونه ی خودمون شدم به رخت خواب پهن مامان نگاه کردم. حتی اجازه نداد بیام اینجا رو مرتب کنم. اشک توی چشم هام حلقه بست روی تشک خاک گرفته مامان خوابیدم، هنوز بوی خودش رو میده نفس های عمیق میکشیدم و بوی مادرم رو به ریه هام میفرستادم. دوست داشتم این بو تا اخرین لحظه ی عمرم توی شامّم بمونه.
اشک از گوشه چشمم روی بالشت میریخت. انقدر گریه کردم و باهاش حرف زدم تا اروم شدم با احساس ضعف از رخت خوابش دل کندم، چیزی توی خونه نداشتم تا بخورم. سراغ کیف پول مامان رفتم. همیشه تو زیپ مخفی کیفش پول پنهان میکرد. پول رو برداشتم لباسم رو عوض کردم با احتیاط از خونه بیرون رفتم. یکم کالباس و نون خریدم و برگشتم.
تفاوت خونه ی ما با خونه ی شکوه خانم از زمین تا اسمون بود. غذام رو خوردم و به عکس بالای طاغچه خیره شدم. عکس مامان و بابا که تو جونیشون رفته بودن مشهد، خودنمایی میکرد. اون روز اخرین باری بود که دیدمشون بعدش انقدر می ترسیدم که حتی اسمشون رو هم نمیاوردم.
خودم رو مشغول درس خوندن کردم استرس داشتم ولی این کاریه که باید می کردم و شانسم رو برای تنها زندگی کردن امتحان میکردم.
حدود سه ساعت بعد صدای در خونمون بلند شد کسی که پشت در بود حسابی عصبی بود چون به قدری محکم در میزد که فکر کنم با لگد به در می کوبید.
اول از ترس خواستم در رو باز نکنم ولی با صدای احمد رضا به خاطر همون ترس سمت در رفتم.
_نگار باز کن این در رو.
دستم سمت دستگیره رفت.
_هی من میخوام با روی خوش با تو برخورد کنم نمی زاری باز کن تا بهت حالی کنم وقتی بهت میگم نه رو حرف من حرف نیاری.
لگد محکمی به در زد و ادامه داد:
_باز کن این بیصاحاب رو.
دستگیره رو پایین دادم و عقب ایستادم در با شتاب باز شد واحمد رضای عصبانی اومد داخل با پاش در رو محکم بهم کوبید و دست به کمر جلوم ایستاد.
_اگه دلیل قانع کننده ای واسه ی رفتار صبح تا حالات نداشته باشی چنان کتکی بهت بزنم که تا عمر داری فراموش نکنی.
از ترس گریم گرفت نشستم روی زمین.
نا محسوس به چشم هاش نگاه کردم رنگ نگاهش تغییر کرد. همونجا نشست روی زمین و اروم گفت
_چرا اینجوری می کنی?
_اقا بزارید من اینجا بمونم. به خدا اونجا ارامش ندارم.به روح مادرم بی اجازتون هیچ جا نمی رم. هیچی هم ازتون نمی خوام. اصلا مگه نمی گید اینجا مال منه من اینجا رو میدم به شما فقط بزارید من برم.
عصبی و کلافه گفت:
_کم چرت بگو.
_باشه جایی نمیرم. ولی اقا مادرتون دوست نداره من اونجا باشم هر چی دوست داره بهم میگه شما هم که اجازه نمی دید جوابش رو بدم. من خیلی اذیت میشم تو روقران بزارید خونه ی خودمون بمونم.
_نگار تو یکم صبر کن، من درستش میکنم.
درمونده بودم از اینکه انقدر التماس میکنم و فایده ای نداره.
_چه جوری میخواید درستش کنید.
ایستاد.
_بلند شو بریم بعدا بهت میگم.
تمام جراتم رو جمع کردم و گفتم
_چه جوری?
دلخور نگاهم کرد.
_بلند شو.
سرم رو پایین انداختم و حرفش رو گوش نکردم .
خم شد و بازوم رو محکم گرفت و کشید سمت خودش انگشتش رو جلوی صورتم گرفت.
_نگار اگه یک بار دیگه، فقط یک بار دیگه برگردی اینجا، بلایی سرت بیارم که تا عمر داری فراموش نکنی فهمیدی?
داشتم از ترس زهره ترک میشدم فشار دستش رو روی بازوم زیاد کرد اخ ریزی گفتم بی اهمیت به دردم با فریاد گفت:
_فهمیدی?
با سر تایید کردم تن صداش رو بالا تر برد
_حرف بزن.
_ب...بله ف...فهمیدم
توی چشم هام ذل زد و با حرص نفس میکشید دستم رو به عقب پرت کرد
_جمع کن بریم.
_چشم.
سمت کیفم رفتم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
4_5866221205102528938.mp3
6.15M
💚در لیله الرغائب و شب آرزوها چی بخوام که ضرر نکنم.
🔻سعی کنیم؛ این فایل رو حتماً تا قبل از ورود به شبِ عظیم القدرِ لیله الرغائب، گوش کنیـــم .
تا ان شاءالله آرزوهامون رو با یه چینشِ درست،
در سینیِ اجابت خـ❤️ـدا، قرار بدیم.
#پارت64
💕اوج نفرت💕
وسایلم رو جمع کردم لباس مدرسه ام رو هم برداشتم تمام مدت با نگاه عصبیش دنبالم میکرد سر به زیر جلوش ایستادم.
_بار اخرته ها.
ارم لب زدم:
_ب...بله.
در رو باز کرد با سر بهم اشاره کرد.
_راه بیفت.
با احتیاط از کنارش رد شدم و سمت خونشون قدم برداشتم
وارد خونه شدیم شکوه خانم روی صندلی متحرکش نشسته بود و خیره به من گفت:
_مار از پونه بدش میاد جلوی لونش سبز می شه.
رامین از تو اشپزخونه گفت:
_ابجی خانم کوتاه بیا.
حرصی بودم به خاطر حرف های دیشبش.
_برید ببینید کجای کارتون ایراد داره که پسرتون بذر پونه رو جلوی لونتون پاشیده.
ضربه ی ناگهانی ارومی که به سرم خورد باعث شد تا سرم به جلو پرت بشه.
دستم رو پشت سرم گذاشتم ناباورانه به احمد رضا که عصبی نگاهم میکرد خیره شدم.
_فوری معذرت خواهی کن.
_اول ایشون گفتن.
دستش رفت بالا و توی صورت من فرود اومد.
باورم نمیشد احمد رضا روی من دست بلند کرده باشه.
_یک کلام بگو معذرت میخوام بعد هم گم شو برو اتاقت.
دستم رو روی صورتم گذاشتم چشم هام برای اشک ریختن از هم سبقت میگرفتن.
رامین جلو اومد و بین من و احمد رضا ایستاد.
_خجالت بکش این چه کاریه کردی.
دستش رو روی سینه ی احمد رضا گذاشت و رو به من گفت:
_برو اتاق مرجان.
هنوز توی شک بودم که صدای بلند رامین حواسم رو جمع کرد.
_برو دیگه.
برگشتم سمت اتاق که با نگاه پر از فخر شکوه خانم رو به رو شدم.
سمت اتاق مرجان پا تند کردم و فوری رفتم داخل.
صدای شر شر اب تو اتاق می اومد و این یعنی مرجان الان حمومه.
هم چنان دستم روی صورتم بود درسته من تو این خونه زندگی می کنم. ولی احمدرضا حق نداره رو من دست بلند کنه.
فکر ی به سرم زد دستم رو توی جیبم کردم و بقیه ی پول مامان رو توی مشتم گرفتم سمت پنجره اتاق رفتم پنجره ها ی اتاق احمد رضا و مرجان بلند و قدی بود به راحتی بیرون رفتم با سرعت از خونه رفتم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
خدایا به حق این شب عزیز سال دیگه اسرائیلی روی کره زمین وجود نداشته باشه
#شب_آرزوها
#لیلة_الرغائب
مداحی آنلاین - نماهنگ شب آرزوها همین آرزومه - طاهری.mp3
1.56M
🌴شب زیارتی امام حسین(ع)
🍃شب آرزوها همین آرزومه
🍃ببینم ضریح حسین روبرومه
🎙 #حسین_طاهری
⏯ #استودیویی
عليكَ مِنی السَلام.سَلامَ عاشِقٍ مُنتَظر
لَيسَ لَھُ فی الحِياةِ سِواكَ أمَل سَيدۍ
ياصاحِبَ الزَمانْ . #سلام_فرمانده ؛
ء . سلام از یک عاشق و منتظر كِ جز
ـــــ ـ تو امیدی به زندگی ندارد . !💚
سلام امام زمانم
السَّلامُ عَلی وَلِیِّ اللَّهِ وَ ابْنِ اَوْلِیآئِهِ...
سلام بر تو ای مولایی که همچون پدران پاکت، بر ذره ذره این عالم ولایت داری.سلام بر تو و بر روزی که زیر پرچم ولایت تو جهان آباد خواهد شد.
بچهها شما خاطرخواه دارید، دنبال خاطرخواه نگردید
چون شهدا قبل از اینکه شما به دنیا بیایید
برای شما کشتن خودشونو...
حاج حسین یکتا میگه
کاش میشد الان دست خودمو بگیرم پاشم بیام حرمت ، فارغ از هیاهوی دنیا و تعلقات دست و پاگیرش..
امام حسین جانم
بیا ما رو همینطوری درب و داغون قبول کن...
14.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سالروز_شهادت_شهیدمدافعحرم
#ختمدهصلواتیکحمدوتوحید
هدیه به
#شهیدمحمود_رضا_بیضایی...🌷🕊
📜 بخشی از #وصیت_نامه
باید به خودمان بقبولانیم که در این زمان بدنیا آمدهایم و شیعه هم بدنیا آمدهایم که مؤثر در تحقق ظهور مولا باشیم و این همراه با تحمل مشکلات، مصائب، سختیها، غربتها و دوریهاست و جز با فدا شدن محقق نمیشود حقیقتاً