eitaa logo
زینبی ها
3.9هزار دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/16847855722639 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فقیرم آقا... افتاده سمت تو، ببین مسیرم آقا
📌نماز شب ششم 🤍امیرالمؤمنین(علیه السلام) فرمود: هرکس در شب ششم ماه رمضان ۴ رکعت نماز بخواند در هر رکعت یک حمد و سوره تبارک(ملک) گویا شب قدر را درک کرده است.✨ 📚 بحارالأنوار، ج۹۷، ص۳۸۲
💕اوج نفرت💕 خجالت زده سرم رو پایین انداختم. کیف پولش رو روی داشبورد گذاشت و با لبخند گفت: _بردار برو. نگاهم که به پایین بود به کیفش دادم و لب زدم: _پول دارم. فوری پیاده شدم وارد ارایشگاه شدم. کارم تو ارایشگاه نیم ساعت طول کشید به صورتم که خیلی تغییر کرده بود با لبخند نگاه کردم. لباس هام رو پوشیدم از پول هایی که عمو اقا قبلا بهم داده بود هزینه ارایشگاه رو حساب کردم بیرون رفتم. ماشینش که جلوی در ارایشگاه بود رو نگاه کردم در رو باز کردم سوار شدم ازش خجالت میکشیدم کامل برگشت سمتم. _ببینم تو رو. عکس العملی نشون ندادم که با دست اروم صورتم رو سمت خودش چرخوند. لبخند پر از شیطنتی زد. _چه خوشگل شدی. تو همون حالت نگاهم رو ازش گرفتم از اینکه انقدر با دقت نگاهم میکرد لذت میبردم. احمد رضا بعد از محرمیتمون زمین تا اسمون با قبلش فرق داشت. قبلا نگاهم نمیکرد و تمام رفتار هاش نسبت به من برادرانه بود اما الان کاملا متفاوت. دستش رو انداخت و ماشین رو روشن کرد از اینه عقب رو نگاه کرد راه افتاد. _الان میریم یه جای خوب. اروم پرسیدم: _کجا? _صبر کن میفهمی. تا مقصد سکوت کردیم. بعد از پارک ماشین وارد یک رستوران شدیم. احمد رضا وضع مالی خوبی داشت ولی خیلی اهل جاهای خاص و شیک نبود. پشت میزی که خودش انتخاب کرد نشستیم. اهنگ ملایمی که پخش میشد ارومم کرده بود. _نگار. چشم از فضای قهوه ای رنگ رستوران برداشتم و بهش خیره شدم. نگاهش انقدر خاص بود که نمی تونستم چشم بهش بدوزم. نگاهم رو روی یقه ی لباسش سر دادم. _به من نگاه کن. علاوه بر نگاش صداش هم رنگ خاصی گرفته بود. به زور چند ثانیه ای نگاش کردم تپش قلبم بالا رفته بود دوباره خیره شدم به یقش. _باشه نگاه نکن. از اینکه نگاهش نمیکنم دلخور نبود چون درکم میکرد. بین من و احمد رضا همه چیز زود اتفاق افتاده بود. جعبه ی کوچیکی رو روی میز گذاشت. _تولدت مبارک. یه لحظه شک شدم. انقدر اتفاق های بد و تلخ برام افتاده بود که خودم رو یادم رفته بود. تولدم بود هفده ساله شده بودم متاهل بودم دیگه احساس تنهایی و بیکسی نداشتم. اشک تو چشم هام جمع شد به پاس این همه محبت و خوبی احمد رضا نگاهم رو به نگاهش دوختم. دیدم تار شده بود برای واضح دیدن مرد روبروم اجازه دادم تا اشک هام پایین بریزن. به زور لب زدم: _اقا شما خیلی خوبید. دستمالی رو از روی میز سمتم گرفت. _چرا الان که نگاهم میکنی اشک میریزی تا چشم های قشنگت رو نبینم. انقدری از حرف هاش ذوق کردم که وسط گریه خندم گرفت. دست دراز کردم تا دستما رو بگیرم که اجازه نداد و دستش رو عقب کشید ایستاد خم شد خودش اشک هام رو پاک کرد. جعبه ی کوچیک روی میز رو برداشت و انگشتر ظریفی که داخلش بود رو دستم کرد. دستم رو روبروی صورتم گرفتم خیلی زیبا بود. _ممنون خیلی زیباست. _برازنده ی خودته. غذامون رو که خوردیم احمد رضا خواست پول غذا رو حساب کنه که یادش افتاد کیف پولش رو روی داشبورد جا گذاشته رو به من گفت: _تو یه لحظه اینجا بمون من برم کیفم رو بیارم. _نه صبر کنید من حساب کنم. خبر از پول هایی که عمو اقا به من داده نداشت با تعجب نگاهم کرد کیفم رو باز کردم سرش رو خم کرد و داخل کیفم رو دید تعجبش بیشتر شد. پول غذا رو حساب کرد و بیرون رفتیم کنار ماشین ایستاد خیلی جدی گفت: _نگار تو این همه پول رو از کجا اوردی? _عمو اقا بهم داده. متعجب تر از قبل گفت: _کی ? _خیلی وقته، ولی من خرجشون نکردم. _چرا به من نگفتی بهت پول داده? _فکر نمی کردم مهم باشه اخه اون موقع... _خیلی خب بسه. از این به بعد بگو باشه? _چشم. اون روز از رویایی ترین روزهای زندگیم بود. بعد از رستوران کلی خرید برام کرد اخر شب برگشتیم خونه. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از خیریه جهادی حضرت زینب سلام الله علیها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روز پانزدهم کاری رفقا در حال سفید کاری خونه فاطمه دختر معلولی هستن که همراه با دیگر خواهر معلول خود زندگی می‌کنه ✅ شماره کارت بنام خیریه جهادی حضرت زینب(س)👇 6273817010138661 خیریه جهادی حضرت مادر 👇 5892107046105584 حاج آقا محمودی مسول خیریه👇 @mahmode110 09130125204 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2894332609C5ed809a508
فکرکن یک شب افطار اینجا باشی فکر قشنگیه :)💔
استاد عالی میگه: ‏هر وقت ديديد شیطان از بیرون‌ و نفس از درون؛ روی یک چیزی خیلی فشار میاورد و وسوسه تان می‌کند؛ بدانید آنجا خبری هست، مقاوت کنید، گنج همانجاست...
دعای روز ششم ماه مبارک رمضان🌙 🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍 بسم الله الرحمن الرحیم اللهمّ لا تَخْذِلْنی فیهِ لِتَعَرّضِ مَعْصِتِکَ ولا تَضْرِبْنی بِسیاطِ نَقْمَتِکَ وزَحْزحْنی فیهِ من موجِباتِ سَخَطِکَ بِمَنّکَ وأیادیکَ یا مُنْتهی رَغْبـةَ الرّاغبینَ. خدایا، مرا در این ماه به خاطر نزدیک شدن به نافرمانی ات وامگذار و با تازیانه های انتقامت عذاب مکن و از موجبات خشمت دورم بدار بحق احسان ونعمتهای بی شمار تو ای حد نهایی علاقه واشتیاق مشتاقان. 🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
💕اوج نفرت💕 به محض وردمون به خونه با صدای شکوه خانم میخکوب شدم. _کجا بودید? احمد رضا که کل خرید هام رو دستش گرفته بود با پاش در رو بست و رو به مادرش گفت: _سلام. بیرون بودیم. شکوه خانم یک قدم سمت من اومد که ناخواسته خیلی اروم پشت دست احمد رضا پناه گرفتم. با حرص به ابروهام نگاه کرد و گفت: _مگه من صبح تو رو صدا نکردم. چرا جوابم رو ندادی? احمد رضا نیم نگاهی به من کرد و رو به مادرش گفت: _حتما نشنیده. _چرا شنید، قدم هاش رو تند کرد. احمد رضا کلافه گفت: _چی کارش داشتی? نفس های حرصیش رو با نگاه به پسرش بیرون داد. احمد رضا با لحن خیلی ارومی گفت: _خب الان دوباره بگید. _میمون هر چی زشت تر، اداشم بیشتر. این بد ترکیب چی بود که ارایشگاه بردیش. خدا باید تو رو مثل مادرت کر و لال، عین بابات خل و چل خلق میکرد تا جای بزرگون نشینی و به ریش من بخندی. بی کس کار و یه لا قبا. نگاهش به کیسه هایی که دست احمد رضا بود افتاد. _نه مثل اینکه صدقه سر پسر من از یه لا قبایی دراومدی. احمد رضا کش دار مادرش رو صدا زد. _ماااامان. سکوت طولانی مادرش رو که دید رو به من با سر به در اشاره کرد و گفت: _تو برو تو اتاق. بغض امونم رو بردیده بود. دلم میخواست تلخ ترین جواب ها رو بهش بدم ولی مطمعن بودم احمد رضا در برابر جواب من به مادرش به کشیده صدا کردن اسمم اکتفا نمیکنه. شکوه خانم تن صداش رو بالا برد. _چرا نمیزاری باهاش حرف بزنم. قدم هام رو تند کردم و وارد اتاق شدم به در تکیه دادم و اروم اشک ریختم صداشون رو میشنیدم. _چه حرفی مادر من! شما فقط ناراحتش میکنی. صداش رو بغض الود کرد. _فقط ناراحتی اون برات مهمه? _عزیز دلم مگه نگار شما رو ناراحت کرده? _صبح بهش میگم کجا ان شالله جواب نمیده. _خب این چه سوالیه? نگار با من بوده. _با تو باشه، نباید جواب من رو بده? احمدرضا که کلافگی تو صداش موج میزد گفت: _من باهاش صحبت میکنم میگم ازتون عذر خواهی کنه. خوبه? اگر احمد رضا این خواسته رو از من داشته باشه جوابم بهش منفیه. کسی که باید عذر خواهی کنه اونه نه من، چند لحظه سکوت بعد صدای به شدت بسته شدن در اتاق شکوه خانم تو فضای خونه پخش شد. فوری سمت کمد رفتم لباس هام رو عوض کردم. نمی دونم چرا احمد رضا نیومد. روی تخت نشستم و به در خیره شدم غیبتش طولانی شد خواب چشم هام رو گرفته بود. دراز کشیدم چشم هام رو بستم خوابم برد. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 نزدیک های اذان بیدار شدم احمد رضا کنارم خوابیده بود. از اینکه دیشب دیر اومده بود یکم دلخور بودم. سمت سرویس رفتم وضو گرفتم و نمازم رو خوندم. با وجود سر و صداهایی که کردم احمد رضا بیدار نشد روی تخت دراز کشیدم و به سقف نگاه کردم. نکنه از ازدواجمون پشیمون شده باشه، شاید دیشب مادرش باهاش حرف زده راضیش کرده که بی خیال من بشه. به سمتش چرخیدم و به چهرش خیره شدم. خدایا کمکم کن میترسم از روزی که خسته بشه و نتونه در برابر خواسته های مادرش دووم بیاره. من اگر پشت پناهی داشتم تن به این ازدواج نمیدادم. اگر فقط یک حامی داشتم هیچ وقت همبستر احمدرضا نمیشدم. با اینکه دوستش داشتم و علاقه برام ایجاد بود ولی انقدر سریع اتفاق افتاده بود که درکش برام سخت غیر ممکن بود. دلشوره و اضطراب باعث میشد تا مدام علاقم رو پس بزنم و به اینده ای فکر کنم که روشن نمیدیمش. دیگه خوابم نرفت ایستادم و سمت پنجره رفتم پرده اتاق رو کنار زدم. متوجه شکوه خانم شدم که جلوی در با کسی حرف میزنه بعد از چند دقیقه شکوه خانم کنار رفت و مردی وارد شد. با دیدنش تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد رامین بود شکوه خانم اتاق احمد رضا رو نشونش میداد مطمعن بودم در رابطه با من صحبت میکنن از ترس گریم گرفت. غرق تماشای اون خواهر برادر بودم که دستی روی شونم نشست با ترس بهش نگاه کردم رد نگاهم رو دنبال کرد و دلخور ولی تیز گفت: _چی رو نگاه میکنی? من از احمد رضا میترسیدم وقت هایی که مثلا بازجوییم میکرد نمی تونستم جواب بدم ذل زدم تو چشم هاش، نفس هاش حرصی بودن، رگ گردنش بیرون زده بود. دیگه اون احمد رضای مهربون نبود. بازوم رو گرفت و کشید سمت خودش مستقیم تو صورتم نگاه میکرد. چشم های اشکیم بیشتر عصبیش کرده بود تا نگاهم به رامین. با حرص بازوم رو رها کرد و از اتاق بیرون رفت. پروانه دستم رو گرفت و کی فشار داد. _از چی میترسیدی? _از نگاهش. _نگار تو کلی سو تفاهم براش بوجود اوردی. _من که کاری نکردم. _اون فکر میکرده که تو رامین رو دوست داری و چشمت دنبالشه. چون مادرش بهش گفته بود که تو خاستگار رامین بودی. حالا تو رو جلوی پنجره دیده که داری به رامین نگاه میکنی و اشک میریزی. تو از ترس گریه کردی ولی اون فکر کرده اشک حسرت میریزی. _نباید بپرسه? _پرسید. تو نتونستی جوابش رو بدی. کلافه از دفاع پروانه از احمد رضا دستم رو از دستش بیرون کشیدم لبخند مهربونی بهم زد و گفت: _من تمام تلاشم رو میکنم که قضاوتت نکنم، چون بی انصافیه، چون من تو شرایط تو نبودم. چون هر کس اخلاق خودش رو داره و عکس العمل های خاص خودش رو تو مشکلات و اتفاقات نشون میده. من فقط برات از سو تفاهمی حرف زدم که باعث بی اعتمادی شده. خم شد و صورتم رو بوسید. _قهر نکن با من که طاقت ندارم. شاید حق با پروانه بود دوباره به خاطرات رفتم و ادامه دادم. _اون روز تا ظهر تنها بودم حتی برای خوردن صبحانه هم دنبالم نیومد. نزدیک های ظهر بود که صدای یالله گفتن عمو اقا تو خونه پیچید. نمی دونم چرا بغض کردم. شاید دنبال حمایت بزرگتری بودم. حمایتی از سمت یک مرد. کسی که جلوی ساعت های تنها بودنم رو بگیره. روسریم رو روی سرم انداختم و از اتاق بیرون رفتم. روی مبل کنار احمد رضا نشسته بود سلام ارومی گفتم. عمو اقا با روی باز ازم استقبال کرد حتی به پام بلند شد وازم خواست که کنارش بشینم. احمد رضا با نگاهش بهم فهموند که برم اتاق مرجان ولی ترجیح دادم نگاهش رو ندیده بگیرم. کنار عمو اقا نشستم اخم و ترس هر دو تو صورت احمد رضا نشسته بود. _خوبی دخترم? به چشم هاش خیره شدم دخترم!غریب ترین واژه ی اشنا. اشک تو چشم هام جمع شد و با بغض گفتم: _نه. ناراحت گفت: _چرا? ناخواسته نگاهم سمت احمد رضا رفت که ملتمس نگاهم میکرد. عمو اقا که متوجه نگاه های خاصمون شده بود با اخم گفت: _چه خبره اینجا? سرم رو پایین انداختم و منتظر بودم تا احمد رضا بگه ولی اونم سکوت کرده بود که شکوه خانم سکوت رو شکست. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
دعای روز هفتم ماه مبارک رمضان🌙 🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍 بسم الله الرحمن الرحیم اللهمّ اعنّی فیهِ علی صِیامِهِ وقیامِهِ وجَنّبنی فیهِ من هَفَواتِهِ وآثامِهِ وارْزُقْنی فیهِ ذِکْرَکَ بِدوامِهِ بتوفیقِکَ یا هادیَ المُضِلّین. خدایا یاری کن مرا در این روز بر روزه گرفتن  و شب زنده داری و از لغزش ها و گناهانش دورم بدار و ذکرت را همواره روزی ام کن به توفیقت ای راهنمای گمراهان 🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام (1).mp3
15.14M
سلام آقای دلم...❤️‍🩹🙂
💕اوج نفرت💕 _بستگی داره شما چه جوری فکر کنی. عمو اقا متوجه حضور زن برادرش شد و ایستاد. _سلام. با حرص نگاهش کرد و طلب کار گفت: _سلام اردشیر خان. نفس عمیقی کشید. _دیر اومدی، اون روزی که زنگ زدم التماست کردم، قسمت دادم، گریه کردم. گفتم بیا این دختر رو بردار برو. گفتم اینجا دو تا پسر مجرد هست که حس ترحم هر دو تاشون بلند شده. گفتم بیا تا دیر نشده . یک کلام گفتی شکوه، دست از کینه ی بیخود بردار. با دست اشاره کرد به من _حالا تحویل بگیر. عمو اقا حیرت زده به من و احمد رضا نگاه میکرد. _پسر من به خیالش کار خیر کرده. احمد رضا همون طور که سرش پایین بود اروم گفت: _مادر من، نیت من نه ترحم نه کار خیر، من چند ساله دارم میگم نگار رو دوست دارم. بابا قبول کرد شما کوتاه نیومدی. شکوه خانم تن صداش رو بالابرد رو به عمو اقا گفت: _کوتاه نیومدم، پسر احمقم بدون اینکه به کسی بگه برده عقدش کرده. عمو اقا نگاه تیزش رو از احمدرضا بر نمیداشت. _کوتاه نیومدم که از اون شب بردش تو اتاق خودشو غلطی کرده که به خیال خودش کوتاه میام رو به احمدرضا گفت: _ولی من کوتاه نمیام. با صدای بلند تری گفت: _کوتاه نمیام. احمد رضا یه روز مونده به مرگم پای این دختر رو از این خونه قطع میکنم. با مشت چند بار کوبید روی سینش. _چون برای تو ارزو دارم. چون بیخیالت نمیشم. کوتاه نمیام چون عقده دارم، عقده ای که بیست و چند ساله... گریه اجازه نداد تا حرفش رو تموم کنه نگاه خیرش رو از پسرش برداشت سمت اتاقش رفت و در رو محکم بهم کوبید. نگاهم به مرجان افتاد که اشک تو چشم هاش جمع شده بود و به من نگاه میکرد. عمو اقا فوری ایستاد و با تشر به احمد رضا گفت: _دنبالم بیا. احمد رضا ایستاد با سر اشاره کرد به اتاقش، ازم خواست به اتاقش برگردم ولی دلم نمیخواست. دوست داشتم این تنها تو اتاق موندن تموم شه. احمد رضا که متوجه شد قصد رفتن ندارم با اخم گفت: _پاشو گفتم. صدای بلند عمو اقا باعث شد تا احمدرضا بیخیال من بشه و دنبال عمو اقا به حیاط بره. به مرجان نگاه کردم نگاهش رو ازم گرفت خواست به اتاقش برگرده که صداش کردم. _مرجان. یه جوری نگاهم میکرد در اتاقش رو بست سمت اتاق مادرش رفت. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
🌺✍ دوستان از امروز دیگه شروع کنید به گفتن ذکر «یا مُقَدِّرَ الخَیْر» و «یا رازقَ الخَیر» تا شب قدر، یعنی بهترین رزق ومقدرات را از خدا طلب می‌کنیم . یادتون نره👌 به نیت خودتون، بچه هاتون، همسرتون ، عزیزانتون، پدر و مادر و..... تسبیح نمیخواد، همینطور که مشغول کار روزمره هستید  این ذکرو بگویید ان شاءالله همه حاجت روا باشید التماس دعای فرج
💕اوج نفرت💕 شاید من توقع بیجا از مرجان داشت. دوست داشتم مثل خواهر باشه برام. اما بین من و مادرش، مادرش رو انتخاب کرد. یک ساعتی تنها بودم که در خونه با باز شد عمو اقا که حسابی پریشون بود رو به من گفت: _بلند شو بیا. بدون معطلی بلند شدم و دنبالش رفتم به احمد رضا که وسط حیاط ایستاده بود دستهاش رو توی جیب فرو کرده بود با پاش سنگ های کف حیاط رو جابه جا میکرد نگاه کردم. هم ناراحت بود هم عصبی هم کلافه. عمو اقا روبروش ایستاد فوری دست هاش رو از جیبش بیرون اورد و صاف ایستاد. من هم کمی عقب تر پشت عمو اقا. _نگار. ترسیده بودم اروم لب زدم: _بله. _تو هم احمد رضا دوست داری یا از رو اجبار بوده? نمیدونستم باید چی جواب بدم دوستش داشتم ولی ازش ناراحت بودم. شب تنهام گذاشته بود. صبح قضاوت بیجا کرد. دوباره تنهام گذاشت. تو پیمانی که بینمون بسته شده بود اجبار نبود، ولی بود. دوست داشتن نبود ولی بود. نباید محبت هاش رو فراموش میکردم. احمدرضا نجاتم داده بود. اگر حمایت هاش نبود معلوم نبود من به کجا میرسیدم. نگاهی به چشم های متلمسش انداختم سر به زیر لب زدم: _اجبار نبوده. عمو اقا نفس راحتی کشید و دلخور گفت: _من این کا رو ازچشم تو میبینم احمد رضا، فکر میکردم بزرگ شدی، مرد شدی. ولی با این کارت تمام ذهنیتم رو نسبت به خودت خراب کردی. چند ماه پیش که عنوان کردی گفتم بهت نه، گفتی چرا، گفتم به هزار دلیل که نمی تونم بگم. پس به عمو اقا گفته بوده با اخم نگاهم کرد و ادامه داد: _فردا میریم عقدش میکنی. احمد رضا که تا حالا سرش پایین بود و جوابی نداشت تا بده فوری سرش رو بالا گرفت. _فردا نه عمو اقا بزارید اخر هفته. عمو اقا محکم گفت: _فردام دیره. _عمو خواهش میکنم اجازه بدید مادرم رو راضی کنم. _شکوه راضی نمیشه احمدرضا. _شما تا اخر هفته بهم مهلت بدید راضیش میکنم. عمو اقا یکم نگاهش کرد گفت: _امروز یکشنبس. احمد رضا صبح جمعه میام یا میریم محضر عقدش میکنی یا فسخش میکنی میبرمش. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
عزیزان تصمیم داریم برای برای خانواده های نیازمند پک غذایی تهیه کنیم دوستان هر پک یک میلیون تا یک ونیم هزینه ش میشه اگر میخواید در این کار خیر همرامون باشید از هزارتومن‌تاهرچقدکه‌درتوانتونه به #به‌نیت‌امواتتون‌کمک کنید یا صدقه بدید عزیزان هنوز برای گوشت قربانی یک میلیون و نهصد هزار تومن جمع شد دوستانی که کمک میکنید لطف کنید به ادمین بگید برای پک غذایی یا خرید گوشت 👇رسید برای ادمین ارسال بشه @Karbala15 بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر مطمئن باشید برکت این کمک ها به زندگیتون برمیگرده اجرتون باحضرت مادر مستندات رو داخل کانال میتونید ببینید👇https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c عزیزان اگرواریزی ها بیشتر باشه برای کمک بعدی یا کارفرهنگی هزینه میشه
18.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👌نکته طلایی🥇 برای لحظه تحویل سال 💫
💕اوج نفرت💕 من موندم و احمد رضا. دلخور ولی خوشحال بود. دستم رو گرفت مستقیم به اتاقش رفتیم در رو قفل کرد و کنارم نشست. _نگار ممنونم بابت جوابی که به عمو دادی? سرم رو پایین انداختم بی میل گفتم: _راستش رو گفتم. لبخند مهربونی زد _ممنون که راستش رو گفتی. کوتاه نگاهش کردم صورتم رو ازش برگردوندم. _الان با من قهری? اشک توی چشم هام جمع شد جواب ندادم. دستش رو زیر چونم گذاشت و سرم رو اروم برگردوند سمت خودش نگاهش بین چشم هام جا به جا شد و متعحب و ناباورانه گفت: _گریه میکنی? همین جمله ی کوتاه سوالی باعث شد تا اشکم پایین بریزه اروم گفتم: _چرا دیشب دیر اومدید اینجا? لبخند کم رنگی زد. _از این ناراحتی? طلب کار ولی اروم گفتم: _بله. دست هام رو تو دستش گرفت _نگاه کن من رو. کاری که میخواست رو انجام ندادم. سرش رو خم کرد تا صورتم رو ببینه _چون داشتم مادرم رو راضی میکردم. بهش خیره شدم لب زدم: _من...من صبح نمیدونستم که... حرفم رو قطع کرد کلافه گفت: _ولش کن مهم نیست. _اقا...به خدا من... سرش رو به صورتم نزدیک کرد گونم رو بوسید. _گفتم مهم نیست. ایستاد و سمت کمدش رفت. _تو باید تمام تمرکزت رو بزاری برای کنکور، به هیچی فکر نکن تا جمعه خودم درستش میکنم. از اون روز کار احمد رضا شده بود التماس به مادرش هر روز ساعت ها تو اتاق تنها بودم. بعدش که احمد رضا با قیافه درهم و پکر می اومد پیشم میفهمیدم که رضایتی در کار نیست. دروغ چرا، منم دوست داشتم تا راضی بشه. دلم نمیخواست با عمو اقا برم. از کنار احمد رضا بودن لذت میبردم. زمانی که عمو اقا مشخص کرده بود باعث دوری ما از هم شد. دو روز گذشته بود. تو اتاق با احمد رضا نشسته بودیم. احمد رضا برای اینکه من رو شاد کنه مدام شوخی میکرد. گاهی میخندیدم، گاهی تو چشم هاش خیره میشدم و اشک میریختم. در هر دو صورت بعدش تو اغوشش گرمش بودم. غروب سه شنبه بود احمد رضا خسته از کار روی تخت خوابیده بود منتظر بودم تا مثل همیشه بعد از کمی استراحت به اتاق مادرش بره که صدای در اتاق بلند شد. احمد رضا خسته و کسل بلند شد و سمت در رفت. کلید رو توی در پیچوند و بازش کرد شکوه خانم پشت در بود متنظر تعارف نموند و اومد داخل. نگاه کوتاهی به من انداخت و خیره به پسرش گفت: _میخوام باهاش تنها حرف بزنم. احمد رضا مردد نگاهم کرد. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
زینبی ها
سین مثل ساعت روضه :)
آخرین ساعات سال۱۴۰۲ یه هیئتمون نشه؟؟؟🤨
سلام رفقا نماز و روزه هاتون قبول درگاه حق بگو آمین
شب آخر سال ۱۴۰۲ می‌خوایم با واسطه بریم در خونه خدا...
نوکرای امام حسین از آخرای فاطمیه دلشون برای محرم شور میزنه،پر می‌کشه
به رسم شب نهم دهه های محرم امشب می‌خوایم توسل کنیم در خونه آقا قمر منیر بنی هاشم،در خونه خانم جانمون ام البنین آقایی که هر جا اسمشون بیاد صاحب زمان نظر میکنند مطمئن باشیم هیئت امشب مورد عنایت ویژه اشون هست :) امشب می‌خوایم امام رضا رو قسم بدیم به حق میوه دلش آقا جواد الائمه به حق جوون اربا اربای امام حسین مثل همیشه برامون پدری کنند و توی آغوششون پناه بدن ما رو🙃
می‌گویند پشت دری ها را تنها با ادب راه میدهند باید حواست باشد یک لحظه هم سر نچرخانی اینجا،حساب،حساب خلوص است هر چه خالص تر،مقرب تر😶
برای همین تو در سلامت به امن ترین پناه حرم میگویی السلام علیک ایها العبد الصالح المطیع لله و لرسوله
مطیع... بزرگی می‌گفت عباس را اهل ولایت می شناسند آن ها که یتیم حسین اند... آنها که بی قرار حسین اند
زینبی ها
مطیع... بزرگی می‌گفت عباس را اهل ولایت می شناسند آن ها که یتیم حسین اند... آنها که بی قرار حسین اند
آن ها که میدانند امام شان دروازه توحید است و شرط عبور ذبح کردن نفس پای دروازه است ...
و گرنه چگونه فرزند علی وارث فاتح خیبر قلعه های نفس رو به عشق امامش فتح نموده و در آستان ادب در کنار فرزند حضرت زهرا هیچ وقت به حسین (ع) برادر نگفت