eitaa logo
زینبی ها
3.9هزار دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/16847855722639 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
-
حضرتِ واژه‌ی برخاستن از پا افتاد...
تو چشم های نگران پروانه نگاه کردم و اومد و کنارم نشست. _کجا ول کردی رفتی? چشم های اشکیم رو رصد کرد و با ناراحتی گفت: _گریه کردی? اب بینیم رو بالا کشیدم اشک هام رو پاک کردم. دستمالی رو از کیفش دراورد و روبروم گرفت. _چته تو نگار? نفسم رو با صدای آه بیرون دادم دستمال رو ازش گرفتم و با صدای گرفته ای گفتم: _از دل پر درد من خبر نداری پروانه. دستم رو گرفت. _مگه همه چیز رو بهم نگفتی? درمونده نگاهش کردم. نمیتونم این یه مورد رو بهش بگم.چون میدونم کارم اشتباهه. _گفتم. _خب یا باهاش کنار بیا یا فراموشش کن. بغض دوباره سراغم اومد. _دوست دارم فراموش کنم ولی نمیشه. سرش رو به نشونه ی تاسف از ناراحتی تکون داد. _بلند شو برو خونه پدر خوندت کل دانشگاه رو دنبالت گشت خیلی هم عصبی بود. _وای. الان خونه مصیبت دارم. _سیاوش با نامزد پروش، جلوی دانشگاه منتظر منه گفتم بهش صبر کن الان میام حدس زدم اومدی اینجا. پاشو تو رو هم برسونیم. ایستادم و دستم رو از دستش بیرون کشیدم. _مزاحم شما نمیشم خودم میرم. _خودت رو لوس نکن تو مراحمی. الانشم دیرت شده. دستم رو گرفت و کشید سمت خودش به ناچار باهاش همراه شدم. از برگشت به خونه میترسیدم سوار ماشین شدم به خاطر حال خرابم سلام و احوال پرسی سردی با سیاوش و نامزدش کردم. چهره ی نامزدش خیلی برام آشنا ست، ولی اصلا حوصله فکر کردن به اینکه کجا دیدمش رو ندارم. دستمال کاغذی که دستم بودرو اروم ریز ریز کردم. استرس عکس العمل عمو اقا اذیتم میکنه. یاد میترا افتادم. فوری گوشیم رو برداشتم و شمارش رو از بین چهار مخاطب گوشیم انتخاب کردم و کنار گوشم گذاشتم. با خوردن اولین بوق جواب داد صداش نگران بود. _الو نگار جان! _سلام. _سلام. شما کجایی? _من ...من یکم رفتم پیاده روی... اخه دلم گرفته بود .حواسم به ساعت نبود. الان دارم برمیگردم ولی میترسم. _خیلی نگرانته، زنگ زد به من، دارم میرم خونه ی شما. زودتر خودت رو برسون. ماشینم یه پژو سفیده جلوشم یه عروسک قرمز گذاشتم اگه پایین خونتون پارک نبود صبر کن تا بیام. باشه عزیزم? _چشم. _خداحافظ. گوشی رو از گوشم فاصله دادم و قطعش کردم. پروانه دستم رو گرفت. _میخوای منم باهات بیام بالا. سرم رو بالا دادم وبی صدا لب زدم: _نه. دقیقه ها چه باسرعت میگذرن و مسیر چه کوتاه میشه وقتی نباید برسی یا دوست داری دیر برسی. ماشین جلوی خونه نگه داشت نامزد برادر پروانه هم به افرادی اضافه شد که ادرس خونمون رو فهمید. تشکر کردم و پیاده شدم اصرار پروانه برای اینکه همراهم باشه رو رد کردم. ماشینشون که ازم دور میشد رو با نگاه بدرقه کردم با چشم دنبال پژو سفید با عروسک قرمز گشتم کمی جلو تر پارک بود خیالم از حضور میترا راحت شد وارد ساختمون شدم. مش رحمت مثل همیشه روی صندلیش روبروی اسانسور نشسته بود. _سلام نگاهی به سر تا پام انداخت. _سلام دخترم. خوبی? _ممنون. _چرا رنگت انقدر پریده? دستم رو روی صورتم گذاشتم. _چیزی نیست. ممنون. سمت اسانسور رفتم یک لحظه شک کردم نکنه ماشین میترا نبوده برگشتم و به مش رحمت گفتم: _پدرم مهمون داره? رنگ ناراحتی رو تو چشم هاش دیدم. _بله داره، خانم صبوری. پس فامیلی میترا صبوریه، مش رحمت فکر کرد که من از حضور میترا ناراحتم. تشکر کردم و وارد اسانسور شدم شماره دو رو فشار دادم منتظر شدم تا توی طبقه ی مورد نظر بایسته. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
دعای روز بیستم ماه مبارک رمضان🌙 🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍 بسم الله الرحمن الرحیم اللهمّ افْتَحْ لی فیهِ أبوابَ الجِنانِ واغْلِقْ عَنّی فیهِ أبوابَ النّیرانِ وَوَفّقْنی فیهِ لِتِلاوَةِ القرآنِ یا مُنَزّلِ السّکینةِ فی قُلوبِ المؤمِنین. خدایا، در این ماه درهای بهشت هایت را به رویم بگشا و درهای آتش دوزخ را به روزیم ببند و به تلاوت قرآن توفیقم ده ای نازل کننده آرامش در دلهای مؤمنان. 🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥محمدرضا شریفی‌نیا: تسلط رهبر انقلاب در زمینه کتاب و ادبیات من را حیرت‌زده کرد. 📚برای من خیلی جالب بود که یک روحانی که اهل مذهب است چقدر بر ادبیات جاهای دیگه مسلط است، مخصوصا ادبیات کشوری که علاوه بر مسیحی بودن، تفکراتی مارکسیستی بر آن‌ غلبه کرده است. 📄۳فروردین ۱۴۰۳
إلهي بِجرحِ عَلِيّ بِدمُوع يَتامىَ عَلّيّ خدایا! به حق زخم علی؛ و به اشک یتیمان علی؛ عَجّل لِبَقِیة عَلِيّ... برسان فرزند علی را 😭😭😭😭
دیگر تمام شد....💔 مرغ از قفس پرید... و ندا داد جبرئیل.... اینک شما و... وحشت دنیای بی علی.‌...😭
▪️سوال مهم شب قدر #شب_قدر #امیرالمومنین_علیه_السلام @Elteja
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام همراهان عزیزطاعات وعباداتتون قبول باشه دوستان فیلم بالا برای خانواده ای که بخاطر هزینه بدهی که برای درمان کردن مجبور شدن بیشتر وسایل خونه شون بفروشن حتی برای رهن خونه شونم۴۰میلیون بیشتر باقی نمونده که این خونه ای داخل فیلم میبینید رو گرفتن عزیزان کف خونه سیمانه فرش ندارن و از موکت استفاده میکنن تلوزیون و یه سری وسایل دیگه هم ندارن در این شب های قدر یاعلی بگید از به#به‌نیت‌امواتتون‌کمک کنید و صدقه بدیدبتونیم فرش براشون بخریم بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255
محمدی عزیزانی که واریز میزنید رسید رو برای ادمین بفرستید @Karbala15 https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
بزنید روی شماره کارت ها کپی میشه گروه جهادی‌حضرت‌مادر
5892107046105584
اگر برای گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید
5894631547765255
محمدی عزیزانی که واریز میزنید رسید رو برای ادمین بفرستید @Karbala15 هر چقد برای اهل بیت هزینه کنید همش رو بهت برمیگردونن چراغ هارو به نیت اهل بیت روشن کنید اهل بیت مدیون کسی نمیمونن https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
پرداخت صدقه در شب و روز قدر از اهمیت بالایی برخورداره غفلت نکنیم🌹
شهید زاهدی شب قدر مشهد بوده دیروز تهران و بعدش میرسه سوریه و شهید میشه عجب تقدیری برایش رقم زدند...
دعای روز بیست و دوم ماه مبارک رمضان🌙 🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍 بسم الله الرحمن الرحیم للهمّ افْتَحْ لی فیهِ أبوابَ فَضْلَکَ وأنـْزِل علیّ فیهِ بَرَکاتِکَ وَوَفّقْنی فیهِ لِموجِباتِ مَرْضاتِکَ واسْکِنّی فیهِ بُحْبوحاتِ جَنّاتِکَ یا مُجیبَ دَعْوَهِ المُضْطَرّین. خدایا بگشا به رویم در این ماه درهاى فضلت و فرود آر برایم در آن برکاتت را وتوفیقم ده در آن براى موجبات خوشنودیت و مسکنم ده در آن وسطهاى بهشت اى اجابت کننده خواسته ها و دعاهاى بیچارگان. 🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
❣️بہ‌رسم‌ادب‌یہ‌سلآم‌بدیم‌بہ‌امام‌زمانمون:) السَّلامُ‌عَلَيْكَ‌یا‌بقِیَّةَ اللهُ فی اَرضِه اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا حُجَّةَ اللهُ فی اَرضِه اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الْحُجَّةِ الثّانی عشر اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا نورُ اللهِ فی ظُلُماتِ الْاَرضِ اَلسّلامُ عَلَیْکَ‌یا مَولایَ یاصاحِبَ‌الزَّمان اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا فارسُالْحِجازا اَلسَّلامُ‌عَلَیْکَ یاخَلیفَةَ الرَّحمَنُ‌ویاشَریکَ‌الْقُران وَیااِمامَ الْاُنسِ‌وَالْجان :)✨🪴❤️
در اسانسور باز شد. به در خونه نگاه کردم. جرات بیرون رفتن از اسانسور رو نداشتم. با احتیاط بیرون رفتم و گوشم رو به در چسبوندم تا شاید صدایی که باعث دلگرمیم بشه بشنوم ولی فقط سکوت. گوشیم و برداشتم و برای میترا پیامک زدم. "پشت درم" پاهای خستم توان ایستادن نداشت. همونجا کنار در روی زمین نشستم و زانوهام رو تو اغوش گرفتم. چند دقیقه بعد با صدای پایین اومدن دستگیره در، دل من رو هم پایین ریخت. فوری ایستادم و به در نگاه کردم. میترا سرش رو بیرون اورد واروم لب زد: _برو تو اتاقت. لب زدم: _کجاست? با دلخوری سرش رو تکون داد و اروم گفت: _اشپزخونه. جلورفتم گفتم: _اینجوری که میبینم اتاقم روبروی اشپزخونس. _بیا تو حالا یه کاریش میکنیم. اروم و بی صدا وارد شدم که در رو پشت سرم بستم و برگشتم تا از میترا تشکر کنم متوجه شدم داره شرمنده به روبروش نگاه میکنه رد نگاهش رو اروم گرفتم و سرم رو سمتش چرخوندم. عمو اقا دست به سینه جلوی اشپزخونه ایستاد بود و نگاهمون میکرد. یک قدم جلو اومد و گفت: _کجا بودی ? ناخواسته قدمی به پهلو برداشتم و پشت میترا ایستادم. میترا که قصد اروم کردن همسر عصبیش رو داشت با لحن مهربونی گفت: _حالا بزار بیاد تو یه ابی بخوره باهاش حرف بزن. عمو اقا تن صداش رو بالا برد. _نگار ازت سوال پرسیدم. چه دلخوشی داره میترا، عمو اقا تا نفهمه من کجا بودم اجازه نمیده حتی وارد خونه بشم. سرم رو پایین انداختم و اروم گفتم: _دلم گرفته بود یکم پیاده روی کردم. _دلت بی خود کرده بود. مگه من به تو نگفتم ... صدای معترض میترا باعث شد تا ادامه نده. _اردشیر. هر دو بهم خیره بودن. سکوت بدی تو خونه حاکم شد که عمو اقا شکستش. _فقط از جلوی چشمم برو. تا میتونستم به دیوار چسبیدم و از کنارش رد شدم فوری وارد اتاقم شدم و در رو بستم نفس راحتی کشیدم. خدا کنه میترا نره. روی تخت نشستم و به در خیره موندم صدای پیامک گوشیم بلند شد. برداشتم و صفحش رو باز کردم. "سالمی" به پیام پروانه که هم نگرانیش رو میرسوند هم شوخ طبعی همیشگیش رو داشت. نگاه کردم. جوابش رو دادم. "هنوز اره" صدای ریزی به گوشم خورد پشت در رفتم و اروم بازش کردم هر دو روی مبل نشسته بودن. _این چه حرفیه? دلت بیخود کرده! _قرار ما از اول همین بوده. _خب قرار اشتباهی بوده. عمو اقا چپ چپ به میترا نگاه کرد. _اونجوری نگاه نکن. تو برای این دختر یه زندان خوب درست کردی. عمو اقا کلافه گفت: _کدوم زندان. _همین خونه ی قشنگی که براش خریدی. _میترا جان این دختر دست من امانته. _تو امانت رو اشتباهی گرفتی. این امانت اون پسر دهن بین نیست امانت... عمو اقا دستش رو بالا اورد و سمت اتاق من برگشت و با من چشم تو چشم شد. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
29.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یا‌حیدر‌کرار❤️‍🩹!'
#شبهای‌قدرسفارش‌شده‌ #صدقه‌برای‌آرامش‌وتسلای‌دل‌وقلب‌ #آقاامام‌زمان‌جانمون‌فراموش‌نشه بزنید روی شماره کارت ها کپی میشه گروه جهادی‌حضرت‌مادر 5892107046105584 اگر برای گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید 5894631547765255 محمدی عزیزانی که واریز میزنید رسید رو برای ادمین بفرستید @Karbala15 هر چقد برای اهل بیت هزینه کنید همش رو بهت برمیگردونن چراغ هارو به نیت اهل بیت روشن کنید اهل بیت مدیون کسی نمیمونن https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
هر چقد برای اهل بیت هزینه کنید همش رو بهت برمیگردونن چراغ هارو به نیت اهل بیت روشن کنید اهل بیت مدیون کسی نمیمونن https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c به به به نیت در حد توانتون قدمی بردارید بتونیم قبل عید فطر دل این خانواده شاد کنیم اجرتون با خانم حضرت زهرا(س) چراغ بعدی کدوم عزیز روشن میکنه؟؟؟؟
پرداخت صدقه در شب و روز قدر از اهمیت بالایی برخورداره غفلت نکنیم🌹
امشب آخرین شب از شب های قدر و به عبارتی مهمترین شب قدره... مارو از دعای خیرتون بی بهره نذارید🤍 https://eitaa.com/zeinabiha2
دعای روز بیست و سوم ماه مبارک رمضان🌙 🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍 بسم الله الرحمن الرحیم اللهمّ اغسِلْنی فیهِ من الذُّنوبِ وطَهِّرْنی فیهِ من العُیوبِ وامْتَحِنْ قَلْبی فیهِ بِتَقْوَى القُلوبِ یا مُقیلَ عَثَراتِ المُذْنِبین. خدایا بشوى مرا در این ماه از گناه و پاكم نما در آن از عیب‌ها وآزمایش كن دلم را در آن به پرهیزكارى دل‌ها اى چشم پوش لغزش‌هاى گناهكاران. 🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شوخی شوخی، جدی شهادتش رو گرفت و رفت... جمله آخر .. ولی من بیشتر میمونم .. موندین، الی‌الاَبد .. شهید سید مهدی جلادتی اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم 🇮🇷
دعای روز بیست و چهارم ماه مبارک رمضان🌙 🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍 اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ فِيهِ مَا يُرْضِيكَ، وَ أَعُوذُ بِكَ مِمَّا يُؤْذِيكَ، وَ أَسْأَلُكَ التَّوْفِيقَ فِيهِ لِأَنْ أُطِيعَكَ وَ لا أَعْصِيَكَ، يَا جَوَادَ السَّائِلِينَ. خدایا در این ماه آنچه تو را خشنود می کند از تو درخواست می کنم، و از آنچه تو را ناخشنود می کند به تو پناه می آورم، و از تو در این ماه توفیق اطاعت و ترک نافرمانی ات را خواستارم، ای بخشنده به نیازمندان. 🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
💕اوج نفرت💕 فوری خودم رو عقب کشیدم اما دیگه دیر بود. عمو اقا دید که دارم حرف هاشون رو گوش میکنم. وسط اتاق ایستادم و به در خیره شدم. در اتاق باز شد و دلخور و عصبی نگاهم کرد. سرم رو پایین انداختم و لب زدم : _ببخشید. _گوش ایستادی? یه لحظه بهش نگاه کردم و فوری سر بزیر شدم. _کنجکاو شدم. _این شد دلیل. _ببخشید. _کجا بودی? _گفتم که دلم گرفته بود یکم راه رفتم. نگاه عصبیش روم طولانی شد که میترا دستش رو گرف. _نگار اشتباه کرده که اول اطلاع نداده. قول میده دیگه تکرار نکنه. عمو اقا خیلی جدی رو به میترا گفت: _کلا اشتباه کرده که رفته چه با اطلاع چه بی اطلاع. رو به من در حالی که هنوز مخاطبش میترا بود گفت: _و بابت این اشتباه هم حتما تنبیه میشه. تو از امروز دیگه حق نداری... _اردشیر این بار رو به خاطر من ندید بگیر. نفس های عمو اقا حرصی شده بود دندون هاش رو به هم فشار میداد کمی خیره نگاهم کرد و از اتاق بیرون رفت. میترا نفس راحتی کشید رو به من گفت: _از این به بعد خواستی جایی بری قبلش به من بگو. صدای فریاد گونه ی عمو اقا تو خونه پخش شد. _میترااا میترا به در نگاه کرد لبخند پر از ارامشی بهم هدیه داد و رفت. در رو قفل کردم تا احساس امنیت داشته باشم لباس هام رو عوض کردم روی تخت دراز کشیدم یاد عکس استاد که تو گوشیم ذخیره شده بود افتادم. اگه عمو اقا توی گوشیم ببینه خیلی بد میشه فوری نشستم و عکس هاش رو با حسرت نگاه کردم و از گالری گوشی پاکشون کردم. صفحه ی پروفایلش رو باز کردم تا عکسش رو اونجا نگاه کنم که دستگیره اتاقم پایین رفت. فوری صفحه رو بستم و گوشی رو روی بالشتم گذاشتم. از ضربه های ارومی که به در خورد متوجه شدم میتراست. عمو اقا قفل کردن در اتاق رو ممنوع کرده. پشت در ایستادم و اروم کلید رو توی در پیچوندم و بازش کردم. به چهره مهربون میترا نگاه کردم. _بیا برو ازش عذر خواهی کن. سرم رو از اتاق بیرون بردم. _کجاست? _تو اتاقش، از دست تو سر درد گرفته. _مگه من چی کار کردم? _اصل کارت بد نبوده ولی باید اطلاع بدی. سرم رو پایین انداختم و به در تکیه دادم. _اگه بگم نمیزاره برم. _من باهاش حرف میزنم راضیش میکنم که اجازه بده. _نمیده. دستم رو گرفت و کمی کشید. _بیا برو الان از دلش در بیار. سمت اتاق عمو اقا رفتم در باز بود روی تخت رو به در نشسته بود. ارنجش رو روی زانوهاش گذاشته و انگشت هاش لای موهاش فرو کرده. چند قدم جلو رفتم. _ببخشید. متوجه حضورم شد سرش رو بالا اورد و نگاهم کرد. _یکم خاطرات گذشته بهم فشار اورد گفتم قدم بزنم زود برمیگردم ساعت از دستم در رفت. _جواب تلفنت رو چرا نمیدی ? نگاش کردم دوباره سرم رو پایین انداختم. _صداش رو نشنیدم. _بار اخرت باشه. _چشم. حرفی نزد که گفتم. _میتونم برم. اروم ولی دلخور گفت: _برو. سمت اتاقم رفتم لبخند رضایت بخش میترا رو با لبخند پاسخ دادم و به اتاقم برگشتم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 روی تخت نشستم. حس گناه و عذاب وجدان رهام نمیکرد. میدونم دارم اشتباه میکنم. پس چرا نمی تونم عقب بکشم. کاش میتونستم برای یکی حرف بزنم. دراز کشیدم و به سقف نگاه کردم. خدایا کمکم کن. صدای نگار نگار گفتن میترا روی اعصابم بود ولی الان زمان اعتراض نبود. با صدای بلند و کمی معترض گفتم: _بله. صدا قطع شد و باعث خوشحالی من. اصلا شرایط روحی مناسبی ندارم. در اتاق باز شد. کلافه سمت در برگشتم. عمو اقا با همون چهره ی عصبی بهم نگاه میکرد فوری ایستادم. _مگه داره حاضر غایب میکنه که میگی بله? اب دهنم رو قورت دادم. _خب چی بگم. _وقتی داره صدات میکنه یعنی بلند شو بیا بیرون. یک قدم سمت در رفتم. _چشم. نگاه چپ چپی بهم کرد و رفت نفسم رو با حرص بیرون دادم و دنبالش رفتم. روبروی میترا که تو اشپزخونه بود ایستادم. _با من کاری داشتید? شرمنده از رفتار عمو اقا گفت: _نه عزیزم، زنگ زدم نهار اوردن گفتم بیای بخوریم. لبخندی به این همه مهربونیش زدم. _دستتون درد نکنه من یه خورده ذهنم درگیره، ببخشید اگه بد جواب دادم . _من ناراحت نشدم، بیا بخوریم. _خیلی ممنون اشتها ندارم. عمو اقا دستش رو پشت کمرم گذاشت و اروم کنارگوشم گفت: _بشین بخور. رفتار های عمو اقا مثل همیشس ولی جلوی میترا ناراحت میشم از این همه دستور. لب هام هام رو بهم فشار دادم و نشستم. میترا از رفتارهای همسرش با من معذب بود این رو از نگاهش میشد فهمید. هر سه کنار هم غذا مون رو خوردیم. بعد از نهار اجازه ی کمک کردن به میترا رو ندادم. خودم ظرف ها رو شستم و جابه جا کردم. سه تا چایی ریختم و کنارشون نشستم. میترا به عمواقا نگاه کرد. اون هم سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد. میترا گفت: _نگار جان الان امادگیش رو داری من باهات حرف بزنم? به عمو اقا نگاه کردم. _بله. _من و اردشیر دیشب به هم محرم شدیم. من خیلی دوست داشتم که تو هم حضور داشته باشی. اما اردشیر یه مهمون داشت که گفت نباید تو رو ببینه. پس دیشب احمدرضا شیراز بوده. _الانم میخواستم بگم اگه تو اجازه بدی و مشکل نداشته باشی از اخر هفته من با شما زندگی کنم. به عمو اقا نگاه کردم که نگاهش رو به میز دوخته بود. _ اجازه ی منم دست عمو اقاست. شمام که اینجا باشید باعث خوشحالیه. _اخه اردشیر میگه اینجا رو به نام تو زده. پس تو باید راضی باشی. _عمو اقا به من لطف دارن ولی اینجا مال خودشونه. عمو اقا کمر صاف کرد و گفت: _نگار، از اخر هفته میترا با ما زندگی میکنه. با لبخند گفتم: _خیلی هم خوب. رو به میترا ادامه دادم. _من شما رو مثل خواهر بزرگ تر خودم میبینم. از این حرفم یکم ناراحت شد. _تو لطف داری عزیزم. خیلی خوشحالم که قرار نیست تنها باشم. چاییم رو که خوردم رو به عموآقا گفتم: _من برم درس بخونم? استکانش رو روی میز گذاشت. _مگه فردا خونه نیستی? _هستم ولی درس هام سنگینه نباید بزارم رو هم جمع شه. _برو. رو به میترا گفتم: _با اجازتون. لبخند زد و گفت: _برو عزیزم. سمت اتاقم اومدم و خودم رو سرگرم درس هام کردم که صدای پیامک گوشیم بلند شد. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕