هدایت شده از سابقه گسترده طلایی💛
دختر عموم قرعه کشی #ایران_خودرو نوشت
دفعه اول به اسمش در اومد🚙
دفعه بعدی نظر سنجی تلویزیونی #ثبت_نام کرد 50 میلیون وجه نقد برند شد😒💵💵
آخرین بار همین پریروز #شوهرش براش آیفون 13 پرومکس گرفت📱📱
بعدش دور همی دخترونه گرفتیم تو جمع ازش پرسیدیم مگه چکار میکنی اینقدر #شانست خوبه و زندگیت تغییر کرده 😎
که گفت یه کانال پیدا کردم زندگیم رو کامل 360 درجه تغییر داده 😏📣
دریافت کد قرعه کشی
دریافت کد جذب ثروت
دریافت کد شانس بیشتر
دریافت کد عشق و احترام اطرافیان
هدایت شده از شـــهــیــدانـــه🌱
🚨 مشکلات عمده مردم 😔👇
با یاد گرفتن چند تا #عدد و #کد_ساده زندگیت رو تغییر بده 🔥
همسرم دیگه #عاشقم نیست😭 = دریافت کد
ماهی بیست میلیون حقوقمه
ولی اصلا #برکت نداره😣 = دریافت کد
زندگیم #طلسم شده 😔= دریافت کد
اگر مشکل و گره داری تو زندگیت
بیا اینجا و با یه کد ساده حلش کن 😉👇🏻
دریافت کد دریافت کد دریافت کد دریافت کد
دریافت کد دریافت کد دریافت کد دریافت کد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روزدُخترمبارك🤍!'
#پارت218
💕اوج نفرت💕
اشکم که مدام و بدون وقفه بخاطر بخت بدم از چشم هام پایین می ریخت رو پاک کردم.
گریه ی آرومم به هق هق تبدیل شد چقدر من بی شانسم، چرا زندگی روی خوشش رو به من نشون نمیده بیست و یک سال سختی و رنج.
با ضربه های محکمی که به در اتاق خورد فوری ایستادم پشت در رفتم و آروم گفتم:
_ بله.
ضربه ی محکم بعدی همراه با صدای عمو آقا بود.
_باز کن این در رو.
چاره ای نداشتم در رو باز کردم و از فاصله گرفتن با قدم های بلند و سریع سمتم اومد عقب عقب رفتم و گوشه ی اتاق ایستادم دستهام رو حائل صورتم کردم.
عموآقا از حالتی که دربرابرش گرفته بودم ناراحت شد تو یک قدمی من ایستاد و چپ چپ نگاهم کرد.
قفسه ی سینه اش از شدت نفس های حرصیش بالا و پایین می شد.
میترا تازه نفس نفس زنون وارد اتاق شد نگاهش بین من و عمو اقا جابه جا شد در رو پشت سرش بست و بهش تکیه داد.
عمو آقا کلافه روی تخت نشست آرنجش روی زانوش گذاشت و انگشت هاش رو بین موهاش فرو برد.
گریه ی بی امان من هم تمومی نداشت عموآقا با حفظ حالتش عصبی گفت:
_تو چرا اینجوری می کنی?
تو هق هق گریه به زور گفتم:
_را...رامین... رامین اینجاست.
سرش رو سمت من چرخوند و متعجب گفت:
_چی?
_ رفتم تو اون... مغازه که روسری رو دیده ...بودم بخرم... داشت خرید میکرد... من رو دید. ترسیدم برگردم بیام پیش شما بفهمه با شمام منم اومدم هتل.
ایستاد تلفنش رو از جیبش بیرون آورد.
_مطمئنی رامین بود?
_ بله دنبالم کرد. توی یه مغازه پنهان شدم.
شروع به گرفتن شماره کرد سمتش رفتم دستم رو روی صفحه گوشی گذاشتم متعجب نگاهم کرد ملتمس گفتم:
_به کی زنگ میزنید?
_ به احمدرضا.
_اگر بهش بگید، رامین رو پیدا کنه میفهمه من پیش شمام.
نگاه پر از دلسوزی عموآقا باعث شد تا شدت گریم بالا بره دستم رو روی صورتم گذاشتم و با صدای بلند گریه کردم.
دست گرم میترا رو روی سرشونم احساس کردم نمیدونم چی شد که خودم را توی آغوشش انداختم.
من نیاز به این آغوش دارم. نیاز به محبت. به پناه.
دستش رو زیر شالم برد و موهام رو نوازش کرد صدای گریم که قطع شد. آروم کنار گوشم گفت:
_ آروم شدی?
سرم رو از سینش جدا کردم . اب ببینیم رو بالا کشیدم با سر تایید کردم اشکم رو با انگشت پا کرد.
_ بشین روی تخت.
سر چرخوندم با نگاه دنبال عمو آقا گشتم میترا گفت:
_توی تراسه.
_ببخشید مسافرت شما رو هم خراب کردم.
_پیش میاد عزیزم ایراد نداره.
روی تخت نشستم انگشت شصتم رو توی دهنم کردم با دندون گرفتم و با بغض گفتم-
_گاهی فکر می کنم من توی این دنیا یک اشتباهم شاید باید همون اول میمردم.
همه دارند به خاطر من اذیت میشن. پدرم از قصه ی من مرد، مادرم به خاطر من تلاش میکرد .شکوه خانوم از من بدش میومد.
نفس سنگینی کشیدم
_ رامین به خاطر من آواره شد احمد رضا هم بدبخت شد.
اشکم رو با پشت دست پاک کردم نفسی تازه کشیدم صدام رو صاف کردم.
_ الانم نوبت شماست. کاش نبودم.
به حرفایی که زدم اعتقاد نداشتم اما دوست داشتم خودم را مسبب و مقصر تمام اتفاق های بد زندگیم بدونم.
میترا کنارم نشست.
_ این که تو توی این دنیا اشتباهی، دخالت تو کار خداست. پدرت عمرش تموم شد و به رحمت خدا رفت. مادرت هم مثل همه مادرها برای دخترش تلاش کرد. شکوه هم از سر نفرت و کینه قدیمی از تو بدش می اومد که تو توش کاملاً بی تقصیری. آوارگی رامین هم از سر طمع خودش بود و ربطی به تو نداره. منم بارها بهت گفتم با تو خوشبختم.
اما احمد رضا...
کمی نگاهم کرد و متاسف گفت:
_ اونم بدبختیش به تو ربطی نداره
قربانی خودخواهی مادرش شده شکوه هم پسرش رو قربانی کرده هم تو رو هم خیلی های دیگر رو.
اشکم رو پاک کردم کنجکاوانه پرسیدم.
_شکوه خانوم چه کینه ای از من داره.
عمیق نگاهم کردو نفس سنگین کشید سکوتش باعث شد تا ادامه بدم.
_من کاری کردم که باعث کینش شده باشه?
دستش روی صورتم کشید و با صدای آرومی گفت:
_ تو بی گناه ترینی توی این کینه.
در باز شد عمو آقا اومد داخل. روبه روی من روی تخت دو نفرشون نشست میترا ایستاد ولیوان آبی سمتش گرفت.
آب لیوان رو یک جا سرکشید. نگاهم کرد سرم رو پایین انداختم.
_ رامین تورو دیده تو هم فرار کردی. این گریه برای چیه?
با کمترین صدای ممکن گفتم:
_ ترسیدم.
کلافه از روی تخت بلند شد و سمت در رفت ایستادم و پر استرس صداش کردم.
_عموآقا.
برگشت سمتم.
_بهش نگید?
نگاه کلی به سر تا پام کرد وادامه ی مسیرش رو رفت.
در رو که بست رو به میترا گفتم:
_ زنگ نزنه?
_ نه خیالت راحت انقدر که اردشیر دوست داره تو پیشم بمونی تو دوست نداری شیراز بمونی.
حرف های میترا پر از معما بود اما ذهن من برای به چالش کشیدنشون خسته بود و آمادگیش رو نداشت.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
#پارت219
💕اوج نفرت💕
روی تخت دراز کشیدم.
_ چی می خواستی بخری?
چشمهام رو بستم و بیحوصله گفتم:
_یه روسری سرمه ای که دورش سنگ دوزی شده بود.
_ برای خودت میخواستی?
_خودم و پروانه.
متوجه حالم شد و دیگه سوال نپرسید.
دو شب دیگه توی کیش موندیم که این دو شب رو من از ترس رامین از هتل بیرون نرفتم.
عمو اقا اصرار داشت اما میترا قانعش کرد اون هم اجازه داد تا تنها بمونم.
مسافرت کیش هم تموم شد به تهران برگشتیم بعد از یک دوش که برای رفع خستگیم بود لباسهام رو پوشیدم و روی تخت دراز کشیدم.
از پس فردا باید به دانشگاه برگردم
نه حوصله داشتم نه روی رفتن. از عکس العمل هام همه فهمیده بودند که نبود استاد باعث خرابی حال شده.
اصلا چطوری میتونم توی کلاس شرکت کنم که روزی قلبم برای استادش میتپیده.
صدای نگار نگار گفتن میترا رو شنیدم خودم رو به خواب زدم تا برای شام بیرون نرم موفق هم شدم انقدر خودم رو به خواب زدم که نفهمیدم کی خوابم برد.
با صدای بسته شدن در کمد چشم باز کردم. میترا لباسهام رو توی کمد جا به جا می کرد. کش و قوسی به بدنم دادم و نشستم. نگاهی بهم انداخت.
_سلام ظهر بخیر.
دستم رو روی چشمم کشیدم.
_ سلام ساعت چنده?
_ساعت یازده و نیمه بلند شو که امروز خیلی باهات کار داریم.
پام رو از تخت پایین گذاشتم درد کمی توی مچ پام پیچ که اهمیت ندادم و ایستادم.
_چی کارم دارید?
آخرین لباس رو هم داخل کمد آویزون کرد و چرخید سمتم.
_ من کاری ندارم.
به میز اشاره کرد.
_ اونا رو ببین، بیا اردشیر کارت داره.
از اتاق بیرون رفت به جعبه ای که روی میز بود نگاه کردم سمتش رفتم و بازش کردم با دیدن روسری سرمه ای که داخل جعبه بود حس خوبی بهم تزریق شد.
روسری رو برداشتم تا روی سرم بندازم که متوجه دومین روسری شدم. لبخند روی لب هام نشست.
میترا خیلی خوبه، برای پروانه هم خریده.
روسری های همرنگی که خریده بود رو سر جاش گذاشتم و از اتاق بیرون رفتم.
عمو آقا روی مبل نشسته بوده پاهاش رو از استرس تند تند تکون میداد.
_ سلام.
سرش رو بالا آورد.
_سلام عزیزم.
صدای بلند میترا از آشپزخونه اومد.
_تا تو یه آبی به صورت بزنی صبحانت آماده است.
با همون تن صدا گفتم:
_چشم.
چرا عمو آقا خونس، بودنش تو این ساعت از روز بی سابقه است.شونه ای بالا دادم دست و صورتم رو شستم و خشک کردم. کنار میترا داخل آشپزخانه روی صندلی پشت میز نشستم.
به بخار چای نگاه کردم میترا شکر رو داخل چاییم ریخت. اروم گفتم:
_چرا خونس?
قاشق رو برداشت و چایم رو هم زد.
_ گفتم که کارت داره.
_چیکار?
_بخور بعد صبحانه بهت میگه.
_ آخه من استرس گرفتم.
تک خنده ای کرد و گفت:
استرس چرا?
سرم رو چرخوندم به عمو اقا نگاه کردم.
_ نمیدونم.
_استرس نداشته باش. خیره.
_وای گفتید خیره بیشتر ترسیدم!
_ نترس عزیزم زودتر بخور ببین چیکارت داره.
این رو گفت از اشپزخونه بیرون رفت.
لیوان چایم رو برداشتم و سمت سینک رفتم مقداری از چای رو با آب شیر عوض کردم تا زودتر خنک بشه و بتونم بخورمش.
میترا بیخیال صبحانه نخوردن نمیشه یک تکه نان داخل دهنم گذاشتم چایی رو سر کشیدم.
از آشپزخانه بیرون رفتم کنارشون نشستم.
عموآقا نگاهش رو از من گرفت و به میز داد.
_میترا جون گفتن با من کار دارید.
سرش رو به نشونه ی مثبت تکون داد بعد از سکوت طولانی بالاخره لب باز کرد.
_چیزی که می خوام بهت بگم مال خیلی سال پیشه. شاید باید زودتر بهت می گفتم.
نیم نگاهی به میترا انداخت و ادامه داد:
_ شاید هم اصلا نباید بهت بگم.
خیره نگاهم کرد.
_ نگار بعد از شنیدن حرف هام دوست دارم منطقی رفتار کنی
باشه?
نگاهم رو به میترا دادم که کنار عمو آقا نشسته بود اون هم استرس داشت و دست هاش رو آهسته به هم فشار می داد.
_ شاید اشتباه از پدر من بوده که باعث ازدواج حسین و مریم شده. شاید هم به خاطر...
صدای زنگ تلفن همراه عمو آقا انگار فرشته نجاتش بود برای فرار کردن از حرفی که می خواست بزنه.
فوری گوشیش رو برداشت به شماره نگاه کرد اخم کمرنگی بین پیشونیش ظاهر شد بیمیل جواب داد.
_بله.
رنگ نگاهش عوض شد.
_سلام تویی مرجان!
با شنیدن اسم مرجان دلم خالی شد
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
حضرت آیت الله جوادی آملی درباره این اربعین می فرماید:
«از اول ذی القعده تا دهم ذی حجّه که اربعین موسای کلیم است، این یک فصل مناسبی است؛ بهار این کار است. این اربعین گیری، این چله نشینی همین است!
بهترین پیشنهادها :
❤️ چهل روز روزی یکبار سوره فجر
❤️چهل روز ذکر لااله الاالله
❤️صلوات روزی ۳۵۰ مرتبه
❤️چهل روز ذکر یابصیر ۳۰۳ مرتبه
❤️ چهل روز زیارت عاشورا
❤️چهل روز سوره یاسین
و هر چیزی که مد نظرتونه
خیلی ها گرفتارن و خیلی ها مشکلات
کوچیک و بزرگ دارن. لطفا به همه یادآوری
کنید وفرستنده این متن را از دعای خیرتون
بی نصیب نفرمایید.
*#سلام_امام_زمانم
السَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا مَهْدِيَّ اَلْأَرْضِ وَ عَيْنَ اَلْفَرْضِ...
🌱سلام بر تو ای مولایی که حقیقت دین از قلب نازنین تو می تراود...
سلام بر تو و بر روزی که از جانب خدا به سوی اسرار زمین هدایت می شوی!
صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس، ص610.*
#پارت220
💕اوج نفرت💕
_باشه عموجان آروم باش بگو ببینم چی شده.
عمو آقا نگاه متعجبی به من انداخت و گفت:
_کی?
_نگار را از کجا می شناخت?
خودم رو روی مبل جلو کشیدم و به عمو آقا خیره شدم.
این کیه که من رو می شناخته و از مرجان سراغم رو گرفته.
_الان کجاست?
_کی باهاش حرف زد?
_ کار خوبی کردی.
رو به میترا گفت:
_ یه قلم و کاغذ برای من بیار.
میترا ایستاد و فوری سمت اتاق رفت.
_ خیلی خوب عموجان نمیگم
میترا خودکار و کاغذ را به سمتش گرفت.
_ بگو.
شماره ای رو روی کاغذ نوشت.
_ خیلی کار خوبی کردی به من گفتی.
عمو آقا نیمنگاهی به من انداخت و گفت:
_ نه.
_باشه فعلا خداحافظ.
گوشی رو قطع کرد میترا گفت:
_ چی گفت?
عمو آقا خوشحال گفت:
_فکرکنم پیداش کردم.
_کی رو?
_ همونی که چندماه دنبالشم
رنگ خوشحالی تو نگاه میترا هم اومد.
_ مطمعنی خودشه?
عموآقا ایستاد به سمت اتاقش رفت
_امیدوارم. فقط خدا کنه خودش باشه.
مات و مبهوت به رفتارهای غیرعادیشون نگاه کردم و گفتم:
_ چی شد ?
میترا تمام صورتش می خندید
شکر خدا داره درست میشه عزیزم.
سمتم اومد و صورتم رو محکم بوسید رفت وارد اتاق عمواقا شد و در رو هم بست.
متعجب از رفتار هر دوشون و کنجکاوی از حرفهای نصفه عمو آقا و مکالمه اش با مرجان موندم.
مطمئنم الان دارن در رابطه با من حرف می زنن.
کی من رو میشناخته.
پشت در اتاق ایستادم و گوشم رو به در چسبوندم تا شاید از حرف هایی که شنیدم
چیزی بفهمم میترا گفت:
_جواب نمیده?
_ نه اول جواب نداد الان هم میگه در دسترس نیست.
_ حالا میخوای چکار کنی?
_ از شمارش می تونم بفهمم کجا زندگی می کنه فقط یه چند وقت لازمه تا کارهاش رو بکنم.
_مرجان از کجا شمارش رو پیدا کرده?
اومده دم در از شکوه سراغش رو گرفته و گفته از اینجا رفته. شماره داده بهش تا اگر اومد بهش بدن بهش زنگ بزنه شکوه هم شما رو توی سطل زباله انداخته مرجان تمام این ها رو دیده شماره از سطل اشغال برداشته به من زنگ زده.
_دیگه به نگار نمیگی?
_نه حالا که سر و کله اش پیدا شده بزار پیداش کنم دست پر بگم
_تو از اولشم نمی خواستی بگی میترسی بگی نگار بره.
_ میترا اذیتم نکن خودت میدونی چقدر سخته.
_ سخته چون چهار سال سکوت کردی سخت تر میشه اگر به این سکوت ادامه بدی.
چیز زیادی از حرف هاشون دستگیرم نشد جز اینکه کسی جلوی در خونه احمدرضا اینا با من کار داشته و شمارش را به شکوه داده
برای اینکه عمو آقا متوجه فالگوش ایستادنم نشه از در فاصله گرفتم و به اتاقم برگشتم روی صندلی نشستم
سر و کله کی پیدا شده چرا عمو اقا میترسه من از پیشش برم اصلا چی قراره به من بگن که اینقدر سخته. هر چی هست مربوط به تهران هست. چون میترا می گفت این سکوت چهارساله سخت تر هم میشه.
اون روز عمواز خونه بیرون رفت
تا شب هم بر نگشت میترا هم خوشحال بود، هم نگران.
هر کاری هم کردم نتونستم از زیر زبونش بیرون بکشم.
صبح روز بعد همراه با عمو آقا و میترا جلوی در دانشگاه از ماشین پیاده شدم.
بعد از سفارش های مخصوص هر روزه که این بار سخت تر هم شده بود اون هم به خاطر رسوایی که به بار آورده ام، خداحافظی کردم.
عمو آقا ماشین رو به حرکت درآورد و از دیدم خارج شد وارد حیاط دانشگاه شدم.
خدا خدا میکردم که کسی به غیر از پروانه من رو نبینه.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕