eitaa logo
زینبی ها
4.4هزار دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
قصه ما به سر رسید... آجرک الله یا صاحب زمان 🖤🥀
هدایت شده از دُرنـجف
4_5938273464791074841.mp3
7.02M
مگه میشه یه شعری اینطوری کلمه به کلمه‌ش جیگر آدمو بسوزونه این مخصوص همین ساعاته برید یه گوشه گوش بدید و گریه کنید این اتفاقات الان داره رخ میده 😭😭
و حالا دیگر، زینب سلام الله ماند و غربت صحرا...
اوج مصیبت ها از غروب است از غروب روز دهم چشم حرومی با حرم روبه‌رو میشه...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌ فدای اون دستای کوچکش که به عشق امام حسین خدمت میکنه به زائران❤️ ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌ روضه پدر به فرزندان ناشنواش این دو پسر ناشنوا هستند، پدر روضه را براشون با اشاره توضیح می‌ده و پسر بچه‌ها گریه می‌کنند😭🖤 ‌
هدایت شده از  حضرت مادر
اینو بدون که اگه برای امام حسین پیراهن مشکی تنت میکنی اگه براش گریه میکنی اگه میری هیئت عزاداری میکنی همه اینا می‌تونه کارِ یه مادر باشه... مادر خواسته برای پسرش عزاداری کنی! تو انتخاب شده‌ی مادرِ امام حسینی:)❤️‍🩹
هدایت شده از  حضرت مادر
شام غریبان حضرت ارباب است🖤🥀
‌_😭😭😭😭 +چرا گریه می‌کنی؟ _دیروز مادر شوهرم اومد ، یخچالو باز کرد، دید که هارو با پلاستیک گذاشتم تو ، کلی کرد😭 +اخه کی دیگه از این کارا می‌کنه ؟🤦‍♀ _خب من که بلد نیستم😢 +مگه تو کانال هنر خانه داری جویین نیستی؟😒 _نه، چی هست؟ +یه کاناله که ترفند داری یاد میده، این که چجور وسایل رو کنی و خونت و باشه، تازه کلی کارای هنری هم داره... _وااقعا؟ وای نمی‌دونستممم😳 +بیا لینکشو بهت می‌دم ولی به کسی نگیا🤫خزش می‌کنن..👇 https://eitaa.com/joinchat/1416102027C206c14c564
💕اوج نفرت💕 پس زدن احمدرضا کار سختیه، ولی باید محکم باشم. من اگر بخاطر عشق پا پس بکشم خودم رو مدیون نوزادی که به خاطر داروهایی که به دستور شکوه به مادرش دادن جونش رو از دست داد می کنم. مدیون مادرم، پدرم. آرزو ارسلان که پدر و مادر واقعیم هستن. مدیون خودم، مدیون هفده سال رنج و چهارسال دوریم. نفس سنگین کشیدم و به ساعت نگاه کردم آدرس خونه تهران رو بلدم. باید ببینم نظر آخر علیرضا در رابطه با تصمیم من چیه. احمدرضا نمیزاره من با مادرش حرف بزنم، اگر علیرضا هم باهاش موافق باشه باید بدون اطلاعشون و تنهایی برم. گوشیم رو برداشتم و انگشتم رو سمت اسم علیرضا بردن تا باهاش تماس بگیرم که اسمش روی صفحه ظاهر شد. از اینکه همزمان که میخواستم بهش زنگ بزنم باهام تماس گرفته بود خوشحال شدم. لبخند روی لب هام نشست انگشتم رو روی نوار سبز کشیدم. _ جانم _سلام عزیزم خوبی? _ خوبم. با لحن شوخی گفت: _نگار، با این به از آن باش که باخلق جهانی. سکوت کردم _ الو _گوش میدم _ نمیخوام گوش بدی، می خوام حرف بزنی. _ چی بگم? نفس سنگینی کشید _حاضر شو الان میایم دنبالت بریم شام. _من میل ندارم. _چند دقیقه دیگه میام. منتظر جواب من نشد و تماس رو قطع کرد. اصرار به نرفتن بی فایدست. مانتو شلوارم رو عوض کردم. توی اینه اتاق به خودم نگاه کردم. به چشمهای خودم ذل زدم و هر لحظه مصمم تر از قبل شدم. صدای در اتاق بلند شد. شالم رو روی سرم انداختم. در رو باز کردم هر دو کمی اون‌طرف‌تر از اتاق با هم حرف می زدند به در بسته اتاقشون که روبروی اتاقم قرار داشت نگاه کردم. کاش اتاقشون روبروی اتاق من نبود. در رو بستم کنارشون ایستادم. هیچ خبری از دلخوری و ناراحتی تو چشمهای احمدرضا نبود. لبخندش رو بهم هدیه داد. علیرضا نگاهش رو به زمین داد و چند قدم ازمون فاصله گرفت. احمدرضا دستش رو بالا آورد و ازم خواست بگیرمش. نگاه کردم، دلم لرزید.عقل گفت نباید مستأصل باشم ولی به حرف دلم بیشتر راضی بودم. دستم رو بالا آوردم و تو دستش گذاشتم. چیکار می کنی نگار، تو که میدونی برای رسیدن به هدف باید فاصله بگیری چرا هم خودت رو دلبسته می کنی هم اون رو? صدای عقلم رو پس زدم و لبخند کم رنگم رو به چشم‌های مشتاقش هدیه دادم. آروم پشت علیرضا راه رفتیم. وارد رستوران شدیم، آهنگ ملایمی که توی رستوران هتل پخش می شد باعث آرامشم بود. روی میز و صندلی چهار نفره ای نشستیم به علیرضا نگاه کردم حواسش به آکواریوم بزرگی بود که روبروی رستوران گذاشته بودن. _ من عاشق ماهی هام، از دیدنشون احساس آرامش می کنم. نگاه من و احمدرضا هم سمت آکواریوم رفت. احمدرضا گفت: _ منم دوست دارم . علی رضا ایستاد _خودتون هر چی خواستید برای من هم سفارش بدید. من برم ماهی ها رو نگاه کنم. دوباره با هم نقشه کشیده بودند که لحظه ای با هم تنها باشیم. نفس سنگین کشیدم دستم روی پام گذاشتم به میز خیره شدم. دست گرم احمدرضا روی دستم نشست و بالا آوردش. به چشم هاش نگاه کردم با حس فرو رفتن چیزی داخل انگشت دستم نگاهم رو بهش دادم. با دیدن انگشتری که چهار سال پیش به خاطر تولدم بهم هدیه داده بود حسابی غافلگیر شدم. _ دیگه درش نیار فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
💕اوج نفرت💕 با لبخند نگاهش کردم. _کجا بود? _ روی عسلی کنار تخت دستم رو جلوی چشمم گرفتم نگاهش کردم _ دلم براش تنگ شده بود. _ برای من چی? برای منم تنگ شده بود? تو چشم هاش زل زدم باید بگم حرف دلم رو یا روی تصمیم مصمم باشم. بالخره تسلیم شدم و لب زدم: _برای تو هم تنگ شده بود. لبخند پر از رضایتی زد و گفت: _ نگار حلالم کن. سرم رو پایین انداختم دستش رو زیر چونم گذاشت و بالا اورد _ فقط گریه نکن. تو چشم هاش زل زدم. آروم گفت: _ اگر آسمون به زمین بیاد و زمین به آسمون بره این صیغه هیچ وقت فسخ نمیشه. با علیرضا صحبت کردم آخر هفته بدون در نظر گرفتن موافقت یا مخالفت هیچ‌کس میریم محضر و عقدت می کنم. از اینکه احمدرضا انقدر به ادامه محرمیت مصر بود، احساس شعف می کردم دوست داشتم هی براش ناز کنم. شاید عقده این چند سال بود که با دست پس میزنم با پا پیش میکشم. دوست داشتم اسرار احمد رضا رو. از حرفهاش احساس غرور میکردم. اشک توی چشمام جمع شد که با تشر گفت: مگه نگفتم گریه نکن. _ چشم لبخند شیطنت آمیزی زد. سرش رو پایین انداخت. _ دلم برای چشم گفتن های بی چون و چرات هم تنگ شده بود. خنده کوتاه صداداری کردم. فوری سرش رو بالا آورد مشتاق نگاهم کرد. گوشیش رو در آورد و رو به رومون گرفت. کمی سرش رو به صورتم نزدیک کرد _ یه سلفی بگیریم? با تردید به صفحه گوشی که عکس هردومون توش معلوم بود نگاه کردم. دستش رو دور کمرم انداخت و بیشتر بهم نزدیک شد. آروم به پهلوم زد _ لبخند بزن لبخند بی جونی زدم و به صفحه گوشی خیره شدم. لبخند زورکیم راضیش نکرد با انگشتش قلقلکم داد خندم گرفت و خودم را جمع کردم _ نکن دستش رو برداشت و گوشی رو جلوم گرفت _ ببین چه عکسی شد از شدت خنده سرم رو روی سینه اش گذاشته بودم. عکس خیلی قشنگ و جذابی بود و کنار گوشم گفت: _ عالی شد، نه? نمیتونم منکر زیبایی عکس و رضایت دلم بشم. _ خیلی حضور علیرضا باعث شد تا فاصله ام با احمدرضا رو زیاد کنم. یه حسی درونم مدام من رو به احمدرضا نزدیک می‌کنه و حس مقابلش ازم میخواد تا ازش دوری کنم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕