eitaa logo
زینبی ها
4.5هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از  حضرت مادر
5.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چه غریبانه دلم میل تو دارد امروز....💔
🔴 فرم ثبت نام برای عضویت ❥ در گروههای ✖️ فرصت ثبت نام فقط تا اول مرداد ماه 👇👇👇 https://survey.porsline.ir/s/gnXbCxZ
امام حسینم!! می خواهم بدانی این که امسال برایت گریه می‌کند همانی نیست که پارسال برایت اشک ریخته خیلی تنهاتر است.🥲 خیلی مستاصل است. خیلی گم است. خیلی پریشان است.😔 سهم بیشتری از تو می‌خواهد امسال!!❤️‍🩹 .
هدایت شده از  حضرت مادر
14.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅💥خیییییییییلی این کلیپ حق بود واقعا اصلاً از دستش ندید ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
💕اوج نفرت💕 _گفت یا خودت میری با کاری میکنم... _میدونم مادر من بدی رو در حق تو تموم کرده منم نتونستم ارامش رو برات بیارم. ولی نگار به خدا بی تقصیر نبودی این حرف ها رو همون روز ها بهم میگفتی. _باور نمیکردی. _شاید. ولی با خودم کنار می اومدم و اونقدر راحت اوچیزی رو که دیدم باور نمیکردم. عصبی نگاهم رو ازش گرفتم. _نگار من در حقت بد کردم. مادر و خواهرمم در حقت بد کردن. ولی من دوستت دارم این علاقم به چهار سال پیش بر نمیگرده. بهم فرصت بده بزار بهت ثابت کنم. بزار برات جبران کنم. شاید بشه کوتاه اومد. من احمدرضا رو خیلی بیشتر از اونی که دوستم داره دوستش دارم . چرا نمیتونم فراموش کنم. ببخش نگار ببخش و ازش بخواه جدا از شکوه زندگی کنید. از کجا معلوم دوباره حرف های مادرش رو باور نکنه. از کجا معلوم شکوه دوباره برام نقشه نکشه. با حرف های امروزش متوجه شدم که از کارهاش پشیمون نیست حتی احساس شرمندگی هم نداشت. توی دو راهی موندم. نیم نگاهی به احمدرضا انداختم با چشم هاش بهم التماس میکرد. خواستم بایستم که درد مچ پام باعث شد صورتم رو جمع کنم. فوری به حالت قبلم برگشتم. ناخاسته صدای مثل آی از گلوم بلند شد. نگران دستم رو گرفت _چی شد? یک آن یاد اون لحظه ای افتادم که مچ پام زیر بدنم گیر کرد و ضربه محکم لگد احمدرضا باعث شد تا درد بدی تو مچ پام بپیچه. چند با تو اون حالت با التماس بهش گفتم که پام شکست ولی اهمیت نداد. نفرت دوباره سراغم اوند دستم رو به ضرب از دستش بیرون کشیدم. متعجب نگاهم کرد. _درد مچ پام حاصل نقشه ی مادرت حماقت خواهرت و وحشی بازی خودته. چطور انتظار داری همه چیز رو ندید بگیرم. به زور ایستادم _بلند شو برو بیرون به مادرت هم بگو تا پای جونم تلاش میکنم که پرتت کنم پشت میله های زندان. اونوقت تو مرجان باید انقدر انتظار بکشید تا هفته ای یک بار برید ملاقاتش. هر چند که اون من رو کلا از پدر و مادرم گرفت ولی تا همین حد هم دلم خنک میشه. بهش بگو قول میدم خودمم بیام تا شاهد تحقیر شدنش باشم. لنگون لنگون سمت خونه رفتم در رو بستم همونجا روی زمین نشستم. از شدت حرص نفس هام به شماره افتاده بودن بغض توی گلوم گیر کرد و اشک توی چشم هام جمع شد قبل از ریختن پاکشون کردم. _قوی باش نگار. دیگه قرار نیست بازنده ی این بازی من باشم الان دور، دور منه. باید بی رحم باشم. باید حقم رو از این سال های رنج و عذاب بگیرم. پس باید قوی باشم. در اتاق باز شد به خاطر سنگینی بدنم که بهش تکیه داده بودم باز نشد. صدای علیرضا باعث شد تا از جلوی در کنار برم. _منم عزیزم در رو باز کرد اومد داخل روبروم نشست _خوبی? سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم و لب زدم: _رفت? _چرا با خودت این کاررو میکنی? سرم رو پایین انداختم. _احمدرضا درمونده شده. نگار شاید اگر من هم اون صحنه رو از همسرم میدیدم همون رفتار رو باهاش میکردم. تو مرد نیستی که بفهمی اون لحظه فقط چیزی مهمه که دیدی. _تو که گفتی برای کتکی که بهم زده ازش عصبی بودی! _خب من برادرم. طبیعیه که از شنیدن کتک خوردن خواهرم ناراحت بشم. ولی از نگاه احمدرضا به اون حالش حق میدم. سرش رو پایین انداخت _دنبال فسخی? لب زدم: _نه. _پس چرا راه برگشت نمیذاری? بغض تو گلوم گیر کرد _دلم پره. _از کی، خودش یا مادرش? _نمیدونم. خیره نگاهم کرد نفس سنگینی کشید و ایستاد. _بلند شو بریم همونجا که میخواستی. فوری ایستادم و دنبالش رفتم. ادرس رو بهش دادم تا رسیدن به خونه ی عفت خانم سکوت کردیم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
زینبی ها
سلام دوستان خانواده ای که برای بدهی هزینه دارو شون گفتیم ۲۸۷۰واریز شده شخصی که پول بهشون قرض داده شک
سلام دوستان اگر ۴۵۰نفر، نفری۳۰هزار واریز بزنن مشکل این بنده خدا ها میتونیم حل کنیم
هدایت شده از دُرنـجف
6.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زندگیمه اسدالله نجف💔 ..
کوچه پس کوچه هایی که توی آدرس بود رو یکی پشت سر هم رد کردیم. خونه خیلی دوری بود و محل زندگیش هم پایین شهر. بالاخره به کوچه مورد نظر رسیدیم. اما هیچ کدام از خونه ها پلاک نداشتن. علیرضا سرش رو خم کرده بود از پشت شیشه به خونه ها نگاه میکرد _پلاک نداره? _نمیدونم. به پسری که سر کوچه ایستاد بود نگاه کردم و گفتم _ بزار از یکی بپرسم. دستم سمت دستگیره ی ماشین رفت که علیرضا گفت _عه! کجا چرخیدم سمتش _ ازش بپرسم . اخم کمرنگی چاشنی پیشونیش شد _ خودم می پرسم. از غیرتی شدنش خوشم اومد با عشق و رضایت نگاهش کردم. پیاده شد و بعد از مکالمه ی کوتاهش با همون پسر برگشت و سرش رو از شیشه داخل آورد و گفت. _پیاده شو. میگه ته کوچس ماشین داخل نمیره. فوری پیاده شدم و به انتهای کوچه نگاه کردم . با دیدن سیاوش و ماشینش متوجه شدم خونه همونجایی که ایستاده. از حضور سیاوش میشد فهمید که با تهمینه اینجاست. قدم هام رو تند کردم رو به روی سیاوش ایستادم حواسش به من نبود دست هاش رو.تو جیبش کرده بود و با جلوی کفشش به لاستیک ماشینش ضربه میزد. _ سلام آقا سیاوش. از،نگاهش فهمیدم منتظرم بوده انا از دیدنم خوشحال نشد. _ سلام. خوش اومدین. با سر به در قهوه ای اشاره کرد و گفت اینجاست. علیرضا که سیاوش رو نمی‌شناخت آروم و دلخور کنار گوشم گفت: _ میشناسیش? به چشم هاش نگاه کردم به حضورش عادت ندارم این باعث کارهایی که میکنم ناراحتش کنه _ایشون برادر خانم افشار هستند پروانه. نگاه دلخورش رو ازم برداشت و سمت سیاوش رفت با هم سلام و احوالپرسی کردند که متوجه حضور تهنینه تپی چهارچوب در شدم لبخند زدم _سلام جواب سلامم رو خیلی اروم داد. و خیره نگاهم کرد. میدونم دلخوریش از چیه اما اون نمی دونه که چه ظلمی به من شده. چند قدم سمت در رفتم از جلوی در کنار رفت که صدای گرفته ی عفت خانم بلند شد. _ خانم نگار خانم چادر مشکی روی سرش انداخته بود و روی ایوون نشسته بود. ایستاد و جلو اومد. _منتظرت بودم .بریم. تهنینه کنارم ایستاد _ میشه تمومش کنید.نگار خانم خاله من وضعیت روحی مناسبی نداره. دخترش دیروز فوت کرده و پسرش رو دو روز پیش از دست داده و خواهش می کنم بزارید برای یه روز دیگه. از شرایط به وجود آمده براش ناراحت شدن. بهش نگاه کردم تا بگم بزارین برای یه روز دیگه که خودش گفت: _روزگار سخت زندگی الانم مکافات طمع چند سال پیشمه من به طمع خونه دار شدن بیست و یک سال پیش گوشت رو از،استخون جدا کردم. که خدا تقاصش رو روز به روز ازم گرفت. خونه رو ازم گرفت. پسرم رو ازم گرفت. دخترم رو ازم گرفت. اما می دونم اینها مجازات این دنیاست. دیگه نمیخوام مجازات اون دنیا رو هم بکشم. دنیا رو از دست دادم شاید اخرتم رو از دست ندم. دستم رو گرفت _ من باهات میام.هر جا که بگی. زندگی برای من تموم شده است دلیلی برای زندگی ندارم. اما بدون اعترافم برای اینکه دلیل ندارم نیست اعترفم برای عذاب وجدانمه که با وجود این همه تنبیه از دست ندادم. چرخیدم به علیرضا که دست هاش رو توی جیبش کرده بود و فقط نگاه می کرد خیره شدم. چقدر خوب بود که علیرضا کنارم هست رو به عفت خانمم گفتم _ من از شما شکایتی ندارم فقط می خوام شکوه رو زندان بندازم. تهمینه گفت: _ اگر شکایت کنی خاله من میوفته زندان نمیشه که تو شکایت بگی به مقصر اصلی کار ندارم با اون کار دارم که. در هر صورت خاله ی من... عفت خانم با تشر گفت: _تهمینه بهت گفتم خودم دارم با رضایت قلبیم میرم. خواهش می کنم تمومش کن. قدمی به جلو برداشت و از کنارم رد شد. _ بیا بریم. چرخید و تاکیدی به تهنینه گفت _ تو نمی آیی. سر چرخوند رو به سیاوش گفت _ آقا سیاوش هم اینجا بمونید اگر برنگشتم که بر نمیگردم در این خونه رو قفل کنید و کلیدش رو هم به صاحبخونه بدید باهاش تسویه کردم. پول پیش هم دستش ندارم. پا تند کرد و از خونه بیرون رفت و رو به علیرضا گفت _ ماشینتون کدومه علیرضا ناراحت ماشین رو سر کوچه نشون داد. عفت خانم فوری سمتش رفت. بلافاصله در عقب رو باز کرد و روی صندلی نشست درمونده به علیرضا نگاه کردم. _من از عفت خانم شکایت ندارم. اون هم فریب خورده. متاسف سرش رو تکون داد و به سمت ماشین رفتیم و نشستیم. نگاه پر از نفرت تهمینه رو روی خودم احساس کردم. سیاوش دستش رو گرفت و به سمت خونه رفتن. علیرضا ماشین رو روشن کرد و از خونه دور شدیم.
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از  حضرت مادر
کاش میدانستم تو را چگونه آرزو کنم...
💕اوج نفرت💕 صدای فین فین عفت خانم خبر از گریه ریزش میداد کامل چرخیدم به عقب و گفتم: _عفت خانم شما به من بدی کردید اما ازتون ناراحت نیستم. چون فقرتون، تنهاییتون، فشار زندگی با دو تا بچه باعث این کار شد. ناراحتی من از شکوهه شکایتم هم از خودش که بی خود و بی جهت این کار رو کرده. اگر تحریک شکوه نبود شما الان سر زندگیتون بودید و به قول خودتون این همه مجازات تحمل نمی کردید. مطمئن باشید من از شما شکایت ندارم. گریه ی ریزش تبدیل به هق هق شد علیرضا دستش رو روی پام گذاشت اروم لب زد _ هیچی نگو. تا رسیدن به کلانتری سکوت کردیم ماشین جلو کلانتری ایستاد. اولین نفری که پیاده شد عفت خانوم بود از این همه اصرارش برای اعتراف که یه جور توبه بود. تعجب کردم. واقعا پشیمون بود منتظر ما نموند و خودش به تنهایی سمت در ورودی کلانتری رفت. صدای تلفن همراه علیرضا بلند شد از ماشین پیاده شد به صفحه ی گوشیش نگاه کرد نیم نگاهی به من انداخت و از ماشین فاصله گرفت به در ورودی کلانتری نگاه کردم. چند لحظه بعد علیرضا دستم رو گرفت از خیابون گذشتیم و وارد کلانتری شدیم. با تمام وجود دوست دارم از،شکوه شکایت کنم اما فکر از دست دادن احمدرضا، زانوهام رو برای ادامه ی مسیری که روش مسّر بودم شل میکرد. دست علیرضا که هنوز توی دستم بود رو.فشار دادم نگاهم کرد _جانم _کی...بود بیرون زنگ زد _اردشیر خان تهرانه نفس سنگینی کشیدم _گفتی کجاییم ? _اره عزیزم ولی گفت مستقیم میره پیش احمدرضا _علیرضا. _جان دلم _میگم...من... لبم.رو به دندون گرفتم مردد از حرفی که میخواستم بزنم تو چشم هاش خیره شدم. _هیچی ولش کن. با چشم دنبال عفت خانم میگشتم ولی پیداش نکردم. علیرضا دستم رو رها کرد و به صندلی گوشه ی سالن اشاره کرد _بشین اینجا ببینم رفته کدوم اتاق. روی صندلی نشستم علیرضا سمت میزی رفت که سربازی پشتش نشسته بود. صدای تلفن همراهم بلند شد به صفحش نگاه کردم با دیدن شماره ی احمدرضا هم خوشحال شدم هم ناراحت انگشتم رو روی صفحه کشیدم و کنار گوشم گذاشتم. با صدای گرفته ای گفتم _بله _الو نگار... _میشنوم بگو... _صدات نمیاد اصلا یادم نبود به خاطر ابی که روی گوشیم ریخته بود صدای ورودیش قطع شده. _نگار اگه صدام رو داری خواهش میکنم نکن. میدونم سخته میدونم بهت ظلم شده در حقت بیانصافی شده ولی این مادر منه من گیر کردم این وسط یه طرف مادرمه یه طرف تو که هم دوستت دارم هم عذاب وجدان رفتار خودم و مادرم رو نسبت بهت دارم. _خانم شما چه جوری گوشی اوردی داخل فوری ایستادم به سربازی که روبروم بود نگاه کردم _مگه نباید میاوردم. _نخیر برید جلوی در تحویل بدید اگه جناب سرهنگ دستتون ببینه من رو بازداشت میکنه. _باشه اقا ببخشید من نمیدونستم نباید گوشی بیارم علیرضا سمتمون اومد _چی شده به گوشیم اشاره کردم که در اتاق روبروم باز شد مرد مسنی که لباس نظامی هم تنش بود بیرون اومد نگاه گذرایی به سالن انداخت و روی سربازی که کنار من ایستاده بود ثابت موند _جلالی چرا صدات میکنم جواب نمیدی? _ببخشید جناب سروان صداتون نیومد چپ چپ نگاهش کرد رو به من گفت _خانم پروا شمایید? از بردن نام خانوادگی جدیدی که باهاش اخت نگرفته بودم کمی شوک شدم خیره نگاهش،کردم که علی رضا جواب داد _بله نگاهش سمت علیرضا رفت _و شما. _من برادرش هستم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕