eitaa logo
زینبی ها
4.5هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از  حضرت مادر
7.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آری همه باخت بود سرتاسر عمر...
نگاه درمونده عمواقا بیشتر از همه ازارم داد از در خونه بیرون رفتم. قدم های محکم نمایشیم سست شد دلم.میخواد روی زمین بشینم و با صدای بلند گریه کنم تمام روز های خوشم با احمدرضا یکی یکی جلوی چشمم اومد. صدای نگار گفتن علیرضا میشنیدم ولی فرمانی از مغزم برای ایستادن صادر نمیشد. بازوم رو گرفت روبروم ایستاد نفس نفس میزد. غمگین نگاهم کرد _کجا میری? با گریه گفتم. _کجا برم? نگاهش روی اشکم افتاد _بریم تو ماشین ناباورانه لب زدم _علیرضا. تموم شد. دستش رو پشت سرم گذاشت و تو اغوش گرفتم سرم رو به سینش چسبوندم و با صدای کنترل شده ای گریه کردم. دستش رو نوازش وار پشت کمرم کشید. _اروم باش عزیزم. _تموم شد. _این رابطه تموم شد زندگی که تموم نشده. بسه اینجا گریه نکن بریم تو ماشین ازش فاصله گرفتم و برگشتیم سمت ماشین نگاهی نا امیدی به در باز خونه کردم. اصلا فکرش رو هم نمیکردم که احمدرضا ببخشه. سرم رو پایین انداختم. علیر۱ا در ماشین رو باز کرد و کمک کرد تا روی صندلی بشینم در رو بست چشم های پر از اشکم رو به در خونه که مثل سراب میدیدمش دادم چونم لرزید با بسته شدن در ماشبن اشکم پایین ریخت _بریم خونه? بدون اینکه نگاهش کنم لب زدم _نه _اینجام نمیشه ایستاد. کجا برم? اهسته سرم رو چرخوندم سمتش تو چشم هاش خیره شدم _بهشت زهرا اشک تو چشم هاش جمع شد و نگاهش رو ازم گرفت با سر تایید کرد. ماشین رو روشن کرد و راه افتاد لحظه اخر نگاهم به نگاه عمواقا که جلوی در ایستاده بود گره خورد . ناراحت سرش رو به نشونه ی تاسف تمون داد. انقدر نگاهش کردم.تا ماشین از،کوچه بیرون رفت. تو.مسیر بهشت زهرا اروم اروم اشک ریختم. ماشین رو پارک کرد و پیاده شدم ناخواسته رفتم سمت مامان مریم و بالا حسین. _کجا میری? این ورن. سمتش چرخیدم و نگران لب زدم _ایراد داره اول برم پیش مامان بابای خودم نفس سنگینی کشید _نه عزیزم چه ایرادی. برو پایین قبر دو طبقه ی پدر و نادری که عاشقانه بزرگم کردن نشستم. _سلام. چی بگم که مطنعم خودتونون دیدید. اگر تمام دنیا جمع بشن بگن که شما پدر و مادر من نیستید برام اهمیتی نداره. من عاشق پدر شیرین عقل و مادرم ناشنوامم. من نگارم، نگار شما من نگار میمونم، نگار صولتی. فقر و وضعیت شما من رو شرمنده نکرده. بهتون افتخار میکنم و کاری میکنم بهم افتخار کنید. کی جلو رفتم خم شدم و روی اسمشون رو بوسیدم پای علیرضا باعث شد تا سر بلند کنم درد دل میکنی باهاشون? سرم رو تکون دادم و لب زدم _نه. دوست ندارم در دلم رو بهشون بگم دلم نمیخواد ناراحتشون کنم. ایستادم _بریم اون ور دستم رو گرفت همقدم شدیم.کنار گوشم.گفت _برای خودم درد دل کن همیشه _حالم خرابه _میدونم _خیلی بیمعرفته نیم نگاهی بهم انداخت و نفسش رو با صدای اه بیرون داد پر بغض لب زدم _اسمون به زمین بیاد زمین به اسمون بره یعنی چی? _یعنی یه کار محال اشک روی گونم ریخت _باور معنی محال امروز برام عوض شد دستش رو روی بازم گذاشت به پهلو به خودش چسبوند _گاهی باید از اول شروع کرد. با یه عالمه تجربه های تلخ و شیرین _فقط تلخ با سر اشاره کرد به دو قبر روبروم _بار اوله میای? نگاهم به اسم ارزو افتاد _نه. بار دومه ولی اون.موقع نمیدونستم _تو که اون ور بودی من فاتحه خوندم بشین من برم گل بخرم. با سر تایید کردم دور شدنش رو نگاه کردم. سر چرخوندم و به اسم ارزو و ارسلان.نگاه کردم.و نفسم رو با قدای اه بیرون دادم . وسطشون نشستم. _ سلام. برای شما درد دل میکنم. خیلی حالم خرابه. اشک روی گونم ریخت _دوسش داشتم. اشکم رو پاک کردم. _کاش بودید. زانوهام رو بغل گرفتم بهشون خیره شدم. _م..ا..مان ب..بابا. کمکم کنید. برای حال دلم دعا کنید. دعای شما درحقم مستجاب میشه. مطنعنم. علیرضا جلو اومد و.گل های سرخی که خریده بود رو روی مزارشون گذاشت. تو چشم های اشکیم نگاه کرد _اون ورم گذاشتم. _ممنونم _بلند شو بریم خونه دستم رو گرفت و.کمک کرد تا بایستم سوار ماشین شدیم.که صدای گوشی همراهم بلند شد از تو کیفم بیرون اوردم و شمارش رو نگاه کردم _کیه _عموآقا _چرا جواب نمیدی? _رو گوشیم اب ریخته صدا نمیره گوشیش رو دراورد و سمتم گرفت _بیا قطع شد با من بهش زنگ بزن سرم رو بالا دادم _حوصله ندارم تماس قطع شد. علیرضا بلافاصله شمارش رو گرفت.کنار گوشش گذاشت _الو.جانم اردشیر خان _گوشیش خرابه _فکر نکنم بیاد _حالش خوب نیست. خودم بهش میگم. _باشه اگه قبول کرد چشم. _خبرتون میکنم.فعلا خداحافظ گوشی رو قطع کرد سرم رو به صندلی تکیه دادم بی حال لب زدم _چی میگه _مادر احمدرضا رو بردن. سکوت کردم که ادامه داد _واقعا میخوای رضایت بدی? نفسم رو با صدای اه بیرون دادم و سرم رو به نشونه ی تایید پایین دادم _پلیس گفته اگر میخواد رضایت بده باید بیاد کلانتری اعلام کنه.ارشیر خان گفت بهت بگم بری کلانتری. به رو برو خیره شدم و نفسم رو سنگین بیرون دادم _برو _کجا _کلانتری 💕💕💕💕
سلام پارت دیشب
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
*به ما خرده نگیرید! 😞 که چرا انقدر از می‌گوییم ✨ به ازای هر زینب؛ 💔 ما عباس‌‌ها داده‌ایم 😔 در جبهه‌ها .... 🥀 *
هدایت شده از  حضرت مادر
📌 *مثلِ علی‌بن مهزیار... ☀️ خوشبختی یعنی… مثل «علی‌بن مهزیار»، امام زمانت به تو بگوید: چرا اینقدر دیر به دیدنمان آمدی؟ ما صبح تا شب و شب تا صبح منتظرت بودیم…
عاقبت بخیری اگه عکس بود . . :)
785_48159166933129.mp3
20.11M
باب‌الحوائجی به نام شریفه خاتون!
💕اوج نفرت💕 ماشین راه افتاد انگار نزدیکی راه کلانتری به بهشت زهرا خیلی کمتر از اونی شد که فکر میکردم. خیلی سریع رسیدیم دیگه توانایی روبرو شدن با احمدرضا رو ندارم. ولی نباید خودم رو ضعیف نشون بدم نباید فکر کنن که بازنده ی این بازی من بودم. پیاده شدم رو به علیرضا که تلاش داشت بیشتر بهم نزدیک بشه لب زدم _همینجور نزدیکم بمون دستش رو پشت کمرم گذاشت و نفس سنگینی کشید. با فشاری که به کمرم اورد سمت در ورودی کلانتری راه افتادم. سنگینی فضای کلانتری حال خرابم رو خرابتر کرد و نفس کشیدن رو برام سخت. انگار کل دنیا رو اب گرفته. پام رو داخل سالن گذاشتم. نگاهم ناخواسته روی احمدرضا افتاد پشت به من ایستاده بود اروم با عمواقا حرف میزد. علیرضا کنار گوشم گفت: _بریم اهسته سرم رو سمتش چرخوندم و لب زدم. _سردمه. نفس سنگینش رو بیرون داد دوباره به احمدرضا خیره شدم نگاه مستقیم عمواقا به من باعث شد تا احمدرضا سر بچرخونه و باهام چشم تو چشم بشه. دلم از نگاهش لرزید. قوی باش نگار اون بین تو مادرش همیشه مادرش رو انتخاب کرده. پس ضعف نشون نده. سمت اتاقی رفتم که همونجا برای شکایت رفته بودم. وارد اتاق شدم دیدن شکوه بادستبندی که به دست هاش بود باعث ارامشم نشد. اصلا هیچ احساسی ندارم از این وضعیت. احساس میکردم این لحظه برام لحظه ی شیرینی باشه ولی نیست. با دیدنم ایستاد. و تو چشم هام ذل زد. حتی دوست ندارم تحقیرش کنم فقط دوست دارم زود تر از اینجا برم از جایی که احمدرضا حضور داره. نفس کشیدن کنارش برام سخت شده. _خانم میخواید از شکاییتون صرف نظر کنید. به پلیسی که پشت میز نشسته بود نگاه کردم و لب های خشکم رو با زبون کمی تر کردم و لب زدم: _بله جلو رفتم و برزو گفتم: _کجا رو باید امضا کنم. _یکم طول میکشه بشنید صداتون میکنم. لحظه ی اخر به شکوه نگاه کردم که پوزخندی بهم زد. حتی نای نگاه کردن هم ندارم. چرخیدم تا بیرون برم احمدرضا تو چهار چوب در ایستاده بود تو چشم هاش ذل زدم. مطمعنم این اخرین باری که میتونم چشم هاش رو ببینم. اشک تو چشم هام جمع شد نفسم رو با صدای اه بیرون دادم انگار کل دنیا روی سرم اوار شده دوباره صداش توی سرم پیچید "زمین به اسمون بیاد اسمون به زمین این صیغه فسخ نمیشه" یک قدم جلو اومد و دستش رو سمت بازوم اورد خودم رو عقب کشیدم پر بغض لب زدم: _به من دست نزن. اون دیگه به من محرم نیست. بخشید، الباقی محرمیت رو به ازادی مادرش بخشید. _نگار دستم رو بالا اوردم اشک روی گونم ریخت بدون اینکه نگاه ازش بردارم گفتم: _خ...خواهش میکنم ...حرف... نزن موندم اینجا برام غیر قابل تحمله، به سختی نگاه از نگاهش گرفتم.سر چرخوندم رو به مردی که جناب سروان خطابش میکردن ، عمو اقا رو که کنار علیرضا ایستاده بود نشون دادم و گفتم: _ایشون عموی من هستن وکالت تام الختیارم دارن میشه ایشون جای من بمونن? رو به عمو اقا گفت : _وکالت نامه همراهتونه? عمو اقا که ناراحتی تو صورتش موج میزد با سر تایید کرد. _بله. شما میتونید برید. رو به عمو اقا گفتم: _عفت خانم رو یادتون نره. نگاهش رو به زمین داد اروم گفت: _باشه. لحظه ی اخر تو چشم های احمدرضا نگاه کردم از کنارش رد شدم و لب زدم : _خداحافظ به سرعتم اضافه کردم صدای علیرضا رو شنیدم که مخاطبش احمدرضا بود. _واقعا برات متاسفم. اون عشقی که مدام ازش حرف میزدی اخرش این شد? _خودت که دیدی چطور من رو تو منگنه گذاشت. _زود وا دادی اقا احمدرضا. خیلی زود از سالن خارج شدم و دیگه صداشون رو نشنیدم. چند لحظه بعد علیرضا هم بیرون اومد. سوار ماشین شدیم بدون اینکه حرفی بزنیم به خونه برگشتیم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌