#پارت326
نگاه درمونده عمواقا بیشتر از همه ازارم داد
از در خونه بیرون رفتم.
قدم های محکم نمایشیم سست شد دلم.میخواد روی زمین بشینم و با صدای بلند گریه کنم
تمام روز های خوشم با احمدرضا یکی یکی جلوی چشمم اومد.
صدای نگار گفتن علیرضا میشنیدم ولی فرمانی از مغزم برای ایستادن صادر نمیشد.
بازوم رو گرفت روبروم ایستاد
نفس نفس میزد. غمگین نگاهم کرد
_کجا میری?
با گریه گفتم.
_کجا برم?
نگاهش روی اشکم افتاد
_بریم تو ماشین
ناباورانه لب زدم
_علیرضا. تموم شد.
دستش رو پشت سرم گذاشت و تو اغوش گرفتم سرم رو به سینش چسبوندم و با صدای کنترل شده ای گریه کردم.
دستش رو نوازش وار پشت کمرم کشید.
_اروم باش عزیزم.
_تموم شد.
_این رابطه تموم شد زندگی که تموم نشده. بسه اینجا گریه نکن بریم تو ماشین
ازش فاصله گرفتم و برگشتیم سمت ماشین
نگاهی نا امیدی به در باز خونه کردم. اصلا فکرش رو هم نمیکردم که احمدرضا ببخشه.
سرم رو پایین انداختم. علیر۱ا در ماشین رو باز کرد و کمک کرد تا روی صندلی بشینم در رو بست
چشم های پر از اشکم رو به در خونه که مثل سراب میدیدمش دادم
چونم لرزید با بسته شدن در ماشبن اشکم پایین ریخت
_بریم خونه?
بدون اینکه نگاهش کنم لب زدم
_نه
_اینجام نمیشه ایستاد. کجا برم?
اهسته سرم رو چرخوندم سمتش تو چشم هاش خیره شدم
_بهشت زهرا
اشک تو چشم هاش جمع شد و نگاهش رو ازم گرفت با سر تایید کرد. ماشین رو روشن کرد و راه افتاد لحظه اخر نگاهم به نگاه عمواقا که جلوی در ایستاده بود گره خورد . ناراحت سرش رو به نشونه ی تاسف تمون داد.
انقدر نگاهش کردم.تا ماشین از،کوچه بیرون رفت.
تو.مسیر بهشت زهرا اروم اروم اشک ریختم.
ماشین رو پارک کرد و پیاده شدم ناخواسته رفتم سمت مامان مریم و بالا حسین.
_کجا میری? این ورن.
سمتش چرخیدم و نگران لب زدم
_ایراد داره اول برم پیش مامان بابای خودم
نفس سنگینی کشید
_نه عزیزم چه ایرادی. برو
پایین قبر دو طبقه ی پدر و نادری که عاشقانه بزرگم کردن نشستم.
_سلام. چی بگم که مطنعم خودتونون دیدید.
اگر تمام دنیا جمع بشن بگن که شما پدر و مادر من نیستید برام اهمیتی نداره. من عاشق پدر شیرین عقل و مادرم ناشنوامم. من نگارم، نگار شما من نگار میمونم، نگار صولتی.
فقر و وضعیت شما من رو شرمنده نکرده. بهتون افتخار میکنم و کاری میکنم بهم افتخار کنید.
کی جلو رفتم خم شدم و روی اسمشون رو بوسیدم
پای علیرضا باعث شد تا سر بلند کنم
درد دل میکنی باهاشون?
سرم رو تکون دادم و لب زدم
_نه. دوست ندارم در دلم رو بهشون بگم دلم نمیخواد ناراحتشون کنم.
ایستادم
_بریم اون ور
دستم رو گرفت همقدم شدیم.کنار گوشم.گفت
_برای خودم درد دل کن همیشه
_حالم خرابه
_میدونم
_خیلی بیمعرفته
نیم نگاهی بهم انداخت و نفسش رو با صدای اه بیرون داد
پر بغض لب زدم
_اسمون به زمین بیاد زمین به اسمون بره یعنی چی?
_یعنی یه کار محال
اشک روی گونم ریخت
_باور معنی محال امروز برام عوض شد
دستش رو روی بازم گذاشت به پهلو به خودش چسبوند
_گاهی باید از اول شروع کرد. با یه عالمه تجربه های تلخ و شیرین
_فقط تلخ
با سر اشاره کرد به دو قبر روبروم
_بار اوله میای?
نگاهم به اسم ارزو افتاد
_نه. بار دومه ولی اون.موقع نمیدونستم
_تو که اون ور بودی من فاتحه خوندم بشین من برم گل بخرم.
با سر تایید کردم دور شدنش رو نگاه کردم.
سر چرخوندم و به اسم ارزو و ارسلان.نگاه کردم.و نفسم رو با قدای اه بیرون دادم . وسطشون نشستم.
_ سلام.
برای شما درد دل میکنم.
خیلی حالم خرابه.
اشک روی گونم ریخت
_دوسش داشتم.
اشکم رو پاک کردم.
_کاش بودید.
زانوهام رو بغل گرفتم بهشون خیره شدم.
_م..ا..مان ب..بابا. کمکم کنید. برای حال دلم دعا کنید. دعای شما درحقم مستجاب میشه. مطنعنم.
علیرضا جلو اومد و.گل های سرخی که خریده بود رو روی مزارشون گذاشت.
تو چشم های اشکیم نگاه کرد
_اون ورم گذاشتم.
_ممنونم
_بلند شو بریم خونه
دستم رو گرفت و.کمک کرد تا بایستم
سوار ماشین شدیم.که صدای گوشی همراهم بلند شد از تو کیفم بیرون اوردم و شمارش رو نگاه کردم
_کیه
_عموآقا
_چرا جواب نمیدی?
_رو گوشیم اب ریخته صدا نمیره
گوشیش رو دراورد و سمتم گرفت
_بیا قطع شد با من بهش زنگ بزن
سرم رو بالا دادم
_حوصله ندارم
تماس قطع شد. علیرضا بلافاصله شمارش رو گرفت.کنار گوشش گذاشت
_الو.جانم اردشیر خان
_گوشیش خرابه
_فکر نکنم بیاد
_حالش خوب نیست. خودم بهش میگم.
_باشه اگه قبول کرد چشم.
_خبرتون میکنم.فعلا خداحافظ
گوشی رو قطع کرد سرم رو به صندلی تکیه دادم بی حال لب زدم
_چی میگه
_مادر احمدرضا رو بردن.
سکوت کردم که ادامه داد
_واقعا میخوای رضایت بدی?
نفسم رو با صدای اه بیرون دادم و سرم رو به نشونه ی تایید پایین دادم
_پلیس گفته اگر میخواد رضایت بده باید بیاد کلانتری اعلام کنه.ارشیر خان گفت بهت بگم بری کلانتری.
به رو برو خیره شدم و نفسم رو سنگین بیرون دادم
_برو
_کجا
_کلانتری
💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از حضرت مادر
#بیستممحرم
توسل کنیم به حضرتبیبیشریفه
#ختمصلوات
هدیه به
بی بی شریفه خاتون
به نیت
#سلامتیوتعجیلدرظهورامامزمانعج
#سلامتیحضرتآقا
#شفایمریضا
#عاقبتبخیریخوشبختیجونا
#سفرکربلا
#حاجترواییهمگی
التماسدعا🙏
https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
#پارت327
💕اوج نفرت💕
ماشین راه افتاد انگار نزدیکی راه کلانتری به بهشت زهرا خیلی کمتر از اونی شد که فکر میکردم. خیلی سریع رسیدیم دیگه توانایی روبرو شدن با احمدرضا رو ندارم. ولی نباید خودم رو ضعیف نشون بدم نباید فکر کنن که بازنده ی این بازی من بودم.
پیاده شدم رو به علیرضا که تلاش داشت بیشتر بهم نزدیک بشه لب زدم
_همینجور نزدیکم بمون
دستش رو پشت کمرم گذاشت و نفس سنگینی کشید.
با فشاری که به کمرم اورد سمت در ورودی کلانتری راه افتادم.
سنگینی فضای کلانتری حال خرابم رو خرابتر کرد و نفس کشیدن رو برام سخت. انگار کل دنیا رو اب گرفته. پام رو داخل سالن گذاشتم.
نگاهم ناخواسته روی احمدرضا افتاد پشت به من ایستاده بود اروم با عمواقا حرف میزد.
علیرضا کنار گوشم گفت:
_بریم
اهسته سرم رو سمتش چرخوندم و لب زدم.
_سردمه.
نفس سنگینش رو بیرون داد دوباره به احمدرضا خیره شدم نگاه مستقیم عمواقا به من باعث شد تا احمدرضا سر بچرخونه و باهام چشم تو چشم بشه.
دلم از نگاهش لرزید.
قوی باش نگار اون بین تو مادرش همیشه مادرش رو انتخاب کرده. پس ضعف نشون نده.
سمت اتاقی رفتم که همونجا برای شکایت رفته بودم. وارد اتاق شدم
دیدن شکوه بادستبندی که به دست هاش بود باعث ارامشم نشد. اصلا هیچ احساسی ندارم از این وضعیت. احساس میکردم این لحظه برام لحظه ی شیرینی باشه ولی نیست.
با دیدنم ایستاد. و تو چشم هام ذل زد. حتی دوست ندارم تحقیرش کنم فقط دوست دارم زود تر از اینجا برم از جایی که احمدرضا حضور داره. نفس کشیدن کنارش برام سخت شده.
_خانم میخواید از شکاییتون صرف نظر کنید.
به پلیسی که پشت میز نشسته بود نگاه کردم و لب های خشکم رو با زبون کمی تر کردم و لب زدم:
_بله
جلو رفتم و برزو گفتم:
_کجا رو باید امضا کنم.
_یکم طول میکشه بشنید صداتون میکنم.
لحظه ی اخر به شکوه نگاه کردم که پوزخندی بهم زد. حتی نای نگاه کردن هم ندارم.
چرخیدم تا بیرون برم احمدرضا تو چهار چوب در ایستاده بود تو چشم هاش ذل زدم. مطمعنم این اخرین باری که میتونم چشم هاش رو ببینم. اشک تو چشم هام جمع شد نفسم رو با صدای اه بیرون دادم انگار کل دنیا روی سرم اوار شده
دوباره صداش توی سرم پیچید
"زمین به اسمون بیاد اسمون به زمین این صیغه فسخ نمیشه"
یک قدم جلو اومد و دستش رو سمت بازوم اورد خودم رو عقب کشیدم پر بغض لب زدم:
_به من دست نزن.
اون دیگه به من محرم نیست. بخشید، الباقی محرمیت رو به ازادی مادرش بخشید.
_نگار
دستم رو بالا اوردم اشک روی گونم ریخت بدون اینکه نگاه ازش بردارم گفتم:
_خ...خواهش میکنم ...حرف... نزن
موندم اینجا برام غیر قابل تحمله، به سختی نگاه از نگاهش گرفتم.سر چرخوندم رو به مردی که جناب سروان خطابش میکردن ، عمو اقا رو که کنار علیرضا ایستاده بود نشون دادم و گفتم:
_ایشون عموی من هستن وکالت تام الختیارم دارن میشه ایشون جای من بمونن?
رو به عمو اقا گفت :
_وکالت نامه همراهتونه?
عمو اقا که ناراحتی تو صورتش موج میزد با سر تایید کرد.
_بله. شما میتونید برید.
رو به عمو اقا گفتم:
_عفت خانم رو یادتون نره.
نگاهش رو به زمین داد اروم گفت:
_باشه.
لحظه ی اخر تو چشم های احمدرضا نگاه کردم از کنارش رد شدم و لب زدم :
_خداحافظ
به سرعتم اضافه کردم صدای علیرضا رو شنیدم که مخاطبش احمدرضا بود.
_واقعا برات متاسفم. اون عشقی که مدام ازش حرف میزدی اخرش این شد?
_خودت که دیدی چطور من رو تو منگنه گذاشت.
_زود وا دادی اقا احمدرضا. خیلی زود
از سالن خارج شدم و دیگه صداشون رو نشنیدم.
چند لحظه بعد علیرضا هم بیرون اومد. سوار ماشین شدیم بدون اینکه حرفی بزنیم به خونه برگشتیم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
#پارت328
💕اوج نفرت💕
دوست داشتم تنها باشم و برای خودم قدم بزنم. با صدایی گرفته گفتم:
_میشه تنها باشم.
کلید رو از جیبش بیرون اورد و نفس سنگینی کشید.
_نه
_علیرضا، نیاز دارم به این تنهایی.
چرخید سمتم.
_خب برو تو اتاق من.
از شدت بغض صدام میلرزید
_دوست دارم راه برم.
کلید رو توی جیبش گذاشت
_ با هم میریم
هر چی التماس داشتم توی نگاهم ریختم و پر بغض لب زدم
_خواهش میکنم.
نگاهش روی چشم های پر اشکم ثابت موند جلو اومد و دستم رو گرفت
_تو که تهران رو بلد نیستی بشین تو ماشین ببرمت یه جا که بشه پیاده راه رفت.
نگاهم رو به زمین دادم دستش رو پشت کمرم گذاشت و به سمت ماشین هدایت کرد.
_خودمم باهات نمیام فقط میرسونمت. برو بشین.
روی صندلی ماشین نشستم و سرم روبه شیشه تکیه دادم و چشم هام رو بستم.
نگاه اخر احمدرضا وقتی میخواست بازوم رو بگیره و نذاشتم. از ذهنم بیرون نمیره . همینطور پوزخند شکوه.
ماشین ایستاد چشم باز کردم و به فضای سرسبز روبروم نگاه کردم. پیاده شدم شروع به قدم زدن کردم
احمدرضا برای من تموم شد. مرجان هم تموم شد. ولی شکوه برای من پایان نداره تا روز قیامت. باید جواب پس بده حتی جواب این پوزخندش رو.
کنار حوض بزرگی نشستم و به اسمون خیره شدم و نفسم رو با صدای اه بیرون دادم بغضم رو پس زدم
دیگه نباید گریه کنم. دلم میخواد قووی باشم. نگاهم رو به اب حوض دادم چشم هام از اشک پر شد. دلم بارون میخواد. کاش پاییز بود. ناخواسته اشکم پایین ریخت.
سرم رو بالا گرفتم رو به اسمون لب زدم.
_ دنیا خیلی برام سخت گرفته.
نفسم رو با صدای اه بیرون دادم
_یا اسونش کن یا به من توان تحمل این همه سختی رو بده. ظرفیتم پر شده
با دیدن علیرضا کمی اونطرف تر لبخند روی لب هام ظاهر شد
دلش شور زده و از دور داره نگاهم میکنه. چقدر دوستش دارم. گاهی فکر میکنم اگر عمو اقا تو اون شرایط حرف از حضور علی رضا نمیزد الان با اون همه فشار زنده نبودم. علیرضا تنها روشنایی زندگیمه که کل زندگیم رو روشن کرده.
با اینکه فاصلمون زیاد بود ولی متوجه نگاهم شد و لبخند زدم که باعث شد تا جلوتر بیاد نزدیکم که شد لبخند زد و گفت:
_به خدا دلم طاقت نیاورد.
نگاه پر از عشقم رو بهش هدیه دادم کنارم نشست لب زدم
_چه خوبه که هستی.
از روی روسری سرم رو بوسید
_بلند شو بریم خونه، اردشیر خان داره میاد اونجا.
_علیرضا دیگه میخوام خودم رو بسپرم دست تو
نیم نگاهی از گوشه ی چشم بهم انداخت و نفس سنگینی کشید
_حسرت و غصه برای چیز هایی که از دست دادی بی فایدس. سعی کن از اتفاقات بد زندگیت تجربه کسب کنی درس بگیری.
دستم رو گرفت و کمی کشید تا بایستم.
_فردا برمیگردیم شیراز . حسابی از درست عقب افتادی. خودم کمکت میکنم درس های عقب افتادت رو جبران کنی با عباسی هم هماهنگ کردم تا غیبت هات رو ندید بگیرن.
همقدم شدیم دستش رو دور کمرم گذاشت و کمی فشار داد به لحن شوخی گفت:
_حالا جرات داری درس نخون.
از تهدیدش که به جدیت قبلش میخورد لبخند بی جونی زدم.
سوالی گفت:
_جرات داری?
سرم رو بالا دادم و لب زدم:
_نه
_افرین.
سوار ماشین شدیم و به خونه برگشتیم. روی مبل دراز کشیدم و چشم هام رو بستم
صدای تلفن همراه علیرضا بلند شد.
_الو اردشیر خان.
_پلاک هشت، یه در ابی کوچیک.
_نگار بلند شو عموت سر کوچس
نشستم.علیرضا سمت حیاط رفت چه خوب که فردا برمیگردیم. دیگه دوست ندارم تهران بمونم.صدای عمو اقا رو از حیاط شنیدم به احترامش ایستادم و به در نگاه کردم
در باز شد نگاه مستقیم پر از دلسوزی عمو اقا روی من ثابت موند
دوباره بغض به گلوم حمله کرد نباید اجازه ی شکست به خودم بدم. بغض رو پس زدم
_سلام
سرش رو پایین انداخت و جوابم رو زیر لب داد
روی مبل کنار من نشست.
سکوتش بیشتر از نگاهش ازارم میداد. صدای تلفن همراهش بلند شد از جیب کتش بیرون اورد انگشتش رو روی صفحه کشید و کنار گوشش گذاشت
_جانم
این لحن صحبت رو فقط برای میترا استفاده میکنه
کمر صاف کرد
_اروم باش ببینم چی شده
چشم هاش گرد شد و متعجب گفت:
_مطمعنی?
_کی گفت
لبخند ریز روی لب هاش نشست. ایستاد و سمت حیاط رفت
_میترا جان از این حرفت مطمعنی?
از اتاق بیرون رفت علیرضا با سینی چایی از اشپزخونه بیرون اومد به جای خالی عمواقا نگاه کرد و رو به من گفت
_کجا رفت
نفس سنگینی کشیدم
_ میترا زنگ زد رفت حیاط
سینی چایی رو روی میز گذاشت
_نگار میدونم سخته ولی میشه انقدر اه نکشی
متعجب گفتم
_مگه من اه میکشم
لیوان چایی رو برداشت جلوم گذاشت
_بین هر جملت
_ناخواسته بودن. سعی میکنم...
در باز شد و عمو اقا با چهره ای از بهت و تعجب و خوشحالی وارد شد رو به من گفت
_باید برگردیم شیراز بلند شو وسایلت رو جمع کن بریم فرودگاه
به علیرضا نگاه کردم که فوری گفت
_چه عجله ایه فردا برمیگردیم دیگه
_نه من باید امروز برم
_پس نگار با من میاد. منم به خاطر ماشینم نمیتونم با هواپیما بیام.
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
فقط یک نابغه میتونه در عرض ۱۵ دقیقه گوزن رو پیدا کنه😎
بزن رو لینک تا بهت بگم کجاش بود😅👇
https://eitaa.com/joinchat/2673672343Cc8cec83c1d
#پارت330
نگاهی به من انداخت. دوست داشتم با علیرضا باشم.
_باشه. پس من میرم.
خداحافظی کرد و به سرعت رفت.
عجلش به قدری زیاد بود که کتش رو هم روی مبل جا گذاشت و فراموش کرد تا برداره
علیرضا متعجب از این همه عجله گفت:
_چی شد یهو?
_درگیر درست کردن سفر حجشون بود اخه سفر حج میترا و خواهرش به خاطر مریضی خواهرش بهم ریخت عمو اقا تلاش داشت کاری کنه با میترا دو تایی برن، فکر کنم سفرشون جور شده.
شونه ای بالا داد و به خونه برگشتیم.
کز کردن و تنها موندن با حضور علیرضا غیر قابل ممکنه. من به شدت نیاز به تنهایی دارم علیرضا حتی یک ثانیه هم این اجازه رو به من نمیده.
پر از بغضمو و مطمئنم این بغض تا آخرین روز عمرم همراهم میمونه.
انتظارم برای برگشتن احمدرضا هم به خونه علیرضا، با اینکه آدرس اینجا رو هم داشت بیفایده بود.
گوشه اتاق زانوهام رو بغل کردم و به فرش قرمز زیر پام خیره شدم. صدای لولای در اتاق باعث شد تا چشم به در بدم. علیرضا سینی چایی توی دستش بود و با لبخند وارد شد.
_سلام به خواهر همیشه غمگینم.
لبخند زورکی زدم و نگاه ازش گرفتم.
_ بلندشو زانوی غم بغل نگیر.
سینی رو جلوی پام گذاشت و
دستش رو روی دست هام گذاشت و از هم بازشون کرد.
_ مقصر خودت بودی.
با صدای گرفته گفتم:
_ مقصر چی?
_ تو که دوستش داشتی چرا انقدر اصرار به فسخ کردی.
گرمی اشک رو توی چشم هام احساس کردم.
_ فکر نمی کردم قبول کنه.
_ تحت فشار گذاشتیش. شاید من هم اگر بودم می بخشیدم مامور بایه دستبند ایستاده یا باید می بخشید یا شاهده دستگیری مادرش می بود.
پر بغض گفتم:
_ اگر یک هم اصرار میکرد رضایت میدادم.
نگاه عمیقش رو ازم گرفت و به بخار چاییش داد
_ موندنت اینجا فایده ای نداره. نشین غصه بخور وسایلت رو جمع کن برگردیم.
_ خسته نیستی?
_نه دیشب استراحت کردم.
_میخوای شیراز زندگی کنی?
گونم رو محکم کشید.
_من اونجاییم که تو هستی?
نفس راحتی کشیدم که ادامه داد.
_شاید دوباره کارم درست شد و برگشتم دانشگاه، شدم کابوس افشار
با صدای بلند خندید از خندش خنده بی جونی کردم
_ مگه میشه توی کابوس باشی. تو که جز خوبی چیزی نداری.
_ نمیدونم قیافه هاتون سر کلاس این رو میگفت.
حوصله ی حرف زدن نداشتم نگاهم را به فرش دادم.
_سعی کن از این حالت در بیای
ایستاد.
_چایت رو بخور حاضر شو.
به نشونه ی تایید سرم رو تکون دادم. از اتاق بیرون رفت. جلوی آینه کوچک اتاق ایستادم به چهره ی غم گرفتم نگاه کردم و نفسم رو با صدای اه بیرون دادم.
صدای تلفن همراهم بلند شد بهش نگاه کردم با دیدن اسم پروانه بغض سراغم اومد انگشتم رو روی صفحه کشیدم کنار گوشم گذاشتم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از حضرت مادر
عزیزانی که میتونن به این خانواده کمک کنن یاعلی بگن واریز بزنن شرایطشون خوب نیست ۶میلیون از۱۷میلیون جمع شده ۱۱میلیون دیگه کمه
دوستانی که لطف میکنید واریز میزنید به ادمین بگید واریزی برای سفر کربلاس یا کمک به بدهی دارو
با ۱۰تومن ۲۰تومن یه شکلات نمیشه خرید کمک کنیدولی میشه مشکل یکی حل کرد بتونیم مشکلشون حل کنیم
بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255محمدی عزیزان اگر بیشتر جمع شد برای کارهای خیر دیگه ای هزینه میشه https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)
_رویا جان
با خنده گفتم
_چشم.
کامل برگشت سمتم و تاکیدی گفت
_میدونی چی میخوام بگم؟
_بله. یا با خودت یا با دایی برمیگردم. با رضا هم قرار باشه بیام قبلش بهم زنگمیزنی.
یکی از ابروهاش رو بالا داد
_دیگه؟
_با همکلاسی هام هم معاشرت فقط تو فضای دانشگاه داشته باشم.
_آفرین به تو دختر خوب. حالا پیاده شده شو که داره دیرممیشه
دستگیره ی در رو کشیدم و پیاده شدم
کمی از پشت فرمون سمت شیشه خم شد و گفت
_رویا دیگه سفارش نکنم
لبخند زدم
_گفتم که چشم جناب سروان. چقدر میگی!
آهسته خندید
_چون میشناسمت.کم سرخود بازی در نمیاری.
https://eitaa.com/joinchat/1734934546C9ef95d0bac
زینبی ها
_رویا جان با خنده گفتم _چشم. کامل برگشت سمتم و تاکیدی گفت _میدونی چی میخوام بگم؟ _بله. یا با خودت
خیلیا خبر ندارن فصل دوم رمان منتهای عشق همون علی و رویا شروع شده😍
#پارت331
💕اوج نفرت💕
_ الو پروانه
_ الو...
گوشی روی حالت بلندگو گذاشتم
_سلام
_سلام خوبی?
با کمترین صدا لب زدم
_ نه
لبم رو به دندون گرفتم تا جلوی گریم رو بگیرم نگران گفت:
_ چی شده?
_تموم شد.
اشک روی گونم ریخت. متعجب پرسید.
_ چی?
به زور منقطع گفتم:
_ب...خ..شید. الباقیه محرمیت رو ب..بخ..شید.
_ چرا?
آب بینی رو بالا کشیدم.
_ بین من و مادرش، مادرش رو انتخاب کرد
لحظه ای سکوت کرد.
_ ای وای، بعد از ۴ سال.
سعی کرد نسبت به این اتفاق خودش رو بیخیال نشون بده.
_ قسمت این بوده. غصه نخوریا.
صداش تلاشش رو برای هدفی که داشت خنثی کرد.
اشک هام رو پاک کردم
_ دارم برمیگردم شیراز
_ شکایت چی میشه?
_ میگم بهت. پشت گوشی سختمه
_ باشه عزیزم رسیدی شیراز بهم بگو
خداحافظی کردنم همزمان شد با حضور علیرضا
_ باز گریه کردی?
شالم رو مرتب کردم
_ من حاضرم
از اتاق بیرون رفت به ساعت نگاه کردم چهار رو نشون میداد. همراهش رفتم و سوار ماشین شدیم تهران رو به مقصد شیراز ترک کردیم. بعد از چند ساعت طولانی با استراحت های میان راهی بالاخره به مقصد رسیدیم. تو طول مسیر علیرضا تلاش داشت من رو از این حالت در بیاره ولی موفق نبود. ماشین رو جلوی خونه پارک کرد .توی چشم هاش نگاه کردم
_مگه تو نمیای?
_ نه به خاطر خانم میترا خانم نیام بهتره راحت نیست.
_پس من با تو میام.
نگاه رضایتبخشی بهم انداخت سوییچ رو بیرون کشید
_بریم بالا یکم بشینیم بعد میریم خونه من
پیاده شدیم و بعد از طی کردن سالن و آسانسور پشت در خونه ایستادیم. کلید داشتم ولی ادب حکم می کرد که در بزنم.
میترا با رنگ و رویی پریده در رو باز کرد. سلام و احوالپرسی کردیم و از جلوی در کنار رفت
دستش رو گرفتم.
_چرا بیحالید?
_ خوبم فکر کنم فشارم پایینه.
_ عموآقا کجاست?
_ الان میاد یکم حالم بد بود رفته دارو بگیره. برای برادرت چایی بریز احتمالاً خسته است.
_چشم
با علیرضا به اتاقم رفتیم لباس هام رو عوض کردم. علیرضا فوری روی تخت دراز کشید و چشم هاش رو بست.
_می خوای بخوابی?
_ خیلی خستم.
_ باشه من بیرونم بیدار شدی صدام کن برات چی بیارم.
از اتاق بیرون رفتم عموآقا جلوی جاکفشی کتش رو اویزون میکرد.
_ سلام
کمی جا خورد و متعجب گفت:
_ سلام چرا زود اومدید?
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
#پارت332
💕اوج نفرت💕
نفسم رو سنگین بیرون دادم دو باره پرسید:
_ علیرضا کجاست?
با سر به در اشاره کردم.
_ اتاقه میخواد بخوابه.
به سمت اتاق مشترکشون رفت
_یه لیوان اب بیار میترا داروش رو بخوره.
_ چشم
لیوان آب رو پر کردم. پشت در اتاق ایستادم خواستم در بزنم که با حرفی که شنیدم دستم رو انداختم
_اردشیر من خجالت میکشم.
_ چرا عزیزم.
باید خوشحال باشی این معجزه خداست.
_ آخه بارداری اونم تو این سن!
چشم هام از تعجب و خوشحالی گرد شدن. شاید این تنها خبری بود که تو این روزها می تونست من رو از این حال غمگین نجات بده.
هر دو توی ازدواج قبلی بچه دار نشدن. حتی میترا به خاطر بچه زندگیش خراب شده. داخل اتاق رو نگاه کردم میترا سرش رو روی سینه عمو آقا گذاشته بود. عمواقا هم دستش رو دور کمرش حلقه کرده بود. فوری نگاهم رو گرفتم.
_الان مطمئنی پنج ماهته?
_سونو گرافی گفته بعد هم گفت باید استراحت کنم.
_ خواست خدا بوده سفرتون به هم خورد.
خندم رو جمع کردم و در زدم با صدای بیا داخل عمو اقا در اتاق باز شد وارد شدم. میترا با فاصله تقریبا زیادی با عمو اقا نشسته بود.
تو این مدت کم به خاطر حضور من، این فاصله رو ایجاد کرده بود.
لیوان رو روی عسلی گذاشتم
عموآقا ایستاد و به داروها اشاره کرد.
_داروهاش رو بده بخوره حالش خوب نیست. تا یکی رو پیدا کنم برای کارهای خونه کارها رو انجام بده
_چشم
از اتاق بیرون رفت دیگه نمیتونستم جلوی لبخندم رو بگیرم به چشم هاش ذل زدم و طوری که به زور جلوی خنده ام رو گرفته بودم. گفتم
_ حال من قراره خواهر داشته باشم یا برادر?
نفس سنگینی کشید و دستش رو جلو چشم هاش گرفت لبش رو به دندون گرفت زیر لب گفت:
_ ای وای
دستش رو برداشتم و با خنده صورتش رو بوسیدم
_شرمندگی و خجالت و ناشکری نیست?
نگاهش رو پایین انداخت
_ خدا را شکر کنید به خاطر خوبیهاتون بهتون هدیه داده.
لبخند روی لبش نشست
_ کی فهمیدی?
_چند لحظه پیش پشت در اتاق
_برادرت هم میدونه
بلند خندیدم
_نه دیشب تا صبح و رانندگی کرده الان خوابه.
دستم رو گرفت و شرمنده گفت
_ تو رو خدا بهش نگو
صورتش و عمیق بوسیدم.
_ مطمئن باشید حالا دختره یا پسر?
لبش رو به دندون گرفت و آهسته گفت
_ پسر
_ خدا رو شکر اسمش چیه?
_اردشیر وقتی فهمید گفت احمدرضا، منم حرفی ندارم.
با شنیدن اسم احمدرضا خوشحالی از صورتم رفت. نگاهم رو به دست های میترا دادم. ایستادم
_ مبارک باشه به سلامتی.
دستم رو گرفت
_ ناراحت نباش تو این دنیا هیچ اتفاقی بدون دلیل نیست
لخند بی جونی روی لب هام نشست. سرم رو به نشونه تایید تکون دادم.
_مطمئنم. باید نهار بذارم. چی دوست دارید برای نهار
_ خودت رو خسته نکن زنگ میزنیم از بیرون بیارن.
_ درست می کنم هم برای شما غذای بیرون خوب نیست هم علیرضا غذای بیرون دوست نداره.
لبخندش رو بهم هدیه داد.
_هرچی دوست داری درست کن.
دستم رو از دستش بیرون کشیدم و به آشپزخونه رفتم صدای عمواقا رو شنیدم که با تلفن حرف می زد.
_ من شکایت رو تنظیم کردم آخرین بار هم توی کیش دیدمش.
یه خورده حال خانمم مساعد نیست. دادم به احمدرضا بیاره.
_ شما لطف دارید خدانگهدار.
شکایت از رامین برام اهمیت خاصی داره شاید باید تمام سختیهای این چند سال رو سر یک نفر خالی کنم.
نهار رو گذاشتم به اتاقم برگشتم بالشتی روی زمین گذاشتم و تلاش کردم تا بخوابم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از مسجد حضرت قائم(عج)
🎴اطلاعیه کمک #فوری به مادر بزرگ پیر و بچههای بدون سرپست ...!
مادربزرگ پیری با کارگری و زحمت زیاد سرپرستی دو تا از نوههای بی سرپرستش رو که پدر و مادر ندارن چند سالی هست بر عهده گرفته و داره بزرگ میکنه اما الان توان کار کردن نداره و نمیتونه خونه اجاره کنه و هر هفته خونهی یکی از اقوام میرن!
🏮 متاسفانه اقوام دیگه پذیرای این خانواده نیستن و در آستانهی آواره شدن هستن! باید فورا ۴۰ میلیون تومان برای رهن خونه تهیه کنیم براشون! با هر مبلغی که توان دارید کمک کنید تا این خانواده دارای سرپناه بشن؛ حساب #رسمی و #قانونی خیریهی مسجد حضرت قائم(عج) 👇👇
●
5041721113100847مبالغ اضافه صرف سایر امور خیر میشود 🏮اطلاعات بیشتر👈 @mehr_baraan
هدایت شده از شـــهــیــدانـــه🌱
سلام؛ طاعات قبول باشه؛ به نیت فرج امام زمان(عج)، آمرزش اموات و رفع گرفتاریها کمک حال این خانواده باشیم.
همیشه فرصت کافی نداریم و هیچکدوممون از فردای خودمون خبر نداریم! پس همین الان اقدام کن و بخشی از این کار خیر ...💔
گزارش خیریه رو در کانال
زیر ببینید. 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2846883849Cbf3af7a7e9
#پارت331
💕 اوج نفرت💕
با صدای بر خورد قاشق و چنگال به بشقاب بیدار شدم. بوی بد سوختگی که تمام فضای خونه رو پر کرده بود باعث شد یاد غذایی بیافتم که روی گاز گذاشتم و فراموش کردم زیرش رو کم کنم.
فوری نشستم به تخت خالی نگاه کردم. ترسیده از جای خالی علیرضا ایستادم و سمت در رفتم
با شتاب بازش کردم کل خونه رو با نگاه دنبالش گشتم رو به عمو اقا پر بغض گفتم:
_رفت?
جدی نگاهم کرد لیوان رو سر سفره گذاشت
_نه، سرویسه.
نفس راحتی کشیدم. به ظرف های یکبار مصرف غذایی که کنار دست عمو اقا داخل مشما بود نگاه کردم.
شرمنده لب زدم.
_سوخت?
دلخور نگاهم کرد.
_بله
_ببخشید خوابم رفت
سرش رو به نشونه ی تاسف تکون داد
_یه اب به دست و صورتت بزن بیا بشین
_چشم
در سرویس باز شد و علیرضا در حالی که استین هاشو که احتمالا برای وضو بالا جمع کرده بود پایین میداد بیرون اومد.
فوری لبخند روی لب هام نشست
نگاه گزراش روم ثابت موند نگران جلو اومد.
_خوبی?
با سر تایید کردم
_چرا رنگت پریده
این حرفش باعث شد تا نگاه عمو اقا هم روی من ثابت بمونه
_فکر کردم رفتی ترسیدم.
نگران تر از قبل نگاهم کرد دستش رو پشت کمرم گذاشت وسمت سفره هدایت کرد
_بشین غذا بخوریم تا بعدا با هم صحبت کنیم.
نگرانی اعضا خانوادم رو درک میکردم شرایطم شرایط خوبی نبود واین دلیل محکمی بود برای دلشورشون در رابطه با من.
شام رو به زور زیر نگاه عمو اقا خوردم.
کم اشتهای میترا هم باعث نشد تا عمو اقا چشم ازم برداره
قاشق اخر رو که داخل دهنم گذاشتم عمو اقا گفت:
_علی جان. من یه تصمیم گرفتم. باید بهتون بگم چون شما هم دیگه ی از اعضای خانواده ی من هستی.
_شما لطف دارید.
_قبلا بهت گفتم که این خونه برای نگاره با پول های خودش براش خریدم. شرایط میترا هم یکم خاص شده
میترا گونه هاش قرمز شد و سرش رو پایین انداخت.
من دیگه نمیتونم اینجا زندگی کنم اما بی خیال نگار هم نمیتونم بشم با اینکه تو برادرشی و میدونم حواست بهش هست ولی بازم دلم شورمیزنه.طبقه ی بالای اینجا خالیه امروز با مالکش صحبت کردم بالا روبه من اجاره بده تا تکلیف نگار مشخص بشه.
علیرضا اخم هاش تو هم رفت.
_تکلیف چیش اردشیر خان?
عمو اقا نگاهش رو به سفره داد
ّ_حالا بعدا حرف میزنیم.
_تکلیف نگار معلومه اردشیر خان.زندگیش روال عادی و طبیعی داره تا درسش تموم شه. بعد درسش هم خودم کنارش هستم و تکلیفش رو مشخص میکنم.
عمو اقا دلخور نگاهش کرد
دیگه اخم های علیرضا باز نشد. اگر حضور نداشت مجبور بودم خودم رو تسلیم خواستش کنم.اما الان با وجود علیرضا حق انتخاب دارم . حقی که بیست و یک سال ازش محروم بودم.
_در هر صورت من باید بعدا خصوصی باهات صحبت کنم
_باشه من در خدمتم ولی حرفم همونه. اصلا دوست ندارم نگار کوچکترین ارتباطی با تهران داشته باشه. حتی اجازه نمیدم برای پیگیری شکایت هم به تهران بیاد.
هر دو اخم کردن. دیگه اشتهایی به غذا خوردن نداشتن.
میترا برای اینکه فضا رو عوض کنه رو به من گفت:
_نگار جان اگه دیگه نمیخوری بشقابت رو بده به من ببرم بشورم
نا خواسته به خاطر شرایطش لبخندی زدم
_نه میترا جون شما برو استراحت کن برای وضعیتتون خوب نیست. خودم میشورم
میترا صورتش گل انداخت و لبش رو به دندون گرفت با چشم به علیرضا اشاره کرد سربزیر شد. عمو اقا متعجب نگاهش بین من و میترا جابجا شد. پس میترا بهش نگفته که من میدونم. لبخند ریزی روی لب هاش نشست. تنها کسی که تو این جمع این لحظه نمیخندید علیرضا بود که قصد داشت اجازه نده کسی برای من تصمیم بگیره.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌