eitaa logo
زینبی ها
4.4هزار دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از  حضرت مادر
دردفترخاطرات‌خودبنویسید ماهرچه‌داریم‌ازشهیدان‌داریم🌱❤️‍🩹
هدایت شده از  حضرت مادر
*‌-یَا حافِظَ مَنِ اسْتَحْفَظَهُ ای حافظ آن که از او حفاظت خواهد فرازی از دعای جوشن کبیر
‌_😭😭😭😭 +چرا گریه می‌کنی؟ _دیروز مادر شوهرم اومد ، یخچالو باز کرد، دید که هارو با پلاستیک گذاشتم تو ، کلی کرد😭 +اخه کی دیگه از این کارا می‌کنه ؟🤦‍♀ _خب من که بلد نیستم😢 +مگه تو کانال هنر خانه داری جویین نیستی؟😒 _نه، چی هست؟ +یه کاناله که ترفند داری یاد میده، این که چجور وسایل رو کنی و خونت و باشه، تازه کلی کارای هنری هم داره... _وااقعا؟ وای نمی‌دونستممم😳 +بیا لینکشو بهت می‌دم ولی به کسی نگیا🤫خزش می‌کنن..👇 https://eitaa.com/joinchat/1416102027C206c14c564
💕اوج نفرت💕 به ساعت نگاه کردم نمیتونم ناراحتی‌ عمو آقا رو تحمل کنم گوشی رو برداشتم و به امید اینکه جواب بده شمارش رو گرفتم. اخرین بوق به بوق اشغال تبدیل شد. شماره میترا رو گرفتم و کنار گوشم گذاشتم صدای آشنای زنی توی گوشی پیچید _ بله بفرمایید کمی فکر کردم یادم اومد که ناهید همراهشون رفته فوری جواب دادم _ سلام ناهید جون .حالتون خوبه? _ سلام عزیزم خوبی شما _خیلی ممنون میترا جان چطورن? _ حالش خوبه چیزی نیست دکتر گفت یک ساعت دیگه مرخصه .برمیگردم خونه. _ عمو آقا کنار شماست نه راهش ندادن. اینجا بخش زنان، بیرون منتظره صحبت تلفنی میترا و ناهید هم نتونست کاری کنه که من با عمو آقا صحبت کنم.خداحافظی کردم به علی رضا که لباس هاش رو پوشیده بود و آماده بیرون رفتن بود نگاه کردم. _ یک ساعت دیگه میان. من میرم بالا جلو اومد تو چشم هام نگاه کرد. _ حرف منو گوش کن صبر کن خودم درستش می کنم _چی میخوای بگی به منم بگو _قصد داشتم حرفم رو روراست بهش بزنم. اما الان به خاطر تو با حفظ احترام طوری میگم که دلخور نشه. _مثلاً چی? _ میگم که بدون اطلاع اومدن صحبت‌های اولیه بود که دفعه بعد با خانواد‌ش بیان. نگران لب زدم _ باور نمیکنه باور خونسرد لبخندی زد _ میکنه. _پس من خودم میرم بالا اینا رو بهش میگم. _ حالا که عجله داری الان که میرم پایین اول تلفنی همه حرف‌ها رو بهش میزنم بعد میرم. دارم میرم یه سری کار هام رو انجام بدم تا فردا برم تهران، سفارت کارهای ویزای تو رو هم درست کنم. کاری نداری? _نه مواظب خودت باش. سمت کفش‌هاش رفت و خم شد _راستی چرا امروز تنها اومده بودند. پس پدر و مادشون کی میان. _ عباسی گفت که اجازه بدید اگر همدیگر رو پسندیدند بعد با خانواده می آیم. حالا پسندیدی? _ نمیشه اسمش رو پسندیدن گذاشت اما به نظرم جای فکر کردن داره _ آفرین بهش فکر کن. _ فعلاً که قراره بریم آلمان حالا تا برگردیم _نه تا قبل از رفتن تکلیفت رو مشخص می کنم اما اینو بهت بگم چه جوابت مثبت باشه چه منفی این سفر رو حتما با من میای دوست دارم مادر بزرگم تورو ببینه. لبخند کمرنگی به خاطر حرفش زدم. علیرضا خداحافظی کرد و رفت اما من تو فکر موندم یعنی من باید چند جلسه دیگه دیگه تا درست کردن پاسپورت گرفتن ویزا توسط علیرضا با امین صحبت کنم به خوب بودن امین شکی نیست پسر خوبیه و مرد زندگی. اما احساس میکنم خیلی زوده حواسم پیش عمو اقا هم بودبرای میترا پیامک کردم هر وقت رسید به من اطلاع بده. پام رو روی مبل دراز کردم و به روبرو خیره شدم چرا باید سه تا خواستگار همزمان با هم بعد از به هم خوردن رابطه ی من و احمدرضا برام پیدا بشه. سیاوش، مهدی، امین شاید خواست خدا هم بر اینه من احمدرضا رو فراموش کنم. نفس سنگینی کشیدم. فراموش کردن یا نکردن فایده ای نداره علیرضا مخالف و الان تمام زندگی من علیرضا ست اهمیتی برام نداره با احمدرضا باشم یا نباشم. تهران یا شیراز فقط می خوام کنار علیرضا باشم ایران یا آلمان. هرجا که باشه. ذره ای از علاقه احمدرضا بعد از صحبت کردن با امین توی وجودم نیست فقط حس بی تفاوتی دارم. شاید دارم خودم رو فریب میدم اگر مهم نیست چرا یکی در میون به فکر احمدرضام و دارم با بقیه مقایسه می کنمش. تو ذهنم مدام تلاش میکنم وببینم آیا می توانم فراموش کنم یا نه. فراموش می کنم باید فراموش کنم صدای پیامک گوشی بلند شد به صفحه نگاه کردم از طرف میترا بود اما نویسندش ناهید بود این رو از مدل نوشتنش تونستم بفهمم. سلام خانم خانوما رسیدیم بالا فوری لباسم رو عوض کردم. حسابی خودم رو آماده کرده بودم که مورد سرزنش عمواقا قرار بگیرم. وارد آسانسور شدم و طبقه سوم بعد از باز شدن در از آسانسور بیرون رفتم. به در نیمه باز خونشون نگاه کردم آروم در زدم و وارد شدم صدای میترا و ناهید از اتاق خواب می اومد. عمو اقا رو مبل نشسته بود و دستش رو بین سرش نگه داشته بود . جلو رفتم و روبروش، پایین پاش، روی زمین نشستم _سلام همانطور که سرش بین دست هاش بود از بالای چشم نگاهم کرد _ علیک سلام ناراحت و دلخور بود _علیرضا باهاتون حرف زد? نفس سنگینی کشید و تو چشمهام عمیق نگاه کرد _حرف زد اما من باور نکردم فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از دُرنـجف
*ـ ↶🤍🌱↷ * 🌷 امیرالمومنین امام على (عليه السلام) : ✍ بِدَوامِ ذِكرِ اللّهِ تَنجابُ الغَفلَةُ 🖌 با مداومت بر ياد خداست كه غفلت ، زدوده میشود. 📚 غررالحكم ، حدیث۴۲۶۹ *ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
هدایت شده از  حضرت مادر
می‌گفت: رفیق غم دنیا میاد و میره تو باهاش نرو. خودت رو مشغول خدا کن، سرت رو گرم رشد کردنت کن، توی غم فرو نرو. فرو که بری، یهو میبنی اون غم رفته تو هنوز موندی توش🍃 ..
اصلا نمیتونم بهش دروغ بگم تو این چهار سال همیشه از نگاهش وقتی که می‌خواست ازم اعتراف بگیره می ترسیدم. اما این بار خبری از ترس نبود حرف از احترام بود. _ عمو من معذرت می خوام ولی باور کنید این‌قدر همه چی یهویی شد من فقط تو استرس بودم که چه جوری بگم نه چه جوری بگم بله یا اصلاً چی بگم درسته یا نیست فقط به این فکر می‌کردم باور کنید وقتی که صدای در خونه بلند شد تازه اون موقع فهمیدم که باید به شما می گفتم و فراموش کردم. لبخند کمرنگی روی لبهاش ظاهر شده _حرف تو رو باور میکنم دستش رو که روی زانوش بود بوسیدم. _ ببخشید _ برادرت رو درک می کنم شاید اگر من هم جای اون بودم همین فکر رو می‌کردم. نگار تصمیم گرفتم زندگیت رو دست خودت بسپرم. دیگه کاری باهات ند ارم حرفی اون روز علیرضا به احمدرضا زد که دیدم توش حقیقتی هست که من ازش غافل بودم. امنیت جانی تو، حقیقتی بود که علیرضا برای من روشن کرد. دخترم سعی کن خوشبخت باشی با هر کسی که هستی. سرش رو پایین انداخت و با غمی که تو صداش موج می‌زد گفت شنیدم علیرضا قصد رفتن کرده _ماذربزرگش حالش خوب نیست قراره بریم مادربزرگش رو ببینه. نگران لب زد _ برمی‌گردید? _ حتماً _ میترا تو.ماشین گفت رفتن به این سفر برات نیازه. برو برای زندگی خودت تصمیم بگیر من رو هم اگر قابل بدونی گاهی راهنماییت می کنم اما دیگه کاری با تهران ندارم. من احمدرضا رو خیلی دوست دارم. اما تو پاره تنمی حسی که به تو دارم به احمدرضا ندارم. اصرارم تو این چهار سال برای ادامه ی رابطتون این بود که احساس می کردم با احمدرضا خوشبخت میشی اما اونروز با حرف‌های علیرضا فهمیدم که خوشبختی در انتظارت نیست با وجود مادرش و رامین. دستش که روی پاش بود رو گرفتم و عمیق بوسیدم تو چشماش خیره شدم اشک شوق رو توی چشم هاش دیدم. _خیلی دوستتون دارم پیشونیم رو بوسید و گفت _شرمندم برای اصرار بیجام _این حرف ها چیه من خیلی خوشحالم از اینکه از من دلخور نیستید _ بودم اما با حرف‌هایی که زدی دیگه نیستم. صدای اردشیر گفتن میترا باعث شد تا عمو اقا هراسون سمت اتاق بره دنبالش راه افتادم. وارد اتاق خواب شدیم. میترا روی تخت خوابیده بود و به سختی جابجا می‌شد. عمو بالای سرش ایستاد _چیزی شده به زور لب زد _ نه خوبم خیلی سنگین دکتر بهت چی گفت _گفت سنت بالاست و سنگین شدی باید استراحت کنی متوجه حضور من شده لبخندش عمیق تر شد _سلام عزیزدلم _سلام کردم و جلو رفتم فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
💚 سلام بر عزیزترینی که غریب‌ترین است... سلام بر مهربان‌ترینی که تنهاترین است... سلام بر صبورترینی که محزون‌ترین است... ✦السّلامُ عَلَیْڪَ یا صاحِبَ الزَّمانِ ✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا شَریڪَ الْقُرْآنِ ، ✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ
💕اوج نفرت💕 کنارش نشستم ازم خواست تا گوشم رو کنار لبهاش ببرم. کاری رو که خواست انجام دادم. دستش رو پشت سرم گذاشت _قراره عروس بشی? سرم رو پایین انداختم نمی دونم از این حرف باید خوشحال باشم یا ناراحت. توی چشم هاش نگاه کردم از نگاهم فهمید که خوشحال نیستم دوباره کنار گوشم گفت _اردشیر که رفت کامل برام تعریف کن _چشم دو ساعتی اونجا بودم اما عمو اقا یک لحظه هم بعد از رفتن ناهید تنهامون نذاشت در نهایت با تماس علیرضا پایین رفتم. چند روز پشت سر هم گذشت و علیرضا تو رفت و امد تهران برای ویزای من بود. کارهای پاسپورتم رو هم انجام دادیم و منتظر اومدنش بودیم. جلوی آینه نشستم. به سفارش میترا دستی به صورتم کشیدم لباس کرم رنگی که باز هم به سلیقه ی خودش برام خریده بود حسابی بهم میاومد رو پوشیدم. روسری سری کرمی با گلهای قهوه ای بزرگی که روی تخت بود رو برداشتم روی سرم مرتب بستم. خوشبختانه این بار برای جلسه دوم خاستگاری، علیرضا از اول که تماس گرفتن به عمو اقا گفته. از اتاق بیرون رفتم و کنار میترا و عمو آقا روی مبل نشستم. علیرضا نگران بود و مدام از آشپزخانه و اتاق می رفت. این نگرانش رو درک می کردم. نگران رفتار عمو آقا با مهمون هاش بود میترا شرایط جسمی خوبی نداشت اما با ذوق و شوق قصد شرکت توی مراسم خواستگاری رسمی من رو داشت. حال خودم رو نمی فهمم ناراحت بودم یا خوشحال، بی اهمیت یا بی تفاوت عمو آقا ناراحت بود اما تلاش داشت خودش رو خوشحال نشون بده. علیرضا با شنیدن صدای تلفن خونه فوری سمت تلفن رفت گوشی رو برداشت بعد از مکالمه کوتاه، احتمالا با مهدی پسر مش رحمت، اعلام کرد که مهمون ها رسیدن. عموآقا از من خواست تا به آشپز خونه برم.کمی سخت بود که پایبند به سنت ها باشم اما حرفش رو.گوش کردم استکان ها رو توی سینی چیدم و کنار کتری روی گاز گذاشتم. دلم نمیخواد عمو اقا حتی ذره‌ای از من ناراحت بشه. روی صندلی نشستم که صدای در خونه بلند شد کمی استرس بهم وارد اما خودم رو کنترل کردم در باز شد و صدای احوالپرسی توی خونه پخش شد. مهمون ها متوجه حضور من تو آشپزخونه نشدن. زن و مرد مسنی که خیلی سرحال بودن وارد خونه شدن و بلافاصله پشت سرشون استاد عباسی، امین و دختری که فکر می‌کنم خواهرشونه داخل اومد. دسته گل و شیرینی که دسته امین بود که واقعا زیبا و چشمگیر بود رو روی اپن گذاشت. متوجه حضور من شد. لبخند پهنی زد و با سر بهم سلام کرد. لبخندش رو با لبخند کمرنگی پاسخ دادم و جوابش رو لب زدم سلام بعد از سلام و احوال پرسی گرم و صمیمی روی مبل نشستن میترا اشاره کرد تا بیرون برم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌