10.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📝آغاز امامتت مبارک...
🌺مولودی زیبای حاج #مهدی_رسولی بمناسبت آغاز امامت حضرت مهدی عجل الله تعالی فرج الشریف
📌 #آغاز_ولایت_امام_زمان
_😭😭😭😭
+چرا گریه میکنی؟
_دیروز مادر شوهرم اومد #خونمون، یخچالو باز کرد، دید که #میوه هارو با پلاستیک گذاشتم تو #یخچال، کلی #مسخرم کرد😭
+اخه کی دیگه از این کارا میکنه #دختر؟🤦♀
_خب من که بلد نیستم😢
+مگه تو کانال هنر خانه داری جویین نیستی؟😒
_نه، چی هست؟
+یه کاناله که ترفند #خونه داری یاد میده، این که چجور وسایل رو #تزئین کنی و خونت #شیک و #باکلاس باشه، تازه کلی کارای هنری هم داره...
_وااقعا؟ وای نمیدونستممم😳
+بیا لینکشو بهت میدم ولی به کسی نگیا🤫خزش میکنن..👇
https://eitaa.com/joinchat/1416102027C206c14c564
فقط یک نابغه میتونه در عرض ۱۵ دقیقه گوزن رو پیدا کنه😎
بزن رو لینک تا بهت بگم کجاش بود😅👇
https://eitaa.com/joinchat/2673672343Cc8cec83c1d
#پارت391
💕اوج نفرت💕
اینقدر که غذا سوزوندم براش عادی شده. قابلمه رو روی گاز آماده کردم و زیرش رو تا اونجایی که میشد کم کردم. به اتاقم برگشتم روی تخت دراز کشیدم.
نسبت به ازدواج خودم بی اهمیتم ولی برای علیرضا خیلی خوشحالم.
خوشبختی حق مرد خوبی مثل علیرضا هست. چشم هام رو بستم و یاد حرفهای میترا افتادم. دلم برای مرجان میسوزه.
مرجان برای من دوست خوبی بود تمام دوران کودکی رو باهاش گذرونده بودم. هر چند هر وقت گیر میافتاد گناهش رو گردن من مینداخت، ولی روزهای خوب هم داشتیم. پای حرف هاش ننشستم شاید اگر فرصت دفاع کردن بهش میدادم می تونست از خودش دفاع کنه.
الان با یه بچه باید چیکار کنه.میترا گفت که احمدرضا نمیتونه هزینه های دوران بارداریش رو بپردازه. بدنیا بیاد که هزینهاش بیشتر هم میشه. نفس عمیقی کشیدم نتونستم بخوابم روی تخت نشستم.
چی کار می تونم براش بکنم? اصلا باید کاری بکنم یا نه?
باید تلاش کنم تا از فکرم بیرون بره.
سمت کمد رفتم به لباس هام نگاه کردم. برای عروسی پروانه همون لباسی رو میپوشم که برای عقد برادرش پوشیدم.
لازم نیست هر مراسم لباس جدید تهیه کنم.
از اتاق بیرون رفتن به غذا سرزدم . قوطی نمک رو برداشتم قاشق رو پر کردم و سمت قابلمه بردم.دستم خورد به ظرف نمک ونصف نمک داخل قاشق ریخت توی قابلمه الباقیش روی صفحه ی گاز پخش شد.
_ای وای چرا اینجوری شد
به نمک های پخش شده نگاهی کردم و نفس سنگینی کشیدم. کمی از اب غذارو با همون قاشق برداشتم و مزه کردم.
از خوش نمک بودن غذا ابروهام بالا رفت
خدا رو شکر نصفش ریخت رو گاز وگرنه چقدر شور میشد. یاد حرف مادربزرگ علیرضا افتادم. وقتی کمی سوپ داخل یخچال برای علیرضا نگه داشته بود و من حسابی گرسنه بودم. سوپ رو برای من گرم کرد.وقتی کامل خوردمش گفت
_روزی رو روزی خور میخوره ابله اونیه که غم میخوره.
سوالی نگاهش کردم.
_دیشب میخواستم این سوپ رو بدم تو بخوری یادم افتاد علیرضا این سوپ رو خیلی دوست داره برای تو کوکو درست کردم تا اینو بدم بهش. اما این سوپ روزیش نبود. تو باید میخوردی که خوردی.
شاید ربطی نداشته باشه ولی ارسلان همیشه میگفت این دنیا قانون های خودش رو داره هر کی حق خودش رو داره نه میتونی حق بخوری نه میتونی حق رو نا حق کنی اگر بکنی نظم خدا رو بهم ریختی باید چوبش رو بخوری
به نمک های پخش شده دوباره نگاه کردم و اهسته با خنده گفتم
_شما حق این برنج نبودید ریختید بیرون و گرنه شوری غذا هم به کارنامه خراب سوختگی غذاهام اضافه میشد.
فکری به ذهنم رسید. هر کی حق خودش. روزی رو روزی خور میخوره. باید به عمو اقا بگم.
توی چهار چوب اتاق علیرضا ایستادم
_من میرم بالا
_خیر باشه
اگر بهش بگم می خوام چیکار کنم اجازه نمیده برم بالا، شاید مخالفت هم بکنه. لبخند زدم و گفتم
_ میرم تحقیقات ازدواج
خندید و سرش رو تکون دادم
_ برو
از خونه بیرون رفتم منتظر آسانسور نشدم. از اون روزی که احمد رضا رو تو اسانسور دیدم اصلا دلم نمیخواد وقت هایی که تنهام ازش استفاده کنم.
پله ها رو بالا رفتم خدا کنه عموآقا خونه باشه.
در زدم دوباره صدای میترا اومد. یعنی عمواقا خانه نیست. در رو باز کرد و ازم خواست تا ساکت و آروم داخل برم.
_ بازم خوابوندیش?
_بچه باید بخواب دیگه
_ عمو نیومده?
_نه زنگ زد گفت نیم ساعت دیگه میام. الان میخواستم بهت زنگ بزنم بیا بالا، یه سری حرف ها رو یادم رفته بزنم
_در رابطه با چی?
روی مبل نشست
_در رابطه با خواستگارت
_ چی شده?
_چیزی نشده ولی اون شب خواستگاری خواهرش از سر سادگی، دور از چشم مادرش یه حرفهایی زد که رفتم تو فکر.
کنجکاوانه نگاهش کردم
_این آقا امین حسابی بد پسنده. خیلی هم خواستگاری رفته، ولی هر با طبق گفته خواهرش یه ایرادی که اصلاً هم وارد نبوده رو روی دختر ها میزاشته، یا اصلا دنبال جواب نمی رفته. توی یکی از خواستگاریهاش تا مرحله شیرینی خورون هم پیش می رون، ولی دوباره یه ایرادی پیدا می کنه و میزنه زیرهمه چیز.
_مثلا چه ایرادهایی?
_ خواهرش میگفت ایرادهای الکی، مثلا قیافش یه جوری بوده. دماغش بزرگ بوده. چرا اینقدر برادر داره. برای این نامزدش هم که کارشون به جدایی کشیده دو بار تا مرحله آشتی میرن. ولی یهو میزنه میگه نه
_ بهش نمیاد اینجور اخلاق داشته باشه.
_بعضی از اخلاق های بد در طول زندگی مشخص میشه.
_حالا چرا این خواهر انقدر زیرآب برادرش رو زده?
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
.
مباااااارک باشه🎊🎉🎉🥳🥳
ازدواج خیرالمرسلین پیامبر مهربونیم❤️
با حضرت خدیجه این زن بی نظیر و فداکار❤️❤️
.
هدایت شده از حضرت مادر
#سالروزازدواجآقارسولاللهوحضرتخدیجه(س)
#ختمصلوات
هدیه به
#آقارسولاللهوحضرتخدیجه(س)
به نیت
#سلامتیوتعجیلدرظهورامامزمانعج
#سلامتیحضرتآقا
#شفایمریضا
#عاقبتبخیریخوشبختیجونا
#سفرکربلا
#حاجترواییهمگی
التماسدعا🙏
https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج
#پارت392
💕اوج نفرت💕
از رو سادگی داشت ابراز خوشحالی میکرد. اینکه برادرش بالاخره یکی رو پسندیده؛ میدونی خانواده پسر باید خیلی حواسشون رو جمع کنن، وقتی دختری رو انتخاب میکنن باید تمام جوانب رو بسنجن بعد جلو برن. اینکه تو بری خاستگاری حرف بزنی بعد تازه بفهمی که پسرت، مثلاً زن سفید رو میخواسته و اون دختر سبزه بوده، کار اشتباهیه. دخترها از لحاظ احساسی زود دل می بندن و این باعث میشه از داخل بشکنن. وقتی کسی میره خواستگاری دختری باید زود دنبال جواب بره نباید خانواده دختر رو منتظر بزارن. پسر دارها از این اتفاق به راحتی می گذرن ولی بالاخره یه جای تقاص این رفتار اشتباه رو پس میدن.
_به نظر شما امین پسر خوبی نیست?
_ تحقیق در رابطه با ازدواجت به عهده ی برادرته . من نمیشناسمش، فقط کلی گفتم بهت بگم شاید تو شرایط حرف زدنت برای بار آخر لازمت بشه.
نفس سنگینی کشیدم.
_ باشه ممنون که گفتید. راستش من هنوز تصمیمی در رابطه با ازدواج باهاش نگرفتم. نمیدونم شاید هم گرفتم. علیرضا ازم دلخور شده
_چرا?
_میگه چرا از اول بهش نگفتی نه. چرا پا در هوا نگهش داشتی.
البته تا حدودی به جواب مثبت رسیدم. اصلا نمیدونم باید چی کار کنم.
نفسش و سنگین بیرون داد.
_ بالاخره این همه شعبون یه بارم رمضون .
متوجه منظورش نشدم ادامه دادم
_ راستی ناهید چند سالشه?
_ گفتی به برادرت?
سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم
_ قبول کرد گفته بپرسم چند سالشه
_بیست و نه سالشه، فوق لیسانس روانشناسی داره، وضع مالی شون در حد متوسطه. تک دختره، دو تا برادر داره. برادراش ازدواج کردن. الان با پدر و مادرش زندگی می کنه. دیگه خودت هم که از لحاظ چهره دیدیش اخلاقش هم خوبه.
دختر آرومیه،
_ از علیرضا خوشش میاد?
_ چرا خوشش نیاد. هزار ماشالله زیباست، شرایط مالی خوبی داره هم حسابی خوش اخلاقه. هرچند که ناهید توی دیدار اول خوش اخلاقی ازش ندید. ولی دختر با فهم و کمالات و شرایط رو درک میکنه.
_ میشه شما بهش بگید.
با لبخند نگاهم کرد
_چرا خودت نمیگی
_آخه من روم نمیشه
_ باشه میگم فقط نمیخوای چیزی بدونه
_ حالا همدیگر رو میبینن میگن.
فقط بگو علیرضا آدم خیلی سنتیه ازدواج سنتی رو هم می پسنده...
پیچیدن صدای کلید تو قفل در باعث شد تا هر دو به در نگاه کنیم عموآقا یا اللهی گفت وارد شد
ایستادم قبل از اینکه سرش رو بالا بگیره بلند گفتم
_ سلام
متعجب از شنیدن صدام سرش رو بالا آورد لبخند مهربانی زد
_ علیک السلام. این ورا!
جلو رفتم و کیسه ی میوههایی که خریده بود رو از دستش گرفتم.
_ کارتون دارم.
_ مگه تو کار داشته باشی بیای بالا.
میترا سلام آرومی گفت عمواقا بالای سر پسرش ایستاد و با عشق نگاهش کرد
میوه ها رو داخل آشپزخانه گذاشتم و برگشتم تو اتاق روبرپش نشستم.
متوجه نگاهم شد.چشم از احمدرضا برداشت و بهم نگاه کرد.
_چی شده?
_ باید باهاتون حرف بزنم
میترا کلافه گفت
_برید اتاق حرف بزنید نه بالای سر بچه. الان بیدار میشه.
عمو هر دو دستش رو روی چشم هاش گذاشت و با لبخند لب زد
_چشم
اشاره کرد که به اتاق ایستاد
من هم همراهش رفتم وارد اتاق شدیم . روی مبل تک نفره بالای اتاقش نشسته و اشاره کرد که جلو رفتم و نشستم روی دسته مبل گذاشتم
به چشم هاش نگاه کردم چه جوری باید بگم تا براش سوء تفاهم پیش نیاد.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
❣#سلام_امام_زمانم!❣
🌸ای دیدنت بهانه ترین خواهش دلم
🌸 فڪری بڪن برای من و آتش دلم
🌸دست ادب به سینه ی بیتاب میزنم
🌸 صبحت بخیر حضرت آرامش دلم
✦السّلامُ عَلَیْڪَ یا صاحِبَ الزَّمانِ
✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا شَریڪَ الْقُرْآنِ ،
✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ
#پارت393
💕اوج نفرت💕
نفس عمیقی کشیدم
جمعه قراره خانواده عباسی بیان تا من با پسرشون صحبتهای نهایی مون رو بزنیم
لبخند تلخی زد
_ به سلامتی، خودشون زنگ زدن
_ برادرش به علیرضا گفته.
_ مبارک باشه. خوشبخت بشی انشاالله ا
_عمو میترا به من گفت چه اتفاقی برای مرجان افتاده.
نگاه معنی دارش رو بهم انداخت.بعد به پشت سرم که در اتاق بود داد. شاید انتظار نداشته میترا از اخبار تهران برام بگه. ادامه دادم.
_خیلی ناراحت شدم
_ این خوش قلبی تورو می رسونه
_ من یه تصمیمی گرفتم
دوست ندارم برداشت بدی کنه.
_چه تصمیمی
_می خوام تمام اموالی که از پدرم بهم ارث رسیده طبق خواست خودش مطابق با قانون اسلام بین من و مرجان و احمدرضا تقسیم بشه
خیره نگاهم کرد
_چرا میخوای این کار رو بکنی?
_ چون حق من نیست از اول هم نبود اون روزها تو حالت بغض و انتقام نفهمیدم باید چیکار کنم
سرش رو پایین انداخت و نفس سنگین کشید و گفت
_ این خبر به تهران بر سه سر و کله احمدرضا دوباره پیدا میشه
_ مهم نیست چون من می خوام جواب مثبتم رو به آقای عباسی بدم
دوباره نگاهم کرد و بعد سرش را به نشانه تایید تکون داد
_ باشه کارهاش رو انجام میدم.
گفتن این حرفها به عمو اقا کار سختی یگد. دلم نمی خواست که فکر کنه من با این کارم دارم چراغ سبز برای احمدرضا نشون میدم.
من فراموش کردم میتونم بگم که از قلبم هم بیرون کردم.
در طول روز حتی بهش فکر هم نمیکنم.
خداحافظی کردم و به طبقه پایین برگشتم.
اطلاعاتی که از ناهید گرفته بودم رو در اختیار علیرضا گذاشتم. علیرضا هم حسابی ناهید رو پسندیده بود. هم دیده بود هم اخلاقش را تا حدودی می دونه.
خوشحال بودم و منتظر چهارشنبه ای که برای من چهارشنبه طلایی بود. موندم
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
54.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عجب حلوای قندی تو...
#شهیدمجیدقربانخانی🕊🌹
حر شهدای مدافع حرم
چه قشنگ عاقبت بخیر شدی وهمه رو جا گذاشتی...