💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از حضرت مادر
حسن شدی که کریمان فقط دو تا باشند
دو تا کریم در عالم برای ما باشند
#شهادت_امام_حسن_عسکریتسلیت
#ختمصلوات
هدیه به
#آقاجانمونامامحسنعسکری
به نیت
#سلامتیوتعجیلدرظهورامامزمانعج
#سلامتیحضرتآقا
#شفایمریضا
#عاقبتبخیریخوشبختیجونا
#سفرکربلا
#حاجترواییهمگی
التماسدعا🙏
https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج
5.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهادت پایان نیست آغاز است
تولدی دیگر است...
۲۱ شهریور سالروز تولد دنیایی
#ختمصلواتیکحمدوتوحید
هدیه به
#شهیدآسدمرتضیآوینی🕊
•امام حسن عسکری(علیه السلام):
عبادت در زیاد انجام دادن نماز و روزه نیست،
بلکه عبادت با تفکّر و اندیشه در قدرت
بی منتهای خداوند در امور مختلف می باشد.
#اجرک_الله_صاحب_الزمان
هدایت شده از حضرت مادر
عزیزان ۱۱میلیون ۷۰۰هزار برای خرید لباسشویی جمع شده ۱۵۰۰برای صدقه اول ماه که احتمالا لوازم تحریر برای دانش آموزهای که توان خرید ندارن بخریم
رفقا برای خرید لباسشویی ۷یا۸میلیون کمه
هر عزیزی میتونه کمک کنه صدقه بده یاعلی بگه واریز بزنه قدمی برای این خانواده برداریم
به نیابت از #اهلبیت یا #شهدا یا #امواتتون واریز بزنید
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255محمدی عزیزان اگر بیشتر جمع شد برای کارهای خیر دیگه ای هزینه میشه https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید 🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)
هدایت شده از حضرت مادر
امام صادق(ع)فرمودند:
#بحار_الانوار
از #صدقهشبوروزجمعه جا نمونید #هزاربرابر #ثواب داره ها
عزیزان فیلم و مدارک پزشکی این بنده خدا رو ببینید🙏
عزیزان اگر بیشتر جمع شد برای کارهای خیر دیگه ای هزینه میشه
@Karbala15
https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
هدایت شده از حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*دࢪدهایٰۍ هست..
ڪھ داࢪویش آمدن شمــٰاست؛
جوابمـٰان ڪردند نمیآیۍ؟!
برگࢪد انتظارِ اهالیِ آسمان
سالروز آغاز امامت آخرین مرد نجات و مایه ی نزول برکات مبارک باد.😍😍🌿
#پارت389
_من رو نگاه کن
نگاه کوتاهی به چشم هام انداختن و دوباره نگاهم رو ازش دزدیدم.
_ وضعیت تهران خوب نیست. مرجان ازدواج کرده بارداره ولی جدا شده.
ناراحت پرسیدم
_ چرا?
_ پسره بعد از عقد مرجان رو میبره خونه مادر چند روز نمیزاره بیاد بعد هم خبر میده عروسی نمیگیره . سه ماه بعد مرجان برمیگرده میگه دو ماه از شوهر خبری نیست و هیچ کس هم نمی دونه کجاست. احمدرضا باهاشون حرف نمیزنه. ولی پیگیر کارهای مرجان میشه. یک روز مادر شوهرش زنگ میزنه یه شماره میده.مرجانم میده احمدرضا زنگ میزنن پسره جواب میده. میگه برای زندگی بهتر دیگه برنمی گردم وکالت دادم به برادرم طلاقش رو بده. حال مرجان بد میشه میبرنش بیمارستان، میفهمن بارداره. شکوه میگه سقطش کنه. مرجان قبول نمیکنه. کمتر از یک هفته مرجان رو طلاق می دن. درخواست مهریه مکنه ولی پسره نبوده نمیتونستن کاری بکنند. مالی هم به نامش نبود. تنها کاری که میکنه به خانواده شوهرش نمیگه بارداره. احمدرضا هم درگیره، برای خرید سهم تو از کارخونه بدهکار شده به اردشیر گفته بود به سختی از پس خرج خونه برمی آید.
گفت نصف درآمد شرکت حقوق کارمنداست. نصف دیگشم بابت بدهی شرکت به بانک میره. اندازه یه کارمند براش میمونه. خونشونم استیجاریه. آینده خوبی داره ولی تا بدهیش به بانک تموم بشه یکم بهش سخت میگذره. الان که خرج مرجان و هزینههای بارداری و درمان شکوه هم بهش اضافه شده.
_چه درمانی?
سرش رو پایین انداخت
_خدا خوب جای حق نشسته.
خبر مرگ رامین رو که بهش میگن حالش خراب میشه
متعجب حرفش رو.قطع کردم
_ رامین مگه مرده
_اره اعدامش کردن البته ایران نه.
توی ترکیه یه باند مواد مخدر بزرگ داشته دستگیرش می کنن بعد یه مدت هم اعدام میشه.
#پارت390
💕اوج نفرت💕
از اینکه رامین مرده خیلی خوشحالم. خوشحالتر شدم وقتی فهمیدم تو غربت این بلا سرش اومده، نه به خاطر بازی دادنم نه به خاطر ترسوندن و بی ابرو کردنم. بخاطر پدر و مادرم که در حسرت دیدن من موندن.
اما برای مرجان ناراحت شدم اصلا دلم نمی خواست این اتفاق براش بیفته.
با صدای گریه کودک خانه احمدرضا فوری سمتش رفتم. بدون در نظر گرفتن تمایل نداشتنش به خودم بغلش کردم متعجب نگاهم کرد و صورتش را با چشم ورانداز کردم و محکم بوسیدم.
صدای گریش دوباره بلند شد.
_ چرا انقدر محکم بوسش میکن? دردش میاد.
جلو اومد بچه رو ازم بگیره عقب رفتم و اجازه ندادم
_ یک دقیقه صبر کن بزار بچلونمش بعد.
_ اردشیر اگر ببینه چیکار می کنی با بچش بالا اومدنت رو قدغن میکنه.
دلم برای نگاه من ملتمس و معصومش که به میترا داشت سوخت. توی اغوش مادرش گذاشتمش.
صدای تلفنم بلند شد. با دیدن شماره علیرضا یاد ناهید افتادم گوشی رو کنار گوشم گذاشتم
_سلام
دلخور گفت:
_باز که بالایی
_ اومدم نی نی ببینم تو کجایی?
_ بیا پایین کارت دارم
_باشه. اومدم.
تماس رو قطع کردم رو به میترا گفتم
_ برم بهش بگم
حواسش به شیر دادن به بچه بود.
فقط لبخند زد
ازش خداحافظی کردم و به طبقه پایین رفتن وارد خونه شدن با چشم دنبالش گشتم.
_علیرضا
_ اتاقم
سمت اتاق پاتند کردم. پشت میزش نشسته بود و حواسش به برگه هایی که زیر دستش بودن بود
_ سلام
نیم نگاهی کرد
_سلام آهوی فراری
از حرفش خندم گرفت
_چرا فراری
_ ولت می کنن طبقه بالایی.
دستم رو روی میز گذاشتم
_میترا تنها بود.
با سر به صندلی روبروش اشاره کرد .
_بشین کارت دارم.
_ اتفاقا منم کارت دارم.
_ابروهاش رو بالا داد.
با شیطنت گفتم
_ اول من بگم?
_ اینجوری که تو نگاه می کنی بگو ببینم چی شده
روی صندلی نشستم با ناز نگاهم رو به اطراف دادم
_ بگو دیگه نگار
توی چشم هاش خیره شدم
_می خوام برات زن بگیرم
لبخندی گوشه لبش نشست.
_ همین
_ چیز کمیه? حالا بگو کی هست.
دست به سینه شد و با خونسردی گفت
_ناهید خانم دوست میترا
از اینکه اینقدر زود فهمید وا رفتم.
_ از کجا فهمیدی
جلوی خنده اش رو گرفت
_فهمیدم دیگه
دلخور نگاهش کردم
_بهش فکر هم کردی?
_نه جان نگار
طلبکار گفتم
_ پس از کجا اینقدر زود فهمیدی.
_ چون تنها کسی که مجرده و تو می شناسیش ناهید خانمه
لب هام رو آویزون کردم
_ حالا نظرت چیه?
_ اول باید تکلیف تو رر معلوم کنم بعد به خودم فکر کنم. گفتم بیای بهت بگم امید زنگ زده.
به چشم هاش نگاه کردم و نفس سنگینی کشیدم ادامه داد
_ چی بهشون بگم
سکوتم رو که دید گفت
_ نگار جان، هیچ اجباری نیست. اگر تو بگی نه من ناراحت نمیشم.
به خاطر من جواب مثبت نده. خوشبختی تو هدف منه اگه نتونستی باهاش کنار بیای بگو نه.
شاید این بهترین فرصت ازدواجم باشه.
_ بگو بیان.
لبخند رضایتبخشی روی لب هاش نشست.
_ بیان که چی بشه?
_ باید باهاش حرف بزنم. از من هیچی نمیدونه
معنیدار نگاهم کرد
_علیرضا من نمیدونستم باید بهش بگم یا نه
_ الان میدونی
_نمیدونم ولی باید بدونه
نفس سنگی کشید وخودکارش رو برداشت.
_میگم آخر هفته بیاد حرف های اخرتون رو بزنید.
با سر حرفش رو تایید کردم.
_عروسی افشار کی هست?
_پنج شنبه
_میگم جمعه بیان
_منم قرار خاستگاری تو رو چهارشنبه بزارم?
کلافه نگاهم کرد
_ گفتم اول تو
_چه ربطی به هم داریم من جدا تو هم جدا. تو چهارشنبه من جمعه.
نگاهش رو به برگه هاش داد.
_ قرار بذارم?
_ نه مثل اینکه بیخیال من نمیشی
_ چقدر ناز داری بابا سی و چهار سالته پیر شدی دیگه
_چند سالشه
_مهمه برات?
_ دوست ندارم اختلاف سنیمون زیاد باشه.
_ نمی دونم می پرسم از میترا
لبخند پر از شیطنتی زدم و نگاهش کردم
_ ولی یادمه یه بار عاشق یه دختر بودی که از خودت سیزده سال کوچکتر بود.
_اون فرق داشت.
تاکیدی گفتم
_ بله، حال شرایطت برای ازدواج همون هایی که به من گفتی
_اونا رو خودم میگم بعش گفتم بپرس چند سالشه. مدرک تحصیلیشم بپرس.الانم بلند شو برو بدون اینکه بوی سوختگی خونه رو برداره غذا بزار، ببینم میتونی یا قراره ابرومون جلوی خانواده ی عباسی بره
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕