هدایت شده از حضرت مادر
#صدقهاولماهقمریفراموشنشه
عزیزان برای خانمی که چند سال درگیر بیماری روماتیسم و توانایی خرید داروها و پیگیری درمان نداشتن و الان مریضیشون به سیل استخوانی رسیده و توان شستن لباس با دست ندارن برای خرید لباسشویی نزدیک#۷میلیونجمعشده شرایط مالی خوبی ندارن همسرشون کارگر هستن هر عزیزی میتونه از ۲۵یا ۵۰هزار یا بیشتر کمک کنید خیلی از وسایل زندگیشون دیگه قابل استفاده نیست
به نیابت از #اهلبیت یا #شهدا یا #امواتتون واریز بزنید
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر
اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد
به این شماره کارت واریز بزنید
بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255
محمدی
عزیزان اگر بیشتر جمع شد برای کارهای خیر دیگه ای هزینه میشه
https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
رسید رو برای ادمین بفرستید 🙏
@Karbala15
اجرتون باحضرت زهرا(س)
هدایت شده از حضرت مادر
امام صادق(ع)فرمودند:
#بحار_الانوار
از #صدقهشبوروزجمعه جا نمونید #هزاربرابر #ثواب داره ها
عزیزان فیلم و مدارک پزشکی این بنده خدا رو ببینید🙏
دوستانی که واریز میزنن بگن برای #صدقهماه قمری یا خرید#لباسشویی
عزیزان اگر بیشتر جمع شد برای کارهای خیر دیگه ای هزینه میشه
@Karbala15
https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
_😭😭😭😭
+چرا گریه میکنی؟
_دیروز مادر شوهرم اومد #خونمون، یخچالو باز کرد، دید که #میوه هارو با پلاستیک گذاشتم تو #یخچال، کلی #مسخرم کرد😭
+اخه کی دیگه از این کارا میکنه #دختر؟🤦♀
_خب من که بلد نیستم😢
+مگه تو کانال هنر خانه داری جویین نیستی؟😒
_نه، چی هست؟
+یه کاناله که ترفند #خونه داری یاد میده، این که چجور وسایل رو #تزئین کنی و خونت #شیک و #باکلاس باشه، تازه کلی کارای هنری هم داره...
_وااقعا؟ وای نمیدونستممم😳
+بیا لینکشو بهت میدم ولی به کسی نگیا🤫خزش میکنن..👇
https://eitaa.com/joinchat/1416102027C206c14c564
فقط یک نابغه میتونه در عرض ۱۵ دقیقه گوزن رو پیدا کنه😎
بزن رو لینک تا بهت بگم کجاش بود😅👇
https://eitaa.com/joinchat/2673672343Cc8cec83c1d
هدایت شده از حضرت مادر
سلام امام زمانم
🔹 مولای من مهدی جان️
🔹 از شما سپاسگزارم که هر صبح رخصت میدهید سلامتان کنم یادتان کنم
🔹 من با این سلام ها تازه میشوم
جان میگیرم
پرواز میکنم
🔹 اللهم عجل لولیک الفرج 🍃
#حضرتمادر
@Hazratmadar2
_😭😭😭😭
+چرا گریه میکنی؟
_دیروز مادر شوهرم اومد #خونمون، یخچالو باز کرد، دید که #میوه هارو با پلاستیک گذاشتم تو #یخچال، کلی #مسخرم کرد😭
+اخه کی دیگه از این کارا میکنه #دختر؟🤦♀
_خب من که بلد نیستم😢
+مگه تو کانال هنر خانه داری جویین نیستی؟😒
_نه، چی هست؟
+یه کاناله که ترفند #خونه داری یاد میده، این که چجور وسایل رو #تزئین کنی و خونت #شیک و #باکلاس باشه، تازه کلی کارای هنری هم داره...
_وااقعا؟ وای نمیدونستممم😳
+بیا لینکشو بهت میدم ولی به کسی نگیا🤫خزش میکنن..👇
https://eitaa.com/joinchat/1416102027C206c14c564
فقط یک نابغه میتونه در عرض ۱۵ دقیقه گوزن رو پیدا کنه😎
بزن رو لینک تا بهت بگم کجاش بود😅👇
https://eitaa.com/joinchat/2673672343Cc8cec83c1d
#پارت380
💕اوج نفرت💕
با ایستادن پدرشون همه ایستادند
_خوب اردشیرخان از مصاحبت با شما خیلی خوشحال شدم. دیگه رفع زحمت می کنیم انشاالله قرارهای بعدی هماهنگی باشه با خانم ها
_خواهش می کنم رحمت بودید مهمان حبیب خداست زحمتی نداره
حوصله شنیدن تعارفات رو ندارم اما چارهای هم ندارم. کنار میز ایستادم. با همه خداحافظی کردم امین روبروم ایستاد
_نگار خانم به برادرتون بگید اگر موافق بودن شمارتون رو بدن امید من از ایشون می گیرم
_باشه
_با اجازتون
سمت در رفت مینرا کنار گوشم گفت
_ ای بلا، چی بهش گفتی که هم اخمش توهمه هم ازت دل نکنده
_گفتم شناسنامم سفیده
دستم رو گرفت
_ آفرین کار خوبی کردی
شروع به جمع کردن میز وسایل پذیرایی کردم.
علیرضا و عمو.اقا آروم با هم حرف می زدم میترا هم سرگرم گوشیش بود.
چند بار از صحبتهای آروم بین عمو و علیرضا کلمه های صیغه نامه ثبت رسمی رامین رو شنیدم ولی ذهنم درگیر آینده بود دیگه تحمل شنیدن خبر بد رو نداشتم.
از روزی که علیرضا رفت بالا و طبق گفته ی میترا اون حرفها رو به احمدرضا زد دیگه خبری ازش نیست.
ظرفهایی روکه شسته بودم جابه جا کردم و کنار میترا نشستم.
گوشش رو کنار گذاشت.
_ناهید روانشناس خوبی میشه .خیلی پشتکار داره هر دقیقه سوال میپرسه.
سکوتم رو که دید پرسید
_خب چه خبر?
نیم نگاهی به علیرضا انداختم و با صدای آرومی گفتم
_ راستش یکم باهاش سرد حرف زدم
ابروهاش رو بالا داد
_ چرا مگه خودت نگفتی بیان
نفس سنگینی
_خودم گفتم قصد ازدواج هم دارم ولی تا نتونم با خودم و گذشتم کنار بیام به نظرم کار درستی نیست دل ببندم یا اجازه بدم کسی بهم دل ببنده.
_ پس بهش بگو بهت وابسته نشه.
_ برای همین با هاش سرد برخورد کردم. حتی از گذشتم هم.حرف نزدم. فقط در حد شناسنامم که سفید مونده
کمرش رو صاف کرد لب پایینش رو به دندون گرفت چشم هاش رو بست و به سختی نفس کشید.
_خوبی میترا جون
چشم هاش رو باز کرد و کمی جابجا شد.
_ ماه آخره یکم سنگینم
_کی به دنیا میاد?
_تا آخر همین ماه
_یعنی حدود بیست روز دیگه?
_ به امید خدا
لبخند شیطنت آمیزی روی لبهام ظاهر شد
_عمو آقا خیلی خوشحاله.
نگاه عاشقانه ای به همسرش انداخت
_خیلی. بیشتر از اینکه از وجود این بچه خوشحال باشم از خوشحالی اردشیر خوشحالم.
_دوست دارم اون روز که به دنیا میایند اولین نفری باشم که ببینمش.
_ نمیتونی
متعج پرسیدم
_چرا
_چون ده روز دیگه قراره بری
نگاه ناباورانم بین میترا و علیرضا جا به جا شد
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
عزیزان ۱۰میلیون ۵۰۰هزار برای خرید لباسشویی جمع شده ۱۳۰۰برای صدقه اول ماه که احتمالا لوازم تحریر برای دانش آموزهای که توان خرید ندارن بخریم
رفقا برای خرید لباسشویی ۷یا۸میلیون کمه
هر عزیزی میتونه کمک کنه صدقه بده یاعلی بگه واریز بزنه قدمی برای این خانواده برداریم
به نیابت از #اهلبیت یا #شهدا یا #امواتتون واریز بزنید
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255محمدی عزیزان اگر بیشتر جمع شد برای کارهای خیر دیگه ای هزینه میشه https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید 🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)
دوستانی که روزانه صدقه میدن
هر عزیزی میتونه صدقه بده کمک کنه یاعلی بگه واریز بزنه مشکل این خانواده بتونیم حل کنیم
#پارت381
قبل از اومدن مهمون ها داد به علیرضا
نگاهی به قیافه درموندم انداخت
_ خوشحال نشدی
_نمیدونم چرا میترسم
_ از چی ?
_میترسم برم دیگه برنگردم
خندید و دستم رو گرفت
_چرا قراره برنگردی
نگاهم رو به علیرضا که اصلاً متوجه من نبود دادم.
_نمیدونم
_ به دلت بد راه نده اگر از برادرتم مطمئن نیستی اردشیر ازش قول گرفته که اگر خودش هم قصد برگشتن نداشت توروبرگردونه.
نگران پرسیدم
_ مگه قراره برنگرده!
_شاید به خاطر مادربزرگش مجبور بمونه.
نگران به چشم هاش نگاه کردم.
_ خدا کنه مادربزرگش زود خوب بشه.
آرامشم رو از دست دادم . دوباره ذهنم درگیر شد. عمو اقا بعد از کلی صحبت کردن و نصیحت کردن در رابطه با آینده و ازدواج، همراه با میترا به خونشون برگشت.
علیرضا کنارم نشست. متوجه نگرانیم شد.
_ چرا ناراحتی امین حرفی بهت زده?
نفسم رو با صدای آه بیرون دادم.
_نه اون بنده خدا فقط شنید.
_چی بهش گفتی که اخمش تو هم بود.
بی اهمیت گفتم
_ول کنم مهم نیست.
معنیدار نگاهم کرد
_چرا مهم نیست
نگاهم رو به پایین دادم بحث در عوض کردم
_ پاسپورتم اومده ?
اومده. اما مثل اینکه از اومدنش خوشحال نیستی.
_خوشحالم. فقط فکر نمی کردم به این زودی قرار باشه بریم.
نفسش رو با صدای آه بیرون داد
_ میدونم دوست نداری بیای. ولی حال مادربزرگم خوب نیست. نمیتونم هم تنهات بذارم. از طرفی هم میترسم دیر برسم یک عمر عذاب وجدان رهام نکنه.
نگاهم کرد
_ اما اگر جوابت به امین مثبت باشه میشه که بمونی
نفسم رو سنگین بیرون دادم
_ نه، هات میام .باید یکم فکر کنم به خودش هم گفتم. بعد از سفر بهش جواب میدم.
لبخند رضایت بخشی زد
_نگار یه سوال ، می دونستی صیغه محرمیتون ثبت نشده بوده?
_ یعنی چی
_یعنی اون موقع که میخواسته محرمیتتون رو بخونه،
چون سنت قانونی نبوده. محضردار از لحاظ قانونی نمیتونسته بدون اجازه محرمیت رو بخونه
گویا بهش پول داده و راضیش کرده.
یاد حمایت تمام و کمال احمدرضا روزی که مادرش، برام خواستگار اورده بود، افتادم.
اونروز احمدرضا بهترین کار رو انجام داد. شاید اگر محرمش نمیشدم. شکوه نقشه دیگه ای برای آیندم میکشید.
_ احمدرضا اون روزها توی فشار بود.بهش حق می دهد اگر کاری کرده باشه.
ابرو هاش بالا رفت و کمی عصبی گفت
_ اون وقت تا کی قراره اینجوری بهش حق بدی?
بی اهمیت گفتم
_ این آخرین بار بود
_مطمئنی?
_قول میدم
نفس سنگینی کشید و ایستاد .
اگر می خواهی از کسی خداحافظی کنی بکن. یا می خوای خرید کنی زودتر انجام بده. ده روز دیگه میریم.
سمت اتاقش رفت. رفتن از ایران کار سختیه ولی الان تنها کاری که می تونم انجام بدم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از دُرنـجف
*امام باقر عليه السلام:
إنَّ اللّهَ عزّوجلّ جَعَلَ لِلشَّرِّ أقفالاً، وجَعَلَ مَفاتيحَ تِلكَ الأَقفالِ الشَّرابَ
خداوند عزّوجلّ براى بدى، قفل هايى قرار داده و شراب را كليدهاى اين قفل ها قرار داده است
#پارت382
💕اوج نفرت💕
ده روز هم به چشم به هم زدنی تموم شد. تنها کسی که باید ازش خداحافظی میکردم پروانه بود.
گوشی رو برداشتم شمارش رو گرفتم
با خوردن اولین بوق جواب داد
_سلام عزیز دلم
شوق و اشتیاق پروانه همیشه نسبت به من بیشتر بود
_سلام
_خوبی? یاد فقیر فقرا افتادی!
_زنگ زدم خداحافظی کنم.
_به سلامتی کجا?
_دارم با علیرضا میرم المان.
با ذوق گفت:
_خوشبحالت.
یه لحظه مکث کرد و با تردید ادامه داد:
_برای تفریح دیگه! نمیری که بمونی?
_نه تفریح نه موندن.
_نگار درست حرف بزن ببینم
_حال مادربزرگش خوب نیست داریم میریم پیشش.
نفس راحتی کشید
_گفتم پر نزنی.
لبخند روی لب هام نشست
._عروسیت کی هست?
_نزدیک عید تا اون موقع بیا باشه
_باشه. خیلی دوستت دارم.
صحبت با پروانه تمومی نداشت بعد از کلی حرف زدن قرار شد تا هر روز از المان بهش زنگ بزنم و با هم حرف بزنیم.
بعد از خداحافظی به چمدونم که گوشه ی اتاق بود نگاه کردم
دسته اش رو بلند کردم و روی زمین کشیدم.جلو در گذاشتم.
علیرضا انقدر خوشحال بود که انرژی مثبتش من رو هم گرفته بود.
برخلاف تصورم که موقع رفتن و میترا عمو اقا از صبح پایین باشن. هنوز نیامده بودن. هر چند که دیشب تلفنی ازشون خداحافظی کرده بودم.
به علیرضا نگاه کردم و به حالت شوخی گفت:
_نظرت چیه جا بذارمت?
لبخند زدم و با خیال راحت روی مبل نشستم.
_ جا بزار کیو میترسونی.
اخم نمایشی کرد.
_جا بذارمت که تو کجا بری!
لبخند شیطنت آمیزی زدم به طبقه بالا اشاره کردم
_جایی ندارم جز بالا.
_اتفاقاً برای اینکه بالا نری میبرمت.
با صدای بلند خندیدم. حساسیتش برای دوری من و احمدرضا واقعا برام جالب بود.
_ با ماشین خودت میریم?
_می خواستم آژانس بگیرم ولی اردشیر خان گفت میخواد همراهمون بیاد. با ماشین عموت میریم.
_ چرا پایین نیومدن.
_ حال میترا خانم خوب نبوده از دیروز رفتن خونه خواهرش گفت اون جاست.
صدای تلفن همراهش بلند شد به گوشیش نگاه کرد .کنار گوشش گذاشت
_جانم اردشیر خان
_حاضریم
_ چشم. دستتون هم درد نکنه.
گوشی رو قطع کرد رو به من گفت:
_ میگه ده دقیقه دیگه پایین باشید.
_تو راهه
_نه بالاست
ایستادم و روسری رو روی سرم مرتب کردم.
_من میرم پایین
_ صبر کن با هم بریم.
_ پس میرم بزنم آسانسور بیاد بالا چمدون ها رو بذاریم داخلش .
با سر حرفم رو تایید کرد
سمت در رفتم بازش کردم. چمدونم رو از خونه بیرون بردم. دکمه آسانسور رو فشار دادم و دوباره به خونه برگشتم.
دسته چمدون علیرضا رو کشیدم روی چرخ زیرش حرکت دادم.
چشمم به پاسپورتهای روی اپل افتاد. با چشم دنبال علیرضا گشتم تو حال نبود با صدای تقریبا بلند صداش کردم
_ببین علیرضا...
_ صبر کن الان میام بیرون.
صدا از سرویس میاومد.
جلوی آسانسور ایستادم صدای علیرضا اومد
_نگار کارم داری?
آسانسور باز شد بدون این که داخلش رو نگاه کنم پاهام رو جلوش گذاشتم تا بسته نشه. سرم رو چرخوندم و سمت درب به شوخی گفتم:
_پاسپورت من رو جا نذاری واقعی واقعی جام بزاری
. من دیگه هوایی شدم بیام آلمانا.
_خیالت راحت تو بیخ ریش خودمی تا آخر عمر
با صدای بلند خندیدم دسته ی چمدونم رو گرفتم تا داخل اسانسور ببرم. با دیدن احمدرضا توی آسانسور سرم یخ کرد. لبخند از روی لبم محو شد. چشم هام از دیدنش گرد شد. قلبم یک لحظه از جا کنده شد
با چشمای اشکی نگاهم می کرد تو چشم هاش زل زدم. پام رو آهسته از جلوی در آسانسور برداشتم اما نگاه از نگاهش بر نداشتم تا در آسانسور کاملاً بسته شد.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
#پارت383
💕اوج نفرت💕
به در بسته آسانسور خیره موندم. بغض سراغم اومد. ناخواسته اشک روی گونم ریخت. ایستادن روی پاهام کمی سخت شد. عقب عقب رفتم و به دیوار تکیه دادم و خودم روی دیوار سر دادم. روی زمین نشستم به در آسانسور نگاه کردم.
نفس هام صدا دار شدن و به سختی از سینم بالا می اومدن.
علیرضا بالای سرم ایستاد و نگران گفت
_ چی شد?
چی باید بهش بگم اصلا دلم نمیخواد فکر کنه من هنوز با دیدن احمدرضا حالم خراب میشه.
_ سرم گیج رفت
_ چرا گریه کردی?
تو چشم هاش خیره شدم و اشک از چشم روی گونم ریخت.
با گریه گفتم
_نمیدونم
مضطرب نگاهم کرد زیر بازوم رو گرفت
_ بلند شو بریم داخل یه آب قند بخور.
اشک هام رو پاک کردم با کمکش ایستادم. این بهترین فرصت بود برای وقتکشی و دور شدن احمدرضا از خونه.
به خونه برگشتیم آب قندی که برام درست کرده بود رو خوردم. احمدرضا متوجه شد که من دارم میرم آلمان، اصلا دلم نمی خواست از این اتفاقات با خبر بشه.
_ مطمئنی فقط سرت گیج رفته
سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم.
_بلند شو بریم
ایستادم و درمونده و ناچار سمت آسانسور رفتم. با باز شدن در چشم هام رو بستم دیگه تحمل دیدنش رو ندارم.
_چی شده دوباره
آروم چشم هام رو باز کردم و به فضای خالی آسانسور نگاه کردم نفس سنگین کشیدم و گفتم:
_آره. ولی مهم نیست.
آسانسور پایین ایستاد بعد از باز شدن در کشوییش. دوباره فضای خالی جلوش باعث خوشحالیم شد.
پام رو بیرون نگذاشته بودم که شنیدن استاد عباسی باعث شد دلم پایین بریزه.
مخاطبش پسر مش رحمت بود.
_ دستت درد نکنه نمیخواد خودشون اومدن.
علیرضا سمتش رفت. خوشبختانه امین همراهش نبود. با یک نگاه کلی و پراسترس فضا رو از نظر گذروندم مطمئن شدم تا احمدرضا نیست.
سلام و احوالپرسی کردن . من هم سلام آرومی گفتم استاد عباسی گفت
_ امین از صبح بیدار شده میگه بریم فرودگاه.
علی رضا به اطراف نگاه کرد
_ پس کجاست ?
_بیرونه
دسته چمدون رو از دستم گرفت لبخند بی جونی زدم به چهرم نگاه کرد
_خوبید شما?
_ممنون استاد.
لبخند بی جونی زدم و دنبالشون سمت در خروجی حرکت کردم. در باز شد با دیدن امین که دسته گل کوچک قشنگی دستش بود و با لبخند نگاهم میکرد اصلا خوشحال نشدم.
از در بیرون رفتم جلو اومد و روبروم ایستاد.
_ سلام
نفس سنگین کشیدم و آروم لب زدم
_سلام
دسته گل رو سمتم گرفت
_ قابل شما رو نداره
به گل نگاه کردم دست دراز کردم و با کمی تعلل دسته گل رو ازش گرفتم کنار رفت و با دست به ماشینش اشاره کرد.
_ اگر اجازه بدید تا فرودگاه با هم باشیم.
دوست ندارم قبول کنم کلافه به اطراف نگاه کردم. نگاهم روی مرد آشنایی که به ماشین تکیه داده بود و با حسرت نگاهم میکرد خیره موند. فوری نگاهم رو به امین دادم.
_ ببخشید من حالم خوب نیست باید با ماشین برادرم برم.
ناامید گفت:
_ باشه هرجور راحتید.
سمت علیرضا که کنار عمو آقا ایستاده بود رفتم دلم میخواد دسته گل را پرت کنم روی زمین.
عمواقا با دیدن چشم های اشکیم دست هاش رو باز کرد من رو در آغوش گرفت. کنار گوشم گفت
_ یه شمال رفتی و اومدی داشتم می مردم. خیلی سخته تحمل دوریت.
این بهترین فرصت بود برای خالی کردن بغض توی گلوم.
با صدای بلند شروع به گریه کردن کردم.
گریه ای که از عشق خشک شده توی قلبم، به بهانه دلتنگی آغوش دلسوز ترین پدر دنیا، می ریختم، برای آرامش قلبم بی نهایت لازم بود.
دستش رو پشت کمرم کشید و ازم فاصله گرفت.
پیشونیم رو بوسید علیرضا در ماشین رو باز کرد با سر اشاره کرد تا بشینم
متوجه حضور احمدرضا که هنوز کنار ماشینش بود، بودم. دلم میخواست باز هم نگاهش کنم اما نباید این کار رو بکنم سمت ماشین رفتم نتونستم طاقت بیارم و لحظه آخر قبل از نشستن دوباره نگاهم به نگاهش گره خورد. توی ماشین نشستم علیرضا در رو بست و کنار عمو اقا روی صندلی جلو نشست.
صدای اروم گریه کردنم تمام فضای ماشین رو پر کرده. خوشبختانه ماشین بر خلاف جهتی که احمدرضا ایستاده بود حرکت کرد.
سرم رو به شیشه ی ماشین تکیه دادم و آروم اشک ریختم.
واقعاً خوشحالم که کسی متوجه نشد من چرا گریه می کنم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت384
💕اوج نفرت💕
به علیرضا که با لباس مشکی روی مبل خونه ی مادربزرگش نشسته بود نگاه کردم. آرنجش رو روی زانوهاش و انگشت هاش رو بین موهاش فرو کرده بود.
با اینکه ازخاکسپاری یک هفته می گذشت ولی هنوز مثل اول ناراحته و اشک میریزه.
خدا رو شکر میکنم که شش ماه پیش با اومدنش مخالفت نکردم و تونست ماه های آخر عمرش کنارش باشه.
پیرزن خونگرم و مهربونی بود. میتونم به جرات بگم تو به آرامش رسیدنم خیلی موثر بود. روزهای اول حال روحی مناسبی نداشتم به درخواست علیرضا من هم مادربزرگش رو عزیز صدا میکردم.
بار اول که همدیگر رو دیدیم فقط گریه کرد بعد ها گفت
_ دلش برای مادرم تنگ شده بود و از خدا خواسته تا فقط یک بار دیگه بتونه ببینش بل دیدن من به آرزوش رسیده بود.
اول نمی تونستم باهاش گرم بگیرم اما محبتاش رنگ واقعیت داشت و کم کم بهش وابسته شدم.
کنار علیرضا نشستم. سر بلند کرد و با لبخند نگاهم کرد.
_خیلی مهربون بود. حق داری انقدر دلتنگش باشی.
نفسش رو با صدای آه برون داد.اشک توی چشم هاش حلقه بست
_به خاطر پیدا کردنت تنهاش گذاشتم
_متاسفم
عزیزم تو چرا متاسفی? روزگار اینطوری خواست.
بهونه ب آلمان موندنمون تموم شده بود. واقعاً بیقرار عمو آقا بودم
_ میگم ...
یکم نگاهش کردم و سرم رو پایین انداختم.
_کی بر می گردیم?
نفس سنگین کشید و ایستاد
_به زودی
بسمت اتاق مادربزرگش رفت.
_یعنی به عمو اقا بگم?
همانطور که سمت اتاق میرفت سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد.خ
هیچ وقت تو این شش ماه به عمو اقا نگفتم که اون روز احمد رضا رو دیدم در واقع به هیچکس نگفتم. خودم هم فراموش کردم.
اما درگیری ذهنی که برام درست کرد باعث شد تا نتونم به امین هم
فکر کنم.
این دوری واقعا برام لازم و باعث شد تا ته مونده عشق و باقیمانده علاقمبه احمدرضا هم از بین بره.
گوشی خونه رو برداشتم و شماره عمو آقا رو گرفتم. بعد از چند لحظه صداش توی گوشی پیچید.
_ سلام نگار جان
گریه احمدرضا پسر شش ماهه عمو آقا رو حسابی دوست داشتم.
ذوق زده گفتم:
_ سلام. ای جانم چرا گریه میکنه?
از وقتی به دنیا اومده اخلاق عمو اقا حسابی عوض شده. ولی همیشه خسته ست.
_میترا رفته دستشویی مادرش رو می خواد. علیرضا بهتر شده?
_آروم شده ولی همچنان بی قراره.
_کی بر میگردید?
شنیدن صدای عمو اقا بین صدای جیغ و گریه بچه واقعا سخته
_ زنگ زدم همینو بگم قراره برگردیم.
صدای میترا باعث شد تا صدای گریه به ناله های پی در پی تبدیل بشه.
_ای جان مامانم،چی شده?
صدای گریه کاملا قطع شد. عمو آقا گفت
_حرف اخرت رو نشنیدم نگار جان یه بار دیگه بگو
میترا بچه رو از بغلش گرفته بود.
_ گفتم زنگ زدم بگم قراره برگردیم.
_بلیط گرفتید ?
_نه هنوز فقط گفت که به زودی برمیگردیم.
_خیلی دلتنگم دعا میکنم زودتر برگردی
_ چه خبر
عمو اقا مکثی کرد و با تردید پرسید
_از کجا?
این مکث و این سوال یعنی خبری از تهران داره
_از میترا جون
نفس سنگینی کشید
_خوبه در گیر بچس
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
#پارت385
💕اوج نفرت💕
تمرکزم برای صحبت رو از دست دادم.
عمو آقا هم متوجه شد ولی حرفی نزد گوشی رو قطع کردم.
با صدای علیرضا به اتاق مادربزرگش نگاه کردم.
_ نگار یه لحظه بیا
سمت اتاق رفتم. توی چهار چوب در ایستادم.
_ بیا بشین کارت دارم
جلو رفتم و کنارش روی تخت نشستم
_این مدت که اینجا بودیم از عمو خواستم با استفاده از وکالت نامه ای که داره برای عوض کردن شناسنامه و برگردوندنش به اسم آرام پروا اقدام کنه دوست دارم با هویت واقعیت زندگی کنی.
خیلی سخت بوده ولی کارهاش رو انجام داده فقط مونده یه چند جا خودت رو ببره.
چهره ی باباحسین جلوی چشم هام اومد
_ من از اینکه نگار صولتی ام مشکلی ندارم
_هر کس باید با هویت خودش زندگی کنه
_هویت من همینه
_ نیست نگار جان ، نیست.
_ چه اهمیتی داره من چشم شهرتی داشته باشم.
تو چشم هام عمیق نگاه کرد
_ برای من مهمه تو رو تا آخر عمر نگار صدا می کنم چون باهاش آرامش داری. ولی تو آرام پروا هستی نه نگار
به چشم هاش خیره شدم ادامه داد
_ اگر واقعاً برات اهمیت نداره به خاطر من این کار رو انجام بده.
نفس سنگینی کشیدم
_ دلم میخواد صولتی بمونم اما اگر تو میخواهی پروا میشم.
لبخند رضایت بخشی روی لبهاش ظاهر شد.
_ هماهنگ کردم تا آخر هفته برگردیم ایران عباسی دیروز زنگ زد. به خاطر عزادار بودن من جلو نمیان. ولی خودم بعد از چهل روز بهشون میگم که بیان البته اگر جوابت مثبت باشه
_ من هیچ احساسی ندارم
_ فکر هات رو کردی
_ نه
ابروهاش رو بالا داد
_فکر نمیکنی کار اشتباهیه. شش ماه منتظرش گذاشتی بعد هنوز فکر نکردی
_من از اول بهش گفتم منتظر من نمونه
متعجب نگاهم کرد
_ تو چی گفتی?
نگاهم رو پایین انداختم
_ من اون روزها نتونسته بودم با خودم کنار بیام چطور می تونستم به کس دیگه ای فکر کنم وقتی ذهنم درگیر یک نفر دیگه بود
_چرا همون روزها نگفتی که اصلا نیان، گفتی بیان و با خانوادش اومدن که بهش بگی منتظر من نباش
_ میخواستم با خودم کنار بیام
یکم صداش رو بالا برد
_ اون رو کردی موش آزمایشگاهی کنار اومدن با خودت?
ناراحت نگاهش کردم
_ علیرضا با من اینجوری حرف نزن. من از اول به خودش گفتم، گفتم می خوام بهتون فکر کنم ولی منتظر جواب مثبت نباشید. باید خیلی فکر کنم اونم قبول کرد. میتونست بره ، میتونست قبول نکنه. من چراغ سبزی بهش نشون دادم.
_چراغ قرمز هم ندادی. پا در هوا نگهش داشتی.
_این قصد رو نداشتم.
_ولی این کار رو کردی.
_ من باید پیش خدا سربلند باشم که هستم. مهم نیست بقیه چی فکر می کنن.
عصبی گفت
_ من برات مهم نیستم?
خیره نگاهم کرد ایستاد و سمت در رفت
ناباورانه لب زدم
_علیرضا...
اهمیتی نداد از اتاق بیرون رفت ناخواسته ازم دلخور شد شاید تند حرف زدم از اتاق بیرون رفتم پشت به من ایستاده بود لیوان آبی که دستش بود رو آروم روی میز میزد.
_ ببخشید
تیر چرخید سمت
_چی رو?
سرم رو پایین انداختم
_ تو مهم ترین آدم زندگی منی
_ ولی حرفهای چند لحظه پیشت این رو نمی گفت.
تو چشماش زل زدم و با التماس گفتم
_ ببخشید معذرت می خوام
سمت اتاق قدم بر داشت.
_میخوام تنها باشم.
در رو بهم کوبید از شدت بسته شدن در کمی ترسیدم و به خودم جمع شدم. تو این مدت که با علیرضا هستم این اولین باره که عصبی شده. پشت در اتاق روی زمین نشستم به دیوار تکیه دادم و زانوهام رو بغل کردم من به غیر از علیرضا کسی رو ندارم. کاش باعث ناراحتیش نمیشدم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
#پارت386
💕اوج نفرت💕
به ساعت نگاه کردم نیم ساعتی بود که علیرضا در اتاق روی خودش بسته بود.
سرم رو روی زانوهام گذاشتم و چشم هام رو بستم. چشم هام گرم شدن. صدای پایین اومدن دستگیری اتاق باعث شد تا حواسم جمع بشه
علیرضا انقدر باهام مهربون بود که این قهر کوتاهش خیلی برام گرون تموم شده. کنارم نشست و دستش رو روی سرشونم گذاشت
فشار بغض باعث شد تا نتوتم سرم رو بالا بیارم.
_ عزیزم معذرت می خوام اعصابم برای عزیزم ضعیف شده بیخودی عصبانی شدم.
جواب ندادم
_نگار به من نگاه کن
آروم سرم رو بالا آوردم با چشمای اشکی به چشم هاش ذل زدم .
شاید به خاطر تنها بودنم از اول زندگی تا به الان باعث شده تا من جرأت قهر کردن ناز کردن برای کسی رو نداشته باشم.
اشک روی گونم ریخت با لبخند علیرضا گفتم
_ناراحت نیستم
علیرضا حال روحیم رو فهمید
غمگین نگاهم کرد ایستاد دستش رو به سمتم دراز کرد و ازم خواست تا دستش رو بگیرم.کاری رو که میخواست انجام دادم. کمک کرد تا بایستم.
کمی نگاهم کرد. نفس سنگینی کشید و سمت آشپزخونه رفت.
به اتاقی که توی این شش ماه مختص من بود رفتم. وسایلم رو مرتب داخل چمدون گذاشتم فقط مانتو شلواری رو که همیشه می پوشیدم دم دست گذاشتم.
از همین الان ذوق برگشت دارم.
دلم برای احمدرضای کوچولوی عمو آقا تنگ شده. هرچند که فقط عکسش رو از دیدم. احساس نزدیکی زیادی بهش دارم. دوست دارم زودتر برگردم و کنارخانواده ای که بی دریغ به محبت کردن زندگی کنم.
ده روز هم پشت سر هم گذشت در نهایت به ایران برگشتیم.
از پشت شیشه های بزرگ فرودگاه که حفاظ بین مسافران و استقبال کنند هاشون بود بین تعداد کمی که ایستاده بودن با چشم دنبال یه آشنا گشتم.
نگاهم به عمو افتاد. اما کسی که کنار عمو آقا ایستاده بود باعث شد تا لبخند از روی لب هام محو بشه.
امین چرا اومده. اصلاً کی بهش اطلاع داده که ما امروز میایم.
بالاخره علی رضا کارها رو انجام داد و چمدون به دست به سمت عمو آقا و امین رفتیم.
وقتی کمی نزدیک شدیم متوجه استاد عباسی که کمی اون طرف تر ایستاده بود شدم. با دیدن ما سمتمون اومد.
بی اختیار خودم رو توی آغوش عمو اقا انداختم و با دیدنش دوباره گریم گرفت کنار گوشم گفت
_ میری گریه می کنی میای گریه می کنی.حالت خوبه.
ازش فاصله گرفتم و با لبخند نگاهش کردم. واقعاً دلم براش تنگ شده بود.
_میترا کجاست?
_ خونه به خاطر احمدرضا نتونست بیاد.
سلام و احوالپرسی گرم اما رسمی هم با امین و استاد عباسی کردم. هرچی بود به خواست علیرضا قرار بود باهاش ازدواج کنم. نه اینکه بگم علاقهای به این ازدواج ندارم، نه، اما هنوز احساس می کنم نتونستم با امین کنار بیام.
لبخند مهربونی بهم زد دسته گل زیبایی رو که برام گرفته بود بهم هدیه دا. دست گل رو ازش گرفتم و تشکر کردم.
این بار چون که با ماشین برادرش آمده بود پیشنهاد تنها بودن رو بهم نداد و سوار ماشین شدیم از همون فرودگاه خانواده ی عباسی خداحافظی کردن و از ما جدا شدن. من بعد از شش ماه به خونه برگشتم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
#پارت387
💕اوج نفرت💕
علیرضا از توی هواپیما بهم گفته بود که مستقیم میریم خونه خودمون. اما شوق دیدن نوزاد عمواقا باعث شد تا اهمیتی به حرفهای قبلش ندم.
همراه با عمو آقا و به اجبار با علیرضا، طبقه سوم از آسانسور خارج شدیم.
پشت در خونه ایستادم فوری در زدم. صدای گرم و صمیمی ناهید رو شنیدم. در رو باز کرد. داخل رفتیم. سلام کردم و ناهید رو در آغوش گرفتم.
شاید به خاطر کمبود آدم توی زندگیمه که هر کس به اندازه سر سوزنی بهم نزدیک میشه بهش وابستگی پیدا می کنم.
چشمم به میترا افتاد و روسریش رو مرتب میکرد و بچه روی پاش بود.
جلو رفتم و سلامی گفتم و نگاهم روی پسر کوچولوش افتاد
_چقدر نازه
می خندید دستهاش رو بی هدف بهم میزد. خم شدم و بچه رو از روی پاش برداشتم.
_چقدر من تو رو دوست دارم
انگار واقعا برادر کوچکیمه.
بهم غریبی کرد و با لبهای اویزون خیره نگاهم کرد .لبم رو روی صورتش گذاشتم و تا می تونستم فشار دادم و بوسیدم. با صدای بلند گریه کرد.
صدای معترض اما پر از شوخی عموآقا بلند شد
_چیکار کردی بچم رو.
میترا خندید و بچه رو ازم گرفت.
کنارش نشستم و صورتش رو بوسیدم.
_ خیلی دلم براتون تنگ شده بود.
اشاره به بچه کردم
_ مخصوصا برای این فسقلی که فقط عکسش رو دیده بودم.
اخم های علیرضا تو هم بود میدونم چرا ناراحته از حضور احتمالی احمدرضا.
نهار رو که دست پخت ناهید بود بالا خوردیم موقع خداحافظی میترا گفت
_چند روز پیش که اردشیر گفت دارید بر میگردید یه کارگر گرفتم پایین رو نظافت کنه. همه جا رو زیر رو رو جارو کشید جز اتاق تو ببخشید اگر تمیز نیست
_این چه حرفیه. دستتون هم درد نکنه
عمواقا و علی رضا اروم با هم حرف میزدن. بالاخره حرفشون تموم شد و به پایین برگشتیم. بعد از شش ماه وارد خونه خودمون شدیم.
خسته بودم. دلم برای خونمون تنگ شده بود. علیرضا با چمدون به اتاقش رفت کمی دلخور بود باهام حرف نزد.
نمی تونم درکش کنم من که می دونستم کسی بالا نیست. چرا نمیذاره برم.
من هم سراغ اتاقم رفتم. در رو باز کردم. با دیدن تختم لبخند زدم. کل اتاق رو خاک گرفته بود. لباس هام رو عوض کردم چمدونم رو کنار کمد گذاشت.
ملافه ی تخت رو جمع کردم یه جاروی سر سری به اتاق کشیدم و خودم رو روی تخت رها کردم. بعد از یک سفر طولانی واقعاً نیاز به استراحت دارم. چشمهام رو بستم و خوابیدم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
#پارت388
چند هفتهای از اومدنمون میگذشت عمو آقا مشکی رو از تن علیرضا در اورده بود.
کارهای علیرضا برای برگشتن به دانشگاه خیلی زود انجام شد ولی من باید تا شروع ترم جدید صبر کنم.
نزدیک عروسی پروانه بود کارت عروسی هم برام آورده بود برخلاف تصورم تهمینه سیاوش تو این مدت آشتی نکرده بودن. پروانه گفت که تهمینه ازدواج کرده و البته سیاوش هم برای برگشتنش اصراری نداشته.
از غیبت علیرضا استفاده کردم. لباس هام رو پوشیدم و به طبقه بالا رفتم.
در زدم و منتظر صدای بله گفتن ناهید موندم.
ولی میترا آهسته جواب داد
_بله
_نگارم
در رو باز کرد و دستش رو روی بینیش گذاشت و با سر به داخل اشاره کرد
_سلام خوابه
جوابش رو دادم از جلوی در کنار رفت و با لبخند وارد شدم .
بالا سر بچه که روی مبل تکی خوابونده بود، ایستادم.
با محبت و لبخند نگاهش کردم رو به میترا خیلی آروم گفتم
_دلم میخواد لپ هاش رو بخورم.
لبخند دندون نمایی زد به مبل کنار اشاره کرد کمی اون طرفتر از بچه نشستیم. میترا کنارم نشست نفس راحتی کشید
_ سه ساعت طول کشید تا بخوابه
_ حالا چرا انقدر می خوابونی این بیچاره رو . من هر وقت اومدم خواب بود.
خندید
_ اون موقع ها که تو میای خوابه
به اطراف نگاه کردم
_چه عجب ناهید نیست
سرش رو تکون داد
_ خیلی خانمه اگر تو این مدت نبود واقعا سخت میشد برام. خواهرم به خاطر قلبش زیاد نمی تونه کمکم کنه. تو هم که نبود.
_ الان کجاست
_دفتر است از اول هم کارآموز دفترم بود. ولی انقدر مهربون بود که الان شده خواهرم.
کمی فکر کرد و ادامه داد
_یه چیزی بگم بهش فکر می کنی?
سوالی نگاهش کردم
_دختر خیلی خوبیه اگر خواستی برای علیرضا زن بگیری مورد مناسبیه
با خوشحالی گفتم
_اره. چره خودم بهش فکر نکرده بودم. یعنی میشه
خوشحال تر از من گفت
_چرا نشه
_ شما باهاش حرف زدید
سرش رو بالا
_نه گفتم شاید خودت کس دیگه ای رو در نظر داشته باشی. اما دو سه باری که حرف برادرت شد. برای همون روزی که اینجا گرد و خاک کرد نظرش مثبت بود.
_ یعنی میشه. وای خیلی خوشحال شدم امشب بهش میگم.
به آشپزخونه اشاره کرد
_ فعلاً بلند شو دو تا چایی بیار بخوریم برای منم لیوانی بیار خیلی خستم
به آشپزخونه رفتم
_ راستی چرا...
سمتم چرخی همزمان دستش رو روی بینیش گذاشت به احمدرضا نگاه کرد.
از بلندی صدای من تکونی خورد ولی بیدار نشد. لبم رو به دندون گرفتم و لب زدم
_ بخشید
مسترا که از خوابیدن دوباره بچه خیالش راحت شد. لب زد
_ چایی
سینی چای رو برداشتم و جلوش گذاشتم
_ ببخشید من عادت ندارم حواسم نبود
_عیب نداره خدا رپ شکر که خوابید. حالا چی میخواستی بگی
_ می خواستم بپرسم از تهران چه خبر
نگاهش رو به چشمهام دادو معنی دار نگاهم کرد.
_ خبرهای خوبی ندارم ولی شاید از شنیدنشون خوشحال شی.
_چرا فکر می کنید من از خبرهای بد دیگران خوشحال میشم.
_ من فکر نمی کنم منطق اینو میگه. مگر اینکه تنفری که همه انتظار دارن، توی وجودت نباشه!
سرم رو پایین انداختم
_تنفر چی?