eitaa logo
زینبی ها
3.6هزار دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
3.4هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/16847855722639 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
رهبر انقلاب: احکام مسلم اسلامی تکلیف ما را روشن کرده است؛هر ملتی حق دارد از خاک خود از خانه‌ی خود از منافع خود در مقابل متجاوز دفاع کند
رهبر انقلاب: معنای این حرف این است که ملت فلسطین حق دارد در مقابل دشمنی که خاک او را تصرف کرده، خانه‌ی او را اشغال کرده، زندگی او را تباه کرده، بایستد.ملت فلسطین حق دارد، این یک منطق مستحکمی است که قوانین جهانی هم آن را تایید می‌کند.
طوفان الاقصی یک حرکت منطقی قانونی و منطق با قواعد بین‌المللی بود و حق با فلسطینی‌ها بود.
در ادامه فرمودند: کار دو سه شب قبل ما هم یک کار مشروع و منطقی بود👌کمترین مجازات برای رژیم غاصب صهیونیست در برابر رژیم گرگ صفت و یک هار آمریکا در منطقه بود💪
و فرمودند: ما در انجام این وظیفه نه تعلل میکنیم نه شتابزده میشیم! توجه کنید! آنچه که معقول است و نظر تصمیم گیران نظامی و سیاسی است در وقت خود انجام میگیرد و در آینده هم اگر لازم شد باز انجام خواهد گرفت😎
خطبه دوم به زبان عربی برای برادران عرب زبان ...قربان اینهمه محبتتون آقاجان که پدری میکنید برای امت های اسلامی🥲
‌ فقدان سیدحسن ما را عزادار کرد ولی این عزاداری از نوع سوگواری نیست این عزا، زنده کننده است.
‌ هرچند جسم سیدحسن از میان ما رفت ولی شخصیت او و روح او همچنان در میان هست و خواهد بود. او پرچم بلند مقاومت در برابر اهریمنان ستمگر بود.
🔴 عدم حضور سرلشکر باقری، سرلشکر رشید، سردار سلامی و سردار حاجی‌زاده در نماز جمعه یعنی آماده باش صد در صدی برای پاسخ کوبنده و سریع به کوچک‌ترین حماقت صهیونیست‌ها. اقتدار جمهوری اسلامی ایران رو با دیگر کشورها مقایسه کنید: فرمانده کل قوا، سران قوا، وزرا و تمامی افراد رده بالای کشور در نماز جمعه تاریخی ایران حاضرند؛ درباره مفهوم این اقتدار هزاران سطر باید نوشت.
رهبر انقلاب: هرچند جسم سیدحسن از میان ما رفت ولی شخصیت او و روح او همچنان در میان هست و خواهد بود.او پرچــ🇱🇧ـــــم بلند مقاومت در برابر اهریمنان ستمگر بود.‌ دچار ناامیدی نشوید!ما قبلا امام موسی صدر و سیدعباس موسوی را هم از دست دادیم، در مسیر مقاومت همبستگی خودشان را مضاعف کنید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
من هم جانِ ناقابلی دارم که می گویم خدایا از عمر من هرچه مانده بگیر و بر عُمر آقا و مقتدایم اضافه کن، شبیه آنچه که سید حسن گفت وشد.
هدایت شده از  حضرت مادر
چشمانم را میبندم و روزی که می‌آیی را تصور می‌کنم🕊 همه جا پیوسته نور است حتی تصور آمدنت هم زیباست ✨️ ✦السّلامُ عَلَیْڪَ یا صاحِبَ الزَّمانِ ✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا شَریڪَ الْقُرْآنِ ، ✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ
حلول ماه ربیع‌الثانی بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255
محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید واریزی رو برای ادمین ارسال کنید🙏 دوستان اگربیشترجمع بشه برای کارهای خیردیگه هزینه میشه @Karbala15
💕اوج نفرت💕 به ساعت نگاه کردم.یک ربعی گذشته بود. تاکسی تلفنی درخواست کردم و از خونه بیرون رفتم. نمیدونم از پله ها بروم یا آسانسور. دلم رو به دریا زدم و دکمه ی آسانسور رو فشار دادم. همزمان با باز شدن در دلم پایین ریخت. چشم هام رو بستم و با احتیاط بازشون کردم .دیدن فضای خالی آسانسور خوشحال شدم و داخلش رفتم. وارد سالن پایین شدم. صدای عموآقا باعث شد که کمی بترسم. از پشت دیوار آسانسور نگاهش کردم پشت به من ایستاده بود و با آقای خائف صحبت می‌کرد. از خدا خواستم تا من رو نبینه اگر خائف هم بهم نگاه کنه باعث میشه تا سربچرخونه و نذاره برم. بسم الهی گفتم رد شدم . خوشحال از اینکه من رو ندیده از ساختمان بیرون رفتم. سوار ملشینی که منتظرم بود شدم آدرس رو بهش دادم منتظرشدم تا به مقصد برسم. خدا کنه همسرش خونه نباشه تا من راحت بتونم با هاش حرف بزنم. حتما نیست که دعوتم کرده.بیست دقیقه بعد وارد یک کوچه شدیم راننده از سرعتش کم کرد و پلاک خونه ها رو با دقت نگاه کرد . بالاخره ایستاد کرایش رو حساب کردم و پیاده شدم. تنها زنگ خونه ی ویلایی پروانه رو فشار دادم صداش از تو ایفونشون پخش شد _بله نفس سنگینی کشیدم _منم پروانه _بیا تو عزیزم در رو بازکرد.وارد حیاط کوچیکش شدم. در ورودی بین حیاط و خونش رو باز کرد و با لبخند نگاهم کرد با دیدنش دوباره بغضم گرفت. توی آغوشش رفتم و اشک از چشم هام سرازیر شد. نگران نگاه کرد و گفت _چی شده اخه با چشم های اشکی بهش نگاه کردم _ نمیتونم بدون احمدرضا نمیتونم. هر جا نگاه میکنم میبینمش. صداش مدام تو سرم میپیچه، از فکرم بیرون نمیره. گریم شدت گرفت _چرا اینجوری شدم.من که فراموشش کرده بودم. من که دیگه بهش فکر نمیکردم.ما نمیتونیم با هم باشیم مادرش نمیزاره فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
‌_😭😭😭😭 +چرا گریه می‌کنی؟ _دیروز مادر شوهرم اومد ، یخچالو باز کرد، دید که هارو با پلاستیک گذاشتم تو ، کلی کرد😭 +اخه کی دیگه از این کارا می‌کنه ؟🤦‍♀ _خب من که بلد نیستم😢 +مگه تو کانال هنر خانه داری جویین نیستی؟😒 _نه، چی هست؟ +یه کاناله که ترفند داری یاد میده، این که چجور وسایل رو کنی و خونت و باشه، تازه کلی کارای هنری هم داره... _وااقعا؟ وای نمی‌دونستممم😳 +بیا لینکشو بهت می‌دم ولی به کسی نگیا🤫خزش می‌کنن..👇 https://eitaa.com/joinchat/1416102027C206c14c564
فقط یک‌ نابغه میتونه در عرض ۱۵ دقیقه گوزن رو پیدا کنه😎 بزن رو لینک تا بهت بگم کجاش بود😅👇 https://eitaa.com/joinchat/2673672343Cc8cec83c1d
هدایت شده از  حضرت مادر
گوهــــــر درخشان لبنان✨💎 چه تعبیر زیبایی داشتن آقا
هدایت شده از  حضرت مادر
صلابت حیدری ات را ارث از پدر برده ای ♥️✨
💕اوج نفرت💕 نگران نگاهم کرد _الهی بمیرم که اشکهات تمومی نداره. بیا بشین اینجا راهنماییم کرد. داخل رفتم. رنگ کرم قهوه ای خونش خیلی زیبا بود و قشنگ معلوم بود که این خونه خونه یه تازه عروسه. روی مبل نشستم و ظرف میوه ای که پروانه روی میز چیده بود نگاه کردم. دستم رو گرفت و گفت _چرا اینجوری شدی? _وقتی از آلمان برگشتیم. میترا به من گفت که اتفاق های خوبی تهران نیوفتاده وقتی کامل برام تعریف کرد تصمیم گرفتم تا اموالی که بهم رسیده رو بهشون برگردونم. _کدوم اموال? _ همونایی که پدربزرگم به نام پدرم کرده بود و سر لجبازی به پدر احمدرضا. به عمو اقا گفتم طبق قانون اسلام تقسمشون کنه. قصد و نیتی نداشتم. به فکر مرجان بودم.که حسابی تو هچل افتاده. اما وقتی این حرف به گوشش رسید گفته بود که برمیگرده شیراز تا با من حرف بزنه. منم همه حواسم پیش کسی بود که قرار بود باهاش ازدواج کنم. دلخور نگاهم کرد _قرار بود ازدواج کنی? _به خاطر علیرضا قبول کرده بودم برادر دوستش بود. چند جلسه ای با هم حرف زدیم ولی دیگه نتونستم ادامه بدم قرار گذاشتم تو پارک بهش گفتم نه اون که رفت بغض دوباره به گلوم چنگ انداخت _ دیدم احمدرضا جلوم ایستاده فکر کنم از خونه تعقیبم کرده بود پروانه من یک سال فقط خودم رو گول زدم. با دیدنش حالم خراب شد اشک روی گونم ریخت _ قلبش درد میکنه. _تو از کجا میدونی? _تو پارک گفت . میخواست خودش رو توجیه کنه. نذاشتم حرف بزنه. اما پشیمونم. دارم میمیرم .نفسم بالا و پایین نمیشه.دوستش دارم اما امکان پذیر نیست. _ چرا _مادرش نمیزاره خوشبخت باشیم. _خب جدا زندگی کنید. سرم رو بالا دادم _امروزم میگفت نمیتونم مادرم رو ترک کنم نفس سنگینی کشید _میخوای من زنگ بزنم بهش بگم که حرف دلت چیه? _نه نه اصلا . تو پارک هم باهاش خوب حرف نزدم. دوستش دارم ولی... صدای گوشیم بلند شد از کیفم بیرون اوردم _علیرضا ست _نمیخوای جواب بدی دستمالی از روی نیز برداشتم و اب بینیم رو پاک کردم _نه. حوصله ی هیچ کس رو ندارم. _میخوای چی کار کنی? _نمیدونم فقط انقدر دلم سنگین بود دوست داشتم به یه نفر بگم. بشقاب میوه رو جلوم گذاشت و پرتقال و سیبی داخلش گذاشت به خونش نگاه کردم _اقای ناصری نیست _نه دانشگاهه. منم کلاس داشتم به خاطر تو اومدم خونه _ببخشید مزاحمت شدم صدای تلفن همراهم دوباره بلند شد _علیرضا ول کن نیست _به غیر این باشه جای تعجب داره. جواب بده گفت بیا بگو نمیام کلافه گوشی رو برداشتم با دیدن شماره ی عمو اقا نفس حرصیم رو بیرون دادم زیر لب گفتم _باز همه رو خبر کرد. تماس قطع شد و بلافاصله شماره ی علیرضا رو صفحه ظاهر شد انگشتم رو روی صفحه کشیدم کنار گوشم گذاشتم _بله صدای فریادش باعث شد تا برای لحظه ای گوشی رو از گوشم فاصله بدم _کجایی? انقدر صدا بلند بود که پروانه هم شنید _اوه اوه چه عصبانیه دوباره گوشی رو کنار گوشم گذاشتم _بیرونم _نگار کجایی? _مگه من بچم. چرا داد میزنی. اومدم جایی کارم تموم شه برمیگردم. _اره بچه ای، خیلی هم بچه ای. بگو کجایی بیام دنبالت _نمیخوام بیای خودم میام. کمی مکث کرد و گفت _با کی بیرونی! _تنهام _نگار من به خاطر تو دارم دست و پا میزنم. جواب من این نیست به پروانه نگاه کردم _خونه ی دوستمم _دوست کیه _افشار _یعنی اگه به تو حرف نزد هر کاری دلت بخواد میکنی. انگار نه انگار بزرگ تر داری ادرس رو بفرست برام بیام دنبالت _خودم... به صفحه ی گوشی نگاه کردم رو به پروانه گفتم _قطع کرد _خب چرا به کسی نگفتی _نمیزاشتن بیام _الان میخواد بیاد دنبالت _اره منتظره ادرسه ناراحت گفت _نهار گذاشتم من _ببخشید. ادرس رو بدم بهش? با سر تایید کرد. ادرس رو براش فرستادم. ایستادم _بشین حالا _نه برم سر خیابون تا بیاد دستم رو گرفت _بشین احتمالا فهمیده احمدرضا شیرازه فکر میکنه با اونی بزار بیاد زنگ بزنه با هم بریم بیرون سو تفاهم براش برطرف بشه حق با پروانه بود نشستم و منتظر تماسش موندم فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
💕اوج نفرت💕 اضطراب گرفتم. باید چی جواب علیرضا رو بدم. به پروانه نگاه کردم متوجه استرسم شد. دستم را گرفت و سعی کرد با ماساژ دادن از استرسم کم کنه اما فایده ای نداشت. ده دقیقه ای نگذشته بود که صدای تلفن همراهم بلند شده با دیدن اسم علیرضا کمی توی دلم خالی شد. گوشی رو جواب دادم و کنار گوشم گذاشتم _ سلام. _ بیا بیرون تماس رو قطع کرد. رو به پروانه گفتم - تو رو خدا ببخشید باعث ناراحتیت شدم _ نه ناراحت نشدم فقط اینبار خواستی بیای به یکی بگو _پروانه خسته شدم. صورتم رو بوسید _صبر باهات بیام. سمت اتاقش رفت و با چادر سفیدی بیرون اومد و با هم قدم شدیم کفش هام رو پوشیدم سمت در رفتم زبانه در رو به عقب کشیدم و وارد کوچه شده و ماشین سفید علیرضا رو دیدم. احساس کردم از اینکه از در خونه اومدم بیرون و کنار پروانه هستم چهره‌اش از عصبانیت اولیه خارج شد. ولی همچنان جدی بود و اخم داشت. از ماشین پیاده شد با پروانه جلو رفتیم حرفی نزدم پروانه سلام کرد علیرضا لبخند کمرنگی زد و جوابش رو داد بدون اینکه حرفی بزنم آهسته از پروانه خداحافظی کردم و روی صندلی ماشین نشستم و در رو بستم. پروانه چیزی به علیرضا گفت شیشه بالا بود و من متوجه نشدم انقدر حالم خرابه که اهمیتی هم برام نداره. علیرضا کنارم نشست ماشین رو روشن کرد و راه افتاد منتظر بودم سرزنشم کنه و انتظارم زیاد طولانی نبود . _نگار واقعا چی پیش خودت فکر می کنی که یهو غیبت میزنه. جوابی ندادم و فقط رو به رو نگاه کردم _ الان سکوت جواب منه کارم اشتباه بود اما واقعاً نیاز به این تنهایی صحبت با پروانه داشت. فکر نکنم علیرضا درکم کنه هیچ کس نمیتونه من رو درک کنه شرایط من شرایطی که تنها برای من به وجود اومده. با دستش اروم روی پام زد _ جواب نمیدی _ چی باید بگم _ برای چی نگفته بودی _ برای اینکه تو سرم داد بزنی. نگاهش کردم. نفسش رو پر صدا بیرون داد و گفت _ چقدر رو داری! دنده رو عوض کرد و به سرعت ماشین اضافه کرد. چشم هام رو بستم . سرم رو به شیشه ماشین تکیه دادم ترجیح دادم نه جایی رو ببینم نه حرفی بزنم. ماشین ایستاد و صدای بسته شدن در ماشین بلند شد. علیرضا پیاده شده اما همچنان دلم نمیخواد چشم هام رو باز کنم تا اطرافم رو ببینم. چند ضربه به شیشه ماشین زد . نیم نگاهی بهش انداختم و شیشه رو پایین دادم. _بله _ تشریف نمیارین پایین. به اطراف نگاه کردم _ اینجاکجاست _ بیا کارت دارم _ علیرضا من اصلا حوصله ندارم بیا بریم خونه. در ماشین رو باز کرد دستم رو گرفت و کشید و کلافه گفت: _ پیاده شو ببینم بی میل به اطراف نگاه کردم _نهار که بهمون نمیدی یا ول می کن میای بیرون یا میسوزونی حداقل بیا بریم اینجا یه چی بخوریم. غذایی رو که قراره زنگ بزنیم بیاره اونجا رو هم اینجا می خوریم. به رستوران پشت سر علیرضا نگاه کردم اشتهایی به غذا ندارم اما ترجیح میدم کمتر صحبت کند باهاش هم قدم شدم وارد رستوران شدیم. روی اولین صندلی نشستم. علیرضا سمت سرویس رفت و چند لحظه بعد در حالی که با دستمال کاغذی که دستش بود دستهایش رو خوش می کرد روی صندلی کنار من نشست. توی چشمام خیره شد. _خیلی از دستت عصبانیم. نگار در برابر کارهایی که می‌کنی اصلا نمیدونم باید چطور رفتار کنم. فقط نگاهش کردم حرف نزدم _ کلافم از خودسر بودنت، از کارهایی که می کنی. از این سکوت که بیشتر عصبانیم میکنخ. خیلی دارم خودم رو کنترل می کنم. سرم رو پایین گرفتم و به گلدون روی میز نگاه کردم. _چی به امین گفتی؟ متعجب نگاهش کردم _هیچی .معنی دار نگاهم کرد _مطمعنی؟ ته دلم خالی شد _امید امروز تو دانشگاه گفت تو به امین گفتی نتونستی با خودت کنار بیای نتونستی یکی رو از دلت بیرون کنی. بره یه جوری هم بگه نه که من فکر کنم اون نخواسته تپش قلبم بالا رفت. چرا همه چیز رو گفته فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌