حلول ماه ربیعالثانی
#صدقهاولماهقمریفراموشنشه
بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید واریزی رو برای ادمین ارسال کنید🙏 دوستان اگربیشترجمع بشه برای کارهای خیردیگه هزینه میشه @Karbala15
#پارت421
💕اوج نفرت💕
به ساعت نگاه کردم.یک ربعی گذشته بود. تاکسی تلفنی درخواست کردم و از خونه بیرون رفتم. نمیدونم از پله ها بروم یا آسانسور. دلم رو به دریا زدم و دکمه ی آسانسور رو فشار دادم.
همزمان با باز شدن در دلم پایین ریخت. چشم هام رو بستم و با احتیاط بازشون کردم .دیدن فضای خالی آسانسور خوشحال شدم و داخلش رفتم.
وارد سالن پایین شدم. صدای عموآقا باعث شد که کمی بترسم.
از پشت دیوار آسانسور نگاهش کردم پشت به من ایستاده بود و با آقای خائف صحبت میکرد.
از خدا خواستم تا من رو نبینه اگر خائف هم بهم نگاه کنه باعث میشه تا سربچرخونه و نذاره برم. بسم الهی گفتم رد شدم . خوشحال از اینکه من رو ندیده از ساختمان بیرون رفتم.
سوار ملشینی که منتظرم بود شدم آدرس رو بهش دادم منتظرشدم تا به مقصد برسم.
خدا کنه همسرش خونه نباشه تا من راحت بتونم با هاش حرف بزنم. حتما نیست که دعوتم کرده.بیست دقیقه بعد وارد یک کوچه شدیم راننده از سرعتش کم کرد و پلاک خونه ها رو با دقت نگاه کرد .
بالاخره ایستاد کرایش رو حساب کردم و پیاده شدم.
تنها زنگ خونه ی ویلایی پروانه رو فشار دادم
صداش از تو ایفونشون پخش شد
_بله
نفس سنگینی کشیدم
_منم پروانه
_بیا تو عزیزم
در رو بازکرد.وارد حیاط کوچیکش شدم.
در ورودی بین حیاط و خونش رو باز کرد و با لبخند نگاهم کرد
با دیدنش دوباره بغضم گرفت.
توی آغوشش رفتم و اشک از چشم هام سرازیر شد.
نگران نگاه کرد و گفت
_چی شده اخه
با چشم های اشکی بهش نگاه کردم
_ نمیتونم بدون احمدرضا نمیتونم. هر جا نگاه میکنم میبینمش. صداش مدام تو سرم میپیچه، از فکرم بیرون نمیره.
گریم شدت گرفت
_چرا اینجوری شدم.من که فراموشش کرده بودم. من که دیگه بهش فکر نمیکردم.ما نمیتونیم با هم باشیم مادرش نمیزاره
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
_😭😭😭😭
+چرا گریه میکنی؟
_دیروز مادر شوهرم اومد #خونمون، یخچالو باز کرد، دید که #میوه هارو با پلاستیک گذاشتم تو #یخچال، کلی #مسخرم کرد😭
+اخه کی دیگه از این کارا میکنه #دختر؟🤦♀
_خب من که بلد نیستم😢
+مگه تو کانال هنر خانه داری جویین نیستی؟😒
_نه، چی هست؟
+یه کاناله که ترفند #خونه داری یاد میده، این که چجور وسایل رو #تزئین کنی و خونت #شیک و #باکلاس باشه، تازه کلی کارای هنری هم داره...
_وااقعا؟ وای نمیدونستممم😳
+بیا لینکشو بهت میدم ولی به کسی نگیا🤫خزش میکنن..👇
https://eitaa.com/joinchat/1416102027C206c14c564
فقط یک نابغه میتونه در عرض ۱۵ دقیقه گوزن رو پیدا کنه😎
بزن رو لینک تا بهت بگم کجاش بود😅👇
https://eitaa.com/joinchat/2673672343Cc8cec83c1d
هدایت شده از دُرنـجف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من دلم تنگه برات . . ❤️🩹
#پارت422
💕اوج نفرت💕
نگران نگاهم کرد
_الهی بمیرم که اشکهات تمومی نداره. بیا بشین اینجا
راهنماییم کرد. داخل رفتم.
رنگ کرم قهوه ای خونش خیلی زیبا بود و قشنگ معلوم بود که این خونه خونه یه تازه عروسه.
روی مبل نشستم و ظرف میوه ای که پروانه روی میز چیده بود نگاه کردم.
دستم رو گرفت و گفت
_چرا اینجوری شدی?
_وقتی از آلمان برگشتیم. میترا به من گفت که اتفاق های خوبی تهران نیوفتاده
وقتی کامل برام تعریف کرد
تصمیم گرفتم تا اموالی که بهم رسیده رو بهشون برگردونم.
_کدوم اموال?
_ همونایی که پدربزرگم به نام پدرم کرده بود و سر لجبازی به پدر احمدرضا. به عمو اقا گفتم طبق قانون اسلام تقسمشون کنه.
قصد و نیتی نداشتم. به فکر مرجان بودم.که حسابی تو هچل افتاده.
اما وقتی این حرف به گوشش رسید گفته بود که برمیگرده شیراز تا با من حرف بزنه. منم همه حواسم پیش کسی بود که قرار بود باهاش ازدواج کنم.
دلخور نگاهم کرد
_قرار بود ازدواج کنی?
_به خاطر علیرضا قبول کرده بودم
برادر دوستش بود. چند جلسه ای با هم حرف زدیم ولی دیگه نتونستم ادامه بدم قرار گذاشتم تو پارک بهش گفتم نه اون که رفت
بغض دوباره به گلوم چنگ انداخت
_ دیدم احمدرضا جلوم ایستاده فکر کنم از خونه تعقیبم کرده بود پروانه من یک سال فقط خودم رو گول زدم. با دیدنش حالم خراب شد
اشک روی گونم ریخت
_ قلبش درد میکنه.
_تو از کجا میدونی?
_تو پارک گفت . میخواست خودش رو توجیه کنه. نذاشتم حرف بزنه. اما پشیمونم. دارم میمیرم .نفسم بالا و پایین نمیشه.دوستش دارم اما امکان پذیر نیست.
_ چرا
_مادرش نمیزاره خوشبخت باشیم.
_خب جدا زندگی کنید.
سرم رو بالا دادم
_امروزم میگفت نمیتونم مادرم رو ترک کنم
نفس سنگینی کشید
_میخوای من زنگ بزنم بهش بگم که حرف دلت چیه?
_نه نه اصلا . تو پارک هم باهاش خوب حرف نزدم. دوستش دارم ولی...
صدای گوشیم بلند شد از کیفم بیرون اوردم
_علیرضا ست
_نمیخوای جواب بدی
دستمالی از روی نیز برداشتم و اب بینیم رو پاک کردم
_نه. حوصله ی هیچ کس رو ندارم.
_میخوای چی کار کنی?
_نمیدونم فقط انقدر دلم سنگین بود دوست داشتم به یه نفر بگم.
بشقاب میوه رو جلوم گذاشت و پرتقال و سیبی داخلش گذاشت به خونش نگاه کردم
_اقای ناصری نیست
_نه دانشگاهه. منم کلاس داشتم به خاطر تو اومدم خونه
_ببخشید مزاحمت شدم
صدای تلفن همراهم دوباره بلند شد
_علیرضا ول کن نیست
_به غیر این باشه جای تعجب داره. جواب بده گفت بیا بگو نمیام
کلافه گوشی رو برداشتم با دیدن شماره ی عمو اقا نفس حرصیم رو بیرون دادم زیر لب گفتم
_باز همه رو خبر کرد.
تماس قطع شد و بلافاصله شماره ی علیرضا رو صفحه ظاهر شد
انگشتم رو روی صفحه کشیدم کنار گوشم گذاشتم
_بله
صدای فریادش باعث شد تا برای لحظه ای گوشی رو از گوشم فاصله بدم
_کجایی?
انقدر صدا بلند بود که پروانه هم شنید
_اوه اوه چه عصبانیه
دوباره گوشی رو کنار گوشم گذاشتم
_بیرونم
_نگار کجایی?
_مگه من بچم. چرا داد میزنی. اومدم جایی کارم تموم شه برمیگردم.
_اره بچه ای، خیلی هم بچه ای. بگو کجایی بیام دنبالت
_نمیخوام بیای خودم میام.
کمی مکث کرد و گفت
_با کی بیرونی!
_تنهام
_نگار من به خاطر تو دارم دست و پا میزنم. جواب من این نیست
به پروانه نگاه کردم
_خونه ی دوستمم
_دوست کیه
_افشار
_یعنی اگه به تو حرف نزد هر کاری دلت بخواد میکنی. انگار نه انگار بزرگ تر داری ادرس رو بفرست برام بیام دنبالت
_خودم...
به صفحه ی گوشی نگاه کردم رو به پروانه گفتم
_قطع کرد
_خب چرا به کسی نگفتی
_نمیزاشتن بیام
_الان میخواد بیاد دنبالت
_اره منتظره ادرسه
ناراحت گفت
_نهار گذاشتم من
_ببخشید. ادرس رو بدم بهش?
با سر تایید کرد. ادرس رو براش فرستادم.
ایستادم
_بشین حالا
_نه برم سر خیابون تا بیاد
دستم رو گرفت
_بشین احتمالا فهمیده احمدرضا شیرازه فکر میکنه با اونی بزار بیاد زنگ بزنه با هم بریم بیرون سو تفاهم براش برطرف بشه
حق با پروانه بود نشستم و منتظر تماسش موندم
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
#پارت423
💕اوج نفرت💕
اضطراب گرفتم. باید چی جواب علیرضا رو بدم. به پروانه نگاه کردم متوجه استرسم شد. دستم را گرفت و سعی کرد با ماساژ دادن از استرسم کم کنه اما فایده ای نداشت. ده دقیقه ای نگذشته بود که صدای تلفن همراهم بلند شده با دیدن اسم علیرضا کمی توی دلم خالی شد. گوشی رو جواب دادم و کنار گوشم گذاشتم
_ سلام.
_ بیا بیرون
تماس رو قطع کرد. رو به پروانه گفتم
- تو رو خدا ببخشید باعث ناراحتیت شدم
_ نه ناراحت نشدم فقط اینبار خواستی بیای به یکی بگو
_پروانه خسته شدم.
صورتم رو بوسید
_صبر باهات بیام.
سمت اتاقش رفت و با چادر سفیدی بیرون اومد و با هم قدم شدیم کفش هام رو پوشیدم سمت در رفتم زبانه در رو به عقب کشیدم و وارد کوچه شده و ماشین سفید علیرضا رو دیدم.
احساس کردم از اینکه از در خونه اومدم بیرون و کنار پروانه هستم چهرهاش از عصبانیت اولیه خارج شد. ولی همچنان جدی بود و اخم داشت.
از ماشین پیاده شد با پروانه جلو رفتیم حرفی نزدم پروانه سلام کرد
علیرضا لبخند کمرنگی زد و جوابش رو داد بدون اینکه حرفی بزنم آهسته از پروانه خداحافظی کردم و روی صندلی ماشین نشستم و در رو بستم.
پروانه چیزی به علیرضا گفت شیشه بالا بود و من متوجه نشدم انقدر حالم خرابه که اهمیتی هم برام نداره.
علیرضا کنارم نشست ماشین رو روشن کرد و راه افتاد منتظر بودم سرزنشم کنه و انتظارم زیاد طولانی نبود .
_نگار واقعا چی پیش خودت فکر می کنی که یهو غیبت میزنه.
جوابی ندادم و فقط رو به رو نگاه کردم
_ الان سکوت جواب منه
کارم اشتباه بود اما واقعاً نیاز به این تنهایی صحبت با پروانه داشت. فکر نکنم علیرضا درکم کنه هیچ کس نمیتونه من رو درک کنه شرایط من شرایطی که تنها برای من به وجود اومده. با دستش اروم روی پام زد
_ جواب نمیدی
_ چی باید بگم
_ برای چی نگفته بودی
_ برای اینکه تو سرم داد بزنی.
نگاهش کردم. نفسش رو پر صدا بیرون داد و گفت
_ چقدر رو داری!
دنده رو عوض کرد و به سرعت ماشین اضافه کرد.
چشم هام رو بستم . سرم رو به شیشه ماشین تکیه دادم ترجیح دادم نه جایی رو ببینم نه حرفی بزنم. ماشین ایستاد و صدای بسته شدن در ماشین بلند شد.
علیرضا پیاده شده اما همچنان دلم نمیخواد چشم هام رو باز کنم تا اطرافم رو ببینم.
چند ضربه به شیشه ماشین زد . نیم نگاهی بهش انداختم و شیشه رو پایین دادم.
_بله
_ تشریف نمیارین پایین.
به اطراف نگاه کردم
_ اینجاکجاست
_ بیا کارت دارم
_ علیرضا من اصلا حوصله ندارم بیا بریم خونه.
در ماشین رو باز کرد دستم رو گرفت و کشید و کلافه گفت:
_ پیاده شو ببینم
بی میل به اطراف نگاه کردم
_نهار که بهمون نمیدی یا ول می کن میای بیرون یا میسوزونی حداقل بیا بریم اینجا یه چی بخوریم. غذایی رو که قراره زنگ بزنیم بیاره اونجا رو هم اینجا می خوریم.
به رستوران پشت سر علیرضا نگاه کردم اشتهایی به غذا ندارم اما ترجیح میدم کمتر صحبت کند باهاش هم قدم شدم وارد رستوران شدیم. روی اولین صندلی نشستم. علیرضا سمت سرویس رفت و چند لحظه بعد در حالی که با دستمال کاغذی که دستش بود دستهایش رو خوش می کرد روی صندلی کنار من نشست. توی چشمام خیره شد.
_خیلی از دستت عصبانیم. نگار در برابر کارهایی که میکنی اصلا نمیدونم باید چطور رفتار کنم.
فقط نگاهش کردم حرف نزدم
_ کلافم از خودسر بودنت، از کارهایی که می کنی. از این سکوت که بیشتر عصبانیم میکنخ. خیلی دارم خودم رو کنترل می کنم.
سرم رو پایین گرفتم و به گلدون روی میز نگاه کردم.
_چی به امین گفتی؟
متعجب نگاهش کردم
_هیچی
.معنی دار نگاهم کرد
_مطمعنی؟
ته دلم خالی شد
_امید امروز تو دانشگاه گفت تو به امین گفتی نتونستی با خودت کنار بیای نتونستی یکی رو از دلت بیرون کنی. بره یه جوری هم بگه نه که من فکر کنم اون نخواسته
تپش قلبم بالا رفت. چرا همه چیز رو گفته
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از دُرنـجف
سه گام با امام علی علیه السلام :
🌱گــام اول:
دنیا دو روز است...یک روز با تو و روز دیگر
علیه تو
روزی که با توست مغرور مشو و روزی که
علیه توست ناامید مشو...
زیرا هر دو پایان پذیرند ...
🌱گــام دوم:
بگذارید و بگذرید ..... ببینید و دل نبندید .
چشم بیاندازید و دل نبازید.... که دیر یا
زود ...... باید گذاشت و گذشت...
🌱گــام سـوم:
اشکهاخشک نمیشوندمگر بر اثر قساوت قلبها
و قلبها سخت و قسی نمیگردند مگر به سبب
زیادی گناهان
#پارت424
💕اوج نفرت💕
مات و مبهوت به لبهای علیرضا خیره شدم. باورم نمی شه که همین همه چیز رو گذاشته کف دست برادرش اون هم به علیرضا گفته باشه .
شرمنده بودم و نمی دونستم باید چی بگم خیره نگاهش کردم.
_ چرا اینجوری می کنی با خودت؟ نگار میخوای چه بلایی سر زندگی خودت بیاری؟
_ من... فقط... نتونستم با خودم... کنار بیام.
_ تا کی میخوای با خودت کنار بیای؟ چند سال، چند ماه
سرش رو پایین انداخت و کمی با دستمالی که توی دستش بود بازی کرد
_ نگار فکر احمدرضا رو از سرت بیرون کن. من اجازه نمیدم دوباره برگردی و زیر اون همه فشار باشی
اگر بخوام بدون حمایت علیرضا وارد زندگی احمدرضا بشم دوباره میشه همون، یه دختر بی کس و کار که تنها برادرش رو هم به خاطر سر خود بازی هاش از دست داده و دیگه کسی حمایتش نمی کنه.
سرم رو پایین انداختم و گفتم
_من حواسم فقط پیش خودمه
_ داری دروغ میگی، دروغ میگی چون الان فهمیدم علت گریه هات چیه.
_علیرضا من الان باید به مراسم تو فکر کنم. به خواستگاری فردا شب. همین نه چیز دیگه. هیچکس و نباید توی ذهنم باشه. اگر هم کسی بخواد حرفی بزنه واگذارش می کنم به تو.
معنی دار و خیر کمی هم عصبی نگاهم کرد
_ مطمئنی؟
_بهت قول میدم.
_ قسم بخور
_به جون خودت قسم.تو تنها...
بغضمگرفته چونم لرزید
_...تو تنها دارایی من تو این زندگی هستی. من بدون اجازه تو هیچ تصمیم مهمی برای زندگیم نمیگیرم.
_نمی خوام برای هر چیزی از من اجازه بگیری. درک میکنم که تو مستقلی، برای خودت زندگی میکنی. اما اگه قراره جایی بری بگو. امروز خیلی کار اشتباهی کردی. به من بگو. بگو می خوام برم فلان جا. من بهت میگم نرو، یا برو. اصلا میگم نرو تو حرفم رو گوش نمیکنی. بگو دلم نمی خواد حرفت رو گوش کنم می خوام برم. ولی به من بگو کجا میری یهو غیبت میزنه و جواب تلفن نمیدی اصلا احساس می کنم...
نفس سنگینی کشید
_لا اله الا الله
_ ببخشید
لبخند روی لب هاش اومد.
_ کاری نکردی عزیزم من بیخود عصبانی شدم فقط زنگ میزنم جواب بده
علیرضا شک کرده . شکش هم به جاست. اما انگار حرف هام باعث شد تا کمی قوت قلب بگیره. من باید با دلم چیکار کنم. یاد امین افتادم
اب دهنم رو قورت دادم
_الان...دوباره میخوای بگی امین بیاد.
از بالای چشم نگاهم کرد.
_نه نمیدونم اون روز چی بهش گفتی که رفته خونه گفته میخواد برگرده به نامزد سابقش. خانوادش قبول نمیکنن و حرف تو رو وسط میکشن اونم میگه که یه درس بزرگ از تو گرفته.میخواد برگرده به نامزد سابقش مهلت بده دوباره شروع کنه. امید پاپیچش میشه اونم همه چیو به امید میگه.
ناخواسته لبخند پهنی تو صورت غمگینم نشست.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
آقا بیا و با قدمی گرم و مہربان
قلب خراب و سرد مرا گرم شور کن
صبر و قرار رفته ز دلہای عاشقان
با دسٺ عشق آتش دل را صبۅر کن
✦السّلامُ عَلَیْڪَ یا صاحِبَ الزَّمانِ
✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا شَریڪَ الْقُرْآنِ ،
✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ
#پارت425
💕اوج نفرت💕
دلخور نگاهم کرد
غذامون رو بعد از گرفتن سفارش اوردن هر دو بی میل بودیم. من به خاطر فکر احمدرضا و استرس و اضطراب برخورد علیرضا بعد از اینکه متوجه بشه علاقه ای وجود داره. استرس علیرضا برای اینکه احساس می کرد من به احمدرضا احساسی دارم.
به خونه برگشتیم به بهانه خوابیدن به اتاقم رفتم لباس هام رو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم.
کاش شماره ای از احمدرضا داشتم. داشتم هم نمیتونستم بهش زنگ بزنم. کاش شماره ی من رو داشت. یعنی اگر به میترا بگم بهش میده. نه اونم میذاره کف دست عمو آقا و روزگار برام سخت تر از اینم میشه.
جابجا شدم سمت در .به در خیره شدم که نگاهم به میز افتاد یاد گوشی خراب میترا افتادم که شماره احمدرضا توش ذخیره شده .
فوری ایستادم. کشو رو بیرون کشیدم بعد از حدود ده ماه گوشی رو کردم.
روشن شدن گوشی و دیدن عکسی که با احمد رضا تو رستوران با هم انداخته بودیم که روی صفحه گوشیم ذخیرخ شده بود باعث شد تا دوباره بغض به گلوم چنگ بندازه. جلوی گریم رو گرفتم نباید گریه کنم تا علیرضا متوجه بشه که من حالم خرابه
به عکس خیره شدم. حالا مثلاً شمارش رو داشته باشم. برای چی بهش زنگ بزنم نه علیرضا موافقه نه شرایط احمدرضا شرایطیه که من بتونم باهاش زندگی کنم.
احمدرضا هنوز نسبت به مادرش تعصب داره. تو حرف هاش که توی پارک میزد میگفت نمیتونه ترکش کنه. چطور میخواد همراه با مادرش با من هم زندگی کنه. اون نمیزاره و زندگی رو برای من و پسرش جهنم میکنه.
پس بهتره فراموشش کنم و با خاطرهای که ازش دارم بسوزم بسازم. با گوشی روی تخت رفتم انگشتر رو از بیرون آوردم و توی انگشتم انداختم و به صفحه موبایل خیره شدم
به در نگاه کردم نکنه علیرضا بیاد تو. انگشتر رو از دستم در آوردم و زیر بالشت گذاشتم. پتو روی سرم کشیدم و ترجیح دادم زیر تاریکی پتو به صفحه گوشی خیره باشم.
چشمم به پاکت سفیدی که بالای صفحه ی گوشی نشون گر پیام خوانده نشده بود افتاد. انگشتم رو روش زدم. پیام از طرف پروانه، عمو آقا، با دیدن اسم احمدرضا که بیش از هزار پیام خوانده نشده داشت بازش کردم به خاطر حجم زیاد پیام ها کمی دیر صفحه بالا اومد
"نگار خواهش می کنم صبر کن شکایت از مادرم کاری رو درست نمی کرد
"من رو تو تنگنا گذاشتی راهی برام نمونده بود.
"چرا نذاشتی بهت دست بزنم تو برای منی همیشه
" نگار خواهش میکنم اجازه بده این دفعه می تونم مدیریت کنم. قول میدم بهت طوری مدیریت کنم که هیچ کس اذیتت نکنه.
" من هم با شکایت از رامین موافقم مرجان هم بیجا میکنه روی حرف من حرف بزنه
خوندن پیام های پر از التماس احمدرضا راه به جایی نداشت. پرده ی اشک دیدم روتار کرده بود. صفحش رو بستم. گوشی رو ناامید از پهلو خاموش کردم کنار انگشتر جا دادم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
#پارت426
💕اوج نفرت💕
حالم خوب نبود و نشون دادن حالی که خوب نیست که کار سختیه.
اما باید برای این که خودم رو طبیعی نشون بدم این طور رفتار کنم
چند ساعتی اتاقم موندم و بعدش بیرون رفتم. علیرضا تو اتاقش درگیر تصحیح برگه هایی بود که از دانشگاه با خودش آورده بود.
کنارش نشستم و به برگه ها نگاه کردم.
برگها رو از جلوم برداشت و گنار گذاشت.
سوالی نگاهش کردم
_ این راز دانشجو هامه.
_مگه من میدونم چی به چیه؟
_ میدونی یا نمیدونی نباید ببینی.
خواستم از کنارش بلند شم که با صدای بلند خندید
_ نگاری یه حالی میده شوخی کنی باهات یه جوری می شی آدم کیف میکنه.
دوباره روی صندلی نشستم پشت چشمی براش نازک کردم. برگه ها رو جلوم گذاشت.
_شوخی کردم بیا نگاه کن
نفسم رو با صدای آه بیرون دادم
_ حوصله ندارم
_کجا رفته که نداریش
تو حرفهام دنبال به حرف بود تا به نتیجه دلخواهش برسه.
_حواسم به فرداست.
خودکارش رو روی میز گذاشت.
_خوب خودت رو پشت این قضیه پنهان کردی ها
دلخور نگاهش کردم دستش رو به حالت تسلیم بالا گرفت
_ استرس چی عزیزم.جواب مثبت رو که داده .
_نمیدونم استرس دارم دیگه.
_ می خوای بریم بیرون.
_مگه کار نداری؟
_چرا کار دارم ولی میزارم کنار . یه کاری کنم که حالت جا بیاد .
_نه
تو چشم هاش نگاه کردم.
باید مطمئن شم که احمدرضا بالاست یا نه. از جوابی کردن علیرضا بهممیده مشخص میشه
_یه دقیقه بریم بالا
لبخند روی لب هاش رو حفظ کرد.
_نه میترا خانم اذیت میشه
_ من قبلا باهاش حرف زدم گفت اذیت نمیشم
_نه نمیریم. بلند شو یه چایی بیار برام.
پس معلوم شد احمدرضا هنوز بالاست و علیرضا از این خبر مطلع شده.
به هدفم رسیدم از اتاق بیرون اومدم چایی ریختم به روی میزش گذاشتم علیرضا اخم هاش تو هم رفته بودم
باید چیکار کنم. من کهو نمیتونم باهاش ازدواج کنم چرا پیگیرشم . دوست دارم شرایطش رو بدونم.
بیخودی توی اتاقم نشستم و به سقف نگاه کرد .
در اتاقم باز شد علیرضا نگاهم کرد و گفت
_ بیا شام
_مگه ساعت چنده
_هشت.
از اتاق بیرون رفتم.
به املتی که پخته بود نگاه کردم.
_نگار اگر احساس میکنی با کسی بیرون بری حالت جا میاد برو .
_میزاری با پروانه برم بیرون.
_افشار دختر خوبه دوست داری برو
_ بزار ببینم فردا پروانه میاد با هم بریم بیرون. فقط ناراحت نمیشی
از بالای چشم نگاهم کرد
_چقدر هم تو حرف گوش میکنی
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
#پارت427
💕اوج نفرت💕
_ هرچی تو بگی گوش میکنم.
لبخندی زد و ته مونده اب تو لیوان رو خورد
_ حالا کجا می خوای بری
_بپرسم اگه کلاس نداشته باشه برم یه مانتو بخرم برا مراسم شب بپوشم.
_ این همه مانتو داری
_یا ادارین یا قدیمی شدن یکیشون هم که جدید میشه پوشید عموآقا نمیزاره بپوشم.
_ بیار ببینمش.
_ بزار بعد از شام میارم
به بشقابم اشاره کرد
_ تو که تو خوردی. بیار ببینمش.
به اتاقم رفتم مانتوی طوسی پر از چین های صورتی که میترا برای عید برام خریده بود رو برداشتم و روبروی علیرضا ایستادم
_ اینه
نگاهی کرد و گفت
_ یه خورده جلفه اما بلنده خوبه دوست داری بپپوش
_عمواقا گفته نپوشم.
_ اگه دوست داری میتونی بپوشی
_باشه. پس فردا اینو موقع بیرون رفتن با پروانه میپوشم.
_شب هم میتونی بپوشی
_نه برا شب میخرم عمو اقا هم میاد نمی خوام ناراحتش کنم.
_هر جور راحتی.
ایستاد به میزاشاره کرد و گفت
_میز رو میتونی جمع کنی یا اون هم کار خودمه.
خندیدم
_ نه برو جمع میکنم.
رفت سمت اتاقش صدام رو بالا بردم
_ علیرضا جبران میکنم.
_ میدونم
وارد اتاق شد گوشی رو برداشتم شماره ی پروانه رو گرفتم.
صدای مهرداد توی گوشی پیچید
_سلام
_سلام . خوبید نگار خانم
_ممنون . پروانه هست.
_بله یه لحظه گوشی.
پروانه جان دوستته
_کدوم دوستم
_نگار خانم
چند لحظه بعد پروامه گفت
_سلام نگار جان
_ سلام
_ حالت چطوره خوبی از نگرانی مردم چیزی بهت گفت.
_ نه.
_پس گیرش فقط تو دانشگاه رو ماست
_ پروانه میشه فردا اگر کلاس نداری باهم بریم بیرون
_کلاس که ندارم ولی باید به مهرداد بگم اگه اجازه بده. کاری ندارم باهات میام.
_ باشه پس کی خبرش رو بهم میدی ؟
_یه نیم ساعت دیگه بهت اس ام اس میدم.نگاه به این پروانه جان گفتنش ننداز یه خورده ناراحته بزار حالش جا بیاد اون موقع میگم. الان بگم میگه نه
_باشه پس منتظرم. خداحافظ.
تماس رو قطع کردم شروع به شستن ظرفها کردم .صدای پیامک گوشیم بلند شد
_فردا صبح ساعت ده منتظرم باش
شاید بیرون رفتن و کمی خرید کردن باعث بشه ذهنم منحرف بشه.
صبح از خواب بیدار شدم . طبق معمول علیرضا نبود.
مانتو انتخابی دیشبم رو که فقط چند باری توی مهمونی اقوام میترا اونم با اخم و تخم عمو آقا پوشیده بودم رو تنم کردم. پروانه زنگ زد باهام قرار گذاشت گفت که با ماشین مهرداد میاد دنبالم پیام داد
نزدیک خونتونم بیا پایین
از خونه بیرون رفتم دوباره استرس آسانسور من رو گرفت اما ترجیح دادم
با استرسم مقابله کنم و از آسانسور استفاده کنم. با باز شدن در کشویی لسانسور، دوباره فضای خالیش باعث خوشحالیم شد. نمیدونم این ترس تا کی قراره با من باشه.
وارد سالن جلوی در آسانسور شدم همه چی امن و امان بود و خبری از هیچ آشنایی نبود. بیرون از ساختمان رفتم با صدای بوق ماشین به پروانه نگاه کردم.
دستی براش تکون دادم سمت ماشین رفتم. از ماشین پیاده شده دور زد و روبروم ایستاد و نگاهی به سر تا پام انداخت.
_ چقدر بهت میاد
با لبخند پاسخ محبتش رو دادم.
سوار شدیم ماشین رو به حرکت درآورد چرخیدم و از شیشه عقب نگاه کردم.
_ به چی نگاه می کنی
می ترسیدم دوباره احمدرضا تعقیبم کنه.
روی صندلی جا به جا شدم و کمربندم رو بستم
_هیچی ولش کن
_ خوب کجا بریم
پاساژ، بریم خرید. احساس میکنم افسرده شدم. خرید برای افسردگی خوبه
دنده رو عوض کرد
_باشه بریم
تو راه از زندگی خوش و خرمش تعریف میکرد تلاش داشتم تا حواسم رو به حرف هاش بدم و اجازه ندم چیزی عمگینم کنه.
روبروی پاساژ ماشین رو پارک کرد.
باهم همقدم زشدیم پروانه مثل همیشه شاد و پر انرژیه.
جلوی ویترین مغازه ی نقره فروشی ایستاد یکی از انگشتر ها راپو به من نشان داد
_نگار اون انگشتر رو نگاه کن.
_ کدوم
_همونکه نگین قرمز داره
_دیدم قشنگه ولی مردونس
_برای مهرداد می خوام.
_خیلی قشنگه
_تو هم انتخاب کن.
نگاهش کردم
_ برای کی
_برای استاد
_من که سلیقه ی اون رو نمی دونم.
_ انگشتر مردونه که سلیقه نمیخواد انتخاب کن بخر
_اندازه انگشتش رو هم نمیدونم.
_من؛مال مهرداد رو میدونم . ای کاش تو هم میدونستی با هم میخریدیم. بیا بریم داخل
_من داخل نمیام. همینجا وایمیستم نگاه می کنم.
_بیا دیگه
نگاه گذراش پشت سرم ثابت موند
متعجب نگاهم کرد و لب زد
_سلام
با شنیدن صدای احمدرضا تمام وجودم یخ کرد. هم خوشحال شدم هم ناراحت هم ترسیدم.
زیر لب جواب پروانه رو داد
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
#پارت428
💕اوج نفرت💕
متعجب نگاهم کرد و لب زد
_سلام
با شنیدن صدای احمدرضا تمام وجودم یخ کرد. هم خوشحال شدم هم ناراحت هم ترسیدم.
زیر لب جواب پروانه رو داد
_سلام
پروانه یک بار بیشتر احمدرضا رو ندیده بود ولی همون یکبار هم چهرش رو به خاطر سپرده بود
دلم نمیخواست سرم رو بچرخونم و نگاهش کنم با التماس گفت
_نگار باید باهات حرف بزنم.
با چشمانی پر از اشک و گلوییی پر از بغض به سمت مخالف احمدرضا حرکت کردم و بدون اینکه نگاهش کنم سعی کردم ازش فاصله بگیرم.
از پشت صداش رو می شنیدم.
_ من تا حرف هام رو نزنم نمیرم. باید گوش کنی
پروانه باهام هم قدم شد
_نگار داری چیکار می کنی.صبر کن حرف بزنه. مگه دوسش نداری
از شدت ناراحتی جواب پروانه رو هم نمی تونم بدم.
چند قدمی از پاساژ دور نشده بودیم که بازوم توسط احمدرضا گرفته شده و برم گردوند سمت خودش. این بار طلبکار گفت
_ صبر کن باهات حرف دارم.
خیره و متعجب به دستش که روی بازوم بود نگاه کردم و گفتم.
_ تو حق نداری به من دست بزنی!
دیگه تو لحنش التماس نبود.
_ چرا حق دارم.
خواستم بازوم رو از دستش بیرون بکشم که اجازه نداد .
_دستم رو ول کن.
_ول نمیکنم. چون تو زن منی .
_نیستم. یادت نیست بخشیدی.
_ رفتم پرسیدم اون بخشش قبول نبوده. چون من رو تو تنگنا گذاشتی.چون قلبا راضی نبودم. چون از سر اجبار گفتم. چون تموم شدن محرمیت به یه کلمه ختم نمیشه و حتما باید جمله ی خاص خودش رو بگی. تو هنوز زن منی.
تو چشم هاش نگاه کردم چی می گفت یعنی تمام این مدت من اشتباه می کردم دستم رو روی دستش گذاشتم و بازوم رو ازاد کردم. چند قدم عقب رفتم و خودم رو به ماشین پروانه رسوندم.در ماشین رو باز کردیم و سوار ماشین شدم.
نه من حرف میزدم نه پروانه.
هر دو توی شوک و بهت بودیم.
احمدرضا هم هنوز سر جاش ایستاده بود و به ماشین نگاه میکرد.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
گوشی رو روی میز گذاشتم کتاب زبانم رو باز کردم مشغول تمرین کردن املا کلمات شدم
کلمات یه درس رو نوشتم و تکرار کردم دستم رو روی معنی ها گذاشتم توی ذهنم شروع به مرور کردن کردم با صدای زنگ گوشیم نگاهی به صفحه انداختم فروغیه
دستم رو از روی کتاب برداشتم
تماس رو وصل کردم
_سلام
_سلام
سوالی گفت
_مگه برادر خانم خجسته فیزیک رو براتون رفع اشکال نکرد؟
_چرا ولی این سوال ها رو یادمون رفته بود بگیم حل کنه وتوضیح بده
_خب الان بگید بهش
_رفتن دانشکده تا هفته بعد نیستن
_آهان خب منم وقت نمیکنم جواب ها رو بفرستم خانم خجسته بهش زنگ بزنه براتون حل کنه بفرسته
جوابی که شنیدم رو باور نکردم و با تعجب گفتم
_یعنی شما حل نمیکنید!
_نه
میخواد اینطور حرص من رو در بیاره فک کرده منم بهش اصرار میکنم حل کنه
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم...
http://eitaa.com/joinchat/4183228450C622bb810b8
باقرار گرفتن دستش روی کمرم تند سمتش چرخید قبل از اینکه حرف بزنم گفت
_بریم داداش منتظره
زیر لب گفتم
_میشه انقد بهم نزدیک نشید
لبخندی زد و خونسرد گفت
_نه، بریم
با تعجب گفتم
_نه!
آروم خندید
_بریم داداش جلوی در داره نگاهمون میکنه
_شما برید منم میام
_مجبورم نکن دستتو بگیرم
چشم هام یهوی گرد شد باقدم های تند سمت در رفتم
دختره روز عقدش از دست شیطنت های داماد کلافه شده
http://eitaa.com/joinchat/4183228450C622bb810b8
#پارت429
💕اوج نفرت💕
چند لحظهای هر دو به روبرو خیره بودیم.
پروانه بالاخره ماشین رو به حرکت دراورد. آرومی از روبروی احمدرضا دور شد.
احمدرضا هم که انگار فقط قصد داشت این چند جمله رو به من بگه هیچ تلاشی برای موندنم نکرد
فاصلمون از پاساژ زیاد شد. پروانه ماشین رو گوشه خیابون پارک کرده و به من خیره شد. آهسته به پروانه گفتم
_من با چیکار کنم.
دستم رو گرفت
_ مگه نگفتی دوستش داری. مگه نگفتی بدون اون نمیتونی و هر لحظه بهش فکر می کنی. پس چرا پسش میزنی.
چشم هام پر از اشک شد و لب زدم
_ علیرضا
_مخالفه
سرم رو به نشونه تایید تکون دادم.
بهش حق میدم.
_ نمیدونم شاید حرفش درست نباشه بزار من از خواهر شوهرم بپرسم درس حوزوی میخونه. شاید بدونه
مشتاق نگاهش کردم
گوشیش رو برواشت. شماره ای گرفت و کنار گوشش گذاشت. چند لحظه بعد جواب داد
_سلام مینا جان.
_ممنون خوبیم .من یه سوال داشتم ازت
_ببین در رابطه با فسخ صیغه
پروانه شروع کرد به گفتن ک هر لحظه خاطرات سهت اون روز برام تداعی میشد.
_چقدر طول میکشه
_خیلی برامون مهمه من منتظرم باشه
_قربونت برن خداحافظ
تماس رو قطع کرد. رو به من گفت
_ گفت که نمیدونه و باید از استادش بپرسه
هر دو منتظر برقراری دوباره تماس بودیم. از استرس تند تند پاهام رو تکون میدادم. حدود یکربع بعد صدای گوشیش بلند شد جواب داد و روی آیفون گذاشت
_مینا جان چی شد؟
_ پروانه من از استادم پرسیدم گفت
صیغه و عقد موقت با تموم شدن مدت، به صورت خود به خود تموم و باطل می شه. قبل از تموم شدن مدت مرد می تونه با بخشیدن مدت ، ازدواج رو تموم کنه. برای بخشیدن باید بگه "مدت رو به تو بخشیدم". گفتم تو اجبار گفته. گفت
با پرسیدن از مرد میشه فهمید واقعی گفته یا قصد جدی نداشته.
همین برای نا امیدی و امیدواریم کافی بود.
حرف احمدرضا درست بود. اما چرا انقدر دیر به این مسئله پی برده خدا رو شکر ازدواجم با امین به تاخیر افتاد.
دستم رو روی سرم گذاشتم و چشم هام رو بستم.
_خوبی نگار
سرم رو تکون دادم
_بریم خونه
به زور لب زدم
_خونه نه بدیم یه جای دیگه
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
#پارت430
💕اوج نفرت💕
جایی برای پناه بردن جز حرم نداشتم. گوشه ی حرم کنار پروانه کز کردم و فقط به ضریح خیره بودم
من باید خوشحال باشم یا ناراحت. چطور میتونم با وجود شکوه کنار احمدرضا که سفت و سخت پای مادرش ایستاده زندگی کنم . احمدرضا طبق گفته ی میترا با مادرش حرف نمیزنه اما به من گفت نمیتونه ترکش کنه
یعنی تا اخرین روز عمر شکوه میخواد کنارش باشه. اگر بخوام با اون همه ظلمش نسبت به خودم هم کنار بیام شکوه من رو نمیخواد اون نمیزاره من با پسرش یک روز خوش داشته باشم.
پروانه دستم رو گرفت
_به چی فکر میکنی
نفسم رو سنگین بیرون دادم
_به هیچ و پوچ زندگیم.
برای دلگرمیم فشار دستش رو بیشتر کرد سرم رو روی شونش گذاشتم
_پروانه خسته شدم. کی اروم میشه این زندگی.
_اگه سخت نگیری ارومه
_چه جوری سخت نگیرم
_دیروز تو خونه ی من گریه میکردی که بدون احمدرضا نمیتونی. الان که فهمیدی هنوز زنشی مبهوت فکر میکنی میگی هیچ و پوچ. این یعنی سختگیری
اسون بگیر. برو به برادرت همه چیز رو بگو اول از دلت که پیشش گیره. بعد از دوباری که دیدیش و از ادامه ی محرمیتتون
_خجالت میکشم. میترسم بگم بگه نه
_تا با خودت کنار بیای که بتونی بهش بگی برو حرف هات رو به احمدرضا بگو . بگو باید شرایط یه زندگی اروم رو برات فرهام کنه. بگو نمیگم بین من و مادرت انتخاب کن ولی دوری و دوستی.بگو باید تعهد بده که امنیت جانیت در خطر نباشه
_ جونشو قسم خوردم که بی اجازش کاری نکنم.
_جون کی
_علیرضا
_اون موقعی که قول دادی نمیدونستی که هنوز محرمید. استاد ادم منطقی ای هست قبول میکنه.
تکیه ی سرم رو از شونش برداشتم. نفسم رو با صدای آه بیرون دادم
_برام دعا کن پروانه
_دعا میکنم. ولی نگار تو این چند سال رو به خاطره نفرت شکوه عذاب نکشیدی. عذابت برای سکوتت بود. چرا حرفت رو نمیزنی. چرا پشت ترست پنهان میشی. بیین احمدرضا بعد نزدیک یک سال فهمید بلند شد اومد شیراز تو روی خودت خیلی روشن حرفش رو زد. یاد بگیر تو هم بگو. به خودش بگو به استاد بگو. برو به پدر خوندت بگو به همه ی اینا اگه سختته برو به میترا بگو بهشون بگه.فقط حرف بزن از سکوت و گریه و آه کشیدن فقط حسرت در میاد.
حق با پروانه ست اما شرایط من از اول بچگی سخت بوده . من با وجود شکوه همیشه ترسیدم و سکوت کردم.
از احمدرضا اون اوایل نمیترسیدم فقط ازش حساب میبردم. ولی بازم حرف نمیزدم . الان از علیرضا نمی ترسم ولی نمیتونم حرفم رو بهش بزنم
پس پشت ترس پنهان نشدم. سکوت من برمیگرده به عدم اعتماد به نفسم.
کاش میتونستم همه چیز رو درست کنم
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕