#پارت494
💕اوج نفرت💕
دستش رو سمتم دراز کرد ازم خواست تا با کمکش بایستم. کاری رو که میخواست انجام دادم.
_زود عوضش کن بریم.
ازش فاصله گرفتم و به اتاقم برگشتم شلواری از کمد بیرون اوردم و پوشیدم. روسریم رو روی سرم مرتب کردم بیرون رفتم. به اپن تکیه داده بود انگشتش رو روی صفحه ی موبایلش تند تند حرکت میداد.
_من حاضرم.
با لبخند نگاهم کرد.
_بریم
گوشی رو داخل جیبش گذاشت. حس کنجکاویم زیاد شد
_پیام میدادی؟
سوالی نگاهم کرد
_چی؟
به جیبش اشاره کردم
_داشتی پیام میدادی
_اهان . اره مرجانِ
_چی کار داره؟
در خونه رو باز کرد و به بیرون اشاره کرد
_ولش کن روزمون خراب میشه.
جلوی در اسانسور ایستادیم. ناراحتی به وضوح تو چهرش معلوم بود.
_بیا از پله ها بریم . خیلی دیر میاد
سرش رو بالا داد
_نه پات زخمه. صبر کن
_درد که نداره من اکثر مواقع با پله میرم
_یکم صبر کن الان میاد.
کلافه به در بسته ی اسانسور نگاه کردم دستش رو گرفتم و سمت پله ها کشیدم
_بیا بریم دیگه چقدر صبر کنیم تا بیاد.
باهام همراه شد و زیر لب گفت
_تو کی غر غرو شدی؟
همونطور که از پله ها پایین میرفتم سرم رو چرخوندم و نگاهش کردم
_غر غرو دوست نداری؟
_دیگه چاره ای نیست.
ایستادم و کامل برگشتم سمتش و دلخور گفتم
_واقعی میگی؟
لبخندش رو جمع کرد و دستم رو گرفت
_من غر غر هات رو هم دوست دارم.
خنده ی دندون نمایی روی لبهام نشست الباقی پله ها رو پایین رفتیم.
صدای مرد اشنایی به گوشم خورد. که با خائف سرایدار جدید صحبت میکرد.
_تا ما بودیم که خیلی خوش حساب بودن.
اقای خائف گفت
_بابت خونه هم چیزی میدادید؟
_یه چیزی از حقوق بابا کم میکردم ولی خیلی چشمگیر نبود.
از جمله ی اخری که شنیدم فهمیدم مهدی پسر مش رحمت داره با خائف صحبت میکنه. کاش زمان دیگه ای اینجا میاومد تا بتونم براش توضیح بدم و ازش حلالیت بطلبم ولی با حضور احمدرضا امکانش نبود.
بالاخره پله ها تموم شد و وارد سالن شدیم. خایف با دیدن ما به مهدی گفت
_بفرماییو دخترشون اومدن.
مهدی چرخید سمت ما با دیدن من لبخند زد و جلو اومد.
_سلام نگار خانم
تپش قلبم بالا رفت نکنه حرفی بزنه که احمدرضا متوجه بشه.
_سلام اقا مهدی
حس کردم احمدرضا از مکالمه ی من با مهدی خوشش نمیاد فوری رو بهش گفتم
_ایشون پسر دوست عمواقا هستن
روبه مهدی گفتم
_ایشون هم همسرم هستن
هر دو مات بهم نگاه کردن مهدی دستش رو جلو اورد رو به احمدرضا گفت
_از اشناییتون خوشبختم
احمدرضا دستش رو گرفت احوال پرسی سردی با هم کردن. روبه من گفت
_اقای پروا هستن؟
_بله بالان
_خیلی ممنون ببخشید مزاحمتون شدم
_خواهش میکنم مراحم بودید.
سمت اسانسور رفت
_فقط طبقه ی سوم هستن
_باشه خیلی ممنون
با فشار دست احمدرضا روی دستم باهاش همقدم شدیم. اخم کمرنگی چاشنی پیشونیش بود و دیگه حرف نمیزد.
سوار ماشین میترا شدیم. روشنش کرد و راه افتاد. دلم طاقت این سکوت رو نداشت.
_ناراحت شدی؟
دنده رو عوض کرد و لب زد
_مهم نیست.
_چرا مهمه. بگو از چی ناراحت شدی برات توضیح بدم.
سکوت کرد و نفس سنگینی کشید
_اون پسر دوست عمو اقا بود
از گوشه ی چشم نگاهم کرد با صدای ارومی گفت
_پسر دوست عمو اقا به عمو میگه آقای پروا بعد به تو میگه نگار خانم؟
_قبلا به عمو اقا میگفت اردشیر خان
_چرا الان نگفت؟
گفتنش سخته ولی دوست ندارم امروزمون خراب بشه.
صاف نشستم و نگاهم رو به داشبورد دادم
_شاید یکم ناراحته برای اون
_از چی ناراحته
_احمدرضا ولش کن به قول خودت امروزمون خراب میشه.
_پس حرف مهمیه
کلافه نگاهش کردم
_نه اصلا هم مهم نیست
_خب بهم بگو.
_چی بگم اخه. واقعا مهم نیست
اروم ماشین رو کنار زد، پارک کرد و کامل برگشت سمتم.
_همین مهم نیست رو بهم بگو
چقدر من بدشانسم دقیقا روز اولی که زمانی پیدا کردیم تا با هم باشیم باید سر و کله ی مهدی پیدا بشه.
_نمیگی؟
به صورتش نگاه کردم
_حرف خاصی نیست. پدرش من و از عمواقا خاستگاری کرده بود که جواب نه شنیدن. همین.
رگ های گردنش بیرون زدم. ریتم نفس کشیدنش کمی تند شد.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
#پارت495
💕اوج نفرت💕
_این که دلخوری نداره
_اخه عمو اقا به من نگفته بود. این بیچارم دو سال منتظر بود. بعد از فسخ صیغمون دوباره به علیرضا گفت منم فهمیدم خودم بهش گفتم نه اونام دلخور شدن کلا از این ساختمون رفتن.
کلافه تر از قبل گفت
_اونجا میشستن؟
با هر جملم انگار خرابکاری بیشتری راه مینداختم.
_سرایدار اونجا بودن جای آقای خائف
پوزخند حرصی زد و فرمون رو گرفت
_بالا بالاهام میشینن
از فخر فروختن و خودم رو صاحب جایگاه دونستن بدم می اومد
_من این فکر تو رو ندارم. اصلا برام مهم نیست طرف مقابل چی داره یا نداره. ادم های خوبی بودن دارایی که مهم...
متوجه نگاه متعجب و ابرو های بالا دادش شدم.
_نه که فکر کنی دارم از اون دفاع میکنم کلا خاستم بگم موافق این فکر نیستم.
سرش رو تکون داد و با حرص گفت
_خب بسه دیگه
_ای وای تو رو خدا ناراحت
نشو من قصد نداشتم این رو بگم.
دستش رو به علامت سکوت بالا اورد چشم هاش رو بست شروع به خوندن چیزی کرد گوشم رو تیز کردم متوجه شدم داره ایه الکرسی رو زمزمه میکنه.
چند لحظه ی بعد ماشین رو روشن کرد و راه افتاد اصلا دلم نمیخواد رابطمون خراب بشه اما به لطف حضور پسر مش رحمت و حرابکاری خودم خراب شد.
ماشین رو توی پارکینک مرکز خرید پارک کرد.
_پیاده شو.
در رو باز کرد و خودش بیرون رفت. نگاهی به من که قصد پیاده شدن نداشتم انداخت
_چرا نمیای پایین
صورتم رو ازش برگردوندم
سر جاش نشست و دستش رو روی پام گذاشت
_قهری؟
باز جوابش رو ندادم
_من که حرفی نزدم.
سکوتم رو که دید دستش رو سمت صورتم اورد و اروم برم گردوند رو به خودش
_ببین من رو.
چرا قهری
پر بغض لب زدم
_از خونه تا اینجا با من حرف نزدی.
_ببخشید یکم بهم ریختم کلی ذکر گفتم تا اروم شدم.معدرت میخوام ناراحتت کردم.
دلخور نگاهش کردم.
نگاهش رو به پایین داد
_مَردم دیگه. یکم بهم برخورد. البته تو تقصیری نداری. من معدرت میخوام
دستم رو بالا اورد و پشتش رو بوسید و با لبخند نگاهم کرد
_حالا پیاده شو بریم زود تر بخریم شاید تونستیم یکم بگردیم.
لبخند بی جونی زدم و پیاده شدم. دستم رو گرفت و با هم همقدم شدیم.
_نگار تو چرا مانتو نداری
با تعجب نگاهش کردم
_کی گفته ندارم؟
_خودت گفتی
_مانتو مجلسی ندارم. تمام مانتو هام مثل همینیه که تنمه. ساده و پایین زانو همشونم رنگ هاشون تیرس چون من جایی نمیرفتم فقط دانشگاه و خونه نیازی نبوده که بخرم. عید هم که رفتیم خرید بازم خودم یه مانتو ساده برداشتم اون مانتو که هیچ کس ازش خوشش نمیاد هم میترا به سلیقه ی خودش خرید.
سرش رو تکون داد و جلوی اولین مغازه ی پاساژ ایستاد.
_ببین اینجا چیزی میپسندی
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از دُرنـجف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ختمدهصلواتیکحمدوتوحید
هدیه به
#شهیدرسولخلیلی
۲۷آبان ۱۴۰۳
یازدهمین سالگرد شهادت
#پارت496
💕اوج نفرت💕
به مانتو های زیبا و چشمگیر پشت ویترین نگاه کردم. همشون زیبا بودن
مانتو کرم رنگی که بالا تنش کاملا گیپور بود و پایینش از پارچه لَخت کلوش شده بود چشمم رو گرفت. با انگشت نشونش دادم
_اون کرمیه چطوره؟
_خیلی هم عالی بریم داخل بپوش
وارد مغازه شدیم مانتو رو از فروشنده گرفت به اتاق پرو رفتم پوشیدم. برای من که تا حالا مانتو رنگ روشن اونم مجلسی نپوشیده بودم خیلی جالب بود . در رو باز کردم احمدرضا که کیفم رو دستش گرفته بود و پشت در اتاق پروایستاده بود رو صدا کردم برگشت سمتم .نگاه کلی بهم انداخت و با لبخند گفت
_خیلی قشنگه بهت هم میاد
_باشه پس همینو بگیریم.
مانتودراوروم و بیرون رفتم.باهم جلوی فروشنده ایستادیم
_خانم ما همین رو می خوایم.
با لبخند به من گفت
_شلوار ستش رو هم داریم نمیخواید ؟
به احمدرضا نگاه کردم. سوالی گفت
_میخوای؟
_نمیدونم.
فروشنده گفت
_خب با این مانتو باید شلوار رنگ روشن بپوشی با مشکی قشنگ نمیشه.
احمدرضا دوباره نگاهم کرد
_اره حواسم نبود. بخریم.
فروشنده که انگار فهمید ما ناشی هستیم گفت
_از زنگ این مانتو کیف و کفش هم داریم تشریف بیارید طبقه ی بالا ی مغازه اونا رو هم ببینید
دنبال فروشنده راه افتادیم و تمام پیشنهاد هاش رو پذیرفتیم بعد از حساب کردن و پرداخت فاکتور از مغازه بیرون اومدیم.
_احمدرضا من خیلی گرسنمه بریم یه چی بخوریم
_جگر میخوری؟
_اره خیلی وقته نخوردم
_خب بریم بیرون پاساژ یکم اون ور تر دیدم مغازش رو
به خاطر مشما ها ی زیادی که دستش بود دیگه نمیشد تا دست توی دست هاش بزارم وارد مغازه ی بزرگ جگرکی شدیم. روی صندلی انتخابی احمدرضا نشستیم احمدرصا سفارش رو داد و روبروم نشست.
_یه سوال
_جانم بپرس؟
_چرا ناراحت شدی من با ناهید عکس انداختم. به علیرصا اعتماد نداری؟
نگاهش رو به میز داد.
_نه. این چه حرفیه؟
_پس چرا ناراحت شدی؟
_ناراحت نشدم. فقط یکم دلم شور زد.
_چرا ؟
_عزیزم تو چقدر ناهید خانم رو میشناسی؟ به غیر از یکی دو بار خونه ی عمو و چند بارم جلسه ی خاستگاری شناختی روش داری؟
_نه.
_خب از کجا میخوای رو قولش که به غیر علیرضا نشون نمیده حساب کنی.
_یعنی نشون میده؟
_من نمیدونم. به خاطر همین گفتم.
_خب علیرصا نمیزاره.
_مگه علیرضا همیشه هست؟
ناراحت تو چشم هاش خیره شدم که ادامه داد
_الان دیگه ناراحت نباش شب به علیرضا بگو تا شناختمون نسبت به ناهید خانم بیشتر بشه یکم مراقب باشه همین.
_باشه میگم.
تو فکر رفتم کاش حرف احمدرضا رو گوش میدادم.
دستش رو جلوی صورتم تکون داد
_کجا رفتی
با لبخند نگاهش کردم.
_امروز میترا شاکی شده بود
_چرا؟
_گفت تو که میدونستی شرایط باع اینطوریه چرا به من نگفتی. راستی تو از کجا میدونستی باع امنیت نداره؟
_علیرضا به عمو گفت براش باغ هماهنگ کنه. من و عمو با هم رفتین اونجا دیدم مناسب نیست به عمو گفتم ولی گفت علیرضا گفته یه عقد سادس بزن و برقص نداریم بیشتر شبیه یه مهمونیه تا عروسیبه شوخی ادامه داد
_زن عمو باید یقه ی شوهر خودش رو بچسبه . هرکی باید حواسش به زن خودش باشه
سیخ های جگر رو روی میزمون گذاشتن با محبت نگاهش کردم
_امروز هم چی گفتیم جز اینکه به مرجان چه پیامی دادی.
نفس سنگینی کشید
_در رابطه با مامان میگفت. گفت بیقراری میکنه میخواد من برگردم.
_میخوای برگردی؟
_نمیدوم اگه مامان حالش بد باشه اره. دو تا پرستار داره خیالیم از بابت رسیدگی بهش جَمعه الان فقط دلتنگه
_نگفت حالشون خوبه یا بد
_دیگه پیام هاش رو نخوندم. ولی در کل شرایطش خوب نیست. خیلی نیاز به مراقبت داره
_خب یه زنگ بهش بزن
_باهاش حرف نمیزنم بهش گفتم تا تو برنگردی و با من زیر یه سقف زندگی نکنی باهاش فقط در حد نیاز حرف میزنم.
_این مثلا تنبیهِ؟
سرش رو به نشونه مثبت تکون داد
_بیچاره مرجان. اونم قربانی مکر مادرت شده.
احمدرصا سرش رو پایین انداخت
_کسی که باید تنبیه بشه یکی دیگس. مرجان هم مثل من سنش کم بود. کار مرجان از روی بچگی بود. مادرت...
کلافه حرفم رو قطع کرد
_نگار مامانم خیلی ناتوان شده.
_در هر صورت داری تلافی کارهای اشتباه مادرت رو سر مرجان خالی میکنی.
از مشت گره کردش میشد فهمید که همین صحبت کوتاه در رابطه با مادرش چقدر عصبیش کرده. سعی کرد تا خودش رو اروم نشون بده
به سینی که روبرومون بود اشاره کرد
_بخور عزیزم. سرد میشه.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از حضرت مادر
❣#سلام_امام_زمانم❣
نزدیکترین مسافر دور، سلام
آیینهی سبز قامت نور، سلام
بی تو همه خفته اند در این عالم
ای نفخهی دل نواز در صور، سلام
✦السّلامُ عَلَیْڪَ یا صاحِبَ الزَّمانِ
✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا شَریڪَ الْقُرْآنِ ،
✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ
- بیوه برادرتون چند ماهشه؟
دندان هایش را با غیظ روی هم کشید
- چهار ماه...
دکتر عینکش رو روی میز گذاشت
- امضای #همسر_دومشون لازمه برای ورود به اتاق عمل هر چه زودتر خبرشون کنید
با درد لب گزیدم و اون با نفرت نگاهش رو از روی صورتم بالا کشید.
- کجا رو باید امضا کنم؟
دکتر که کم حوصله بود، تشر زد
- شما #برادرشوهرش نیستید مگه?
- دیروز صبح شدم شوهرش!
- یعنی الان همسر قانونی این خانوم هستی؟
شناسنامه رو که روی میز انداخت سریع بلند شدم
من این کله شق را خوب می شناختم.
- آره شوهرشم
https://eitaa.com/joinchat/2606564098C696196bb0e
#پارت497
💕اوج نفرت💕
شروع به خوردن کردم حرف هام کمی تلخ بود ولی حقیقت داشت. لقمه ای اماده کردم و گرفتم سمتش کمی لبخند چاشنی صورتم کردم تا از دلخوریش کم کنم
_خودت هم بخور
مهربون نگاهم کرد.
_میل ندارم
لقمه رو توی بشقاب گذاشتم
_پس منم نمیخورم
لبخندش پهن شد و لقمه ای که اماده کرده بودم رو برداشت و با لذت خورد دلخوری رو کنار گذاشت و شروع به صحبت کردن کرد. من هم با دقت گوش میدادم و با اجزای صورتم عکس العمل نشون میدادم. گرم صحبت از شرکت و گسترشش بود که صدای تلفن همراهش که روی میز گذاشته بود بلند شد. به صفحش نگاه کرد
_عمواقا عه
گوشی رو برداشت تماس رو وصل کرد کنار گوشش گذاشت.
_جانم عمو
به ساعتش نگاه کرد
_زود نیست الان
نفس سنگینی کشید و طوری که اصلا میلش نبود گفت
_باشه الان میام
_چشم.
انگشتش رو روی صفحه کشید و نا امید نگاهم کرد
_چی میگه؟
_علیرضا گفته برای شب میوه هم بخریم. عمو گفت زودتر بریم که با هاش برم برای خرید میوه.
اصلا دلم نمیخواد این دو نفره ی پر از آرامشون بهم بخوره ولی وقتی عمو آقا حرفی بزنه نمیشه کاریش کرد
به سینی خالی روبروم اشاره کرد
_بازم بگم بیاره
_نه دیگه بریم.
وسایلی که خریده بودیم رو برداشت و سمت ماشین حرکت کردیم
_نگار دلم میخواست بریم عفیف اباد. ان شالله بعد عقد میبرمت
نگاه پر از محبتی بهش انداختم و باشه ای زیر لب گفتم. ریموت در ماشین رو زد
_بشین تا من این وسایل رو بزارم پشت
کاری رو که میخواست انجام دادم.وسایل رو پشت گذاشت و کنارم نشست.
_یه لحظه گوشیت رو میدی حال دوستم رو بپرسم
گوشی رو از جیب کتش بیرون اورد و گرفت سمتم
_اره عزیزم بیا زنگ بزن
گوشی رو گرفتم و شماره ی پروانه رو وارد کردم
_این همون دوستت هست که باهاش صمیمی هستی اون روز هم با هم بودید
_اره اون روز که اومده بودی شیراز هم اومد خونمون. یادته
_یادمه یکی اومد ولی چهرش رو یادم نیست. اون روز هم تو پاساژ فقط تو رو نگاه کردم.
تماس وصل شد با شنیدن صدای گرفتش خوشحال شدم
_بله
_سلام عزیزم
حس کردم صداش پر بغض شد
_نگار تویی
_اره. خوبی پروانه؟
_اعصابم بهم ریخته
شروع به گریه کردن کرد
_خیلی حالم خرابه. دلم میخواد برم خونه ی خودم
ناخواسته اشک تو چشم هام حمع شد
_الهی بمیرم اینطوری گریه نکن
_نگار بیا پیشم
به احمدرضا که خیلی خاص نگاهم میکرد نیم نگاهی انداختم
_امروز نمیتونم. عقد علیرضاست ولی فردا حتما میام پیشت
برخورد اروم دست احمد رضا به بازوم باعث شد تا نگاهش کم
دستش رو تکون دادو لب زد
_چی شده
سرم رو بالا دادم اروم گفتم
_هیچی
_پروانه جان
_جانم
_فردا میام باشه
_نگار من خیلی تنهام تو رو خدا یادت نره
_مطمعن باش حتما حتما میام. اقای ناصری کجاست
دوباره صداش پر بغض شد
_خونه ی مادرش
_عیب نداره غصه نخور این روز ها هم تموم میشه.
احساس کردم احمدرضا کلافه شده
_پروانه جان من بازم بهت زنگ میزنم باشه
_این شماره ی خودته؟
_نه مال احمدرضاست
_آشتی کردین؟
با لبخند به احمدرضا نگاه کردم
_اره هفته ی دیگه عقدمونه
_خدا رو شکر خیلی خوشحال شدم خوشبخت بشی عزیزم.
_فردا میبینمت . فعلا خداحافظ
خداحافظی گفت تماس رو قطع کردم و گوشی رو روی داشبورد گذاشتم.
_دستت درد نکنه
_خیلی با هم صمیمی هستید؟
_اره چطور
_خیلی جان جان بهش کردی برا اون گفتم
به برخورد من با پروانه حسودی کرده بود و عین بچه ها این حسادتش رو بروز میداد
خندم رو به زور جمع کردم
_پروانه دوست خیلی خوبیه. تنها کسی که تو این سال ها تونستم بهش اعتماد کنم و حرف هام رو بهش بزنم
از گوشه ی چشم نگاهم کرد و محتاط پرسید
_چیا بهش گفتی
نفسم رو با صدای اه بیرون دادم.
_همه چی رو. اولین نفری که فهمید هنوز دوستت دارم هم پروانه بود.
عکس العملی نشون نداد
_چقدر زود به همه اعتماد میکنی!
_عمو اقا با پدرش دوست بودن . خانوادش رو میشناسه
_تا چه حد
_تا این حد که گذاشت با پروانه برادرش بریم شمال
با تعجب نگاهم کرد
_سه تایی؟
با ترس گفتم
جلوت دو نگاه کن
به رو برو نگاه کرد که ادامه دادم
_ اون موقع متاهل بود
_بود؟
_اره یه چند وقتی هست که جدا شدن
نفسش رو سنگین بیرون داد و طلبکار گفت
_نگار میشه به بگی توی این چهار سال چند تا خاستگار داشتی؟
نتونستم جلوی خودم رو بگیرم با صدای بلند خندیدم.
کمی تیز ولی نرم نگاهم کرد به زور خندم رو جمع کردم.
_این اخریش بود
_از وقتی اومدم چپ میرم راست میام سر و کله ی یکیشون پیدا میشه
لبخندم انقدر عمیق شده که صورتم رو ازش برگردوندم. به زور گفتم
_دیگه تموم شد
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔅 مَا يَفْتَحِ اللَّهُ لِلنَّاسِ مِنْ رَحْمَةٍ فَلَا مُمْسِكَ لَهَا ۖ وَمَا يُمْسِكْ فَلَا مُرْسِلَ لَهُ مِنْ بَعْدِهِ ۚ وَهُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ ﴿۲﴾
🔸 دری که خدا از رحمت به روی مردم بگشاید هیچ کس نتواند بست و آن در که او ببندد هیچ کس جز او نتواند گشود، و اوست خدای بیهمتای با حکمت و اقتدار.
💭 سوره: فاطر
هدایت شده از حضرت مادر
10ـ انتخاب نام نیک.mp3
12.03M
🔸 درس دهم: انتخاب نام نیک و با معنا
استادغلامی🍃✨
#تربیت نسل مهدوی
#پارت498
💕اوج نفرت💕
الباقی مسیر به سکوت گذشت . ماشین رو داخل پارکینگ برد. خریدم رو از ماشین برداشت و جلوی دراسانسور ایستادیم.نیم نگاهی بهش انداختم
_قهری
همراه با لبخندی که روی لب هاش بود نگاهم کرد
_قهر برا چی؟
_اخه حرف نزدی دیگه
_یکم ذهنم در گیره تهرانه
به آسانسور که درش باز شده بود اشاره کرد
_برو داخل
کاری رو که میخواست انجام دادم
_احمدرضا میشه منم باهاتون بیام برای خرید میوه
_من که نمیدونم عمو اقا قراره کجا ببرم
_میوه فروشی دیگه
با لبخند نگاهم کرد
_منظورم شرایط اونجاست. بمون پیش میترا خانم یه ساعت دیگه همه با هم باید بریم.
در کشویی اسانسور کنار رفت و هر دو بیرون رفتیم
_به این دوستت هم زنگ بزن بگو فردا نمیتونی بری
متعجب گفتم
_چرا
_چون فردا کارت دارم
_نه اصلا نمیتونم نرم بهش قول دادم
کلید رو توی در پیچوندم و بازش کردم داخل رفتم.
_نگار من ازت خواهش میکنم نرو
چرخیدم و به چشم هاش نگاه کردم
_میدونی پروانه تو چه روز هایی من رو تنها نذاشته.
_من اصلا دوست ندارم...
محکم و قاطع گفتم
_من فردا میرم خونه دوستم احتمالا هم دیر میام بزار برای یکشنبه
_یعنی حرف من برات اهمیتی نداره
_چرا اهمیت داره ولی من قول دادم تو به خاطر من برنامت رو عوض کن
کمی خیره نگاهم کرد
_اصلا بحث برنامه نیست دوست ندارم بری
کلافه سمت اشپزخونه رفتم
_احمدرضا خواهش میکنم این بحث رو تموم کن من قول دادم فردا هم حتما باید برم.
مشما هایی که دستش بود رو کنار در روی زمین گذاشت
_با من کار نداری
_نه عزیزم. یه ساعت دیگه حاضر میشم تا بیاید دنبالمون. بالا هم نمیدم پایین یکم کار دارم
سرش رو پایین انداخت و اهسته گفت
_فعلا خداحافظ
ترجیح دادم رفتش رو نگاه نکنم در که بسته شد نفس راحتی کشیدم.
پروانه برای من مثل خواهر بوده اصلا نمیتونم خاستش رو نادیده ی
بگیرم.
بعد از یک ساعت که به مرتب کردن خونه سرگرم بودم لباس های نویی که برام خریده بود رو پوشیدم و منتطر نموندم به طبقه ی بالا رفتم. میترا با دیدنم متعحب موند
_اینا رو خریدی؟
با استرس به خودم نگاه کردم
_بازم زشته
جلو اومد و مجبورم کرد تا بچرخم
_سلیقه ی کدمتونه؟
_هر دو
ادم سوپرایز میکنید نه اون لباس گشاد نه این تیپ لاکچریت.
سمت مبل رفت
_زدی رو دست عروس
خوشحال از اینکه بالاخره میترا از لباس های من خوشش اومده روبروش نشستم.
_احمدرضا کجاست؟
_با اردشیر رفت دیگه
_نه بچه رو میگم
با سر به اتاقش اشاره کرد
_خوابه. حالش گرفته بود چی بهش گفته بودی.
نگاهم رو به میز دادم
_هیچی ولش کن مهم نیست
صدای تلفنش بلند شد. به صفحش نگاه کرد
_بلند شو خوشتیپ خانم اومدن
گوشی رو کنار گوشش گذاشت
_الو
_باشه حاضریم . الان میایم
تماس رو قطع کرد به اتاق رفت و احمدرضا که انوز خواب بود رو بغل کرد و هر سه بیرون رفتیم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از حضرت مادر
#سلام_امام_زمانم💛
آسمان خواهش یک جرعه نگاهت دارد؛
نه که ما فاطمه هم چشم به راهت دارد
✦السّلامُ عَلَیْڪَ یا صاحِبَ الزَّمانِ
✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا شَریڪَ الْقُرْآنِ ،
✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ
#پارت499
💕اوج نفرت💕
سوار ماشین شدیم اخم احمدرضا تو هم بود پن چون دلیلش رو میدونستم اهمیتی ندادم. برعکس صبح اصراری برای جلو نشستن میترا نکرد. نمیدونم برای مخالفتم با حرفشه یا عمو اقا حرفی بهش زده
در نهایت مسیر رو طی کردیم و از ماشین پیاده شدیم. همراه با میترا داخل رفتیم . علیرضا که تنها اونجا نشسته بود با دینمون ایستاد و جلو اومد.
_سلام. اردشیر خان کجاست.
میترا جواب سلامش رو داد و به خاطر بچه زود روی صندلی نشست
_بیرونن. پس ناهید کجاست
_گذاشتمش خونه لباسش رو عوض کنه با پدر و مادرش میاد
نگاه کلی به لباس هام اندخت و با لبخند رضایت بخشی گفت
_مبارک باشه
_مبارک تو باشه
_من برم کمک اردشیر خان نگار برام دعا کن نمیدونم چرا استرس گرفتم.
_باشه عزیزم برو
رفتنش رو با نگاه دنبال کردم و کنار میترا نشستم.
نیم ساعت نکشید که تمام مهمون های علیرضا تو رستوران نشستن همه خوشحال بودن و از همه خوشحال تر علیرضا و ناهید.
علی رضا دلخوریش از احمدرضا رو کنار گذاشته بود و مدام با هم حرف میزدن.
شام رو که اوردن احمدرضا کنارم نشست. لبخند ریزی روی لب هاش بود و از گوشه ی چشم به خاطر حضور عمو اقا نگاهم میکرد سرش رو خم کرد و گفت
_علیرضا گفت صبح شناسنامت رو بگیرم ببرم محضر نامه بگیرم برای آزمایشگاه بعد بیام دنبالت بریم حلقه بخریم
با همون تن صدای خودش گفتم
_فردا نمیتونم باهات بیام باشه برای یکشنبه
لبخند ریز از رو لب هاش رفت
_گفتم بهت که نرو
طلب کار نگاهش کردم
_منم گفتم نمیتونم نرم
اخم ریزی وسط پیشونیش نشست
_نگار جان...
_من تصمیم خودم رو برای رفتن گرفتم پس صحبت در رابطش بی فایدس
نفسش رو حرصی بیرون داد و صاف نشست
اشتهاش بری غذا خوردن رو از دست داد عمو اقا در حالی که قاشق پر از برنج رو سمت دهنش میبرد گفت
_احمدرضا چرا نمیخوری؟
_اشتها ندارم
با سر به بشقاب اشاره کرد
_یکم بخور اشتهاتم باز میشه
احمدرضا تو رودربایستی قاشق رو برداشت و بی میل شروع به خوردن کرد
اگر تو هر مورد دیگه ای منعم میکرد حرفش رو قبول میکردم ولی واقعا نمیتونستم درخواست پروانه رو ندید بگیرم. بعد از خوردن شام شر میز دو نفره ی علیرصا و ناهید رفتم هر دو با دیدنم لبخند زدن . مانتو سفید و ساده ی ناهید حسابی بهش میاومد
صندلی رو عقب کشیدم روبه ناهید گفتم
_اجازه هست
_بله خواهش میکنم.
نیم نگاه عاشقانه ای به علیرضا انداخت و گفت
_از صبح حرف شماست. فقط حضورت کم بود که الان تکمیل شد.
روی صندلی نشستم و به هردوشون نگاه کردم.
_هم عقدتون هم مهمونیتون عالی و دلنشین بود
ناهید که انگار حسابی تو تعریف کردن خبره بود دوباره به علیرضا نگاه کرد
_با برنامه ریزی ایشون همه چیز عالی برگزار شد
به علیرضا که حسابی از حرف ناهید خوشش اومده بود نگاه کردم.
_بله ایشون کارشون درسته
علیرضا از بالای چشم نگاهم کرد
_البته اگه شما حرف گوش کنی.
دلم نمیخواست سر این حرف جلوی ناهید باز بشه نگاهم رو ازش گرفتم و رو به ناهید ادامه دادم
_عروسیتون کی هست
_برای من که فرقی نداره علیرضا میگه دو هفته ی دیگه. منم هر چی ایشون بگه به دیده ی منت میزارم
علیرضا لبخند مهربونی زد
_تو لطف داری عزیزم اگر به خاطر عقد نگار نبود اخر هفته ی بعد عروسی رو میگرفتم ولی الان یه خورده درگیریم زیاد میشه. دلم نمیخواد از چیزی کم بزارم.
دست احمدرضا روی سرشونم نشست
_نگار جان یه لحظه میای
به چشم های علیرصا خیره شدم
_حالا از صبح هر جا دوست داشتید رفتید اخر شبی نگاه میکنی یعنی اجازه میخوای
_از صبح هم هر جا رفتیم با اجازه ی خودت بوده
سرش رو تکون داد و به کنایه اروم گفت
_امروز بله.
فشار دست احمدرضا روی سرشونم زیاد شد
ایستادم رو به ناهید گفتم
_خیلی خوشحالم که برادرم با شماست . مطمعنم یه زندگی پر از ارامش رو پیش رو داره
_خیلی ممنون
احمدرصا دستم رو گرفت اروم به طرف خودش کشید
لبخند زدم و با اجازه ای گفتم باهاش همقدم شدم
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از شـــهــیــدانـــه🌱
🔴 زیباترین داستانی که خوندم👇
خنده تار ترین و قشنگترین متنیه ک خودم خوندم... روزي پيرمردي قمارباز احضاريه اي از اداره ماليات دريافت كرد ك در آن نوشته شده بود:در روزي مشخص براي تعيين مالياتش بايد به اداره برود. صبح روز مورد نظر او به همراه وكيلش به اداره ماليات رفت.كارمند ماليات از او پرسيد ك اين پول هنگفت را از چه راهي بدست اورده تا برايش ماليات تعيين كند.پيرمرد ج داد:من در تمام زندگي مشغول قمار بوده ام تمام اين دارايي را از قمار بدست اورده ام.
كارمند گفت:محال است اين همه از راه قمار بدست آمده باشد يعني شما هيچگاه نباخته ايد! پيرمرد گفت:اگر دوست داشته باشيد به شما در يك نمايش كوچک نشان خواهم داد.وسپس ادامه داد:من حاضرم با شما سر هزاردلار شرط ببندم ک چشم راست خود را با دندان گاز خواهم گرفت...کارمند گفت:اينكارمحال است.حاضرم شرط ببندم.پيرمرد بلافاصله چشم راست خود را ک مصنوعي بود درآورد وبا دندان گرفت.کارمند از شگفتي دهانش باز ماند و پيرمرد ادامه داد:حالا حاضرم با شما سردوهزار دلار شرط ببندم ك اينبار چشم چپ خودم را با دندان گاز بگيرم.كارمند با خود گفت:امکان ندارد ان يكي چشمش هم مصنوعي باشد چرا ک بدون عصا آمده وميتواند ببيند لذا شرط را پذيرفت و...
ادامه این داستان جذاب در لینک زیر👇
https://eitaa.com/joinchat/1169424633Cf5ec4a62d2
این داستان به شدت زیبا رو از دست نده تو کانال سنجاق شده😙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- آدما وقتی میفهمن
چه کسانی رو از دست دادن
که خیلی خیلی، دیر شده...💔
هدایت شده از Satamad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بعضیا میگن:
این بی حجابی کی تموم میشه؟
آخه چقدر!؟
تا کی قراره تذکر بدیم؟؟🤔
بعدش چی؟
فوقالعاده است ،حتما ببینید👌
#دکتر_علی_تقوی
👇🏻عضو شوید و همراه بمانید...
🔹ساتاماد
@satamad
هدایت شده از شـــهــیــدانـــه🌱
اگه دوست داری این طوری تو جمع آمادگی پاسخگویی رو داشته باشی کلیپ های بیشتر رو اینجا دنبال کن 👇
@satamad