هدایت شده از حضرت مادر
10ـ انتخاب نام نیک.mp3
12.03M
🔸 درس دهم: انتخاب نام نیک و با معنا
استادغلامی🍃✨
#تربیت نسل مهدوی
#پارت498
💕اوج نفرت💕
الباقی مسیر به سکوت گذشت . ماشین رو داخل پارکینگ برد. خریدم رو از ماشین برداشت و جلوی دراسانسور ایستادیم.نیم نگاهی بهش انداختم
_قهری
همراه با لبخندی که روی لب هاش بود نگاهم کرد
_قهر برا چی؟
_اخه حرف نزدی دیگه
_یکم ذهنم در گیره تهرانه
به آسانسور که درش باز شده بود اشاره کرد
_برو داخل
کاری رو که میخواست انجام دادم
_احمدرضا میشه منم باهاتون بیام برای خرید میوه
_من که نمیدونم عمو اقا قراره کجا ببرم
_میوه فروشی دیگه
با لبخند نگاهم کرد
_منظورم شرایط اونجاست. بمون پیش میترا خانم یه ساعت دیگه همه با هم باید بریم.
در کشویی اسانسور کنار رفت و هر دو بیرون رفتیم
_به این دوستت هم زنگ بزن بگو فردا نمیتونی بری
متعجب گفتم
_چرا
_چون فردا کارت دارم
_نه اصلا نمیتونم نرم بهش قول دادم
کلید رو توی در پیچوندم و بازش کردم داخل رفتم.
_نگار من ازت خواهش میکنم نرو
چرخیدم و به چشم هاش نگاه کردم
_میدونی پروانه تو چه روز هایی من رو تنها نذاشته.
_من اصلا دوست ندارم...
محکم و قاطع گفتم
_من فردا میرم خونه دوستم احتمالا هم دیر میام بزار برای یکشنبه
_یعنی حرف من برات اهمیتی نداره
_چرا اهمیت داره ولی من قول دادم تو به خاطر من برنامت رو عوض کن
کمی خیره نگاهم کرد
_اصلا بحث برنامه نیست دوست ندارم بری
کلافه سمت اشپزخونه رفتم
_احمدرضا خواهش میکنم این بحث رو تموم کن من قول دادم فردا هم حتما باید برم.
مشما هایی که دستش بود رو کنار در روی زمین گذاشت
_با من کار نداری
_نه عزیزم. یه ساعت دیگه حاضر میشم تا بیاید دنبالمون. بالا هم نمیدم پایین یکم کار دارم
سرش رو پایین انداخت و اهسته گفت
_فعلا خداحافظ
ترجیح دادم رفتش رو نگاه نکنم در که بسته شد نفس راحتی کشیدم.
پروانه برای من مثل خواهر بوده اصلا نمیتونم خاستش رو نادیده ی
بگیرم.
بعد از یک ساعت که به مرتب کردن خونه سرگرم بودم لباس های نویی که برام خریده بود رو پوشیدم و منتطر نموندم به طبقه ی بالا رفتم. میترا با دیدنم متعحب موند
_اینا رو خریدی؟
با استرس به خودم نگاه کردم
_بازم زشته
جلو اومد و مجبورم کرد تا بچرخم
_سلیقه ی کدمتونه؟
_هر دو
ادم سوپرایز میکنید نه اون لباس گشاد نه این تیپ لاکچریت.
سمت مبل رفت
_زدی رو دست عروس
خوشحال از اینکه بالاخره میترا از لباس های من خوشش اومده روبروش نشستم.
_احمدرضا کجاست؟
_با اردشیر رفت دیگه
_نه بچه رو میگم
با سر به اتاقش اشاره کرد
_خوابه. حالش گرفته بود چی بهش گفته بودی.
نگاهم رو به میز دادم
_هیچی ولش کن مهم نیست
صدای تلفنش بلند شد. به صفحش نگاه کرد
_بلند شو خوشتیپ خانم اومدن
گوشی رو کنار گوشش گذاشت
_الو
_باشه حاضریم . الان میایم
تماس رو قطع کرد به اتاق رفت و احمدرضا که انوز خواب بود رو بغل کرد و هر سه بیرون رفتیم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از حضرت مادر
#سلام_امام_زمانم💛
آسمان خواهش یک جرعه نگاهت دارد؛
نه که ما فاطمه هم چشم به راهت دارد
✦السّلامُ عَلَیْڪَ یا صاحِبَ الزَّمانِ
✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا شَریڪَ الْقُرْآنِ ،
✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ
#پارت499
💕اوج نفرت💕
سوار ماشین شدیم اخم احمدرضا تو هم بود پن چون دلیلش رو میدونستم اهمیتی ندادم. برعکس صبح اصراری برای جلو نشستن میترا نکرد. نمیدونم برای مخالفتم با حرفشه یا عمو اقا حرفی بهش زده
در نهایت مسیر رو طی کردیم و از ماشین پیاده شدیم. همراه با میترا داخل رفتیم . علیرضا که تنها اونجا نشسته بود با دینمون ایستاد و جلو اومد.
_سلام. اردشیر خان کجاست.
میترا جواب سلامش رو داد و به خاطر بچه زود روی صندلی نشست
_بیرونن. پس ناهید کجاست
_گذاشتمش خونه لباسش رو عوض کنه با پدر و مادرش میاد
نگاه کلی به لباس هام اندخت و با لبخند رضایت بخشی گفت
_مبارک باشه
_مبارک تو باشه
_من برم کمک اردشیر خان نگار برام دعا کن نمیدونم چرا استرس گرفتم.
_باشه عزیزم برو
رفتنش رو با نگاه دنبال کردم و کنار میترا نشستم.
نیم ساعت نکشید که تمام مهمون های علیرضا تو رستوران نشستن همه خوشحال بودن و از همه خوشحال تر علیرضا و ناهید.
علی رضا دلخوریش از احمدرضا رو کنار گذاشته بود و مدام با هم حرف میزدن.
شام رو که اوردن احمدرضا کنارم نشست. لبخند ریزی روی لب هاش بود و از گوشه ی چشم به خاطر حضور عمو اقا نگاهم میکرد سرش رو خم کرد و گفت
_علیرضا گفت صبح شناسنامت رو بگیرم ببرم محضر نامه بگیرم برای آزمایشگاه بعد بیام دنبالت بریم حلقه بخریم
با همون تن صدای خودش گفتم
_فردا نمیتونم باهات بیام باشه برای یکشنبه
لبخند ریز از رو لب هاش رفت
_گفتم بهت که نرو
طلب کار نگاهش کردم
_منم گفتم نمیتونم نرم
اخم ریزی وسط پیشونیش نشست
_نگار جان...
_من تصمیم خودم رو برای رفتن گرفتم پس صحبت در رابطش بی فایدس
نفسش رو حرصی بیرون داد و صاف نشست
اشتهاش بری غذا خوردن رو از دست داد عمو اقا در حالی که قاشق پر از برنج رو سمت دهنش میبرد گفت
_احمدرضا چرا نمیخوری؟
_اشتها ندارم
با سر به بشقاب اشاره کرد
_یکم بخور اشتهاتم باز میشه
احمدرضا تو رودربایستی قاشق رو برداشت و بی میل شروع به خوردن کرد
اگر تو هر مورد دیگه ای منعم میکرد حرفش رو قبول میکردم ولی واقعا نمیتونستم درخواست پروانه رو ندید بگیرم. بعد از خوردن شام شر میز دو نفره ی علیرصا و ناهید رفتم هر دو با دیدنم لبخند زدن . مانتو سفید و ساده ی ناهید حسابی بهش میاومد
صندلی رو عقب کشیدم روبه ناهید گفتم
_اجازه هست
_بله خواهش میکنم.
نیم نگاه عاشقانه ای به علیرضا انداخت و گفت
_از صبح حرف شماست. فقط حضورت کم بود که الان تکمیل شد.
روی صندلی نشستم و به هردوشون نگاه کردم.
_هم عقدتون هم مهمونیتون عالی و دلنشین بود
ناهید که انگار حسابی تو تعریف کردن خبره بود دوباره به علیرضا نگاه کرد
_با برنامه ریزی ایشون همه چیز عالی برگزار شد
به علیرضا که حسابی از حرف ناهید خوشش اومده بود نگاه کردم.
_بله ایشون کارشون درسته
علیرضا از بالای چشم نگاهم کرد
_البته اگه شما حرف گوش کنی.
دلم نمیخواست سر این حرف جلوی ناهید باز بشه نگاهم رو ازش گرفتم و رو به ناهید ادامه دادم
_عروسیتون کی هست
_برای من که فرقی نداره علیرضا میگه دو هفته ی دیگه. منم هر چی ایشون بگه به دیده ی منت میزارم
علیرضا لبخند مهربونی زد
_تو لطف داری عزیزم اگر به خاطر عقد نگار نبود اخر هفته ی بعد عروسی رو میگرفتم ولی الان یه خورده درگیریم زیاد میشه. دلم نمیخواد از چیزی کم بزارم.
دست احمدرضا روی سرشونم نشست
_نگار جان یه لحظه میای
به چشم های علیرصا خیره شدم
_حالا از صبح هر جا دوست داشتید رفتید اخر شبی نگاه میکنی یعنی اجازه میخوای
_از صبح هم هر جا رفتیم با اجازه ی خودت بوده
سرش رو تکون داد و به کنایه اروم گفت
_امروز بله.
فشار دست احمدرضا روی سرشونم زیاد شد
ایستادم رو به ناهید گفتم
_خیلی خوشحالم که برادرم با شماست . مطمعنم یه زندگی پر از ارامش رو پیش رو داره
_خیلی ممنون
احمدرصا دستم رو گرفت اروم به طرف خودش کشید
لبخند زدم و با اجازه ای گفتم باهاش همقدم شدم
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از شـــهــیــدانـــه🌱
🔴 زیباترین داستانی که خوندم👇
خنده تار ترین و قشنگترین متنیه ک خودم خوندم... روزي پيرمردي قمارباز احضاريه اي از اداره ماليات دريافت كرد ك در آن نوشته شده بود:در روزي مشخص براي تعيين مالياتش بايد به اداره برود. صبح روز مورد نظر او به همراه وكيلش به اداره ماليات رفت.كارمند ماليات از او پرسيد ك اين پول هنگفت را از چه راهي بدست اورده تا برايش ماليات تعيين كند.پيرمرد ج داد:من در تمام زندگي مشغول قمار بوده ام تمام اين دارايي را از قمار بدست اورده ام.
كارمند گفت:محال است اين همه از راه قمار بدست آمده باشد يعني شما هيچگاه نباخته ايد! پيرمرد گفت:اگر دوست داشته باشيد به شما در يك نمايش كوچک نشان خواهم داد.وسپس ادامه داد:من حاضرم با شما سر هزاردلار شرط ببندم ک چشم راست خود را با دندان گاز خواهم گرفت...کارمند گفت:اينكارمحال است.حاضرم شرط ببندم.پيرمرد بلافاصله چشم راست خود را ک مصنوعي بود درآورد وبا دندان گرفت.کارمند از شگفتي دهانش باز ماند و پيرمرد ادامه داد:حالا حاضرم با شما سردوهزار دلار شرط ببندم ك اينبار چشم چپ خودم را با دندان گاز بگيرم.كارمند با خود گفت:امکان ندارد ان يكي چشمش هم مصنوعي باشد چرا ک بدون عصا آمده وميتواند ببيند لذا شرط را پذيرفت و...
ادامه این داستان جذاب در لینک زیر👇
https://eitaa.com/joinchat/1169424633Cf5ec4a62d2
این داستان به شدت زیبا رو از دست نده تو کانال سنجاق شده😙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- آدما وقتی میفهمن
چه کسانی رو از دست دادن
که خیلی خیلی، دیر شده...💔
هدایت شده از Satamad
18.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بعضیا میگن:
این بی حجابی کی تموم میشه؟
آخه چقدر!؟
تا کی قراره تذکر بدیم؟؟🤔
بعدش چی؟
فوقالعاده است ،حتما ببینید👌
#دکتر_علی_تقوی
👇🏻عضو شوید و همراه بمانید...
🔹ساتاماد
@satamad
هدایت شده از شـــهــیــدانـــه🌱
اگه دوست داری این طوری تو جمع آمادگی پاسخگویی رو داشته باشی کلیپ های بیشتر رو اینجا دنبال کن 👇
@satamad