eitaa logo
زینبی ها
3.6هزار دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/16847855722639 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از  حضرت مادر
💛 آسمان خواهش یک جرعه نگاهت دارد؛ نه که ما فاطمه هم چشم به راهت دارد ✦السّلامُ عَلَیْڪَ یا صاحِبَ الزَّمانِ ✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا شَریڪَ الْقُرْآنِ ، ✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ
💕اوج نفرت💕 سوار ماشین شدیم اخم احمدرضا تو هم بود پن چون دلیلش رو میدونستم اهمیتی ندادم. برعکس صبح اصراری برای جلو نشستن میترا نکرد. نمیدونم برای مخالفتم با حرفشه یا عمو اقا حرفی بهش زده در نهایت مسیر رو طی کردیم و از ماشین پیاده شدیم. همراه با میترا داخل رفتیم . علیرضا که تنها اونجا نشسته بود با دینمون ایستاد و جلو اومد. _سلام. اردشیر خان کجاست. میترا جواب سلامش رو داد و به خاطر بچه زود روی صندلی نشست _بیرونن. پس ناهید کجاست _گذاشتمش خونه لباسش رو عوض کنه با پدر و مادرش میاد نگاه کلی به لباس هام اندخت و با لبخند رضایت بخشی گفت _مبارک باشه _مبارک تو باشه _من برم کمک اردشیر خان نگار برام دعا کن نمیدونم چرا استرس گرفتم. _باشه عزیزم برو رفتنش رو با نگاه دنبال کردم و کنار میترا نشستم. نیم ساعت نکشید که تمام مهمون های علیرضا تو رستوران نشستن همه خوشحال بودن و از همه خوشحال تر علیرضا و ناهید. علی رضا دلخوریش از احمدرضا رو کنار گذاشته بود و مدام با هم حرف میزدن. شام رو که اوردن احمدرضا کنارم نشست. لبخند ریزی روی لب هاش بود و از گوشه ی چشم به خاطر حضور عمو اقا نگاهم میکرد سرش رو خم کرد و گفت _علیرضا گفت صبح شناسنامت رو بگیرم ببرم محضر نامه بگیرم برای آزمایشگاه بعد بیام دنبالت بریم حلقه بخریم با همون تن صدای خودش گفتم _فردا نمیتونم باهات بیام باشه برای یکشنبه لبخند ریز از رو لب هاش رفت _گفتم بهت که نرو طلب کار نگاهش کردم _منم گفتم نمیتونم نرم اخم ریزی وسط پیشونیش نشست _نگار جان... _من تصمیم خودم رو برای رفتن گرفتم پس صحبت در رابطش بی فایدس نفسش رو حرصی بیرون داد و صاف نشست اشتهاش بری غذا خوردن رو از دست داد عمو اقا در حالی که قاشق پر از برنج رو سمت دهنش میبرد گفت _احمدرضا چرا نمیخوری؟ _اشتها ندارم با سر به بشقاب اشاره کرد _یکم بخور اشتهاتم باز میشه احمدرضا تو رودربایستی قاشق رو برداشت و بی میل شروع به خوردن کرد اگر تو هر مورد دیگه ای منعم میکرد حرفش رو قبول میکردم ولی واقعا نمیتونستم درخواست پروانه رو ندید بگیرم. بعد از خوردن شام شر میز دو نفره ی علیرصا و ناهید رفتم هر دو با دیدنم لبخند زدن . مانتو سفید و ساده ی ناهید حسابی بهش میاومد صندلی رو عقب کشیدم روبه ناهید گفتم _اجازه هست _بله خواهش میکنم. نیم نگاه عاشقانه ای به علیرضا انداخت و گفت _از صبح حرف شماست. فقط حضورت کم بود که الان تکمیل شد. روی صندلی نشستم و به هردوشون نگاه کردم. _هم عقدتون هم مهمونیتون عالی و دلنشین بود ناهید که انگار حسابی تو تعریف کردن خبره بود دوباره به علیرضا نگاه کرد _با برنامه ریزی ایشون همه چیز عالی برگزار شد به علیرضا که حسابی از حرف ناهید خوشش اومده بود نگاه کردم. _بله ایشون کارشون درسته علیرضا از بالای چشم نگاهم کرد _البته اگه شما حرف گوش کنی. دلم نمیخواست سر این حرف جلوی ناهید باز بشه نگاهم رو ازش گرفتم و رو به ناهید ادامه دادم _عروسیتون کی هست _برای من که فرقی نداره علیرضا میگه دو هفته ی دیگه. منم هر چی ایشون بگه به دیده ی منت میزارم علیرضا لبخند مهربونی زد _تو لطف داری عزیزم اگر به خاطر عقد نگار نبود اخر هفته ی بعد عروسی رو میگرفتم ولی الان یه خورده درگیریم زیاد میشه. دلم نمیخواد از چیزی کم بزارم. دست احمدرضا روی سرشونم نشست _نگار جان یه لحظه میای به چشم های علیرصا خیره شدم _حالا از صبح هر جا دوست داشتید رفتید اخر شبی نگاه میکنی یعنی اجازه میخوای _از صبح هم هر جا رفتیم با اجازه ی خودت بوده سرش رو تکون داد و به کنایه اروم گفت _امروز بله. فشار دست احمدرضا روی سرشونم زیاد شد ایستادم رو به ناهید گفتم _خیلی خوشحالم که برادرم با شماست . مطمعنم یه زندگی پر از ارامش رو پیش رو داره _خیلی ممنون احمدرصا دستم رو گرفت اروم به طرف خودش کشید لبخند زدم و با اجازه ای گفتم باهاش همقدم شدم فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از  حضرت مادر
•☁️• - یادآوریِ پرمغزِ امروز^^ : گاهی برای پرواز و اوج گرفتن باید برای انجام کار خیر یا گرفتن دستی خیلی پایین بیایید...!
🔴 زیباترین داستانی که خوندم👇 خنده تار ترین و قشنگترین متنیه ک خودم خوندم... روزي پيرمردي قمارباز احضاريه اي از اداره ماليات دريافت كرد ك در آن نوشته شده بود:در روزي مشخص براي تعيين مالياتش بايد به اداره برود. صبح روز مورد نظر او به همراه وكيلش به اداره ماليات رفت.كارمند ماليات از او پرسيد ك اين پول هنگفت را از چه راهي بدست اورده تا برايش ماليات تعيين كند.پيرمرد ج داد:من در تمام زندگي مشغول قمار بوده ام تمام اين دارايي را از قمار بدست اورده ام. كارمند گفت:محال است اين همه از راه قمار بدست آمده باشد يعني شما هيچگاه نباخته ايد! پيرمرد گفت:اگر دوست داشته باشيد به شما در يك نمايش كوچک نشان خواهم داد.وسپس ادامه داد:من حاضرم با شما سر هزاردلار شرط ببندم ک چشم راست خود را با دندان گاز خواهم گرفت...کارمند گفت:اينكارمحال است.حاضرم شرط ببندم.پيرمرد بلافاصله چشم راست خود را ک مصنوعي بود درآورد وبا دندان گرفت.کارمند از شگفتي دهانش باز ماند و پيرمرد ادامه داد:حالا حاضرم با شما سردوهزار دلار شرط ببندم ك اينبار چشم چپ خودم را با دندان گاز بگيرم.كارمند با خود گفت:امکان ندارد ان يكي چشمش هم مصنوعي باشد چرا ک بدون عصا آمده وميتواند ببيند لذا شرط را پذيرفت و... ادامه این داستان جذاب در لینک زیر👇 https://eitaa.com/joinchat/1169424633Cf5ec4a62d2 این داستان به شدت زیبا رو از دست نده تو کانال سنجاق شده😙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- آدما وقتی میفهمن چه کسانی رو از دست دادن که خیلی خیلی، دیر شده...💔
هدایت شده از  حضرت مادر
11ـ وفای به عهد.mp3
15.86M
🔸 درس یازدهم: وفای به عهد
هدایت شده از Satamad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بعضیا میگن: این بی حجابی کی تموم میشه؟ آخه چقدر!؟ تا کی قراره تذکر بدیم؟؟🤔 بعدش چی؟ فوق‌العاده است ،حتما ببینید👌 👇🏻عضو شوید و همراه بمانید... 🔹ساتاماد @satamad
اگه دوست داری این طوری تو جمع آمادگی پاسخگویی رو داشته باشی کلیپ های بیشتر رو اینجا دنبال کن 👇 @satamad
هدایت شده از دُرنـجف
●آقا امیرالمومنین(علیه‌السلام): اگر به كسي چهار چيز ببخشند؛ از چهار چيز نخواهد شد! با دعا از اجابت كردن، با توبه از پذيرفته شدن، با استغفار از آمرزش گناه، با شكرگزاري از فزوني نعمت ها. نهج‌البلاغه،حکمت۱۳۶
هدایت شده از  حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عزیزان فیلم بالا از شرایط زندگی خانواده یه دختر ۲۲ساله س که چند ماه عقد کرده و پدرش توانایی کار کردن و خرید جهیزیه برای دخترش نداره هر عزیزی هرچقد در حد توانش هست کمک یا صدقه بده که بتونیم چند قلم از وسایل اولیه براشون بخریم بتونن زودتر برن سر خونه زندگیشون به نیابت از و یا یاعلی بگید و کمک کنید بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255
محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c دوستان اگر واریزی ها بیشتر باشه برای کارهای خیر بعدی هزینه میشه رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)
هدایت شده از دُرنـجف
وَلَسَوْفَ يُعْطِيكَ رَبُّكَ فَتَرْضَی 👈[5/ضحی]👉 آمدن تو وعده ایه که خدا به ماه داده : ) دلگرمم به وجود تو ❤️
💕اوج نفرت💕 به بیرون از رستوران رفتیم تو چشم هام نگاه کرد _تو فردا نمیری ابروهام رو بالا دادم _احمدرضا پروانه برای من دوست نیست مثل خواهره _من کاری ندارم فقط میگم... با صدای عمو اقا به عقب برگشت _چرااینجا ایستادید. سوییچ رو گرفت سمتم _ علیرضا گفت بری تو ماشین خودش برو زود تر هوا سرده. نگاهش رو به احمدرضای کلافه داد یکم غذا و میوه مونده برو کمک بزار صندوق ماشین من _عمو مگه علیرضت با ناهید خانم نمیره. _نه قراره با برادرهاش بره سوییچ رو گرفتم و سمت ماشین رفتم نگاه اخر احمد رصا پر از حرف بود که من دلم نمیخواست ببینم یا بشنوم تو ماشین نشستم. احمدرضا رو میدیدم که چقدر کلافه و عصبی مسیر ماشین عمو اقا تا رستوران رو با ظرف های میوه میره و بر میگرده. علیرضا هم همون کار رو میکرد با این تفاوت که علیرصا خوشحال بود. مراسم خداحافطی هم تموم شدو علیرضا سمت ماشین اومد. پشت فرمون نشست سوییچ رو سمتش گرفتم نگاه کلی بهم انداخت و سوییچ رو گرفت پشت سر ماشین عمو اقا راه افتاد. خمیازه های پشت سر همم باعث شد تا بگه _خوابت میاد بخواب مونده تا برسیم. کمی شیشه رو پایین دادم _نه بیدار میمونم _خسته ای بخواب عزیزم شیشه رو بالا داد صندلی رو کمی عقب کشیدم _تو خوابت نبره _نه خیالت راحت بخواب چشم هام رو بستم و خوابیدم. با تکون های دستش بیدار شدم _بیدار شو رسیدیم. چشم هام رو مالیدم و به جای خالی پارکینک عمواقا نگاه کردم _عمو اینا هنوز نیومدن؟ _نه میترا خانم میخواست بره خونه ی خواهرش رفتن اونو برسونن نفس راحتی کشیدم. منتظر بودم دوباره بیاد سراغم و این بار پای علیرضا رو برای نرفتنم وسط بکشه. که خوشبختانه میترا دوباره فرشته ی نجاتم شد. وارد خونه شدیم سمت اتاقم رفتم که با صدای علیرضا ایستادم _نگار بیا بشین کارت دارم میدونم چی میخواد بگه روبروش نشستم. کمی نگاهم کرد وگفت. _من اگه به تو گفتم با احمدرضا ... _قبل از هر حرفی بزار من حرف بزنم دست به سینه به مبل تکیه دادو نگاهم کرد _به خدا به جان خودت من باهاش هیچ قراری نداشتم. ما توی پاساژ بودیم یهو اومد من به میترا گفتم محلش نزار، بزار بره. ولی میترا حرفم رو گوش نکرد. دیگه اومد گفت بیا بریم برای سر عقد هدیه بگیریم من بهونه اوردم ولی میترا یهو رفت منم دوست داشتم که یه هدیه سر عقد به ناهید بدم بعد میترا دیر کرد ما هم رفتیم یه لباس برا من خرید. _وقتی دیدم لباس هاتون رو ست کردید حالم خیلی گرفته شد. با خودم گفتم من دارم برای نگار تلاش میکنم بعد اون من رو دور میزنه. _الانم هر چی تو بگی. من تا پنج شنبه که عقدمومه اصلا دیگه نمیبینمش. _ببینش ولی حد و حدود رو رعایت کن بزار فکر نکنه خرش از پل گذشته حالا من کلی حرف اماده کردم بهش بزنم دستش رو روی زانوش گذاشت و ایستاد _بلند شو بخواب که صبح کلی کار داریم. _من صبح باید برم پیش پروانه. سمت اشپزخونه رفت _خیر باشه _امروز بهش زنگ زدم گفت بیا پروانه خیلی به من خوبی کرده الان که مریضه ازم خواسته نمیتونم بهش نه بگم. _نه نگو. برو عزیزم گوشیت رو از کشوی میزم بردار بزن شارژ دیگه همراهت باشه فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از  حضرت مادر
با هر سلام از دلم جاده‌ ای میکشم به سوی دلت ! این یعنی دل به دل راه داره ... مهدی جان❤️
- بیوه برادرتون چند ماهشه؟ دندان هایش را با غیظ روی هم کشید - چهار ماه... دکتر عینکش رو روی میز گذاشت - امضای لازمه برای ورود به اتاق عمل هر چه زودتر خبرشون کنید با درد لب گزیدم و اون با نفرت نگاهش رو از روی صورتم بالا کشید. - کجا رو باید امضا کنم؟ دکتر که کم حوصله بود، تشر زد - شما نیستید مگه? - دیروز صبح شدم شوهرش! - یعنی الان همسر قانونی این خانوم هستی؟ شناسنامه رو که روی میز انداخت سریع بلند شدم من این کله شق را خوب می شناختم. - آره شوهرشم https://eitaa.com/joinchat/2606564098C696196bb0e
هدایت شده از  حضرت مادر
🌸 وَلْتَكُنْ مِنْكُمْ أُمَّةٌ يَدْعُونَ إِلَى الْخَيْرِ وَيَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَيَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ ۚ وَأُولَٰئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ 🌿 و باید از شما گروهی باشند که [همه مردم را] به سوی خیر [اتحاد، اتفاق، الفت، برادری، مواسات و درستی] دعوت نمایند، و به کار شایسته و پسندیده وادارند، و از کار ناپسند و زشت بازدارند؛ و اینانند که یقیناً رستگارند. 📖 آل‌عمران؛ ۱۰۴
💕اوج نفرت💕 صبح با صدای الارم گوشیم که بالای سرم به شارژ بود بیدار شدم از اناق بیرون رفتم. خبری از علیرضا نبود صبحانه ی مختصری خوردم و برای پیشگیری از مخالفت قطعی احمدرضا فوری لباس هام رو پوشیدم وپله ها رو با استرس پایین رفتم از ساختمون خارج شدم. سمت خیابون رفتم. جلوی اولین تاکسی که از خیابون رد میشد رو گرفتم به خاطر داشتن دو تا مسافر دیگه تو ماشین نمیشد دربست بگیرم ولی برای دور شدن از خونه خوب بود سوار شدم از راننده خاستم تا من رو جلوی یه اژانس پیاده کنه. در نهایت بعد از عوض کردن دو تا ماشین جلوی در خونه ی پدر پروانه پیاده شدم دستم سمت زنگ نرفته بود که در باز شد و با سیاوش در حالی که تلاش داشت موتور مشکی رنگش رو از حیاط بیرون بیاره چشم تو چشم شدم _سلام کمی نگاهم کرد و سرش رو پایین انداخت _سلام حالتون خوبه _خیلی ممنون ببخشید من اومدم پروانه رو ببینم _بله از دیشب گفت که قرار صبح بیاید موتور رو کامل بیرون اورد و به در ورودی اشاره کرد _بفرمایید داخل حیاط رفتم صداش رو از پشت شنیدم _مامان دوست پروانه اومده _نه دیگه من دارم میرم از در حیاط فاصله گرفتم و دیگه صداش رو نشنیدم وارد خونه شدم مادر پروانه با روی خوش ازم استقبال کرد و من رو به اتاق پایین پله ها راهنمایی کرد دررو باز کردم و وارد شدم با دیدن پروانه دلم حالی شد چقدر لاغر شده چشم هاش رو بسته بود _مامان تویی _سلام فوری چشمش رو باز کرد سرش رو چرخوند سمتم چشم هاش پر از اشک شد _سلام جلو رفتم و دراغوش گرفتمش پر بغض گفتم _الهی بمیرم چرا گریه میکنی. _ببین من چه بدبختم. اول زندگی باید اینجوری بشه. هر کدوممون یه طرف صورتش رو بوسیدم _این که بدبختی نیست. یه اتفاقه صبر کن این روز هام میگدره _خودت بودی میتونستی به چشم هاس خیره شدم و نفسم رو آه مامند بیرون دادم _من از این بدتر رو کشیدم خودت که میدونی اشکش رو پاک کرد _نگار طاقتم تموم شده _خب چرا نمیری خونه ی مادرشوهرت یا اقای ناصری نمیاد اینجا _بهش گفتم گفت بزار یکم بهتر بشه بعد _ان شالله زودتر بهتر میشه. لبخند زدم _انقدر گریه کردی زشت شدی الان بیاد ببینت از همون راه برمیگرده لبخند بی جونی زد _انقدر بی توان شدم نمیتونم خودم رو تو اینه ببینم. تو اینه داری؟ _نه ولی بیا یه سلفی بگیریم خودتو ببین گوشیم رو بیرون اوردم و روی سلفی تنظیم کردم سرم رو کنار سر پروانه گذاشتم. _بخند دستش رو روی دوربین گداشت _اول یه روسری بده سرم کنم به اطراف نگاه کردم _از کمد مامانم بردار _زشت نیست. _نه بردار، من که اینجا لباس ندارم. سراغ کمد رفتم و روسری برداشتم و کمک کردم روی سرش بندازه _از این گل باقالی تر نبود بیاری کنارش نشستم و دوباره دوربین رو روبروی صورت هامون گرفتم _کم غر بزن. لبخند بزن لبخند بی جونی زد که اسم احمدرضا روی صفحه ظاهر شد. ناخواسته اخمی وسط پیشونیم نشست گوشی رو پایین گرفتم تا تماسش قطع بشه و بتونم دوباره عکسی بگیرم پروانه با تعجب نگام کرد _فکر میکردم دوسش داری _دارم _چرا جوابش رو نمیدی؟ _چون یه کاری باهام داره که خوشم نمیاد. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از دُرنـجف
پيامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله: ای عمار! اگر دیدی علی به راهی می رود و مردم به راه دیگر ، تو با علی باش زیرا علی هرگز بر پستی راهنمایی نمی‌کند و از هدایت خارج نمی‌سازد [بحارالأنوار ج38 ص38]
هدایت شده از دُرنـجف
جلسه۱۲.mp3
14.01M
🔸 درس دوازدهم: محبت به کودک
هدایت شده از دُرنـجف
-
💕اوج نفرت💕 _شما که اول راهید چرا اینجوری میگی. با لبخند مهربونی بهش نگاه کردم. من برای پروانه که خواهرانه کنارم بوده باید بیشتر از این مایع بزارم. بالاخره تماس قطع شد و تونستم عکس سلفیم رو با پروانه بندازم. پروانه گوشی رو گرفت روی عکس خودش زوم کرد. _وای نگار چه شکلی شدم! _این حاصل گریه و غصه ی بیش از حده قیافه ی عاقل اندر سفیح به خودش گرفت _که خود شما توش ید طولایی داری کنترل شده خندیدم و بهش نزدیک شدم انگشتم رو روی عکس زدم از حالت زوم خارج کردم. _هر چقدر هم گریه کردم چون خودم زیبا بودم ببین چقدر خوب افتادم اروم با دست روی پام زد _چه تعریفم از خودش میکنه _نه تعریف نیست یکم دفت کن به صفحه ی گوشی نگاه کرد و همزمان پیامی از احمدرصا بالای گوشی ظاهر شد که فقط چند جمله ی اولش مشخص بود نگار خانم من دیشب از شما خواهش کردم اونجا نری ازت توقع دارم حرفم رو... متوجه نگاه پروانه به بالای گوشیم شدم طوری که انگار چیزی رو کشف کرده گفت _کاری که باهات داشت و تو خوشت نمی اومد همین بود؟ _مهم نیست _چرا حرف همسر ایندت برات مهم نیست گوشی رو روی تخت گذاشتم _برام مهمه ولی تو هم مهمی با لبخند نگاهم کرد _یادم نرفته روز هایی که حتی یه ثانیه هم رهام نکردی. الان نوبت منه _چرا از من خوشش نمیاد؟ دستی به صورتش کشیدم _عزیزم تو انقدر خوبی که همه دوستت دارن _پس چرا ازت میخواست اینجا نیای؟ سرم رو پایین انداختم نفس سنگینی کشیدم که ادامه داد _فکر کنم متوجه خاستگاری من برای سیاوش از خودت شده. درسته؟ واقعا از گفتن یا شنیدن این حرف ها خجالت میکشم. با صدای ارومی گفتم _بگذریم. نفس سنگینی کشید و به سختی خودش رو بالا کشید. _استاد هم داماد شد. _اره دیروز عقد بود اخر هفته عروسیشونه. _تا اون موقع تو هم میری خونه ی خودت _نه معلوم نیست _عه. پس میخوای تنها زندگی کنی. _چرا تنها ابروهاش رو از تعجب بالا داد _نکنه انتظار داری بیان کنار تو زندگی کنن. نا امید نگاهش کردم. اصلا به این موضوع فکر نکرده بودم. پروانه ادامه داد _یادمه یه بار گفتی استاد خودش اینجا خونه داره کمی خیره موندم و با سر جواب مثبت دادم. _پس احتمالا قراره برن اونجا _نه علیرضا گفت تنهام نمیزاره _اون بگه زنش قبول نمیکنه. صدای زنگ گوشیم دوباره بلند شد و کلافه بهش نگاه کردم با دیدن شماره ی علیرضا ته دلم خالی شد نکنه حرف پروانه درست باشه و بخواد بعد از عروسی جدا زندگی کنه. _جواب استاد رو هم نمیخوای بدی؟ فوری گوشی رو برداشتم و انگشتم رو روی صفحه کشیدم و کنار گوشم گذاشتم _سلام _سلام عزیزم کجایی؟ _خونه ی پروانه. دیشب که بهت گفتم _به احمدرضا نگفتی که میری اونجا حرصم گرفت و محکم گفتم _به اون چه؟ کمی سکوت کرد و ادامه داد _اگر قصدت ازدواج نیست. اره، حق با توعه. به اون چه. اما شما قصدتون ... _من الان پیش پروانم تا بعدازظهر میام. _شما الان حاضر میشی یه آژانس میگیری برمیگردی خونه. طلبکار گفتم _چرا؟ _چون دیشب و دیروز بهت گفته بوده که نری. _بهش بگو صبر کنه عقد که کردیم بعد اختیارمو دستش بگیره صداش کمی جدی شد _کار شما از این حرف ها گذشته. همین الان آژانس بگیر برگرد خونه _من این کار رو نمیکنم. چون دوست دارم پیش پروانه بمونم کاری نداری _نگار داری به کی لج میکنی. حق به جانب گفتم _اینکه دوست دارم خونه ی دوست صمیمیم که مورد تایید عمو اقا هم هست بمونم لج کردنه _اینکه شما الان خونه ی خاستگار سابقتون هستید برای احمدرضا عذاب آوره. بلند شو بیا خونه. حرصی نفسم رو بیرون دادم _اصلا همونجا بمون خودم تا یه ساعت دیگه کلاسم تموم میشه میام دنبالت. _این کار خیلی زشته که به تو زنگ زده _جواب خودش رو ندادی. الان کلاس دارم میام با هم حرف میزنیم کاری نداری. سکوت کردم _الو _خداحافظ منتظر جوابش نشدم و گوشی رو قطع کردم. حسابی کفری و کلافه شدم. نگاه حرصیم رو به پروانه دادم _عیب نداره همین قدرم که اومدی خوشحال شدم. _کارش خیلی زشته _از نظر خودش زشت نیست. _یعنی من حق ندارم چند ساعت برای خودم باشم. عیب نداره الان که با همیم بیا لذت ببریم هر وقت رفتی خونه سر خودش خالی کن صدای در اتاق بلند شد و بلافاصله مادر پروانه با سینی چایی و میوه ای که دستش بود داخل اومد. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 انقدر از کار احمدرضا ناراحت بودم که تمرکزم برای حرف زدن رو از دست دادم. پروانه اروم به بازوم زد _خوبه حالا. انگار چی شده. من گفتم الان نگار میاد کلی به من روحیه میده تو خودت روحیه لازمی که. به اطراف نگاه کردم _مادرت کجاست به سینی که پایین تخت بود اشاره کرد _اینو گذاشت رفت بیرون با تو عم حرف زد ولی انقدر تو فکر بوی نشنیدی جوابش رو هم ندادی. _ببخشید خیلی عصبی شدم. متوجه نشدم. دوباره به ظرف اشاره کرد _بخور یه سیب هم بده به من _خم شدم و سیب قرمزی دستش دادم. _پس خودت چی سرم رو بالا دادم _میل ندارم پروانه تلاش داشت تا ارومم کنه اما تلاشش بی فایده بود. در نهایت یک ساعت هم به پایان رسید و صدای تلفن همراهم بلند شد. بدون جواب دادن به تماس علیرضا از پروانه خداحافطی کردم و بیرون رفتم ماشینش رو که دیدم با اخم های تو هم سمتش رفتم و روی صندلی جلو نشستم در رو تقریبا محکم بستم. و به روبرو خیره شدم. متوجه نگاه سنگین علیرضا شدم ولی ترجیح دادم سکوت کنم. _علیک سلام صورتم رو ازش برگردوندم _بسم الله ، با من چرا قهری _علیرضا برو که اصلا حوصله ندارم. کاملا درکم کرد و حرفی نزد توی ذهنم با احمدرضا فرضی دعوا میکردم و خودم آماده میکردم تا حرف های سنگینی بهش بزنم. _نگار صدای علیرضا من رو از وسط فکر و خیالِ بحث و دعوا بیرون کشید _من یه مردم. به احمدرضا حق میدم که ناراحت بشه که همسرش بره خونه ی خاستگار سابق. تیز برگشتم سمتش _چه حقی. علیرصا تو میدونی که پروانه برای من چی بوده. _به تو هم حق میدم ولی به نظرت بهتر نبود با هم صحبت میکردید به نتیجه میرسیدید بعد میرفتی. _اخلاق احمدرضا رو خوب میشناسم. تنیجه ای در کار نیست اول اخر حرف خودش رو به کرسی میشونه مثل همین الان. اصلا میدونی چرا به تو زنگ زده. چون زورش فعلا بهم نمیرسه. _چرا انقدر عصبی هستی حالا تن صدام بالا رفت _چون احساس میکن احمدرضا داره با من مثل یه دختر بچه ی نه ساله رفتار میکنه. از سرعت ماشین کم کرد و گوشه ی خیابون ایستاد با حرص گفتم _پس چرا نمیری؟ _با این اخلاقت نریم خونه بهتره _اتفاقا برو میخوام با همین اخلاق بهش بگم که به اون ربطی نداره . سرش رو تکون داد و زیر لب گفت _لا اله الا الله دوباره راه افتاد به خونه نزدیک شدیم گوشیش رو برداشت و کنار گوشش گذاشت و چند لحطه ی بعد گفت _سلام اردشیر خان _شما کجایید؟ _ما هم رسیدیم چند دقیقه دیگه بالاییم _باشه فعلا تماس رو قطع کرد. _عمو اقا هم فهمیده _فقط خواجه حافظ نفهمیده. انقدر کلافه بود که دست به دامن همه شده. نفسم رو کلافه بیرون دادم _الان کجاست _با اردشیر خان پایین خونه ی ما هستن. سرم رو تهدید وار تکون دادم به محض توقف ماشین دستم سمت دستگیره رفت تا بازش کنم و بیرون برم که صداش مانعم شد. _بشین با هم میریم کلافه نگاش کردم. _علیرصا تو طرفدار منی یا اون قاطع گفت _تو. ولی چون خودم هم مردم حس و حالش رو درک میکنم. با سر به در اشاره کرد _پیاده شو از خدا خواسته فوری پیاده شدم و سمت اسانسور که خوشبخانه پایین بود رفتم و داخل شدم. به علیرصا که خونسرد جلو میاومد نگاه کردم فوری دکمه ی دو رو فشار دادم و منتظر موندم در کشویی باز شد به در نیمه باز خونه اشاره کردم فوری داخل رفتم با ورودم احمد رضا عمو اقا به در نگاه کردن. جلو رفتم و تو چند قدمی احمدرضا که ایستاده بود، ایستادم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از  حضرت مادر
📖 السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْقائِمُ... سلام بر تو ای مولایی که تمام حق های بر زمین مانده، قیام تو را انتظار می کشند... و دل های غمدیده به امید قیام تو می تپند.🌿
هدایت شده از  حضرت مادر
enc_16719991205442427692849.mp3
4.9M
💢 شیرین ترین روزای زندگی‌ رو ازم گرفتند... 💔 نماهنگ | شهادت حضرت زهرا «سلام‌الله‌علیها» 🎤 مهدی رسولی