eitaa logo
زینبی ها
4.6هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از دُرنـجف
مولای‌متقینﷺ میفرمود: اگر کسی از چهار موضوع پرهیز کند، شایسته‌ی این است‌ که به او نرسد: • لجبازی • خود بزرگ‌بینی • تنبلی • عجله تحف‌العقول،ص۳۴۹
💕اوج نفرت💕 به مانتو های زیبا و چشمگیر پشت ویترین نگاه کردم. همشون زیبا بودن مانتو کرم رنگی که بالا تنش کاملا گیپور بود و پایینش از پارچه لَخت کلوش شده بود چشمم رو گرفت. با انگشت نشونش دادم _اون کرمیه چطوره؟ _خیلی هم عالی بریم داخل بپوش وارد مغازه شدیم مانتو رو از فروشنده گرفت به اتاق پرو رفتم پوشیدم. برای من که تا حالا مانتو رنگ روشن اونم مجلسی نپوشیده بودم خیلی جالب بود . در رو باز کردم احمدرضا که کیفم رو دستش گرفته بود و پشت در اتاق پروایستاده بود رو صدا کردم برگشت سمتم .نگاه کلی بهم انداخت و با لبخند گفت _خیلی قشنگه بهت هم میاد _باشه پس همینو بگیریم. مانتودراوروم و بیرون رفتم.باهم جلوی فروشنده ایستادیم _خانم ما همین رو می خوایم. با لبخند به من گفت _شلوار ستش رو هم داریم نمیخواید ؟ به احمدرضا نگاه کردم. سوالی گفت _میخوای؟ _نمیدونم. فروشنده گفت _خب با این مانتو باید شلوار رنگ روشن بپوشی با مشکی قشنگ نمیشه. احمدرضا دوباره نگاهم کرد _اره حواسم نبود. بخریم. فروشنده که انگار فهمید ما ناشی هستیم گفت _از زنگ این مانتو کیف و کفش هم داریم تشریف بیارید طبقه ی بالا ی مغازه اونا رو هم ببینید دنبال فروشنده راه افتادیم و تمام پیشنهاد هاش رو پذیرفتیم بعد از حساب کردن و پرداخت فاکتور از مغازه بیرون اومدیم. _احمدرضا من خیلی گرسنمه بریم یه چی بخوریم _جگر میخوری؟ _اره خیلی وقته نخوردم _خب بریم بیرون پاساژ یکم اون ور تر دیدم مغازش رو به خاطر مشما ها ی زیادی که دستش بود دیگه نمیشد تا دست توی دست هاش بزارم وارد مغازه ی بزرگ جگرکی شدیم. روی صندلی انتخابی احمدرضا نشستیم احمدرصا سفارش رو داد و روبروم نشست. _یه سوال _جانم بپرس؟ _چرا ناراحت شدی من با ناهید عکس انداختم. به علیرصا اعتماد نداری؟ نگاهش رو به میز داد. _نه. این چه حرفیه؟ _پس چرا ناراحت شدی؟ _ناراحت نشدم. فقط یکم دلم شور زد. _چرا ؟ _عزیزم تو چقدر ناهید خانم رو میشناسی؟ به غیر از یکی دو بار خونه ی عمو و چند بارم جلسه ی خاستگاری شناختی روش داری؟ _نه. _خب از کجا میخوای رو قولش که به غیر علیرضا نشون نمیده حساب کنی. _یعنی نشون میده؟ _من نمیدونم. به خاطر همین گفتم. _خب علیرصا نمیزاره. _مگه علیرضا همیشه هست؟ ناراحت تو چشم هاش خیره شدم که ادامه داد _الان دیگه ناراحت نباش شب به علیرضا بگو تا شناختمون نسبت به ناهید خانم بیشتر بشه یکم مراقب باشه همین. _باشه میگم. تو فکر رفتم کاش حرف احمدرضا رو گوش میدادم. دستش رو جلوی صورتم تکون داد _کجا رفتی با لبخند نگاهش کردم. _امروز میترا شاکی شده بود _چرا؟ _گفت تو که میدونستی شرایط باع اینطوریه چرا به من نگفتی. راستی تو از کجا میدونستی باع امنیت نداره؟ _علیرضا به عمو گفت براش باغ هماهنگ کنه. من و عمو با هم رفتین اونجا دیدم مناسب نیست به عمو گفتم ولی گفت علیرضا گفته یه عقد سادس بزن و برقص نداریم بیشتر شبیه یه مهمونیه تا عروسیبه شوخی ادامه داد _زن عمو باید یقه ی شوهر خودش رو بچسبه . هرکی باید حواسش به زن خودش باشه سیخ های جگر رو روی میزمون گذاشتن با محبت نگاهش کردم _امروز هم چی گفتیم جز اینکه به مرجان چه پیامی دادی. نفس سنگینی کشید _در رابطه با مامان میگفت. گفت بیقراری میکنه میخواد من برگردم. _میخوای برگردی؟ _نمیدوم اگه مامان حالش بد باشه اره. دو تا پرستار داره خیالیم از بابت رسیدگی بهش جَمعه الان فقط دلتنگه _نگفت حالشون خوبه یا بد _دیگه پیام هاش رو نخوندم. ولی در کل شرایطش خوب نیست. خیلی نیاز به مراقبت داره _خب یه زنگ بهش بزن _باهاش حرف نمیزنم بهش گفتم تا تو برنگردی و با من زیر یه سقف زندگی نکنی باهاش فقط در حد نیاز حرف میزنم. _این مثلا تنبیهِ؟ سرش رو به نشونه مثبت تکون داد _بیچاره مرجان. اونم قربانی مکر مادرت شده. احمدرصا سرش رو پایین انداخت _کسی که باید تنبیه بشه یکی دیگس. مرجان هم مثل من سنش کم بود. کار مرجان از روی بچگی بود. مادرت... کلافه حرفم رو قطع کرد _نگار مامانم خیلی ناتوان شده. _در هر صورت داری تلافی کارهای اشتباه مادرت رو سر مرجان خالی میکنی. از مشت گره کردش میشد فهمید که همین صحبت کوتاه در رابطه با مادرش چقدر عصبیش کرده. سعی کرد تا خودش رو اروم نشون بده به سینی که روبرومون بود اشاره کرد _بخور عزیزم. سرد میشه. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از  حضرت مادر
❣ نزدیک‌ترین مسافر دور، سلام آیینه‌ی سبز قامت نور، سلام بی تو همه خفته اند در این عالم ای نفخه‌ی دل نواز در صور، سلام ✦السّلامُ عَلَیْڪَ یا صاحِبَ الزَّمانِ ✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا شَریڪَ الْقُرْآنِ ، ✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ
- بیوه برادرتون چند ماهشه؟ دندان هایش را با غیظ روی هم کشید - چهار ماه... دکتر عینکش رو روی میز گذاشت - امضای لازمه برای ورود به اتاق عمل هر چه زودتر خبرشون کنید با درد لب گزیدم و اون با نفرت نگاهش رو از روی صورتم بالا کشید. - کجا رو باید امضا کنم؟ دکتر که کم حوصله بود، تشر زد - شما نیستید مگه? - دیروز صبح شدم شوهرش! - یعنی الان همسر قانونی این خانوم هستی؟ شناسنامه رو که روی میز انداخت سریع بلند شدم من این کله شق را خوب می شناختم. - آره شوهرشم https://eitaa.com/joinchat/2606564098C696196bb0e
💕اوج نفرت💕 شروع به خوردن کردم حرف هام کمی تلخ بود ولی حقیقت داشت. لقمه ای اماده کردم و گرفتم سمتش کمی لبخند چاشنی صورتم کردم تا از دلخوریش کم کنم _خودت هم بخور مهربون نگاهم کرد. _میل ندارم لقمه رو توی بشقاب گذاشتم _پس منم نمیخورم لبخندش پهن شد و لقمه ای که اماده کرده بودم رو برداشت و با لذت خورد دلخوری رو کنار گذاشت و شروع به صحبت کردن کرد. من هم با دقت گوش میدادم و با اجزای صورتم عکس العمل نشون میدادم. گرم صحبت از شرکت و گسترشش بود که صدای تلفن همراهش که روی میز گذاشته بود بلند شد. به صفحش نگاه کرد _عمواقا عه گوشی رو برداشت تماس رو وصل کرد کنار گوشش گذاشت. _جانم عمو به ساعتش نگاه کرد _زود نیست الان نفس سنگینی کشید و طوری که اصلا میلش نبود گفت _باشه الان میام _چشم. انگشتش رو روی صفحه کشید و نا امید نگاهم کرد _چی میگه؟ _علیرضا گفته برای شب میوه هم بخریم. عمو گفت زودتر بریم که با هاش برم برای خرید میوه. اصلا دلم نمیخواد این دو نفره ی پر از آرامشون بهم بخوره ولی وقتی عمو آقا حرفی بزنه نمیشه کاریش کرد به سینی خالی روبروم اشاره کرد _بازم بگم بیاره _نه دیگه بریم. وسایلی که خریده بودیم رو برداشت و سمت ماشین حرکت کردیم _نگار دلم میخواست بریم عفیف اباد. ان شالله بعد عقد میبرمت نگاه پر از محبتی بهش انداختم و باشه ای زیر لب گفتم. ریموت در ماشین رو زد _بشین تا من این وسایل رو بزارم پشت کاری رو که میخواست انجام دادم.وسایل رو پشت گذاشت و کنارم نشست. _یه لحظه گوشیت رو میدی حال دوستم رو بپرسم گوشی رو از جیب کتش بیرون اورد و گرفت سمتم _اره عزیزم بیا زنگ بزن گوشی رو گرفتم و شماره ی پروانه رو وارد کردم _این همون دوستت هست که باهاش صمیمی هستی اون روز هم با هم بودید _اره اون روز که اومده بودی شیراز هم اومد خونمون. یادته _یادمه یکی اومد ولی چهرش رو یادم نیست. اون روز هم تو پاساژ فقط تو رو نگاه کردم. تماس وصل شد با شنیدن صدای گرفتش خوشحال شدم _بله _سلام عزیزم حس کردم صداش پر بغض شد _نگار تویی _اره. خوبی پروانه؟ _اعصابم بهم ریخته شروع به گریه کردن کرد _خیلی حالم خرابه. دلم میخواد برم خونه ی خودم ناخواسته اشک تو چشم هام حمع شد _الهی بمیرم اینطوری گریه نکن _نگار بیا پیشم به احمدرضا که خیلی خاص نگاهم میکرد نیم نگاهی انداختم _امروز نمیتونم. عقد علیرضاست ولی فردا حتما میام پیشت برخورد اروم دست احمد رضا به بازوم باعث شد تا نگاهش کم دستش رو تکون دادو لب زد _چی شده سرم رو بالا دادم اروم گفتم _هیچی _پروانه جان _جانم _فردا میام باشه _نگار من خیلی تنهام تو رو خدا یادت نره _مطمعن باش حتما حتما میام. اقای ناصری کجاست دوباره صداش پر بغض شد _خونه ی مادرش _عیب نداره غصه نخور این روز ها هم تموم میشه. احساس کردم احمدرضا کلافه شده _پروانه جان من بازم بهت زنگ میزنم باشه _این شماره ی خودته؟ _نه مال احمدرضاست _آشتی کردین؟ با لبخند به احمدرضا نگاه کردم _اره هفته ی دیگه عقدمونه _خدا رو شکر خیلی خوشحال شدم خوشبخت بشی عزیزم. _فردا میبینمت . فعلا خداحافظ خداحافظی گفت تماس رو قطع کردم و گوشی رو روی داشبورد گذاشتم. _دستت درد نکنه _خیلی با هم صمیمی هستید؟ _اره چطور _خیلی جان جان بهش کردی برا اون گفتم به برخورد من با پروانه حسودی کرده بود و عین بچه ها این حسادتش رو بروز میداد خندم رو به زور جمع کردم _پروانه دوست خیلی خوبیه. تنها کسی که تو این سال ها تونستم بهش اعتماد کنم و حرف هام رو بهش بزنم از گوشه ی چشم نگاهم کرد و محتاط پرسید _چیا بهش گفتی نفسم رو با صدای اه بیرون دادم. _همه چی رو. اولین نفری که فهمید هنوز دوستت دارم هم پروانه بود. عکس العملی نشون نداد _چقدر زود به همه اعتماد میکنی! _عمو اقا با پدرش دوست بودن . خانوادش رو میشناسه _تا چه حد _تا این حد که گذاشت با پروانه برادرش بریم شمال با تعجب نگاهم کرد _سه تایی؟ با ترس گفتم جلوت دو نگاه کن به رو برو نگاه کرد که ادامه دادم _ اون موقع متاهل بود _بود؟ _اره یه چند وقتی هست که جدا شدن نفسش رو سنگین بیرون داد و طلبکار گفت _نگار میشه به بگی توی این چهار سال چند تا خاستگار داشتی؟ نتونستم جلوی خودم رو بگیرم با صدای بلند خندیدم. کمی تیز ولی نرم نگاهم کرد به زور خندم رو جمع کردم. _این اخریش بود _از وقتی اومدم چپ میرم راست میام سر و کله ی یکیشون پیدا میشه لبخندم انقدر عمیق شده که صورتم رو ازش برگردوندم. به زور گفتم _دیگه تموم شد فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از  حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔅 مَا يَفْتَحِ اللَّهُ لِلنَّاسِ مِنْ رَحْمَةٍ فَلَا مُمْسِكَ لَهَا ۖ وَمَا يُمْسِكْ فَلَا مُرْسِلَ لَهُ مِنْ بَعْدِهِ ۚ وَهُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ ﴿۲﴾ 🔸 دری که خدا از رحمت به روی مردم بگشاید هیچ کس نتواند بست و آن در که او ببندد هیچ کس جز او نتواند گشود، و اوست خدای بی‌همتای با حکمت و اقتدار. 💭 سوره: فاطر
هدایت شده از  حضرت مادر
10ـ انتخاب نام نیک.mp3
12.03M
🔸 درس دهم: انتخاب نام نیک و با معنا استادغلامی🍃✨ نسل مهدوی
هدایت شده از  حضرت مادر
تسبیحات‌‌حضرت‌‌زهرا(علیهاالسلام ) روبدون‌ِ تسبیح‌‌بگید..! با‌بند‌بندھای‌ِ‌انگشت‌‌که‌بگی‌ روز‌قیامت‌‌همینا‌به‌‌حرف‌‌میان‌ شھادت‌میدن‌که‌‌باهاشون‌ذکرگفتی...! شھیدحمید‌سیاهکالی‌مرادی
هدایت شده از دُرنـجف
این روزا زیاد بگید السلام علیک یا امیرالمومنین آخه یه همچین روزایی جواب سلام آقا رو توی مدینه نمی‌دادن...