eitaa logo
زینبی ها
4.2هزار دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/16847855722639 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 _چرا بلند شدی یکم استراحت کن. _با این وضع تو! بریم پایین بهتره از تخت پایین اوند رو به پرستار گفت _اقا خیلی ممنون _خواهش میکنم. به در پشتش اشاره کرد _از سالن پشتی برید اسانسور هست دستش رو گرفتم و هر دو سمت اسانسور رفتیم نگران به چهرش نگاه کردم _خوبی؟ با سر تایید کرد وارد اسانسور شدیم نگاه از صورتش بر نمیداشتم لبخند شیرینی روی لب هاش نشست _وقتی می‌بینم انقدر دوستم داری که اینطور نگرانم میشی هم خوشحال میشم و هم شرمنده. خوشحال از اینکه باورم میشه چقدر دوستم داری و شرمنده از روزها و سالهای گذشته. من دیگه نمی‌خوام گذشته تکرار بشه. دستم رو کمی فشار داد و ادامه داد - دلخوری ازمن؟ جلوی لرزش چونم رو نتونستم بگیرم و اشک تو چشم هام جمع شد و سرم رو بالا دادم _نه نفس راحتی کشید . در اسانسور باز شد و هر دو بیرون رفتیم. بعد از تموم شدن کارمون تو ازمایشگاه بیرون رفتیم _نگار تا جواب ازمایش اماده بشه یه دو ساعتی باید اینجا بچرخیم بعدش بریم خرید عقد خم شد و صورتم رو نگاه کرد _ناراحت نباش الان خوبم. با التماس نگاهش کردم _ببخشید. _دردش برای امروز نیست، تقصیر تو نبود عریزم احتمالا دردش از دیروزِ که من رفتم خونه ی پروانه _با ماشین بگردیم یا پیاده _با ماشین. پیاده اذیت میشی _وقتی تو کنارم ارامش داشته باشی کلی انرژی هم میگیرم. اصلا بریم صبحانه بخوریم. به صورتم نگاه کرد _نخوردی که ؟ سرم رو بالا دادم _نه به اطرافش نگاه کرد _ من اینجا ها رو بلد نیستم. ادرس اینجا رو هم علیرصا بهم داد. تو بلد نیستی؟ _نه _چهار سال اینجا زندگی کردی بلد نیستی؟ _جز دانشگاه و خیابون پشتش هیچ جا رو بلد نیستم . _پشت دانشگاه چه خبر بود؟ _خبری که نیست ولی کلی خاطرس _برام تعریف میکنی؟ لبخندی به شیرینی اون روز ها زدم. _هم راه بیریم هم حرف بزنیم. اون روز دلم گرفته بود عمو اقا گفت خودم برم گفتم از پشت برم یکم پیاده روی کنم تا برسم به خیابون. وقتی رفتم دیدم علیرضا بد جور داره سرفه میکنه اون موقع هنوز بهش علاقه پیدا نکرده بودم با نکته سنجی گفت _علاقه؟ متوجه خرابکاری که داشتم مرتکبش میشدم شدم. نه اشتباه گفتم هنوز نمیدونستم با هم نسبتی داریم _خب چی کار کردی _هیچی دیدم اونجا وایستاده برگشتم از مسیر اصلی رفتم _کمکش نکردی _نه علیرضا تو دانشگاه خیلی بد اخلاق بود ازش فراری بودم _نگار صبر کن بزار از یکی بپرسم ادرش بگیریم دستم رو رها کرد و وارد مغازه ای شد نفس راحتی کشیدم و خدا رو شکر کردم که به موقع متوجه شدم احمدرضا بیرون برگشت و با هم به ادرسی که گرفته بود رفتیم روی تخت سنتی رستوران نشستم یاد کیفش افتادم فاصلم با صندوق دار و احمدرضا که روبروش ایستاده بود زیاد بود کیف رو بیرو اوردم و بازش کردم عکسی زیر قبض برق پنهان شده بود حواسم رو به خودش جلب کرد قبص رو بیرون اوردم و عکسی که دیدم اصلا خوشحالم نکرد. احمدرضا عکس مادرش رو توی کیفش نگه میداشت. به عکس خیره شدم این زن باعث بدبختی تمام عمرم تا به الان بوده چطور میتونم فراموش کنم فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از  حضرت مادر
▫️ السَّلاَمُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ حَبِیبِ اللَّهِ؛ سلام بر تو ای دختر محبوب خدا. ❤️‍🩹 سلام بر فرزندت مهدی که هر کس به او دست یاری داد، محبوب خدا شد. 📖 فرازهایی از زیارت‌نامه حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها
هدایت شده از  حضرت مادر
دعای امروز: الهی، حواس مارو از اثر وضعی کارهامون پرت نکن. 🌱
هدایت شده از  حضرت مادر
به نیابت از شهدای صدر اسلام تا صبح قیامت به نیت فرج و سلامتی صاحب الزمان(عج)💚 https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
هدایت شده از  حضرت مادر
*وَ الْبَابُ الْمُبْتَلَي بِهِ النَّاس.. خوشبخت آن دلی که فقط مبتلای توست..🤍
هدایت شده از دُرنـجف
هروقت‌ کارتون‌ جایی‌ گیر‌ کرد امام زمانتون‌ رو صدا کنید یا خودش‌ میاد، یا یکی‌ رو می‌فرسته‌ که‌ کارتون‌ رو راه‌ بندازه.. -شهید محمّدرضا تورجی‌ زاده-
هدایت شده از دُرنـجف
حتی به کسی که به تو خیانت کرده، نکن! _علی‌بن‌ابی‌طالب‌علیه‌السلام غررالحکم،حدیث۶۳۸
💕اوج نفرت💕 با صدای احمدرضا سربلند کردم _نگار کیفم رو ندادی. متوجه نگاهم به عکس شد دستش رو جلو اورد لحنش رنگ شرمندگی به خودش گرفت _میدی کیفمو نگاه از عکس برداشتم و نفس سنگینی کشیدم کیف رو سمتش گرفتم لبخند روی لب هاش تلخ بود و این تلخی از شرمندگی کارهای مادرش بود کیف رو گرفت و سمت صندوق دار رفت دلم نمیخواست ناراحتش کنم. از پشت به قامت مردونش نگاه کردم. حقش نیست شرمنده باشه. شرمندگی حق شکوهه که فکر نکنم بویی ازش برده باشه علاقه ی شدیدش به مادرش باعث شده تا با رفتارش اجازه نده در رابطه باهاش صحبت کنم. مراعات قلبش رو کردم و ترجیح دادم تا امروزمون با آرامش تموم شه. بعد از خوردن صبحانه که هر دو در سکوت خوردیم برای خرید حلقه رفتیم. من تمایلی به خرید نداشتم ولی احمدرضا انگار قصد داشت تمام خریدی که توی این چهار سال دوری نکرده و برام جبران کنه. تو هیچ چیز نظر نمیداد و فقط اصرار به خرید داشت. در نهایت بعد از چهار ساعت و خوردن نهار به خونه برگشتیم در آسانسور باز شد. همراهم بیرون اومد. نگار جان من نمیام داخل فقط این خرید هات رو ببر خونه دستش رو گرفتم و تو چشم هاش نگاه کردم _ازت ممنونم. لبخند رضایت بخشی زد _قابلت رو نداره عزیزم _خیلی دوستت دارم. _این رو واقعی میگی یا به خاطر قلبم نگاهم رو به دکمه ی پیراهنش دادم و دست آزادم رو روی قلبش گذاشتم. پر بغض گفتم _نفسم به تپش های قلبت وصله. دوستت دارم ولی اینو امروز فهمیدم که بدون تو زندگی برام محاله دستم رو برداشتم سرم رو جلو بردم قلبش رو بوسیدم. با هر دو دست صورتم رو گرفت و کمی بالا اورد تا بهتر ببینم _تپش های قلب منم به نفس تو وصله _بهم قول بده از این به بعد اگر ازم ناراحت شدی به جای قهر باهام حرف بزنی تا سو تفاهم ها باعث نشه بینمون جدایی بیافته. صدای باز شدن در خونه باعث شد تا فوری از هم فاصله بگیریم. علیرضا متوجه ما شد گفت _عه اومدید! جواب تلفن هاتون رو چرا نمیدید؟ احمدرضا جلو رفت و باهاش دست داد _ببخشید گوشی من تو ماشین بود از جلوی در کنار رفت _چرا اینجا ایستادید بیاد داخل احمد رضا نیم نگاهی به من انداخت _نه یکم خستم برم بالا استراحت کنم. _بیا یکم باهات حرف دارم حس کردم رنگ احمدرضا عوض شد گوشه ی لبش رو به دندون گرفت و چند قدم مونده تا در رو جلو رفت و کنار ایستاد. رو به من با سر به در اشاره کرد گفت _ برو تو جلو رفتم و از وسط برادر و همسرم داخل رفتم. هر دو روی مبل نشستن استرس صحبتی که علیرضا با احمدرضا داشت به غیر از صورت احمدرضا تو دست های من هم با لرزش زیادشون خودش رو نشون داد. کمی با فاطله از هر دوشون روی مبل تکی که دید یکسانی نسبت بهشون داشت نشستم. علیرضا با لبخند و خیلی اروم به من گفت _برو چایی بیار نمیدونم با این لرزش شدید دستم میتونم یا نه. چشمی گفتم ایستادم سمت اشپزخونه رفتم. سینی رو برداشتم . دلم طاقت نیاورد و رو به اتاق گفتم _علیرضا فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از  حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فإذا اختنَقتُمْ، بالحُسينِ تنفّسوا ‏اگر دل‌تان سخت به تَنگ آمد، با ذکرِ حسین(ع) نَفَس بکشید.. صلی الله علیک یا ابا عبدالله❤️