#پارت516
💕اوج نفرت💕
با صدای احمدرضا سربلند کردم
_نگار کیفم رو ندادی.
متوجه نگاهم به عکس شد دستش رو جلو اورد لحنش رنگ شرمندگی به خودش گرفت
_میدی کیفمو
نگاه از عکس برداشتم و نفس سنگینی کشیدم کیف رو سمتش گرفتم
لبخند روی لب هاش تلخ بود و این تلخی از شرمندگی کارهای مادرش بود کیف رو گرفت و سمت صندوق دار رفت
دلم نمیخواست ناراحتش کنم. از پشت به قامت مردونش نگاه کردم. حقش نیست شرمنده باشه. شرمندگی حق شکوهه که فکر نکنم بویی ازش برده باشه
علاقه ی شدیدش به مادرش باعث شده تا با رفتارش اجازه نده در رابطه باهاش صحبت کنم.
مراعات قلبش رو کردم و ترجیح دادم تا امروزمون با آرامش تموم شه. بعد از خوردن صبحانه که هر دو در سکوت خوردیم برای خرید حلقه رفتیم. من تمایلی به خرید نداشتم ولی احمدرضا انگار قصد داشت تمام خریدی که توی این چهار سال دوری نکرده و برام جبران کنه.
تو هیچ چیز نظر نمیداد و فقط اصرار به خرید داشت. در نهایت بعد از چهار ساعت و خوردن نهار به خونه برگشتیم
در آسانسور باز شد. همراهم بیرون اومد.
نگار جان من نمیام داخل فقط این خرید هات رو ببر خونه
دستش رو گرفتم و تو چشم هاش نگاه کردم
_ازت ممنونم.
لبخند رضایت بخشی زد
_قابلت رو نداره عزیزم
_خیلی دوستت دارم.
_این رو واقعی میگی یا به خاطر قلبم
نگاهم رو به دکمه ی پیراهنش دادم و دست آزادم رو روی قلبش گذاشتم. پر بغض گفتم
_نفسم به تپش های قلبت وصله. دوستت دارم ولی اینو امروز فهمیدم که بدون تو زندگی برام محاله
دستم رو برداشتم سرم رو جلو بردم قلبش رو بوسیدم.
با هر دو دست صورتم رو گرفت و کمی بالا اورد تا بهتر ببینم
_تپش های قلب منم به نفس تو وصله
_بهم قول بده از این به بعد اگر ازم ناراحت شدی به جای قهر باهام حرف بزنی تا سو تفاهم ها باعث نشه بینمون جدایی بیافته.
صدای باز شدن در خونه باعث شد تا فوری از هم فاصله بگیریم.
علیرضا متوجه ما شد گفت
_عه اومدید! جواب تلفن هاتون رو چرا نمیدید؟
احمدرضا جلو رفت و باهاش دست داد
_ببخشید گوشی من تو ماشین بود
از جلوی در کنار رفت
_چرا اینجا ایستادید بیاد داخل
احمد رضا نیم نگاهی به من انداخت
_نه یکم خستم برم بالا استراحت کنم.
_بیا یکم باهات حرف دارم
حس کردم رنگ احمدرضا عوض شد گوشه ی لبش رو به دندون گرفت و چند قدم مونده تا در رو جلو رفت و کنار ایستاد. رو به من با سر به در اشاره کرد گفت
_ برو تو
جلو رفتم و از وسط برادر و همسرم داخل رفتم.
هر دو روی مبل نشستن استرس صحبتی که علیرضا با احمدرضا داشت به غیر از صورت احمدرضا تو دست های من هم با لرزش زیادشون خودش رو نشون داد.
کمی با فاطله از هر دوشون روی مبل تکی که دید یکسانی نسبت بهشون داشت نشستم.
علیرضا با لبخند و خیلی اروم به من گفت
_برو چایی بیار
نمیدونم با این لرزش شدید دستم میتونم یا نه. چشمی گفتم ایستادم سمت اشپزخونه رفتم. سینی رو برداشتم . دلم طاقت نیاورد و رو به اتاق گفتم
_علیرضا
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فإذا اختنَقتُمْ، بالحُسينِ تنفّسوا
اگر دلتان سخت به تَنگ آمد،
با ذکرِ حسین(ع) نَفَس بکشید..
صلی الله علیک یا ابا عبدالله❤️
#پارت517
💕اوج نفرت💕
هر دو نگاهم کردن
_جانم
اهمینی به نفس های به شماره افتادم ندادم نیم نگاهی به احمدرضا انداختم
_یه لحظه بیا
خیره به احمدرضا نفس سنگینی کشید و ایستاد رو بهش گفت
_ببخشید. الان برمیگردم
_خواهش میکنم
احمدرضا هم کمی دلخور نگاهم کرد. علیرضا رو بروم ایستاد
_بله
از کنارش به احمدرضا که سرش پایین بود نیم نگاهی کردم و سرم رو بالا گرفتم
_چی میخوای بهش بگی؟
ابروهاش بالا رفت
_قرار شد تو دخالت نکنی
دستش رو گرفتم
_آخه... قلبش...قلبش مریضه.
خیره نگاهم کرد ادامه دادم
_یکم مراعاتش رو بکن.
نفسش رو سنگین بیرون داد
_حواسم هست.
بیرون رفت و دوباره سر جاش نشست به هر زحمتی بود چایی ریختم و سینی رو روی میز جلوی هر دوشون که روبروی هم نشسته بودن گذاشتم.
_خب اقا احمدرضا امروز چطور پیش رفت
احمدرضا اب دهنش رو قورت داد.کمی جابجا شد
_فقط ازمایش دادیم و یه خرید مختصر هم برای نگار کردیم.
_برنامتون برای عقد چیه؟
نیم نگاهی به من کرد و گفت
_چه برنامه ای؟
_چه جوری و کجا میخواید بگیرید؟
دوباره به من نگاه کرد
_نمیدونم...بهش فکر نکردیم. هر چی نگار بگه.
علیرضا هم نگاهم کرد. با اینکه حس خوبی از این همه استرس احمدرضا ندارم ولی احساس میکنم علیرضا خیلی حساب شده این جلسه رو راه انداخته رو به برادرم گفتم
_من نمیدونم هر چی تو بگی.
احمدرصا نیم نگاه کوتاهی از بالای چشم که میدونم از دلخوری حرفم بود بهم انداخت و دوباره سر بزیر شد. با اینکه خیلی دوستش دارم و نگران قلبشم ولی خوبه که کمی از علیرضا حساب ببره.
_میخواید عقدتون محضری باشه، جشن باشه. شیراز یاشه یا تهران.
رنگ غم هم کنار استرس تو صورت احمدرضا نشست.
_شیراز باشه
_نمیخوای خانوادت رو بگی بیان
نفس سنگینی کشید و بعد از سکوت چند ثانیه ای خیلی اروم لب زد
_نه
_دوباره مشکل پیش نیاد از طرف مادرت
چشم هاش رو بست دستی پشت گردنش کشید به سختی گفت
_اونا از نظر جسمی شرایط شرکت رو ندارن.
_باشه هر جور خودت میدونی. من میگم یه عقد محضری بگیریم بعدش هم یه جشن کوچیک و شام. اگر هم دوست داشتید آتلیه هم برید برای گرفتن عکس
شنیدن جملات اخر علیرصا باعث شد تا احمدرصا لبخند ریزی گوشه ی لب هاش بشینه
_من که موافقم اگه نگار موافق باشه
_حرف من حرف نگاره
احمدرضا به نشونه ی تایید سرش رو تکون داد و گفت
_پس اگر زحمتی نیست همون فیلم بردار مراسم خودتون رو بگید بیاد
چشم هام گرد شد و فوری گفتم
_نه. اون نه.
سوالی نگاهم کرد
_من از اون خوشم نمیاد
علیرضا در حالی که تلاش داشت جلوی خندش رو بگیره گفت
_فیلم بردار زیاده من خودم براتون هماهنگ میکنم. فقط احمدرضا هماهنگی محضر و محلی که قرار توش جشن بگیری با خودت.
_باشه چشم
به سینی اشاره کرد و با خنده گفت
_فعلا یه چایی از این دریاچه ای که زنت درست کرده بردار بخور تا بقیه ی حرف هامون رو هم بزنیم.
به سینی که به خاطر لرزش دستم کمی چایی توش ریخته شده بود نگاه کردم لب هام رو جمع کردم و دلخور و کمی عصبی به علیرضا نگاه کردم. حتما باید ابروی من رو جلوی احمدرضا میبرد.
احمدرضا لیوان چایی رو که از زیرش اب میچکید رو برداشت که علیرصا با خنده گفت
_تو قانون نگار الان شما باید چاییتون رو با شیرینی خودتون بخورید.
به جای خالی قندون نگاه کردم . و فوری ایستادم
_ببخشید قندون یادم رفت
احمدرصا با لبخند گفت
_عیب نداره عزیزم این چایی رو همین که تو ریختی برای من شیرینه.
علیرضا سینه ای صاف کرد و گفت
_برو برا من قندون بیار. از این چایی ها من قبل شما خوردم.
نگاه حرصیم رو ازش برداشتم و سمت اشپزخونه رفتم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از حضرت مادر
❣#سلام_امام_زمانم❣️
📖 السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا ابْنَ الْهُدَاةِ الْمَهْدِیِّینَ...
🌱 سلام بر تو ای فرزند امامان هدایتگر!
سلام بر تو و بر روزی که واژه واژه، هدایت را معنی میکنی برای قلبهای تشنه هدایت...
📚 صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس، ص610.
#اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان
هدایت شده از حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥چه کنیم حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) به ما نگاهی کند؟
هدایت شده از حضرت مادر
16.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهیدی که عاشق حضرت زهرا سلام الله بود...🥀
راوی: علی زین العابدین پور