eitaa logo
زینبی ها
3.7هزار دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/16847855722639 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از  حضرت مادر
❣️ 📖 السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا ابْنَ الْهُدَاةِ الْمَهْدِیِّینَ... 🌱 سلام بر تو ای فرزند امامان هدایتگر! سلام بر تو و بر روزی که واژه واژه، هدایت را معنی میکنی برای قلب‌های تشنه هدایت... 📚 صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس، ص610.
هدایت شده از  حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥چه کنیم حضرت زهرا (سلام‎الله‌علیها) به ما نگاهی کند؟
هدایت شده از  حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهیدی که عاشق حضرت زهرا سلام الله بود...🥀 راوی: علی زین العابدین پور ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
هدایت شده از دُرنـجف
امیرمومنان،علی‌علیه‌السلام، اول روانشناس عالم؛ در مورد میفرمود: که دانش دو نوع است: • غریزی • یاد‌گرفتنی _ اگر دانشِ یاد‌گرفتنی مطابق با غریزه[ استعداد ] نباشد، فایده نخواهد داشت...! نهج‌البلاغه،حکمت۳۳۸
💕اوج نفرت💕 قندون رو جلوی علیرضا گداشتم خواستم بشینم که گفت _نگار جان شما برو تو اتاقت من با احمدرضا دو کلام حرف مردونه داریم. نگاهش روش ثابت موند. این چه حرفیه که من نباید بشنوم. _چه حرفی؟ قندی لز قندون برداشت و توی دهنش گذاشت _مردونس عزیزم نیم نگاهی به چهره ی مضطرب احمدرضا انداختم. تلاش داشت بهم آرامش بده بی صدا لب زد _برو سمت اتاق پا کج کردم با صدای علیرضا بهش نگاه کردم _خریدت رو بردار ببر تا جابجاشون کنی حرف ما هم تموم شده کاری که گفت رو انجام دادم در اتاق رو بستم مشما ها رو روی زمین گذاشتم و گوشم رو به در چسبوندم تا شاید صدایی بشنوم که کارم بی فایده بود انقدر اروم حرف میزدن که انگار کسی تو خونه نیست. نا امید از شنیدن حرف هاشون روی تخت نشستم و به در چشم دوختم. نیم ساعتی بود که تنها بودم. کلافه به اطراف نگاه کردم و طاقتم تموم شد سمت در رفتم گوشم رو به در چسبوندم دوباره صدابی نشنیدم اروم در رو باز کردم بیرون رو نگاه کردم. هیچ کس تو حال نبود سرم رو بیرون بردم و با چشم کل خونه رو از نظر گذروندم. علیرصا تو اشپزخونه مشعول کاری بود متعجب کامل بیرون رفتم _پس احمدرضا کجاست. نیم نگاهی بهم انداخت و دوباره مشغول شد _رفت _کی؟ _بیست دقیقه ای میشه. گفت از طرفش ازت خداحافظی کنم چند قدم جلو رفتم _بیست دقیقس رفته تو به من نگفتی! با خنده گفت _گفتم مزاحمت نشدم حرصی نگاهش کردم _ناهید کجاس؟ _برادرش اومد دنبالش رفت باید تلافی حرف های نیم ساعت پیش سر چایی و این بیست دقیقه ی اضافه رو سرش در بیارم _این احساس بامزگی امروزت. اثرات حضور دیشب ناهید بود؟ با صدای بلند خندید که بیشتر باعث حرصم شد _اره اصلا به این نتیجه رسیدم ادم زن که میگیره باید سربسر خواهرش بزاره _منم به این نتیجه رسیدم این سری که ناهید بیاد اینجا بامزه بشم _تو جراتشو نداری سمت مبل رفتم و روش نشستم _حالا بشین ببین. _میدونی الان به احمدرضا چیا گفتم کنجکاو فوری چرخیدم سمتش _نه _خب نبایدم بدونی دوباره با صدای بلند خندید لب هام رو جمع کروم و نفس سنگینی کشیدم. چند لحظه ی بعد روبروم نشست _ناراحتی چپ چپ نگاهش کردم _خب یکمشو میگم که از ناراحتی در بیای تمام حواسم رو جمع کردم تا ببینم چی گفتن فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از  حضرت مادر
صبحت‌بخیرمولای‌من چه خوب صاحبی داریم ما! شمایی که مارا از سفره‌ی کرمتان ، از دعای خیرتان ، از برکت نگاهتان ، از ذکر نامتان و از طعم شیرین و ناب محبتتان ... محروم نکردید ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از  حضرت مادر
21ـ ارزشمندترین درس ها برای فرزندان 2.mp3
12.07M
🔰 درس بیست و یکم: ارزشمندترین درس ها برای فرزندان ۲
💕اوج نفرت💕 _در رابطه با تهران رفتن تو نگران گفتم _گفت اگه من راضی نشم به زور نمیبرم سرش رو به نسونه ی تایید تکون داد _به منم همین رو گفت. _خب دیگه چی گفت ایستاد و سمت اتاقش رفت _بقیه اش مردونه بود. به نگاه پر از التماسم اهمیتی نداد و وارد اتاقش شد. چند روز مونده تا عقدمون هم تو جدایی و بی خبری گذشت. فقط یک بار زنگ زد به گوشی علیرضا و با اجازش باهام صحبت کرد. علیرضا هم از اینکه هر دو به حرفش گوش کردیم حسابی راضی بود . جلوی اینه ی اتاقم نشستم نمیتونم منکر اضطراب درونی که به خاطر روز عقدم با احمدرضاست بشم. از طرفی قرار دیدنش بعد از چند روز باعث شده تا حسابی خوشحال باشم. با صدای در اتاق چرخیدم و به علیرضا که وارد شد نگاه کردم. لبخند دلنشینی روی لب هاش بود _حاضر نمیشی؟ نفس سنگینی کشیدم _حاضر شدنم کاری نداره _احمدرضا الان زنگ زد گفت تا نیم ساعت دیگه میاد دنبالت ببرت ارایشگاه کلافه دستم رو روی صورتم کشیدم _کلش بی خیال میشد اصلا حوصله ندارم _مثلا عروسی! _میدونم علیرضا ولی حالم خوب نیست. جلو اومد و روی تخت نشست. _داشتن استرس الان طبیعیه ولی اینکه حوصله ندارم طبیعی نیست. تو تمام موارد احمدرضا رو هم در نظر بگیر به خاطر شرایطش تنهاست و از خانوادش هیچ کس کنارش نیست. جوونه و دوست داره امروزش تکمیل باشه _نمیگم که نمیرم میگم حوصله ندارم ایستاد _پس بلندشو زود تر حاضر شو _کی میری دنبال ناهید _قراره با پدرش بیاد. از اتاق بیرون رفت سراغ خریدی که احمدرضا برام کرده بود رفتم. لباسی که برای مراسم عقد بود رو توی کاور گذاشتم مانتو شلواری که برای عقد علیرصا خریدم رو هم پوشیدم. در گیر بستن گره روسریم بودم که صداش رو از بیرون شنیدم ناخواسته لبخند روی لب هام ظاهر شد سمت در رفتم و دستگیره ی در رو پایین دادم و وارد حال شدم. با لبخند بهم نگاه کرد _سلام تو چند قدمیش ایستادم _سلام خوش اومدی بهم خیره شدیم که با صدای علیرضا نگاه از نگاهم برداشت _برای نگاه عاشقانه وقت بسیاره. زودتر برید که دیر نشه. احمدرضا چشمی گفت از داخل مشمای دستش پارچه مرتب و تا شده ی سفیدی که گل های ریز خیلی کمرنگ صورتی و ابی داشت بیرون اورد و گرفت سمتم _این برای توعه پارچه رو ازش گرفتم _چی هست؟ عمیق تو چشم هام نگاه کرد _چادر کمی خیره نگاهش کردم و با لبخند چادر رو باز کردم _چقدرم قشنگه _بپوشش بریم متعجب گفتم _اینو! _اره مگه عیب داره _با چادر سفید؟ _از میترا خانم پرسیدم گفت امروز باید اینو بپوشی جلوی خندم رو گرفتم _اینو باید سر عقد بپوشم _یعنی نمیخوای سرت کنی؟ _اینو نه. صبر کن برم چادر مشکیم رو بردارم به اتاقم برگشتم چادری که روز خرید ناهید خریده بودم رو روی سرم انداختم تو اینه به خودم نگاه کردم. درواقع چادر هدیه ی احمدرضا به منِ. از روز اول که حرف محرمیتمون پیش اومد ازم خواست تا بپوشم. متوجه حضورش تو چهار چوب در شدم چرخیدم سمتش _خوب شدم؟ _خوب که بودی خوب تر شدی. به ساعتش نگاه کرد _بریم نگار دیر شد دنبالش راه افتادم علیرضا با قرآن جلوی در ایستاده بود. _بیاید از زیر قران رد شید براتون صدقه هم گذاشتم ان شالله به خیر همه چی تموم شه. احمدرضا از زیر قران رد شد و نوبت من شد. سه باری که به خواست برادرم بود رد شدم و روبروش ایستادم گفتم _تو بهترین اتفاق زندگی من بودی دستم رو گرفت _تو هم برای من خم شدم و پیشونیم رو عمیق بوسید _خدا نگهدارت باشه خواهر کوچولوی من چشم هام پر اشک شد و چونم شروع به لرزیدن کرد و ناخواسته اشک رو گونم ریخت نفهمیدم چی شد که یک دفعه خودم رو تو آغوش علیرضا دیدم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوج نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از  حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادری حضرت زهرا سلام الله علیها برای شهدای گمنام💔 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
هدایت شده از  حضرت مادر
4_5787319894211039183.mp3
5.66M
مثل حر منو هم بپذیر ❤️‍🩹💔
💕اوج نفرت💕 آهسته کنار گوشم گفت _من تو رو هیچ وقت تنها نمیزارم همیشه کنارتم خیالت راحت لب هام رو بهم فشار دادم تا جلوی هق هقم رو بگیرم سرم رو از سینش برداشتم و به صورتش نگاه کردم با انگشت اشکم رو پاک کرد _برو خدا به همرات احساس کردم بغض توی گلوش گیر کرده سرم رو پایین انداختم کنترل اشک هام دست خودم نبود. دستش رو پشت کمرم گذاشت _برو منتظرش نزار به احمدرضا که بیرون خونه ایستاده بود دست هاش رو توی جیبش کرده بود و سرش رو پایین انداخته بود نگاهی انداختم و دوباره به علیرصا دادم. _خداحافظ _دو ساعت دیگه همدیگرو میبینیم دوباره پسشونیم رو بوسید دستمای به همراه تلفن همراهم از جیبش بیرون اورد دستم داد _برو کفش هم رو پوشیدم و کنار احمدرضا ایستادم علیرضا دستش رو روی شونه ی احمدرضا گذاشت. _مواظب نگار باش. _چشم خداحافظی پر از غصه مون تموم شد و همراه با احمدرضا به سمت ارایشگاه حرکت کردیم. حواسش به رانندگی بود و حرفی نمیزد سرم رو به جهت مخالفش گرفتم و بیرون رو نگاه کردم. از سکوت بینمون خوشحالم. جلوی ارایشگاه نگه داشت بهش نگاه کردم کارتش رو سمتم گرفت _بیا عزیزم. زن عمو باهاشون هماهنگ کرده. مراسممون مختلطه حواست باشه. _هست با لبخند نگاهم کرد _میدونم که هست. ببخشید از سر حساسیت خودم گفتم کارت رو ازش گرفتم و نفس عمیقی کشیدم _من ناراحت نمیشم. نگاهمون روی هم طولانی شد آهسته لب زدم _خداحافظ منتطر جواب نشدم و از ماشین پیاده شدم بدون معطلی وارد ارایشگاه شدم. به خانم جوونی که با دیدنم ایستاد نگاه کردم _سلام عزیزم. نگار خانم؟ _سلام. بله _پس چرا انقدر دیر اومدی میترسم نتونم آمادت کنم _من کار حاصی نمیخوام بکنم فقط اصلاح صورت دارم چشم هاش گرد شد _میتراوجون گفتن مراسم عقدتونه روسریم رو دراوردم و روی صندلی مخصوص ارایشگاه نشستم _بله ولی فقط اصلاح کنید لب هاش رو پایین داد _هر جور خودتون بخواید نخ رو دور گردنش بست و شروع به کار کرد چشم هام رو بستم و اتفاقات این چند سال رو از نظر گذروندم. روزهایی که از ترس سکوت کردم. روز هایی که تو شیراز با تنهایی خودم میجنگیدم تا از احمدرضا متنفر باشم ولی هیچ وقت موفق نشدم. _عزیزم خودت رو تو اینه نگاه کن ببین خوبه به صورت تمیزم و ابرو های تقریبا پهنم نگاهی کردم و اروم دستم رو به صورتم کشیدم _خیلی ممنون عالیه _مطمعنی آرایش نمیخوای؟ _بله. فقط اینجا جایی دارید که من لباسم رو عوض کنم. _اره عزیزم پشت اون دیوار عوض کن لباسم رو پوشیدم و روسری همرنگش رو هم روی سرم انداختم تو اینه به خودم نگاه کردم _ماشالله انقدر خوشگلی و خوش اندامی همهوچی تمومی . با این لباس دیگه نیاز به ارایش هم نداری. پدر و مادرت چه کیفی بکنن امروز از تعریفش لبخند به لب هام اومد و از جمله ی اخرش غم تو دلم نشست. پدر و مادر. چیزی که شکوه سال هاست من رو از داشتنشون محروم کرده. _خیلی ممنون از چهرم فهمید که ناراحت شدم _عزیزم من حرف بدی زدم _نه پدر و مادر من هر دو فوت کردن یکم جاشون امروز برام خالیه. رنگ پشیمونی تو صورتش نشست _خدا بیامرزشون. ناراحت نباش منم مادرم فوت کرده ولی مادر شوهرم انقدر مهربون و خوبه که تا حدودی جاش رو برام پر کرده. مادر شوهرت که زندس؟ نفسم رو با صدای آه بیرون دادم _بله هستن _خدا اون رو برات نگه داره غصه نخور صدای تلفن همراهم بلند شد با دیدن اسم احمدرضا لبخند بی جونی روی لب هام نشست . انگشتم رو روی صفحه کشیدم و کنار گوشم گذاشتم _بله _نگار جان تموم نشد یکم دیر شده _چرا الان میام بیرون تماس رو قطع کردم و گوشی رو توی کیفم انداختم _من لباس هات رو تا کردم گذاشتم تو کاور لباس عقدت _دستتون درد نکنه جلو اومد و روبروم ایستاد فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از  حضرت مادر
💚 آسمان خواهش یک جرعه نگاهت دارد؛ نه که ما فاطمه هم چشم به راهت دارد ✦السّلامُ عَلَیْڪَ یا صاحِبَ الزَّمانِ ✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا شَریڪَ الْقُرْآنِ ، ✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ ‌‌‌‌‌‌
💕اوج نفرت💕 _امروز شده زورکی هم شاد باش اول اینکه همسرت گناه داره دوم اینکه امروز باید بهترین روزت باشه لبخند به مهربونیش زدم کارت رو سمتش گرفتم نگاهی به کتر انداخت و با دست پسش زد _برو مهمون من باش. تشکر کردم و چادر سفید رو روی سرم انداختم. کمی لیز بود و کنترلی روش نداشتم گوشی رو برداشتم و شماره ی احمدرضا رو گرفتم با اولین بوق جواب داد _جانم نگار _بیا این لباس هام رو ببر چادرم سُره نمیتونم جمعش کنم _من جلو درم باز کن بده دستم گوشی رو قطع کردم بعد از خداحافظی از خانم آرایشگر در رو باز کرد. احمدرصا پشت به در ایستاده بود طبق معمول دست هاش رو تو جیبش کرده بودو به روبروش نگاه میکرد _احمدرضا فوری برگشت سمتم و نگاهم کرد و لبخند روی لب هاش هر لحظه پهن تر شد و قدمی جلو تر اومد. _چقدر ماه شدی از شرم لبم رو به دندون گرفتم و سرم رو پایین انداختم. حسابی از جمله ی کوتاهش لذت بردم بی خیال نگاه خریدارانش نمیشد و بدون اینکه نگاهش کنم کاور رو سمتش گرفتم _اینو بگیر بتونم چادر رو روی سرم نگه دارم. دستش رو جلو اورد و کاور رو گرفت چادر رو دور سرم محکم گرفتم و باهاش همراه شدم. سوار ماشین شدیم و چرخید سمتم با ذوق گفت _ببین من رو با شرم سرم رو سمتش چرخوندم _سری پیش هم همینقدر زیبا شده بودی ولی استرس نذاشت زیاد لذت ببرم. به رو برو نگاه کردم _بریم دیگه. _خیلی دوستت دارم. تمام تلاشم رو میکنم که خوشبخت باشی. سرم رو پایین انداختم _ممنون متوجه خجالتم شد و ماشین رو روشن کرد و راه افتاد . فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از  حضرت مادر
enc_17080813460047563404816.mp3
7.01M
مادر از دست دادی این شبا تسلیت میگم به محضرت 😭😭😭😭
💕اوج نفرت💕 جلوی محضر علیرضا رو دیدم که ایستاده بود و به اطراف نگاه میکرد با دیدن ماشین میترا که دست ما بود لبخند رو لب هاش اومد. ماشین رو پارک کرد و هر دو پیاده شدیم _یکم دیر کردید همه مهمون ها اومدن. یکم عجله کنید صدای تلفن همراه احمدرضا بلند شد و به صفحش نگاه کرد و اخم کنرنگی مابین ابرو هاش نشست. رو به علیرضا گفت شما با نگار برید بالا منم تا دو دقیقه ی دیگه میام. همراه با علیرضا وارد محضر شدم. حضور ماشین پدر زن علیرصا باعث شد تا برگرده تو کوچه _تو برو بالا من الان میام چند قدم از در فاصله گرفتم حس کنجکاوی تلفن احمدرصا باعث شد تا برگردم و پشت در بایستم به سختی بین صدای ماشین و احوال پرسی علیرصا با خانواده ی همسرش صداش رو شنیدم. _پس تو اونجا چی کاره ای با عصبانیت ادامه داد _مرجان بهت گفتم نذار بفهمه _تو اگه نگفتی کی گفته _بهتر الان باهاش حرف نزنم حالش خراب میشه _جلو محضریم. بزار تموم شه زنگ میزنم باهاش حرف میزنم. نزدیک شدن صدای علیرضا باعث شد تا به سرعت از در فاصله بگیرم و سمت در ورودی محضر برم با دیدن عمو اقا تو چهار چوب در در حالی که دلخور نگاهم میکرد چشم تو چشم شدم. چرا تمام کارهای اشتباهم از دیدش دور نمیمونه تو یک قدمیش شرمنده ایستادم _سلام از جلوی در کنار رفت با سر به داخل اشاره کرد _علیک سلام از کنارش رد شدم و میترا با دیدنم لبخند زد و فوری کنارم ایستاد _میدونستم آرایش نمیکنی لوازم ارایش اوردم اخرش برای آتلیه ارایشت کنم نگاهش بین من و عمو اقا جابجا شد اروم کنار گوشم گفت _چی شده؟ _فال گوش ایستادم دید لب هاش رو جمع کرد و نفسش رو سنگین بیرون داد _از دست تو. حالا چی گفتن _کیا _علی رضا و احمدرضا _اونا حرف نمیزدن احمدرصا با مرجان حرف میزد . مثل اینکه شگوه فهمیده امروز عقدمونه البته فکر کنما دست احمدرضا پشت کمرم نشست با دیدنش از هول هینی کشیدم لبخند مهربونی زد و به جایگاه عروس و دادماد اشاره کرد. _برو بشین رو به میترا گفت _زن عمو دیگه سفارش نکنم _برو عزیزم حواسم هست دستم رو گرفت و هنراه با هن روی صندلی که مشخص بود نشستیم. نگاه گذرام توی جمع روی علیرضا و ناهید ثابت موند جعبه ی هدیه ای که برای من گرفته بودن رو با هم نگاه میکردن. _نگار نگاهم رو به احمدرضا دادم _بله _صبر کن بعد سه بار بله بگو چشم هام گرد شد و لبخند دندون نمایی زدم _چرا _مثل بقیه ی دختر ها . گفتم میترا خانم حواسش باشه _باشه عزیزم صدای عاقد بلند شد _عروس دادماد الباقی محرمیت رو بهم ببخشن تا من شروع کنم نگاه احمدرضا نگران شد و اب دهنش رو قورت دادم با لبخند گفتم _جمله رو کامل بگو لبش رو به دندون گرفت و نفس سنگینی کشید _نگار من ... دستم رو بالا اوردم و روی بینیم گذاشتم _من دوستت دارم دستم رو گرفت بالا اورد و عمیق بوسید این کارش باعث شد تا صدای هلهله ی میترا بالا بره رو به عاقد گفت _الباقی محرمیت رو بخشیدم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از  حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صدایت میزنم با بغض مثل کودکی هایم که در بازار غربت دست مادر را رها کرده...💔
هدایت شده از  حضرت مادر
28.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 بخشی از سرود حلالم کن تقدیم به ساحت مقدس حضرت زهرا💚 🎙 کار دلی دخترای عزیز نجم الثاقب اگه یه چند روز دیگه می‌موندی نوزده سالت میشد عزیزم 💔😭