eitaa logo
زینبی ها
3.9هزار دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/16847855722639 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
حکمت های ۱۷۲_۱۷۱.mp3
17.34M
📌 📒با موضوع: 📆 ۲۴ آذر ۱۴۰۲ 🎤 با سخنرانی: ❇️روزانه 15 دقیقه از کلام امیر لذت ببریم و دیگران را نیز دعوت کنیم تا در ثوابش شریک شویم.🌺 👇👇لیـــــــــنک دعوت 👇 📤 https://eitaa.com/mahdavi_arfae
💕اوج نفرت💕 از خوشحالی دلم میخواست پرواز کنم. با خودم گفتم از این خونه میرم با رامین خوشبخت زندگی میکنم. رامین کلی شوخی کرد خندوندم. بعد هم قبل از اومدن احمد رضا رفت. مرجان سنگین نگاهم میکرد به نظر اون رامین دروغ گفته بود و من نباید انقدر راحت حرف هاش رو باور میکردم ولی من رامین رو باور کرده بودم. شایدم حس تنهاییم نمیذاشت درست فکرکنم. بعد از تعطیلات عید اولین روزی بود که قرار بود به مدرسه بریم احمد رضا هنوز با مرجان سر سنگین بود. تو تعطیلات عید هم هر وقت فرصت پیدا میکرد مرجان رو مجبور به درس خوندن میکرد. بعد از کلی سفارش دادن پول تو جیبی به هر دو تامون راهی مدرسه شدیم. دو روز بعد رامین گفت که یه سفر کاری به ترکیه داره قول داد که بعد از سفر کاریش بیاد و من رو خاستگاری کنه. مرجان مدام کنارگوشم میگفت این نمیاد، دروغ میگه، رامین اصلا اهل کار کردن نیست که سفر کاری داشته باشه. من ولی باور نمی کردم به خاطر سابقه ی خرابش هیچ کس جز من باورش نداشت. روز ها پشت سر هم میگذشت و علاقه ی من و رامین بیشتر میشد. تا یه روز موقع نهار تلفن زنگ خورد شکوه خانم به مرجان گفت که جواب بده مرجان بابی میلی بیرون رفت گوشی رو جواب داد با ذوق جیغ زد. _دایی سلام. با شنیدن اسم دایی شکوه خانم لبخند عمیقی زد و سمت گوشی رفت. منم دوست داشتم برم ولی جرات نداشتم. _دایی کجایی? چرا نمیای? _اینجاست از ذوق تو خودش اومده پای گوشی. شکوه خانم میخواست گوشی رو بگیره ولی مرجان مقاومت میکرد. _یه دقیقه وایسا مامان. دایی برا من چی خریدی+ شکوه خانم گوشی رو گرفت. _بده ببینم. گوشی رو کنار گوشش گذاشت. _سلام عزیزم کجایی تو? شروع کرد به گریه کردن. _اخه من به غیر تو کی رو دارم مرجان دلخور گفت: _مامان ما سیب زمینی ایم! شکوه خانم دستمالی از جعبه ی کنار تلفن برداشت و اشکش رو پاک کرد. _دلت ریش میشه? سه هفتس پیدات نیست. شکوه خانم طلب کار به من که ذل زده بودم بهش نگاه کرد فوری نگاهم رو گرفتم. _چرا خوب نباشه. مفت میخوره و میخوابه. _ذل زده به من. _اره جلوی خودش میگم. زورم به احمد رضا نمیرسه وگرنه الان تو جوب میخوابید. _رامین میشه بس کنی. _از کجا میخواد بفهمه. _من اگه از تو کمک نخوام باید چی کار کنم? نفس سنگینی کشید و گوشی رو با حرص به مرجان داد. _بده به اون دختره. مرجان گوشی رو گرفت و سمت من. اومد و داد دستم معذب بودم زیر نگاه شکوه خانم نمی تونستم حرف بزنم کنار گوشم گذاشتم اروم گفتم: _الو. _با این الو گفتنت قلبم پاره پاره کردی که. خیلی خوشم می اومد اونجوری حرف میزذ _سلام. _سلام عزیزم، دلتنگتم به قران. _منم دلتنگم. _پس فردا بر میگردم همه چیز رو تموم میکنم. ابجی شکوه هم تا حدودی راضی شده. _باشه. _دوستت دارم نگار. خیلی دوستت دارم. با اعتماد تو انگیزه گرفتم. این سفر فقط و فقط به عشق تو بوده. دست پر برمیگردم دنیا رو برات بهشت میکنم. انقدر ذوق داشتم که متوجه عکس العمل هام نبودم. _منم دوستت دارم. زود تر بیا. _چشم عشقم.کاری نداری? _خداحافظ. _خداحافظ چی? متوجه منظورش نشدم. _چی? _خداحافظ خالی! _خب چی باید بگم. _بگو خداحافظ عشقم، عزیزم ،مرد من . خندم گرفت توی خودم جمع شدم نگاهی به اطراف انداختم.اروم گفتم: _خداحافظ عشقم. _یعنی انقدر واردی، دلبری میکنی ادم نمی تونه بمونه من فردا میام. _از کارت نمونی. _کار من تویی، زندگی من تویی، بهت مدیونم. نگار مدیونم. حس کردم گریش گرفت. _خداحافظ. منتظر جواب نشد و قطع کرد. به گوش نگاه کردم لبهام رو جمع کردم اروم خندیدم . تو خوشحالی خودم غرق بودم که صدای کوبیده شدن در اتاق باعث شد به جای خالی شکوه خانم نگاه کنم. _نگار، چی گفت که اینجوری میخندیدی? _میخندیدم? _اره بابا بلند بلند، مامان بیچارم سکته کرد. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💕
💕اوج نفرت💕 اون شب رو با ذوق دیدن رامین با خوشحالی سر کردم. فردا هر چی منتظر موندم رامین نیومد خیلی بد قول بود و من به این اخلاقش عادت داشتم. روز بعدش وقتی از مدرسه به خونه می اومدیم مرجان گفت بریم یکم بگردیم. هر وقت میفهمید احمد رضا دیر میاد خونه می پیچوند میرفت. من ولی جرات اونو نداشتم. قبول نکردم بعد از کلی قول گرفتن که به کسی نگو راهمون رو از هم سوا کردیم. تو راه انقدر خوشحال بودم که بی خودی میخندیدم هر دخترو پسر جوونی رو میدیدم با لبخند نگاهشون میکردم خودم و رامین رو کنار هم تصور می کردم. به خونه رسیدم دررو باز کردم و وارد شدم. نگاه پر از حسرتی به خونه ی خاک گرفته ی پدر و مادرم انداختم اهی کشیدم احمد رضا حتی فرصت نداد عکسشون رو بردارم. دلم براشون تنگ شده بود. شاید اگر میگفتم برام میاورد ولی میترسیدم در رابطه با خونه باهاش حرف بزنم. به سمت خونه ی شکوه خانم قدم برداشتم که با دیدن کفش های رامین پشت در سر جام ایستادم. خوشحالی اون لحظم وصف نکردنیه. بقیه ی مسیر رو دویدم اروم در رو باز کردم و داخل رفتم صداش از تو اتاق شکوه خانم می اومد. تو اینه ی جلوب در به خودم نگاه کردم دوست داشتم بعد از این مدت طولانی من رو زیبا ببینه. اروم و پاورچین وارد اتاق مرجان شدم. تونیک بالای زانویی که عمو اقا برام خریده بود رو همراه با روسری که مرجان بهم داده بود پوشیدم. خودم رو حسابی مرتب کردم و از اتاق بیرون رفتم. با خودم گفتم باید جلوی شکوه خانم باهاش حرف بزنم تا بفهمه که منم دوسش دارم صدای رامین که یکم عصبی بود باعث شد تا بایستم. _شکوه تو رو خدا به حرفم گوش کن. _ رامین من چند ساله خودم دارم پیش میرم. تو داری خرابش میکنی. _چی رو پیش میبری? انقدرم تلاش کردی فقط یه خونه تو پایین شهر قسمتت شده که فروختینش همه چیز شده واسه اردشیر. _اونم تقصیر توعه. ای کاش لال میشدم به تو نمی گفتم چی کار کردم که هم سه تا جنازه رو دستم نذاری هم نخوای ادای ادم های عاشق رو دربیاری. _به من اعتماد کن. _که بگیریش? _برای ابد که نمیگیرمش عقدش میکنم. دو ماه مست عشقش میکنم میبرمش ترکیه یه وکالت تام اختیار ازش میگیرم بعدم سر به نیستش میکنم. چشم هام از تعجب گرد شدن مطمعن شدم که در رابطه با من حرف میزدن چون تقریبا اخر تمام مکالمات حضوریمون ختم میشد به وکالت نامه ای که رامین همیشه ازش حرف میزد. صدای شکوه خانم درمونده شد _یعنی واقعا عاشق نشدی? _من صد تا دختر همه کاره ریختن دور و برم خلم بیام عاشق این بچه بشم. بغض توی گلوم گیر کرد _اردشیر پیگیرش میشه. _به اون چه? میبرمش اون ور کارم که تموم شد میکشمش میام اینجا ناله میکنم میگم مرد. یه ختم هم براش میگیریم. دیگه هیچی نشنیدم باورم نمیشد برای یه خونه ی کوچیک ته باغ که عمو اردلان زبونی به پدرم بخشیده بود نقشه کشیده بود خودش رو عاشق نشون بده بعد هم من رو بکشه. چرا من انقدر خنگم چقدر دیر فهمیدم. دستم رو جلوی دهنم گرفتم تا صدای گریم بلند نشه تمام بدنم یخ کرده بود یه لحظه ترسیدم عقب عقب رفتم پام خورد به پایه ی میز و یکم به عقب رفت. فوری به میز نگاه کردم و به شانس بدم لعنت فرستادم. با صدای ایجاد شده رامین سرش رو از اتاق بیرون اورد از نگاهم فهمید که حرف هاشون رو شنیدم. اومد سمتم که از ترس از خونه بیرون رفتم و با تمام سرعت فرار کردم. صدای نگار نگار گفتنش رو میشنیدم. در حیاط رو باز کردم فقط میدویدم. به پشت سرم نگاه کردم ببینم کجاست. اصلا دنبالم نمی اود. دو تا کوچه جلو تر نفسم بند اومد برای اینکه یه وقت پیدام نکنه توی کوچه رفتم رو روی زمین نشستم. سرم رو روی زانوهام گذاشتم زار زار گریه کردم. برای اون همه عشق دروغی. برای وابستگی شدیم به رامین. برای اون همه انتظار. گاهی عشق وجود نداره و ادم از سر بی کسی به کسی دل میبنده. بعد وقتی اون کس از زندگیت میره دنیات نابود میشه. شاید اگر انقدر بیکس نبودم انقدر راحت دل نمی دادم. رامین یک نفر بود ولی تمام دنیای من بود.تمام دنیام خراب شد. بغض گلوم باز شد بی اختیار اشک روی گونم ریخت نفس سنگینی کشیدم و اشکم رو پاک کردم . خیلی ترسیده بودم همش تو این فکر بودم که از این به بعد باید کجا بخوابم. مطمعن بودم احمد رضا پیدام میکنه و برم میگردونه تو اون خونه اگر بهش میگفتم چی شنیدم باور نمیکرد. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💕
*
⑇ در چهره ی ِ خود هیبت ِ زهرا دارد ..؛ بر دوش ِ ابوالفضل ِ علی جا دارد ࣫͝ 🤍.
با این که سه ساله است ، مانند ِ عمو . . در دادن ِ حاجت ، یَد طولا دارد 💛.
✨ اَیْنَ مُعِـزُّ الأولیـاء 🌷 وَ مُـذِلُّ الأعـداء اَیـْنَ بَقِیَّـةَ الله..💔😭
💕اوج نفرت💕 گریم شدت گرفته بود حدود یک ساعتی بود اونجا نشسته بودم که صدای ترمز ماشینی باعث شد تا بهش نگاه کنم. اشک هام که دیدم رو تار کرده بودن پاک کردم. احمد رضا بود. حسابی ترسیده بودم. ایستادم . دوست داشتم بهش پناه ببرم حتی اگر کتکم میزد. از ماشین وپیاده شد و با اخم اومدسمتم. _تو چرا عین کش همش در میری? متوجه لباس هام شد و با تشر گفت: _این چه وضعیه? نمیتونستم حرف بزنم با حرص گفت: _ بشین تو ماشین. حرفش رو گوش کردم کنارم‌نشست. _ چته تو? منتظر جواب بود ولی من قصد جواب دادن نداشتم. _تو شرکت بودم مامان نگران زنگ زد گفت نگار با رامین حرفش شد از خونه گذاشت رفت. سرم‌ رو پایین انداختم‌ گریم شدت گرفت. لحن صداش آروم شد. _دختر خوب، مگه دختر هم‌ میره خواستگاری آخه. تو اوج گریه متعجب بهش خیره شدم. دلخور نگاهش رو ازم گرفت. _اخه رامین‌چی داره که اینجوری عاشقشی، رفتی ازش خاستگاری کردی که اون بگه نه بهت بربخوره? از پستی این خواهر و برادر مونده بودم ولی تو اون لحظه بهترین حرف بود برای فرار از بازجویی احمدرضا. ماشین رو روشن‌کرد. با گریه گفتم: _میشه... نریم... خونه. ناراحت گفت: _پس کجا بریم? _بهشت زهرا. باشه ای زیر لب گفت و حرکت کرد سرم رو به شیشه ی ماشین تکیه دادم و اروم اشک ریختم. ماشین ایستاد و پیاده شد. چند دقیقه بعد درو باز کرد و نشست. _اینو بپوش. نفس سنگینی کشیدم و اروم برگشتم سمتش برام‌چادر خریده بود ازش گرفتم و تو همون ماشین روی سرم انداختم دوباره راه افتاد. به بهشت زهرا رسیدیم. کنار ماشین موند. تنها سر خاک پدر و مادرم رفتم. سنگ قبر براشون گذاشته بودن به جز احمد رضا کار هیچ کس نمی تونست باشه. خودم رو روی قبرشون انداختم و زار زدم. نه برای دلتنگی، نه برای دل شکستم،‌ از ترس. انقدر گریه کردم اروم شدم متوجه احمد رضا شدم که با چند تا شاخه گل بالای سرم ایستاده. خودم رو مرتب کردم که روی یه زانو نشست کنارم سرش رو پایین انداخت و اروم‌گفت: _بسه دیگه، خودت رو کور کردی. گل ها رو روی سنگ‌گذاشت _خیلی ممنون بابت سنگ. سرش رو تکون‌داد و شروع به خوندن فاتحه کرد. _پاشو بریم‌. نزدیک های غروب بود چاره ای نداشتم‌. همراهش شدم به خونه که رسیدیم گفتم: _اقا من شام نمیخورم صدام نکنید _نهار هم‌نخوردی ضعف میکنی چیزی نشده که. اتفاقا برات خوب بود. یاد گرفتی که صبر کنی. رامینم ادم‌ درستی نیست اونم میخواست من نمیزاشتم باهاش ازدواج کنی. تو هم خیلی بیجا کردی رفتی عنوان کردی. از حرف هاش خجالت میکشیدم _ اگه معذبی ببرمت خونه ی عمو ارسلان. اونجا خالیه، فعلا هم به کسی ‌نمیگم اونجاییم تا حالت جا بیاد. خوبه ? با سر حرفش و تایید کردم. _از فردا بهش میگم دیگه نیاد اینجا. کوچه رو دور زد و از در پشتی ماشین رو داخل برد وارد خونه ی ارسلان خان شدیم من تا حالا اونجا نرفته بودم. زنش آرزو رو هم ندیده بودم. یکی دو باری هم که ارسلان خان اومده بود ایران تصویری ازش تو خاطرم نبود. با اینکه سال ها کسی اینجا زندگی نمی کرد ولی همه چیز از تمیزی برق میزد و این تمیزی به خاطر حضور بانو خانم تو این خونه بود ساخت و نمای هر دو ساختمون یکی بود با این تفاوت که وسایل های این خونه قدیمی کهنه بودن. روی مبل نشستم و نگاهم رو به فرش دستباف لاکی زیر پام دادم. احمد رضا شام رو هم از بیرون گرفت به اجبار بی اشتها خوردم. چند باری شکوه خانم زنگ زد که احمد رضا گفت داره دنبالم میگرده خونه سرد بود تا احمد رضا شومینه رو روشن کنه و خونه گرم‌شه زمان زیادی برد. روی مبل دراز کشیدم و چشم هام رو بستم احمد رضا روم پتو انداخت ولی ترجیح دادم خودم رو به خواب بزنم. به پروانه که با چشم های پر از اشک نگاهم میکرد لبخند زدم. _الهی بمیرم برات چقدر سخت بوده برات. نفسم رو با صدای آه بیرون دادم _سخت تر از این هم داشتم. _وای، مگه میشه? غمگین نگاهش کردم. _نگار شکوه خانم‌گفت سه تا جنازه منظورش چی بود. _من از اول هم شک کردم که اون تصادف و کشته شدن عمو اردلان و ارسلان خان‌ با زنش کار رامینه. _اخه چرا? شونه هام رو بالا دادم. _چه میدونم. بلند شدم و زیر غذا رو خاموش کردم. _بزاز بقیش رو بعد شام بگم. _ادم باورش نمیشه سر خونتون میخواسته سر به نیستت کنه. _منم زیاد بهش فکر میکنم ولی من که به غیر از اون خونه چیزی نداشتم. تازه سند هم‌نداشتم فقط زبونی بخشیده بود به پدرم. _چه مشکوکه. برنج رو توی دیس کشیدم _بیا بخور ببین چی پختم برات. _نگار به هچ کس نگفتی? _نه. _حتی به پدر خوندت? _برای اثبات بی گناهیم گفتم بهش. _باور کرد. _اره، خیلی زود، حتی سوال پیچم هم نکرد. پروانه لبش رو پایین داد و برای خودش برنج کشید خورشت رو جلوش گداشتم شروع به خوردن کردیم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- تو که آخر گره‌ رو وا میکنی امام‌رضا'ع پس چرا امروز و فردا میکنی امام‌رضا'ع؟❤️‍🩹 'چهارشنبه‌های‌امام‌رضایی🌱
چقدر به خدا گفتیم:🥲💛
اگر‌ دختری‌"حجابش" را‌ رعایت‌ کند، و‌ پسری‌"غیرتش"را حفظ کند، و‌ هر‌ جوانی‌ که "نما‌ز‌اول‌وقت‌" را درحد توان شرو‌ع‌ کند. اگر‌ دستم‌ برسد‌ سفارشش‌ را به‌ مولایم امام‌حسین‌ علیه السلام خواهم‌ کرد و‌ او را‌ دعا‌ میکنم! 🕊🌹
💕اوج نفرت💕 قاشق پر از برنجش رو توی دهنش گذاشت و با همون دهن پر گفت: _یه چیزی این وسط درست نیست. یه مقدار اب خوردم و لیوان رو روی میز گذاشتم. _چی درست نیست? _اینکه بخواد تو رو سر اون خونه بکشه، مگه اینگه خیلی گدا گشنه باشن. چند تا دونه برنج گوشه ی بشقابم رو با چنگال جا به جا کردم. _اخه من که چیز دیگه ای نداشتم. _نگاربازم بگو. _باشه میگم. فقط یادت باشه شماره ی بچه ها رو به منم بدی. _باشه. خب بگو. _بعد شام میگم دیگه. _اخه من خیلی کنجکاوم هم بخور هم بگو. نفس سنگینی کشیدم اونشب سرم روی بالشتک مبل بود انقدر اروم و بی صدا اشک ریخته بودم که گوشه ی چشمم میسوخت. احمد رضا تو اتاق دیگه ای بود ولی تند تند بهم سر میزد. فکر میکرد دوباره فرار میکنم. موندنم تو خونه ی عموش زیاد طول نکشید. فردای اون روز گفت که رامین رو بیرون کرده و باید برگردم. شکوه خانم فهمیده بود که من از نیتشون با خبرم. مطمعن بودم روزگار خوشی پیش رو ندارم. وارد خونه شدم احمد رضا اصلا اجازه توقف بهم رو نداد مستقیم به اتاق مرجان هدایتم کرد. مرجان با دیدنم فوری سمتم اومد. _دختر تو کجایی? با دیدنش بغض گلوم راه تازه ای پیدا کرد خودم رو توی بغلش انداختم و دوباره گریه کردم گریه ی بی صدا با هق هق اروم. _مامان یه چیزهایی به احمد رضا گفت که من باور نکردم. من رو از خودش فاصله داد. _چیزی از رامین دیدی? نمی تونستم بگم چی شنیدم. فقط با سرم حرفش رو تایید کردم. دستم رو گرفت و سمت کاناپه برد. _بشین، من که از اول گفتم داییم ادم درستی نیست بهش دل نبند تو گوشت بدهکار نبود. اشکم رو پاک کرد. _حالا هم برو خدا رو شکر کن که زود فهمیدی.مدرسم نیومدی! دستش رو دراز کرد و روسریم رو دراورد. _پاشو برو یه دوش بگیر. حالت خوب میشه. نگاهش روی گردنم ثابت موند رد نگاهش رو دنبال کردم به زنجیرو پلاک پروانه ی که رامین برام خریده بود رسیدم. هنوز باورم نمیشد اون همه ابراز عشق همش دروغ بوده. زنجیر رو روی گردنم توی دستم گرفتم و اشک ریختم. _بسه نگار الان یه بلایی سر چشم هات میاد. به جهنم که رفت به خدا باید روزی صد بار خدا رو شکر کنی که دستش رو شد برات. بلند شد و سمت تختش رفت زنجیر رو اهسته از گردنم باز کردم و بهش خیره شدم. خیلی دلبسته بودم.دل کندن برام سخت بود از اون بدتر نمی تونستم کنار بیام با خودم . این بیشتر ازارم میداد. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
روزی‌‌ڪه‌ذره‌ذره‌شود‌استخوانِ‌‌من باشدهنوز‌در‌دلِ‌تنگم‌،هوایِ‌تـو . .❤️‍🩹 ..✋🏽 ‌‌‌‌‌‌‌‌❤️
🌷هر نفرمان به نیت رأی خود را به صندوق بیاندازیم دوستان، را فراموش نکنیم🌷
رأی دادن است.🌺 با این فریضه را انجام دهیم🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از سبک و شعر سائل
لطفا این عکس رو تو گروه هاتون پخش کنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرچیزی را که تقصیر من بیندازی عاشق شدن من تقصیر توست♥️( : https://eitaa.com/zeinabiha2
علت حمایت.mp3
9.94M
«علّت حمایت استاد شجاعی از «جبهه مردمی صبح ایران» https://eitaa.com/zeinabiha2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💕اوج نفرت💕 موقع شام احمد رضا اومد تو اتاق مرجان روی تخت نشست و پاهاش رو تکون میداد دست هاش رو به هم قلاب کرده بود و ارنجش رو روی زانوش گذاشته بود. _الان میای سر میز شام نگار مادرم هر چی گفت جواب نمیدی. فهمیدی? _بله. سرش رو تکون داد و ایستاد رو به مرجان گفت: _چند دقیقه بعد از من بیاید بیرون. از اتاق بیرون رفت دوست نداشتم برم بیرون، از شکوه خانم می ترسیدم. اصلا حس خوبی نداشتم ولی چاره هم نداشتم. شال مشکی از مرجان گرفتم روی سرم انداختم و بیرون رفتیم. شکوه خانم روی صندلی خودش بالای اشپزخونه نشسته بود و با حرص نگاهم میکرد اهسته لب زدم. _سلام احمد رضا اروم تر از خودم گفت: _بشین شکوه خانم با حرص گفت: _برای یه همچین روزی میگفتم اینو نیار اینجا. الان داییت باید گوشه ی خیابون باشه این تو جای نرم گرم. اخه رواست? چراغ این خونه به برادر من رواست یا دختر کلفت سابق خونه. انقدر بهش رو دادی که تو روی من از رامین خاستگاری کرد. بچم رامین یک کلام بهش گفت نگار جان جواب من نه ست یه دفعه شروع کرد به دویدن. واقعا چطور میتونست اتقدر دروغ بگه. عرق روی پیشونی احمد رضا به وضوح دیده میشد اروم گفت: _مامان بسه. دایی خودش خونه داره، الانم تو کوچه و خیابون نیست. نگار هم ازسر بچگی یه حرفی زده تمومش کنید دیگه. شکوه خانم تو چشم های من ذل زد و با نفرت گفت: _اصلا میدونی چیه? حرف من اینه معنی نداره این توی خونه ای که دو تا پسر جوون هست بمونه، نامحرمه. به پسرش نگاه کرد و قاطع گفت: _ردش کن بره. تن صدای احمد رضا کنترل شده بالا رفت. _مامان من خواهش میکنم تمومش کنید. شکوه خانم دستش رو روی میز کوبید و ایستاد. _بانو غذای من رو بیاری اتاق خودم. من دیگه با این دختر همسفره نمیشم. تازه متوجه بانو خانم شدم بالاخره از مرخصی برگشته بود. شکوه خانم رفت و بانو خانم هم بعد از اینکه غذاش رو توی سینی چید پشت چشمی برای من نازک کرد و از آشزخونه بیرون رفت. احمد رضا اروم گفت: _عیب نداره شما بخورید. بد جوری تحقیر شده بودم اشک جمع شده توی چشم هام بدون پلک زدن پایین ریخت. _اقا تو رو خدا بزارید من برم. من چرا باید اینجا بمونم. من خودم خونه دارم. با دادی که احمد رضا زد هم شوکه شدم هم ترسیدم. _ساکت میشی یا نه، پای غلطی که کردی وایسا. اشتباه کردی حرفشم بشنو. مرجان هم حسابی ترسیده بود خواست به دفاع من حرفی بزنه که با نگاه التماسش کردم شاید اگر میگفت اوضاع برام بهتر میشد ولی میترسیدم بگم چی شنیدم. پروانه دستم رو گرفت. _نگار ناراحت نشی ها ولی سکوتت خیلی احمقانه بوده. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
امروز قرارگاه حسین بن علی، ایران است. بدانید جمهوری اسلامی حرم است و این حرم اگر ماند، دیگر حرم‌ها می‌مانند. اگر دشمن، این حرم را از بین برد، حرمی باقی نمی‌ماند، نه حرم ابراهیمی و نه حرم محمّدی (ص). دور آن بچرخید. والله والله والله این خیمه اگر آسیب دید، بیت‌الله‌الحرام و مدینه حرم رسول‌الله و نجف، کربلا، کاظمین، سامرا و مشهد باقی نمیماند؛ قرآن آسیب می‌بیند. حاج قاسم❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 'هیچ وقت رای نمیدم چون؛ جمهوری اسلامی به چین خاک داد به لبنان ناموس! به روسیه دریا !⁉️
💕اوج نفرت💕 بغض این چهار سال اون کابوس هرشب دوباره اومد سراغم. _تو نمی تونی منو درک کنی شرایطم خیلی سخت بود. چشم هام رو بستم به اشک هام اجازه ی پایین اومدم دادم. _هم وبال بودم، هم بی کس بودم، هم بی پناه. خونه ای که توش پناه داشتم شده بود برام پر از کابوس. هر شب با ترس میخوابیدم. مدام منتظر بودم رامین بیاد منو بکشه. کسی که روزی فکر میکردم عاشقمه. شدت ریختن اشک هام انقدر زیاد شد که نتونستم حرف بزنم. پروانه جلو اومد و من رو تو اغوش گرفت. _ببخشید نگار حق با توعه، نباید قضاوت میکردم. از اغوشش جدا شدم و اشکم رو پاک کردم. _از قضاوت تو گریه نکردم. دلم خیلی برای خودم میسوزه. تو تمام مدت این سال ها سعی کردم ناشکری نکنم. بغض اجازه نمی ده درست حرف بزنم ولی میخوام بگم. اشکم رو پاک کردم و اب بینیم رو بالا کشیدم. چند تا نفس عمیق کشیدن تا بتونم حرف بزنم. _همش میگم خدایا چرا باید انقدر بی کس باشم. اشکم دوباره شروع به ریختن کرد. _چرا باید بچه پدر و مادری باشم به اون وضعیت. حالا اگه وضعیتشون رو کنار بزارم چرا بیاد همین پدر و مادری که بهم دادی رو انقدر زود ازم بگیریشون. چرا تمام بلاها باید سر من بیاد. تو که مهربونی. تو که بخشنده ای. چرا برای این بنده بی کس و کارت چند سال عمر به پدر و مادرش نبخشیدی تا اینم با عزت و احترام زندگی نکنه. پروانه اشکم رو پاک کرد. _بس کن نگار، گفتن این حرف ها چه فایده ای داره. با گریه گفتم _فایدش اروم شدن قلب شکسته ی منه. اروم شدن دل بیتاب منه. هیچ کس از دل من خبر نداره. اون از پدر و مادرم، اون از اون همه تحقیر بعدش. اینم الانم، زندگی با کسی که هیچ نسبتی باهاش ندارم. پروانه من دوست دارم عاشق بشم. دل ببندم. دوست دارم مثل تو که برای ازدواج به مهرداد ناصری فکر میکنی منم فکر کنم به کسی که عاشقشم. ولی این حس نمی زاره نمیزاره. پروانه با گریه گفت: _تو رو خدا بس کن نگار. دستم رو روی صورتم گذاشتم و لا صدای بلند گریه کردم کمی اروم شدم بهش نگاه کردم _ببخشید پروانه حالت رو خراب کردم. _اگه ارومت میکنه بگو. عیب نداره. نگار هیچ کس نمی تونه تو رو قضاوت کنه. ادم با داشتن پدر و مادر و سر پناه اگر به قضاوت تو بشینه خیلی بی انصافه. با حرف هات که به خدا میزنی موافق نیستم. خدا هیچ کاریش بی دلیل نیست. اما نمی تونم قانعت کنم. شاید یه روزی خدا دلیل اینها روبهت بفهمونه، اون روز راضی شی. اما سعی کن صبور باشی. _به غیر از صبر چی کار میتونم بکنم. _سعی کن اروم باشی اینجوری نابود میشی. نفسم رو با صدای اه بیرون دادم _ارومم. ولی تو این چهار سال نتونستم دردو دل کنم دلم پره. صدای زنگ گوشی پروانه بلند شد سمتش رفت به صفحش نگاه کرد یکم اخم کرد و جواب داد. _بله. _علیک. _بله دیگه، نو که میاد به بازار کهنه میشع دل ازار. _عیب نداره برو خوش باش. _نه پیش نگار میخوابم. _سیاوش خودت رو فضول نکن به بابا گفتم. کلافه گفت: _باشه، کاری نداری? با صدای بلند و کش دار گفت: _خداااحافظ گوشی رو قطع کرد. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 _برادرت بود? _اره، رفته کارهاشو کرده میگه پاشو بیا خونه. منم حالشو گرفتم. _خوش به حالت. کاش منم یه خواهر یا برادر داشتم. کنارم نشست. _فکر کن من خواهرتم. صورتم رو محکم بوسید. _بقیه اش رو بگو. _اون شب با بغض و از روی ترس شام خوردم. صبح از مدرسه میاومدم بیرون که رامین رو دیدم به درخت تکیه داده بود وبا نگاه بین دختر ها دنبال من و مرجان می گشت. فوری پشت دیوار پنهان شدم. مرجان اومد سمتم. _بریم? تپش قلبم بالا رفته بود. _مرجان رامین بیرون ایستاده. سرش رو بیرون برد و گفت: _محلش نمی دیم میریم خونه. دستش رو گرفتم. _من می ترسم. _از چی بابا. من گفتم این هیزه، چشمش دنبال صد تا دختره، ترس نداره که. _من نمیام مرجان خودت برو من میمونم مدرسه. _خب بزار من برم پیشش، تو بعد من برو. _باشه برو. مرجان رفت من ولی جرات نداشتم برم بیرون همونجا روی زمین نشستم سرم رو رو زانوم گذاشتم نفهمیدم چی شد که از ترس خوابم رفت. با صدای اقای رحمانپور بابای مدرسه سر بلند کردم. _بابا جان شما چرا نرفتی? ایستادم خودم رو مرتب کردم. _الان میرم. _ساعت خواب! رنگت پریده بابا صبر کن یه شکلات بهت بدم بخور بعد برو. به خاطر سنش اروم و لنگون لنگون راه میرفت شکلاتی که از جیبش در اورده بود رو داد دستم. شکلات روگرفتم. _بخور بابا. _ممنون تو راه میخورم. _حرف منه پیرمرد رو گوش کن بابا، بشین بخور رنگت که سر جاش اومد بعد برو. دلم نیومد دلش رو بشکنم پوست شکلات رو باز کردم و توی دهنم گذاشتم. _دخترم میدونی ساعت چنده? _نه. _یه یک ساعتی هست زنگ خورده. چرا اینجا نشستی بابا? یه دفعه برق از سرم پرید فوری ایستادم. _چی شد! _هیچی، فقط دیرم شده. خداحافظ. خواستم با شتاب از در مدرسه بیرون برم که با محکم به کسی برخورد کردم. نگاهم رو دکمه ی لباسش موند یه لحظه انقدر ترسیدم که فکر کردم رامینه. اهسته سر بلند کردم که نگاهم با نگاه کلافه ی احمد رضا یکی شد. یکم.عقب رفتم. _سلام. _تو چرا اینجوری میکنی نگار? _ببخشید، نمی دونم چرا خوابم برد. یه طوری نگاهم کرد که انگار حرفم رو باور نکرده. _اقا به خدا راست میگم. رو به اقای رحمانپور کردم _ایشونم شاهدن احمد رضا که تا اون موقع متوجه حضورش نبود به سمتش چرخید بعد از سلام و احوال پرسی،رو به من گفت: _بریم دیگه. باهاش همراه شدم پشت فرمون نشست. _نگار این کارت خیلی زشت بود که پای یکی دیگه رو میکشی وسط. _اخه ترسیدم باور نکنید. _باور کنم یا نه، دیگه این کار رو نکن. سرم رو پایین انداختم. _چشم. _من کار دارم، نمی تونم که هر روز کارم رو ول کنم بیام بگردم تو رو پیدا کنم. مثل بچه ی ادم برو بیا. شرمنده بودم و حرفی برای گفتن نداشتم. _نگار به اندازه ی کافی مامان اذیتم میکنه با حرف هاش، تو دیگه با کارهات دامن نزن. _ببخشید چشم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
جایی که دستمون نمیرسه خدا شاخه ها رو میاره پایین فقط کافیه اعتماد کنیم🌷🌱 بهش اعتماد کن🥰
💕اوج نفرت💕 تا خونه سکوت کردیم. موقع پیاده شدنم گفت: _من هنوز شرکت کار دارم مامان اگه حرفی زد جوابشو نده. باشه. _چشم. در ماشین رو بستم وارد خونه شدم با دیدن کفش های رامین پشت در خونه سر جام خشکم زد. نفس هام صدا دار شده بودن و به سختی بیرون میاومدن. دوست داشتم از خونه فرار کنم ولی از عاقبتش می ترسیدم.سمت خونمون رفتم جرات نداشتم برم داخل. پشت دیوارش پناه گرفتم و روی زمین نشستم. مطمعن بودم الان زنگ می زنن به احمد رضا میگن که من خونه رفتم. نه میتونستم برم خونه نه میتونستم حیاط بشینم. خیلی حس بدی بود. یکم اونجا نشستم در نهایت سمت خونه رفتم. به محض نزدیک شدنم در باز شد و رامین با عجله اومد بیرون. تا من رو دید لبخند زد و اومد سمتم. _پارسال دوست، امسال اشنا. به تته پته افتاده بودم عین بید میلرزیدم. یه قدم اومد جلو، از ترس توانایی هیچ کاری رو نداشتم. دستش رو زیر چونم گذاشت. _شما که انقدر میترسی بی جا میکنی میزنی زیر قول و قرارمون. به سختی لب زدم: _بهت وکالت نامه میدم فقط کاریم نداشته باش. چونم رو ول کرد و خنده ی صدا داری کرد. _اونو که میگیرم ازت، ولی کارت هم دارم. _تو رو خدا ولم کن. اصلا کمکم کن از این خونه میرم یه جایی که هیچ کس نفهمه. لب هاش رو داد جلو خونسرد گفت: _اینم یه راه حله، ولی من راه خودمو بیشتر دوست دارم. چاقوش رو از جیبش دراورد. شروع کردم به گریه کردن. چاقورو اروم گذاشت روی مقنعه ام زیر گلوم. سرم رو عقب دادم که با دست دیگش ثابت نگهش داشت. _خوب گوش کن نگار، از حرف هایی که شنیدی یک کلام به احمد رضا نمیگی. مثل بچه ی ادم سه روز دیگه میام خاستگاریت. بی حرف، بی شرط، بی گریه، زنم میشی. میبرمت ترکیه. اگه ادم باشی یه خونه میگیرم اونجا کار میکنی دوست دخترهام رو ساپورت میکنی. منم نمیکشمت. در غیر این صورت یه جوری سرتو میکنم زیر اب که اب از اب تکون نخوره فهمیدی? فقط با ترس اشک میریختم و بهش نگاه کردم چاقو رو برداشت جمعش کرد و توی جیبش گذاشت. با خونسردی گفت: _جواب نده. همین اشک ها برای من جواب مثبته. سمت کفشش رفت پوشید و بدون اینکه نگام کنه رفت. چاقورو به گردنم فشار نداد ولی احساس درد داشتم همونجا روی زمین نشستم. به سختی نفس میکشیدم و تلاشم برای بهتر شدنش فایده ای نداشت. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السَّلاَمُ عَلَى وَارِثِ الْأَنْبِيَاءِ وَ خَاتِمِ الْأَوْصِيَاءِ
💔 «خداحافظ مرد انقلابی» _ آیت‌الله محمد امامی کاشانی نماینده مجلس خبرگان رهبری و امام جمعه موقت تهران دیروز، ۱۲ اسفند ۱۴۰۲، در منزل به علت ایست قلبی دعوت حق را لبیک گفت و به دیدار معبود شتافت. _ وی متولد ۱۰ مهر ۱۳۱۰ بود، او از شاگردان حضرت امام خمینی، آیت الله العظمی بروجردی و آیت الله محقق داماد و علامه طباطبایی بود و ریاست مدرسه عالی را نیز بر عهده داشت. 📸 تصویر و در جبهه‌های جنگ هدیه به