زینبی ها
سلام همراهان عزیز یه دختر خانمی که چند سال پدرش فوت کرده و وضع مالی خوبی ندارن یکسال عقد هستن و بخاط
حواستون به این کمک هست دیگه؟آره؟
عزیزان یا علی بگید بنر نشر بدید بتونیم چند از وسایل جهیزیه براشون بخریم
اجرتون با حضرت زهرا (س)
ولی قبول دارین این سبک کارا چقدر ادمُ شیک و خاص میکنه؟
+دیدین بعضی از دخترای خوش ذوقِ مذهبی چه ستایِ خوشگلی میزنن؟
از اینجا میخرن 😁👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/1862926649C63debfdba5
زینبی ها
سلام همراهان عزیز یه دختر خانمی که چند سال پدرش فوت کرده و وضع مالی خوبی ندارن یکسال عقد هستن و بخاط
حواستون به این کمک هست دیگه؟آره؟
عزیزان یا علی بگید بنر نشر بدید بتونیم چند از وسایل جهیزیه براشون بخریم
اجرتون با حضرت زهرا (س)
هدایت شده از حضرت مادر
9.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌ چه کسی آخرین قدم را برای ظهور منجی (ع) برمیدارد؟
استاد شجاعی🌱
#امام_زمان
#پارت251
💕اوج نفرت💕
چند روز از اون روز میگذره و تقریباً با خودم برای فراموشی احمدرضا کنار اومدم.
میترا درگیر خرید وسیله برای سفرش بود با همسفرش که خواهرش بود به این نتیجه رسیده بودن که تمام سوغاتی هاشون رو از شیراز تهیه کنند و پولی برای خرید سوغاتی با خودشون به کشور عربستان نبرند.
عمو آقا هم مدام با شخصی که شمارش رو شماره ذخیره کرده بود حرف میزد و من از حرفاش چیزی سر در نمی آوردم فقط فهمیدم که شخص مورد نظر قرار به شیراز بیاد.
تو اتاقم نشسته بودم و مشغول درس خوندن، صدای تلفن خونه بلند شدم دستم روی گوشم گذاشتم تا تمرکزی که به خاطر سکوت به دست آورده بودم خراب نشه .
چند دقیقه ای با گوشهای گرفته مشغول درس خوندن بودم که با برخورد چند ضربه آروم دست عمو اقا به سرشونم بهش نگاه کردم.
_ چیزی شده.
_ چرا گوش هات رو گرفتی هر چی صدات میزنم جواب نمیدی?
_ تمرکزم با صدای تلفن به هم می ریزه.
_بلند شو یه چی سرت کن خانواده ی پروانه دارن میان بالا .
این رو گفت و سمت در رفت.
چرا پروانه به من چیزی نگفت،
مانتو روسریم رو پوشیدم. خروجم از اتاق همزمان شد با ورود خانواده پروانه.
جلو رفتم سلام و احوالپرسی کردم کنار پروانه که روی مبل دو نفره نشسته بود نشستم.
اروم گفتم:
_ چرا نگفتی دارید می آیید?
_ بابام یه ساعت پیش گفت، بهت زنگ زدم جواب ندادی.
تازه یادم افتاد که به خاطر درس گوشیم رو روی سکوت گذشته بودم.
اقا مرتضی گفت:
_ قصد ما از مزاحمت امشب اول برای عذرخواهی به خاطر رفتار اشتباه سیاوشه.
عمواقا با لبخند گفت:
_ اون دیگه تموم شده صحبت در رابطش هم درست نیست.
_ آخه من هنوز شرمندم.
_ دشمنت شرمنده آقا، این چه حرفیه.
_این لطف تو رو میرسونه دلیل دومم که باعث شده ما اینجا بیایم
کارت دعوتی رو از جیب کتش بیرون اورد.
_دعوت برای جشن عقد سیاوش، یک اردیبهشت جمعه. مراسم رو هم توی خونه گرفتیم.
با خانواده تشریف بیارید .
کارت رو سمت عمو اقا گرفت عمواقا با لبخند کارت رو از دوستش گرفت بازش کرد
رو به میترا گفت:
_با تاریخ سفر شما تداخل نداره.
_ نه من پنجم پرواز دارم.
مادرپروانه گفت:
_انشاالله به سلامتی مسافرت تشریف میبرید?
میترا که حسابی از این که می خواست از سفرش حرف بزنه، خوشحال بود، با لبخند پهنی گفت:
_ مسافرت که نه ، انشاالله سفر حج
چشم های مادر پروانه پر از اشک شد.
_ خوش به سعادتتون
_ خواهش می کنم انشالله قسمت خودتون بشه.
پروانه حوصله شنیدن تعارف بزرگ ترها رو نداشت کنار گوشم گفت:
_ یه دقیقه بریم اتاقت?
سرم رو تکون دادم و به عمواقا که به کارت عروسی نگاه میکرد گفتم:
_ میشه ما یه لحظه بریم اتاق من.
نگاهم کرد اروم چشم هاش رو باز و بسته کرد با سر تایید کرد.
دست پروانه رو گرفتم سمت اتاق رفتم.
به محض ورودم پروانه با ذوق گفت
_نگار اگه گفتی فردا شب کیا قراره بیان
_ سیاوش و تهمینه
پشت چشمی نازک کرد و با ناز گفت:
_ خانواده ناصری
با خوشحالی گفتم:
_ واقعاً? بالاخره بابات رضایت داد?
با افتخار گفت:
_ آره کلی تحقیق کرده، همه کس و کارش رو در آورده
روی تخت نشست.
_تو لیاقت خوشبختی رو داری.
تو چشم هاش برق شادی رو دیدم ولی بروز نداد.
_بیا با هم بریم لباس بخریم.
_ حالا خبرت می کنم . با سیاوش قهری ?
_قهر نیستم ولی نه اون زنگ زده نه من.
_ بهش زنگ بزن بزار حمایتش دنبالت باشه یه وقتا تو زندگی لازمه
_چه حمایتی ندیدی ولمون کرد رفت.
_اونم جوونه اشتباه کرد ولی برادرته
نفس عمیق کشیدم
_ اگر من یه برادر مثل سیاوش داشتم. زندگیم رنگ و بوی دیگه ای داشت.
احساس کردم حرف زدن با پروانه بی فایدس ادم ها تا چیزی رو دارن قدرش رو ندارن.
ده دقیقه ای توی اتاق بودیم تا پدر پروانه قصد رفتن کرد بعد از خداحافظی خواستم برگردم که بحث شیرین بین عمو.اقا و.میترا باعث شد کنارشون بشینم دوست داشتم.تو این مراسم شرکت کنم ولی باید منتظر اجازه ی عمو اقا بمونم .
میترا گفت
اردشیر چیکار میکنی?
_من اصلا دوست ندارم بریم ولی اگر نریم زشته
_یعنی میریم?
نفس سنگینی کشید.
_چاره ای نداریم.
میترا با لبخند به من گفت
_تو چی میپوشی?
نیم نگاهی به عمو آقا انداختم و گفتم
_ من لباس مجلسی ندارم
_منم لباس مناسب ندارم. با هم میریم خرید.
اخم کمرنگی بین ابرو عمو آقا نشست این اخم رو میشناختم.
_ پس فردا ببرید منم باهاتون بیام
میترا گفت:
_ آخه من پس فردا کلاس دارم.
_ باشه من قراره فردام رو کنسل میکنم
میترا از اینکه قرار بود عمو اقا هم با ما بیاد خوشحال نبود ولی اعتراض هم کرد. علت ناراحتیش رو میدونستم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#به_تو_از_دور_سلام
یک خادم افتخاری اش باشم کاش
در شادی و سوگواریاش باشم کاش
🦋🦋🦋
یک عمر میان خاک پای زوار
درگوشهی کفشداریاش باشم کاش
#پارت252
💕اوج نفرت💕
صبح روز بعد هر سه به قصد خرید لباس برای من و میترا از خونه بیرون رفتیم.
عمواقا اول پاساژ کنار گوشم خیلی قاطع گفت:
_ لباس پوشیده انتخاب کن.
لبخندی به حساسیش که به خاطر حضور میترا میخواست پنهانش کنه زدم.
_چشم.
طبق انتظارم میترا شروع به انتخاب لباس برای من کرد.
دست روی هر لباسی گذاشت مخالفت کردم. نه اینکه بخوام باهاش مخالف باشم بیشتر دوست داشتم لباس کاملا پوشیده بپوشم که با انتخاب های میترا جور در نمیاومد.
چشمم به پیراهن یقه سه سانتی آستین سه ربع فیروزهای رنگ افتاد. روی پارچه گیپور کار شده بود و از همان گیپور پایین دامنش هم بود.
روبه روی لباس ایستادم میترا رد نگاهم رو گرفت.
_ وای نگار تو چه خوش سلیقه ای!
_ قشنگه?
_خیلی خاصه، اگه همین رنگش رو بگیری عالیه.
_ خودمم خوشم اومده.
با صدای عمو اقا سرچرخوندم و بهش نگاه کردم
_این عالیه عزیزم هم پوشیدس هم زیبا
میترا دلخور گفت:
_با هم هماهنگ بودید?
عمو اقا گفت:
_نه عزیزم. نگار خودش تمایل داره لباس پوشیده بپوشه.
میترا به حالت قهر گفت:
_باشه.
از ما فاصله گرفت و خودش رو سرگرم دیدن لباس ها کرد
عمواقا رو به من گفت:
_ تو برو بپوش ماهم الان میایم.
هنوز از من فاصله نگرفته بود که صدای تلفن همراهش بلند شد
گوشی رو دراورد به صفحش نگاه کرد با لبخند کنار گذاشت و گفت:
_ سلام علی جان.
از من فاصله گرفت
لباس رو از فروشنده گرفتم و به اتاق پرو رفتم . به سختی پوشیدم.و زیپش رو از پشت تا نصفه بالا کشیدم. خوش فرم و خوش پوش بود.
انتظارم برای اومدن میترا عمو اقا بی فایده بود
لباس رو عوض کردم و بیرون رفتم
برخلاف تصور من شاد بودن با هم صحبت می کردن.
توقع بیجاییه که انتظار داشته باشم مثل پدر و مادر واقعی رفتار کنن.
هیچ عکس العملی نشون ندادم لباس روی میز فروشنده گذاشتم.
_پسندتون شد فاکتور کنم.
_ بله. ولی صبر کنید پدرم بیاد.
گوشه ای ایستادم و بهشون نگاه کردم
عمو اقا متوجه شد و با لبخند جلو اومد نذاشتم حرف بزنه گفتم:
_اگر فکر می کنید که قیمتش بالاست یکی دیگه انتخاب کنم.
_پوشیدی خوشت اومده?
با سر جواب مثبت دادم.
_ ببخشید درگیر تلفن شدم نتونستم بیام.
_نه من خودم زود اومدم بیرون.
_ باشه عزیزم قیمتش هم مهم نیست.
بزار میترا هم انتخاب کنه با هم حساب میکنم.
میترا کت و شلوار مشکی و براقی رو انتخاب کرد. بعد از فاکتور کردن از مغازه بیرون اومدیم.
عمواقا به میترا گفت-
_ حالا کجا بریم?
با لبخند نگاهم کرد.
_بریم برای نگار کفش بخریم.
با لبخند پاسخ دادم.
_ من کفش دارم.
_ کدوم?
_یه کفش سفید بدونپاشنه دارم همون رو استفاده میکنم.
_ با این لباس باید کفش پاشنه بلند بپوشی.
_من عادت به راه رفتن با کفش پاشنه بلند رو ندارم.
نفس سنگینی کشید.
_ باشه عزیزم هر طور راحتی.
رو به همسرش گفت:
_پس بریم نهار بخوریم.
چشمی گفت و راه افتاد. دلخور نبودم ولی حوصله بیرون موندن رو هم نداشتم پا تند کردم با عمواقا همقدم شدم.
_میشه من برم خونه?
نیم نگاهی کرد.
_چرا?
_هم درس دارم هم حوصله ندارند.
عمیق نگاه کرد
_میخوای بری گریه کنی?
سرم رو پایین انداختم.
_قول میدن گریه نکنم.
قاطع گفت:
_ نه.
منتظر حرفم نموند به سرعتش اضافه کرد و ازم فاصله گرفت.
چشم هام رو بستم نفسم رو بیرون دادم . به اجبار باهاشون بیرون موندم.
میترا اهل خرید کردن بود مغازه به مغازه داخل میرفت گاهی همراهشون بودم و گاهی هم بیرون مغازه منتظر می موندم .
بالاخره غروب شد و بعد از کلی گشت و گذار و خرید، میترا رضایت داد تا به خانه برگردیم.
باذوق لباس ها رو که خریده بود می پوشید و به همسرش نشون میداد.
عمو اقا هم عکس العمل نشون می داد.
موندن کنار این دو زوج عاشق رو جایز ندونستم به اتاقم رفتم.
گوشی رو برداشتم و پیامی برای پروانه ارسال کردم.
" امروز لباس خریدم"
گوشی رو کنار گذاشتم روی تخت دراز کشیدم و به سقف نگاه کردم.
خیلی وقته خبری از کابوس هام نبود .
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌