eitaa logo
زینبی ها
4.3هزار دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم 🖤
شب سوم-حسینیه مجازی طنزیست.mp3
5.95M
🌱 شب سوم (س) سخنران: حجت الاسلام عابدینی 📝موضوع سخنرانی: راهکار حضرت نوح برای رسیدن به وحدت!
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب سوم محرم یا رقیه س🖤
160.6K
💕اوج نفرت💕 بعد از چهارسال تو اغوشش معذب بودم ولی هر لحظه وابستگیم بهش بیشتر میشد. هم دوستش داشتم هم حس ترس و دلخوری اجازه ی دوست داشتن رو بهم نمیداد. دست هاش رو شل کرد ازش فاصله گرفتم و اشکم رو پاک کردم. _من... بابت اونشب شرمندم...ازت معذرت میخوام.هر چند میدونم که قابل بخشش نیست. اما یکم بهم حق بده. همه چیز بر علیه تو بود. باید واضح تر از موضعم باهاش حرف بزنم. _مادرتون نقشه کش ماهریه. یک لحظه نگاهش تیز شد که فوری سرش رو پایین انداخت و ترجیح داد تا نگاهم نکنه. دلم نمیخواست ناراحتش کنم. اونم بعد از چهار سال تو اولین دیدار. _کی فهمیدید که من بیگناهم? نفسش رو با صدای آه بیرون داد _شش ماه پیش. بغض توی گلوم دوباره فعال شد. _یعنی تمام این مدت مرجان سکوت کرده بود. شرمنده از رفتار تک تک اعضا خانوادش فقط سکوت کرد. _از کجا فهمیدید? _مرجان گفت. _بهش نگفتید چرا انقدر دیر گفته? _گفتم. جواب نداشت. نگاهم رو ازش گرفتم به روبرو خیره شدم. _واقعا اون شب تو شمال من رو دیدی. سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم. _کجا بودی? _تو ماشین دوستم، بیرون ویلا. نفس سنگینی کشید. _همیشه با دوستات این ور اون ور میری? _نه فقط همون یه بار. عمو اقا اجازه نمیداد به غیر از دانشگاه جایی برم. _دیشب برادرت بهم گفت که دانشجو هستی. لبخند کمرنگی روی لب هام ظاهر شد بغض توی گلوم باعث شد تا صدام بلرزه _دو روزه پیدام کرده. به لطف مادر شما تا قبل از این نمیشناختمش. اسم مادرش رو که می اوردم نفس هاش عصبی میشد. کلافه دستی بین موهاش کشید. _چرا تو این چهار سال بهم زنگ نزدی? حس طابکارانم کم.کم داشت فعال میشد. _زنگ میزدم چی میگفتم. شما حتی اجازه ندادی من از خودم دفاع کنم. به منبع ناموثقتون اعتماد کامل داشتید. پسشونیش از شدت عصبانیت عرق کرده بود ولی نمی تونست حرفی بزنه. ادامه دادم: _سخته یکی حرف بزنه نتونید جواب بدید? خیره نگاهش کردم همچنان به زمین خیره بود. _یادتونه مجبور به احترام بودم? یادتونه اجازه نداشتم جواب توهین هاش رو بدم. اشک بی اختیار روی گونم ریخت و اروم گفتم: _الان باید چی کار کنم. چیکار کنم که دلم دو تیکه شده . نصفش عشق تو و نصفش نفرت مادرت. سرش رو بالا اورد و درمونده نگاهم کرد. به سختی گفت: _من جز شرمندگی کار دیگه ای از دستم بر نمیاد. تو چشم ها نگاه کردم. نفس عمیقم رو همرا با هق هق گریه بیرون دادم. _دلم ...برات تنگ شده بود. دستش رو جلو اورد و دوباره من رو تو اغوش گرفت. صدام رو رها کردم. بلند بلند گریه کردم. نوازش های احمد رضا به عمق وجودم مینشست. چقدر خوب بود که تقاضای بخشش مادرش رو نداشت. صدای گریم که قطع شد دست هاش رو شل کرد سرم رو با هر دو دست گرفت. دستم رو بالا بردم و روی صورت زبرش گذاشتم. نفس عمیقی کشید و لب زد: _حلالم کن. سرم رو تکون دادم و نفسی تاره کردم. _خیلی وقته بخشیدمت. اونشب جلوی ویلا دوباره عاشقت شدم. قصدم این بود برگردم و برات توضیح بدم. _دوباره? _اره. دوباره. غمگین گفت: _تو اصلا عاشق من بودی? دستم رو انداختم و دکمه ی پیراهنش رو به بازی گرفتم _از چند روز بعد از محرمیتون اره _قبل از اون یا بعد از اون کسی رو دوست داشتی? __الان فقط تو رو یادمه. تنها مرد زندگیم. من هیچ وقت به رامین علاقه نداشتم. حس کردم از بردن اسمش ناراحت شد ولی ادامه دادم. _من رو فریب داد.ادعای عاشقی داشت ولی نیتش چیز دیگه ای بود. تو این کارم خیلی مهارت داشت. نگاهم رو ازش گرفتم. _احتمالا استاد خبره ای داشته که تو اون سن کم این چیز ها رو بلد بوده. ناخواسته زبونم دربرابرش تلخ میشه.شاید حق دارم. شایدم ندارم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
می گفت هروقت گره کور به کارت افتاد خدا رو اینطوری قسم بده: الهی برقیه...
💕اوج نفرت💕 دست گرمش رو روی پام گذاشت. _برمیگردی? نگاه کوتاهی به چشم هاش انداختم و نفس سنگینی کشیدم _نمیدونم. دست هاش رو بهم فشار داد. _من هر کاری که باید انجام بدم تا تو برگردی رو انجام میدم. فقط ازت یه خواهش دارم. تو چشم هاش خیره شدم که صدای در اتاق بعد هم نگار گفتن علیرضا بلند شد. با شنیدن صداش لبخند روی لب هام ظاهر شد. ایستادم. سمت در رفتم. انقدر از شنیدن صدای علی رضا خوشحال شدم که به نگاه دلخور احمد رضا اهمیتی ندادم. در رو باز کردم و با لبخند گفتم: _جانم. لبخندم رو با لبخند پاسخ داد. _جانت بی بلا عزیزم. وقت برای حرف زدن زیاده بیاید نهار. میترا خانم گفت که صبحانه هم نخوردی. نیم نگاهی به احمدرضا که چرخیده بود سمت ما انداختم و گفتم: _باشه الان میایم. با محبت نگاهم کرد. _زود بیا ضعف نکنی. جلو اومد و کنار گوشم گفت: _پسر خوبیه. اذیتش نکن. با چشم های گرد شده از تعجب گفتم: _من? گونم رو با انگشت هاش کشید _بله. در رابطه با چند ساعت پیشتم مفصل باهات حرف دارم. اخلاق علیرضا کم از عمواقا و احمدرضا نداشت. رفتنش رو با لبخند بدرقه کردم. برگشتم و به احمدرضا نگاه کردم. تو اتاق چشم چرخوند. _یه معذرت خواهی دیگم بهت بدهکارم. سوالی نگاش کردم. _از روز اول که ازت خواستم بیای و با ما زندگی کنی قصدم باهات ازدواج بود. برای همین نذاشتم وسایلت رو بیاری .با خودم گفتم زود عقدش میکنم میریم خونه ی عمو ارسلان دو تایی زندگی میکنیم. نمیدونستم انقدر طول میکشه. عذاب وجدان دارم سر خودخواهی من ماه ها رو مبل میخوابیدی. _عذاب وجدان چیز خوبیه. ولی نه برای اتفاق های کم اهمیت. عذاب وجدان داشته باش برای پام که چهار ساله درد میکنه. درمونده نگاهم کرد _من که معذرت خواهی کردم. عمیق نگاهش کردم کاش میتونستم بگم عذاب وجدان برای تو نیست برای مادرته که بویی ازانسانیت نبرده ولی حسی درونم اجازه نمیده. ایستاد و جلو اومد. نباید اجازه بدم بیشتر از این بهم نزدیک بشه.خواست دستم رو بگیره که اجازه ندادم. نا امید لب زد: _نگار! _شاید مجبور شید صیغه ی محرمیت روفسخ کنید. دلخور و کمی عصبی گفت: _اگه قرار به فسخ بود تو این چهار سال فسخش میکردم. _چرا نکردی? _تو چقدر عوض شدی! _اگه به تو هم در عرض چند ساعت بگن اینی که فکر میکردی بودی نبودی و یک عمر بیخودی تحقیر شدی تحقیر کنندت همونی که باعث بدبختیات بوده. عوض میشدی. _حس من به تو هیچ وقت تغییر نکرد. _چرا کرد. کرد که با وجود خط قرمزهایی که گفته بودی میدونستی برامون یکیه باز هم به من شک کردی. تن صداش رو بالا برد _من شک نکردم دیدم. عصبی نگاهم کرد. حرصی نفس کشید. با همون تن صدا گفت: _یه اتفاق اشتباه رو دیدم که تو باعث شدی باورش کنم. صدای دادش باعث شد تا استرس کابوس هام سراغم بیام ناخواسته چشم هام رو بستم کمی خودم رو جمع کردم. همونطور که چشم هام بسته بود دستم رو بابا اوردم با ترس گفتم: _باشه. هرچی تو بگی. فقط داد نزن. زانوهام لرزید و نتونستم روی پام بایستم.همونجا روی زمین نشستم و دستم رو روی سرم گذاشتم. صداش رو کنار گوشم شنیدم و اروم چشم باز کردم. _ببخشید. سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم و لب زدم: _میبخشم دستم رو گرفت فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
🌷روز سوم محرم: بنام حضرت رقیه(س) 315 بار صلوات 🚩🌴⚫