_😭😭😭😭
+چرا گریه میکنی؟
_دیروز مادر شوهرم اومد #خونمون، یخچالو باز کرد، دید که #میوه هارو با پلاستیک گذاشتم تو #یخچال، کلی #مسخرم کرد😭
+اخه کی دیگه از این کارا میکنه #دختر؟🤦♀
_خب من که بلد نیستم😢
+مگه تو کانال هنر خانه داری جویین نیستی؟😒
_نه، چی هست؟
+یه کاناله که ترفند #خونه داری یاد میده، این که چجور وسایل رو #تزئین کنی و خونت #شیک و #باکلاس باشه، تازه کلی کارای هنری هم داره...
_وااقعا؟ وای نمیدونستممم😳
+بیا لینکشو بهت میدم ولی به کسی نگیا🤫خزش میکنن..👇
https://eitaa.com/joinchat/1416102027C206c14c564
#پارت310
💕اوج نفرت💕
پس زدن احمدرضا کار سختیه، ولی باید محکم باشم. من اگر بخاطر عشق پا پس بکشم خودم رو مدیون نوزادی که به خاطر داروهایی که به دستور شکوه به مادرش دادن جونش رو از دست داد می کنم. مدیون مادرم، پدرم. آرزو ارسلان که پدر و مادر واقعیم هستن. مدیون خودم، مدیون هفده سال رنج و چهارسال دوریم.
نفس سنگین کشیدم و به ساعت نگاه کردم آدرس خونه تهران رو بلدم. باید ببینم نظر آخر علیرضا در رابطه با تصمیم من چیه. احمدرضا نمیزاره من با مادرش حرف بزنم، اگر علیرضا هم باهاش موافق باشه باید بدون اطلاعشون و تنهایی برم.
گوشیم رو برداشتم و انگشتم رو سمت اسم علیرضا بردن تا باهاش تماس بگیرم که اسمش روی صفحه ظاهر شد.
از اینکه همزمان که میخواستم بهش زنگ بزنم باهام تماس گرفته بود خوشحال شدم. لبخند روی لب هام نشست انگشتم رو روی نوار سبز کشیدم.
_ جانم
_سلام عزیزم خوبی?
_ خوبم.
با لحن شوخی گفت:
_نگار، با این به از آن باش که باخلق جهانی.
سکوت کردم
_ الو
_گوش میدم
_ نمیخوام گوش بدی، می خوام حرف بزنی.
_ چی بگم?
نفس سنگینی کشید
_حاضر شو الان میایم دنبالت بریم شام.
_من میل ندارم.
_چند دقیقه دیگه میام.
منتظر جواب من نشد و تماس رو قطع کرد.
اصرار به نرفتن بی فایدست. مانتو شلوارم رو عوض کردم. توی اینه اتاق به خودم نگاه کردم. به چشمهای خودم ذل زدم و هر لحظه مصمم تر از قبل شدم. صدای در اتاق بلند شد. شالم رو روی سرم انداختم. در رو باز کردم هر دو کمی اونطرفتر از اتاق با هم حرف می زدند به در بسته اتاقشون که روبروی اتاقم قرار داشت نگاه کردم. کاش اتاقشون روبروی اتاق من نبود. در رو بستم کنارشون ایستادم. هیچ خبری از دلخوری و ناراحتی تو چشمهای احمدرضا نبود.
لبخندش رو بهم هدیه داد. علیرضا نگاهش رو به زمین داد و چند قدم ازمون فاصله گرفت. احمدرضا دستش رو بالا آورد و ازم خواست بگیرمش.
نگاه کردم، دلم لرزید.عقل گفت نباید مستأصل باشم ولی به حرف دلم بیشتر راضی بودم. دستم رو بالا آوردم و تو دستش گذاشتم.
چیکار می کنی نگار، تو که میدونی برای رسیدن به هدف باید فاصله بگیری چرا هم خودت رو دلبسته می کنی هم اون رو?
صدای عقلم رو پس زدم و لبخند کم رنگم رو به چشمهای مشتاقش هدیه دادم.
آروم پشت علیرضا راه رفتیم. وارد رستوران شدیم، آهنگ ملایمی که توی رستوران هتل پخش می شد باعث آرامشم بود.
روی میز و صندلی چهار نفره ای نشستیم به علیرضا نگاه کردم حواسش به آکواریوم بزرگی بود که روبروی رستوران گذاشته بودن.
_ من عاشق ماهی هام، از دیدنشون احساس آرامش می کنم.
نگاه من و احمدرضا هم سمت آکواریوم رفت. احمدرضا گفت:
_ منم دوست دارم .
علی رضا ایستاد
_خودتون هر چی خواستید برای من هم سفارش بدید. من برم ماهی ها رو نگاه کنم.
دوباره با هم نقشه کشیده بودند که لحظه ای با هم تنها باشیم. نفس سنگین کشیدم دستم روی پام گذاشتم به میز خیره شدم. دست گرم احمدرضا روی دستم نشست و بالا آوردش.
به چشم هاش نگاه کردم با حس فرو رفتن چیزی داخل انگشت دستم نگاهم رو بهش دادم. با دیدن انگشتری که چهار سال پیش به خاطر تولدم بهم هدیه داده بود حسابی غافلگیر شدم.
_ دیگه درش نیار
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
#پارت311
💕اوج نفرت💕
با لبخند نگاهش کردم.
_کجا بود?
_ روی عسلی کنار تخت
دستم رو جلوی چشمم گرفتم نگاهش کردم
_ دلم براش تنگ شده بود.
_ برای من چی? برای منم تنگ شده بود?
تو چشم هاش زل زدم باید بگم حرف دلم رو یا روی تصمیم مصمم باشم. بالخره تسلیم شدم و لب زدم:
_برای تو هم تنگ شده بود.
لبخند پر از رضایتی زد و گفت:
_ نگار حلالم کن.
سرم رو پایین انداختم دستش رو زیر چونم گذاشت و بالا اورد
_ فقط گریه نکن.
تو چشم هاش زل زدم.
آروم گفت:
_ اگر آسمون به زمین بیاد و زمین به آسمون بره این صیغه هیچ وقت فسخ نمیشه. با علیرضا صحبت کردم آخر هفته بدون در نظر گرفتن موافقت یا مخالفت هیچکس میریم محضر و عقدت می کنم.
از اینکه احمدرضا انقدر به ادامه محرمیت مصر بود، احساس شعف می کردم دوست داشتم هی براش ناز کنم. شاید عقده این چند سال بود که با دست پس میزنم با پا پیش میکشم. دوست داشتم اسرار احمد رضا رو. از حرفهاش احساس غرور میکردم.
اشک توی چشمام جمع شد که با تشر گفت: مگه نگفتم گریه نکن.
_ چشم
لبخند شیطنت آمیزی زد. سرش رو پایین انداخت.
_ دلم برای چشم گفتن های بی چون و چرات هم تنگ شده بود.
خنده کوتاه صداداری کردم. فوری سرش رو بالا آورد مشتاق نگاهم کرد.
گوشیش رو در آورد و رو به رومون گرفت. کمی سرش رو به صورتم نزدیک کرد
_ یه سلفی بگیریم?
با تردید به صفحه گوشی که عکس هردومون توش معلوم بود نگاه کردم. دستش رو دور کمرم انداخت و بیشتر بهم نزدیک شد. آروم به پهلوم زد
_ لبخند بزن
لبخند بی جونی زدم و به صفحه گوشی خیره شدم. لبخند زورکیم راضیش نکرد با انگشتش قلقلکم داد خندم گرفت و خودم را جمع کردم
_ نکن
دستش رو برداشت و گوشی رو جلوم گرفت
_ ببین چه عکسی شد
از شدت خنده سرم رو روی سینه اش گذاشته بودم. عکس خیلی قشنگ و جذابی بود و کنار گوشم گفت:
_ عالی شد، نه?
نمیتونم منکر زیبایی عکس و رضایت دلم بشم.
_ خیلی
حضور علیرضا باعث شد تا فاصله ام با احمدرضا رو زیاد کنم. یه حسی درونم مدام من رو به احمدرضا نزدیک میکنه و حس مقابلش ازم میخواد تا ازش دوری کنم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
این ایام
ایام ورود خانواده ارباب به کوفه و به مجلس عبیدالله است
قربون اون آقایی که دل نگران خیمه ها کشتنش 😭💔
#پارت313
💕اوج نفرت💕
از نگاه الان و حرف های سابق علیرضا هم خوب متوجه شدم که برای محکم کردن پایههای زندگی من و احمدرضا قصد شکایت از شکوه رو نداره.
ولی من به تنهایی ازش شکایت می کنم.
شام رو اوردن هر سه مشغول شدیم.
علی رضا گفت:
_یه روز هماهنگ کنیم بریم دنبال شکایت.
احمدرضا لقمه ی توی دهنش رو قورت داد رو به علی رضا گفت:
_من خودم دنبال شکایت از رامین هستم. ولی هیچ ردی ازش ندارم.
_اصلا ایرانه?
_نمیدونم یه چند باری با خونه تماس گرفته شماره نیافتاده فقط میدونم اذر ماه پارسال از ترکیه دیپورت شده.
_پس ایرانه.
_شایدم ارمنستان
کمرم رو صاف کردم رو به احمدرضا گفتم:
_من دی ماه تو کیش دیدمش.
تیز نگاهم کرد اخم وحشتناکی بین ابروهاش نشست.
به علیرضا که با خونسردی نگاهم میکرد نگاه کردم هول شدم و فوری گفتم.
_من با عمو اقا و میترا جون رفته بودم کیش. اتفاقی اونجا دیدمش. اونم من و دید ولی از دستش فرار کردم. عمو اقا هم در جریانه.
اخمش کم شد ولی نگاهش روم ثابت موند.
_به خدا راست میگم.
علیرضا گفت:
_نیاز نیست قسم بخوری. به پاکی تو شکی نیست.
حرفش در واقع کنایه ای به احمدرضا بود. نگاهش رو به میز داد
دیگه غذا نه از گلوی من پایین رفت نه مرد های همراهم . بعد از خوردن شام رستوران رو به قصد برگشتن به اتاق ترک کردیم روبروی در ورودی اتاق ایستادم. احمدرضا دست دست می کرد تا من دعوتش کنم وبه اتاقم ببرمش که از اول با نقشه و هماهنگی برای من در واقع برای خودشون گرفته بودن، ولی من ترجیح دادم به تنهایی روی اون تخته دو نفره بخوابم.
در رو باز کردم و بلافاصله پس از ورودم. بستمش. به در تکیه دادم و نفسم رو با صدای آه بیرون دادم.
محکم باش نگار، هیچ کس بجز خودت به فکر انتقام از شکوه نیست. چون هیچ کس بجز خودت هفده سال تحقیر رو تحمل نکرده.
پس محکم باش .
لباسهام رو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم. قبل از اینکه بیان دنبالم برای صبحانه، میرم خونه و حرف هام رو به شکوه میزنم. بعد هم ازش شکایت میکنم.
حالم خوبه، نمیدونم از خوشحالی یا اوج نفرت. نشاط درونیم باعث تپش قلبم شده. خوابم نمیبره ولی باید تلاش کنم تا بتونم صبح موقع بیدار بشم. چشم هام رو بستم که صدای پیامک گوشیم بلند شد. دست دراز کردم و گوشی رو از روی عسلی کنار تخت برداشتم. پیامی که از همون شماره ناشناس، که می دونستم احمدرضاست رو باز کردم. عکس دونفرمون رو برام ارسال کرده بود و زیرش نوشته بود
_گذاشتم تصویر زمینه گوشیم، هر چند که خیلی وقته تصویر زمینه ی قلبمه.
انگشت رو روی کیبورد گوشی زدم و تایپ کردم
_روی قلبت چند تا تصویر ذخیره کردی?
بلافاصله جواب پیام رو ارسال کرد.
_ فقط تو
_ مطمئنی?
_ هرکسی تو زندگی جایگاه خودش رو داره.
چه خوب که متوجه منظورم شد
_مطمئنم روی قلبت نیستم.
_ هستی.
_هر وقت تونستی کسی رو که هفده سال باعث عذابم شده پدر و مادرم رو ازم دور کرده و مسبب طلبکاری های من از خدا رو، فقط و فقط، سرزنش کنی، اون وقت باورم میشه که تصویر من ردی قلبت هست.
انتظارم برای پاسخ پیام آخر بی فایده بود. گوشی روی حالت سکوت گذاشتم .
عکسی رو که برام فرستاده بود رو با عشق نگاه کردم. اون رو روی صفحه پروفایلم گذاشتم. گوشی رو روی عسلی تخت رها کردم و چشمام رو بستم و به امید اینکه فردا صبح با شکوه روبرو بشم و بعدش هم ازش شکایت بکنم خوابیدم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌