eitaa logo
زینبی ها
4.4هزار دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
🔞عاشق مرد متاهلی شدم که طلبه بود و به شدت مذهبی ، وقتی بهش گفتم عاشقشم سرشو پایین انداخت و گفت : این عشق گناهه ، برو توبه کن .. منم از روی لجبازی با برادرش ازدواج کردم ولی روز عقدمون یهو دیدم ...😳 ❌ادامه داستان کانال تیارو بخونید👇 https://eitaa.com/joinchat/359334649C15dd1e5c06
تو گوشی دختر ده ساله ام چیزی دیدم که از شدت شوکه شدن راهی بیمارستان شدم ....... ❌آهای پدر مادر ها حتما بخونید🔴 ادامه داستان👈 باز شــــــــود 🔴
هدایت شده از  حضرت مادر
دعای امروز: خدایا به ما جرئت طوفان بده، جرئت عمل کردن به حرف‌ها و دغدغه‌‌هامون رو... 🍃
خیلی به پول نیاز داشتم وهیچ درآمدی نداشتم😭😞 شرایط کارکردن بیرون از خونه هم نداشتم تا اینکه سه ماه پیش اتفاقی با کانال کاردرمنزل آشنا شدم بهم یاد داد چطوری توی خونه خودم بدون بیرون رفتم ماهی ۳۰ میلیون پول دربیارم 💰💵☺️ لینکش براتون میزارم 👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3075932399Cd92a2f257c
. 📌 کار در منزل این مدت خیلی متقاضی کاردر منزل داشتیم که گفتن دنبال کاردرمنزل هستن قول دادم لینکش براتون بزارم 🪙 امروز لینکش براتون گذاشتم 👇👇👇👇👇 daramad halal
هدایت شده از دُرنـجف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به امام زمانت وفادار باش شبیه به وفاداری حضرت عباس(ع) به سیدالشهدا(ع)
هدایت شده از  حضرت مادر
11.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ب باد گفتم اگر شد مرتبت بنماید سپردی ام به که رفتی به دلقک ها و کنیزان💔
‌_😭😭😭😭 +چرا گریه می‌کنی؟ _دیروز مادر شوهرم اومد ، یخچالو باز کرد، دید که هارو با پلاستیک گذاشتم تو ، کلی کرد😭 +اخه کی دیگه از این کارا می‌کنه ؟🤦‍♀ _خب من که بلد نیستم😢 +مگه تو کانال هنر خانه داری جویین نیستی؟😒 _نه، چی هست؟ +یه کاناله که ترفند داری یاد میده، این که چجور وسایل رو کنی و خونت و باشه، تازه کلی کارای هنری هم داره... _وااقعا؟ وای نمی‌دونستممم😳 +بیا لینکشو بهت می‌دم ولی به کسی نگیا🤫خزش می‌کنن..👇 https://eitaa.com/joinchat/1416102027C206c14c564
💕اوج نفرت💕 با صدای آلارم گوشی بیدار شدم. امروز بهترین روز عمرم میشه، روزی که حرف هام رو که هفده سال روی دلم سنگینی میکنه به شکوه میزنم. لباس هام رو پوشیدم و در اتاق رو باز کردم نگاهی به در بسته اتاق روبه رو انداختم. آهسته بیرون رفتم و بدون معطلی به سراغ متصدی پذیرش هتل رفتم. _خانم میشه برای من ماشین هماهنگ کنید. _بله، برای کجا? _ آدرس رو بلد نیستم. مسیری میدونم، تو مسیر بهشون میگم. _ باشه عزیزم بشین آماده شد خبرتون می کنم. استرس با خبر شدن علیرضا و احمدرضا اجازه نمی‌ده تا توی هتل منتظر بمونم. _ خیلی ممنون بیرون منتظر میمونم. _ باشه میگم زود بیاد. تشکر کردم و سمت در خروجی رفتم به محض خروجم راننده از ماشین پیاده شد. _خانم شما سرویس می خواستید? _بله در رو باز کردم فوری نشستم. راننده پشت فرمون نشست قبل از اینکه آدرس رو بپرسه گفتم: _ آقا من آدرس رو بلد نیستم تو مسیر بهتون میگم. ماشین رو به حرکت در آورد. مسیر رو گفتم بالاخره بعد از چهار سال برگشتم. تپش قلبم بالا رفت و صدای نفس های تند تندم رو می شنیدم. چند تا خونه مونده به خونه پدریم پیاده شدم و کرایه رو حساب کردم. بعد از رفتن ماشین به در خونه خیره موندم و بغض بهم فشار آورد ، قدم های سستم رو سمت خونه ی پدریم بر داشتم. بهش نزدیکتر شدم. با یاد اینکه الان خونه مارو خراب کردن و جاش تو حیاط خالیه انگار به قلبم چنگ انداختن. شکوه من رو از دیدن پدر و مادر واقعیم محروم کرد. خونه پدر و مادری که باهاشون اخت گرفته بودم رو هم خراب کرد. بیرونش می کنم تا اواره کوچه و خیابون بشه. دستم رو سمت زنگ بالا بردم و بدون تردید فشارش دادم. به دوربین ذل زدم. چند لحظه بعد با روشن شدن چراغ سبز کنار دوربین متوجه شدم که کسی داره نگاهم میکنه. بلافاصله صدای متعجب مرجان بلند شد. _ نگار تویی! کم محلی روزهایی که بهش نیاز داشتم و مثل خواهرم می دونستمش یادم اومد. اون با سکوت چهار سالش به من خیانت کرد. از مرجان هم به اندازه مادرش متنفر بودم دوباره صداش رو شنیدم که مخاطبش من نبودم. _ مامان نگار اومده! در باز شده دیگه صدایی از ایفون پخش نشد. آروم دستم رو سمت در بردم و با کمترین سرعت ممکن هلش دادم در نیمه باز شد. نگاه کردن به حیاط باعث شد تا دوباره بغض به سراغم بیاد. صدای نفس کشیدن منقطعم بلند شده بود. آروم وارد شدم. به جای خالی خونمون نگاه کردم هیچ اثری از خونه اونجا نبود. انگار از روز اول هیچ خونه ای اونجا بنا نشده بود. غم به دلم نشست. دلم میخواد زانو بزنم جلوی خونه فرضی که توی ذهنم گوشه حیاط هست با صدای بلند گریه کنم. با صدای بسته شدن در خونه شکوه به سمتش چرخیدم. با دیدنش نفرت دوباره سراغم اومد. چند قدم از در فاصله گرفت. پاهای سسم رو محکم کردم با قدم‌های سنگینم سمتش رفتم. چهرش نگران بود، نگرانیش از پشیمونی نیست. چون دستش رو شده نگرانه. مرجان تو چارچوب در ایستاده بود و فقط نگاه می کرد چند قدم مونده بهش ایستادم. صدای نفسهای پر از نفرتم رو می‌شنیدم. کمی به چشم هام نگاه کردم در کمال ناباوریم مثل قبل تو چشم هام ذل زد. توی ذهنم دنبال کلمه‌ای می گشتم که بهش بگم خودم رو تخلیه کنم. _ادم خیلی کثیفی هستی. تو چشم هام نگاه کرد پوزخندی زد _میدونم. _ هر چی فکر می کنم میبینم خیلی بی ارزش تر از هر حرفی هستی. حتی ارزش سرزنش کردن هم نداری. _شنیدن سرزنش برای ادم پشیمون کار سختیه. _ادم ها پشیمون میشن. من اینجا ادم نمیبینم. لبخند حرص دراری روی لب هاش ظاهر شد. _من پشیمونم اما نه از چیزی که تو فکرش رو میکنی. اون شب بالای پله ها باید طوری ارزو رو هل میدادم که تو توی شکمش میمردی. ولی نتونستم . برای همین به مریم دارو دادم که اگه نتونستم تو رو بکشم جابجات کنم. دوست داشتم نسل خانواده ی پروا رو از ارسلان قطع کنم. وقتی فهمیدم ارزو بعد از زایمان رحمش رو از دست داده تو پوست خودم نمیگنجیدم. همون موقع باید میکشتمت که الان برای من قد علم نکنی. اصلا باورم نمیشد که تا این حد میتونه پست باشه. نگاهش رو به پشت سرم داد و استرس نگاهش بیشتر شد رد نگاهش رو دنبال کردم و سر چرخوندم. احمدرضا نفس نفس زنون میومد پشت سرش علیرضا کمی آرومتر. هر دو نگاهشون به من بود. رو به شکوه به حالت مسخره گفتم: _ اومده نذار من بهت حرف بزنم هنوز دست کثیفت براش رو نشده اما امروز روز اخر فریب کاری و پنهان کردن چهره ی واقعیته. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 حضور احمدرضا و علی رضا باعث شد تا نگاهم را از شکوه بردارم. طلبکار بهشون خیره شدم. _به موقع اومدی مادرت به کارهایی که خبر نداشتم هم اعتراف کرد. احمدرضا اومد جلو گفت: _برو تو ماشین الان میام حرف میزنیم. _دوست نداری بدونی چی کار کرده? _نگار خواهش میکنم برو چرخیدم و تو چشم های نگران شکوه نگاه کردم. ادامه دادم: _بهش نگفتی برای چی مادرم رو از بالای پله ها هل دادی تا من رو سقط کنی. گفتی به مادر بیچارم دارو دادی تا زود تر زایمان کنه دارو ها باعث مرگ نوزادش شده. احمدرضا متعجب و با رنگ روی پریده به مادرش خیره بود. رو به مرجان که جلوتر اومده بود گفتم: _ بهش گفتی از اذیت و ازار های مادرت به من. از دروغ گویی و فریب کاری هاش. رو به شکوه ادامه دادم _چطور مال من رو میخوردی و نمیزاشتی یه آب خوش از گلوم پایین بره. سرچرخوندم و به احمدرضا که ناباورانه به مادرش نگاه میکرد گفتم: _اون همه تحقیر فقط به خاطر حسادت بود. سال ها من رو از خانوادم دور کرده تو چشم هام نگاه میکنه میگه پشیمون نیستم. میگه دوست داشتم نسل خانواده ی پروا رو از ارسلان قطع کنم. میگه تو پوست خودم نمیگنجیدم وقتی مادرم دیگه نمیتونسته بچه دار بشه. همش به خاطر پول بوده . به خاطر عقده های درونیش. به خاطر کمبود هایی که دوران... با صدای بلند شکوه حرفم نصفه موند: _نه عقده بود نه کمبود. تا قبل از اینکه آرزو بیاد تو این خونه، من فکر میکردم جایگاه عروس همونیه که من دارم. یه کلفت، یکی که باید کم بخوره، کم حرف بزنه، کهنه بپوشه، کتک بخوره. ولی بعد آرزو دیدم نه، جایگاه من تو این خونه اینه نه عروس. با چشم های پر اشک صدام رو بالا بردم _به من چه? چرا تمام ناراحتی هات رو سر من خالی کردی? به خاطر حضور احمدرضا نمیتونست حرف دلش رو بزنه با حرص نگاهم کرد. رو به احمدرضا ادامه دادم: _میبینی اونی که بهش میگی مادر چه موجودیه! با صدای شکوه سر چرخوندم. _نگار... م... واقعاً... حرفش رو قطع کردم. _ توضیح هم ازت نمی خوام. توضیحاتت رو نگه دار دادگاه به اونی که قرار محاکمت کنه بده. ترس رو تو چشم هاش دیدم و لبخند کمرنگی ناخودآگاه روی لبهام ظاهر شد . فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 احمد رضا جلو اومد بازوم رو گرفت و کمی به عقب کشید و درمونده گفت: _کی بهت اجازه داد بیای اینجا? بازور رو تو یه حرکت از دستش بیرون کشیدم انتظار این رفتار رو نداشت. _من چرا باید برای اومدن به خونه ی خودم از تو اجازه بگیرم! اینجا خونه ی منه. خونه پدرم. رو به شکوه با صدای بلند ادامه دادم _بابا ارسلانم. کسی که تو باعث شدی نبینمش. حتی یک لحظه. بازوم رو دوباره گرفت با شتاب و برگردوند سمت خودش. _تو با من حرف بزن. _طرف حسابم تو نیستی. ملتمس گفت: _طرف حساب تو تا روز قیامت منم. خانواده ی من خانواده ی تو هم هست. دست علیرضا رو دستش نشست و بازوم رو رها کرد. _نگار شما یه لحظه با من بیا. _کجا باید بیام خونم اینجاست. _باشه عزیزم. بیا. دستم رو گرفت مقاومتم رو که دید با قدرت بیشتری من رو به سمت در حیاط کشوند. ناخواسته باهاش همقدم شدم. جلوی در دستم رو از دستش بیرون کشیدم. _چرا نمیزاری حرفم رو بزنم? _هر چیزی راه خودش رو داره این راهی که میری درست نیست. سر چرخوندم و به مرجان که تنهایی ایستاده بود و نگاهم میکرد نگاه کوتاهی انداختم. _اره راست میگی این راهش نیست بدون توجه به علیرضا از در بیرون رفتم و به سمت خیابون قدم برداشتم. _ماشین اینوره نگار. اهمیتی به حرفش ندادم. _نگار جان ماشین اینجاست. باز هم به راه خودم ادامه دادم تن صداش رو بالا برد. _کجا? متوجه شد که قصد ایستادن ندارم. _وایسا ببینم.با تو ام نگار. دستش روی بازوم نشست و نگهم داشت با اخم گفت: _کجا سرت رو انداختی پایین داری میری? _دادگاه. نگاه حرصیش روم طولانی شد _با چه مدرکی? بری چی بگی? _عفت رو با خودم میبرم. اعتراف میکنه. _بیا با هم میریم. تنهایی کجا راه افتادی واسه خودت. تن صدام رو بالا بردم. _تو که با من نیستی، با اونی. برو دنبال شاهد باش که بیاد بگه شکوه بی گناهه ابروهاش بالا رفت. نگاهش رنگ تهدید گرفت بازوم رو رها کرد و دزد گیر ماشینش رو زد با سر بهش اشاره کرد. _ برو بشین. نباید کم بیارم _که کجا بریم? نفسش رو سنگین بیرون داد _هر جا که تو بگی. بدون توجه به نگاه تیزش سمت ماشین رفتم و نشستم. پشت فرمون نشست. _کجا برم? _خونه ی عفت خانوم. ماشین رو روشن کرد. _ادرسش کجاست? اصلا حواسم به ادرس نبود. _ادرسم نداری! انقدر عجله داری? _الان پیداش میکنم. گوشیم رو برداشتم و شماره ی پروانه رو گرفتم. بعد از خوردن چند تا بوق جواب داد _سلام _سلام پروانه ادرس عفت خانوم رو از تهنینه میگیری برا من. _اره عزیزم میخوای چیکار? _کارش دارم. _الان میگیرم برات اس میکنم. فقط امروز نرو _چرا? _سه روز پیش پسرش رو اعدام میکنن دیروزم دخترش فوت کرده اصلا حالش خوب نیست تهنینه و سیاوش هم اونجان. _باشه امروز نمیرم ولی ادرس رو بده. بعد از خداحافظی گوشی رو قطع کردم. علیرضا دلخور گفت: _خب الان کجا برم? _برگردیم هتل. بی حرف راه افتاد صدای شکوه توی سرم اکو میشد "پشیمون نیستم. هلش دادم از پله هاپایین. وقتی فهمیدم بچه دار نمیشه از خوشحالی تو پوست خودم نمیگنجیدم " ای کاش اینا دیر تر رسیده بودن میتونستم حرف های بیشتری بهش بزنم. کاش احمدرضا صدای اعتراف مادرش رو می شنید. رو به علیرضا گفتم: _از کجا فهمیدید من اینجام. به روبرو خیره بود و قصد جواب دادن بهم رو نداشت. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌