هدایت شده از دُرنـجف
17ـ نکاتی پیرامون تنبیه کودک.mp3
16.53M
🔸 درس هفدهم: نکاتی پیرامون تنبیه کودک
#تربیت_نسل_مهدوی
هدایت شده از حضرت مادر
#پارت510
💕اوج نفرت💕
واقعا از کارهایی که برای نظافت خومه کردم خسته شدم چایی رو روی میز گذاشتم و کش و قوسی به بدنم دادم روی تخت دراز کشیدم تا چاییم قابل خوردن شه کمی استراحت کنم. چشم هام رو بستم. صدای پروانه توی سرم اکو شد
"نگار جان فکر کنم با شرایط بوجود اومده برات باید برای ادامه ی ارتباطمون به همین تماس ها اکتفا کنیم"
"هر وقت خواستی از شیراز بری بیا ببینمت"
چونم شروع به لرزیدن کرد به چپ چرخیدم و پشت به در آروم اشک ریختم.
کاش احمدرضا امروزم رو خراب نمیکرد. تمام خاطراتم با پروانه یکی یکی از جلوی چشمم رد میشد. از اون روزی که انقدر با هم خندیدم تا علیرضا جانون رو عوض کرد و دیگه اجازه نداد سر کلاسش کنار هم بشینیم تا روزی که تلاش داشت من رو از علاقه به علیرضا منع کنه حتی تهدیدم کرد که اگر ادامه بدم دوستیمون رو قطع میکنه. از شمال و اهنگی که تو ماشین خوند تاومسابقه ی دویی که با حضور مرجان خراب شد. حق رابطه ی من و پروانه این نیست.
چشم هام رو بستم تا شاید گریم قطع شه و صداش بیرون نره. کم کم گرم شدن و باز کردنشون برام غیر قابل ممکن شد.
با تکون های ریز و صدای اروم علیرضا چشم باز کردم
_نگار جان
به خاطر گریه ی قبل از خواب دیشبم چشم هام به سختی و باوسوزش باز شد با صدای گرفته ای گفتم
_جانم
_بلند شو دیرتون شده
چشمم رو دست مالیدم نگاهم به موهای خیسش افتاد یادم اوند که ناهید دیشب اینجا بوده
_چی دیر شده. ناهید کجاست
_ناهید تو اتاق منه. زود باش بلند شو جلو دره
_کی؟
لبهاش رو جمع کرد
_کی! احمدرضا دیگه.
اخم هام تو هم رفت
_برا چی اومده؟
ایستاد
_حواست نیستا. قرار بود برید ازمایشگاه
پتو رو روی سرم کشیدم
_برو بگو فردا. امروز حالم خوب نیست
_عه، بلند شو ببینم.
_کمرم درد میکنه نمیتونم راه برم
پتو رو از روی صورتم برداشت و جدی گفت
_ازت انتظار این رفتار ها رو ندارم. قبول کن کارت اشتباه بوده. با لج و لجبازی و خودم میدونم به تو ربطی نداره که نمیشه زندگی کرد. بلند شو هر چی تعارفش کردم نیومد داخل پشت در ایستاده
دلخور گفتم
_تعارفشم کردی؟
_بله. چون شوهر خواهرمه احترام بهش احترام به خواهرمه
_اون هیچ ارزشی برای من قائل نیست خیالت راحت.
_چرا نمیخوای قبول کنی که اشتباه از تو بوده.
_چه اشتباهی. پروانه برای من ...
ایستاد و سمت در رفت
_بسه. بجای دفاع کردن از رابطه ی دوستانه که خواسته یا ناخواسته کوتاه مدته هوای شوهرت رو داشته باش
منتظر جوابم نشد و از اتاق بیرون رفت .
روی تخت نشستم. حرصی نفس سنگینی کشیدم. ایستادم و تو اینه به چشم های قرمز و پف کردم نگاه کردم.
الان میرم خودم آب پاکی رو میریزم رو دست هاش.
از اتاقم بیرون رفتم خوشبختانه علیرضا تو اتاق در بسته ی خودش بود. در خونه رو باز کردم
احمدرصا با دیدنم تکیه اش رو از دیوار برداشت و با لبخند نگاهم کرد و اروم گفت
_سلام. صبح بخیر
خیره نگاهش کردم.
_علیک سلام. چی میخوای
نا باورانه نگاهم کرد و به برگه ی دستش اشاره کرد
_بریم ازمایش دیگه
_امروز نه حوصله دارم نه اعصاب کمرم درد میکنه. به لطف رفتار های تو دیشب تا صبح گریه کردم وضعیت صورت پف کردمم که میبینی. برو فردا بیا
_نگار...
حرفش رو قطع کردم
_من خوابم میاد تو هم برو بخواب کله ی سحر اومدی اینجا
_منتظر جوابش نشدم برگشتم داخل و در رو بستم.
ته دلم از تلخی کلامم با احمدرضا ناراحت شدم ولی حقش بود. وارد اشپزخونه شدم تا چایی بزارم با دیدن ناهید کنی جا خوردم و هینی کشیدم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از حضرت مادر
#سلام_امام_زمانم 💖
شیعیان منتظرند وقت قیام است بیا
وقت شوریدن تیغـت ز نیام است بیا
✦السّلامُ عَلَیْڪَ یا صاحِبَ الزَّمانِ
✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا شَریڪَ الْقُرْآنِ ،
✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ
#پارت511
💕اوج نفرت💕
_ سلام ببخشید عزیزم ترسوندمتون
یعنی حرف هام رو با احمدرضا شنیده نفس عمیقی کشیدم و به در اتاق علیرصا که هنوز بسته بود نگاه کردم
_سلام فکر کردم شما تو اتاقید.
_علیرضا گفت چایی بزارم اومدم بیرون .
ابروهام بالا رفت
_گفت شما بزارید؟
با لبخند ادامه داد
_نه خودش میخواست بزاره من گفتم اجازه بده من بزارم
روی صندلی نشستم و با تردید نگاهش کردم.
_میگم...شما شنیدید من
لبخند مهربونی زد
_شنیده باشم هم به کسی نمیگم خیالتون راحت
لبخند روی لب های منم نشست. و ممنونی زیر لب گفتم. با صدای علیرصت روی صندلی چرخیدم و نگاهش کردم
_پس چرا حاضر نشدی؟
_بهش گفتم کمرم درد میکنه گفت باشه فردا میریم.
صندلی رو عقب کشید و نشست کنارم با ابروهای بالا داده نگاهم کرد
_چی بهش گفتی که رفت
نیم نگاهی به ناهید انداختم
_هیچی
زیر لب گفت
_لا اله الا الله
ناهید گفت
_چایی کجاست من دم کنم
رنگ نگاه علیرضا زمین تا اسمون تغییر کرد.
_تو بشین عزیزم خودم دم میکنم
_نه شما که نباید کار کنید.
علیرصا که حسابی از حرف ناهید خوشش اونده بود نیم نگاهی به من کرد ایستاد و سمت کابینت رفت و گفت
_من عادت دارم تو این خونه ما کار ها رو تقسیم کردیم. نگار چایی و غدا رو میزاره دم کردنش با منه.
سر چرخوند و نگاهم کرد
_مگه نه نگار
جوابش رو ندادم که با خنده ادامه داد
_منم همیشه یادم میره خاموش کنم میسوزونم.
با حرص گفتم
_شنیده بودم مردا بعد ازدواج برای خودشیرینی پیش زنشون زبونشون باز میشه الان قشنگ احساس کردم
علیرضا یا صدای بلند خندید و کنار ناهید ایستاد و دستش رو روی شونه ی ناهید گذاشت.
_این خواهر من هر کی نگاش کنه میگه چه بی زبونه. ولی فقط من میدونم اب نمبینه وگرنه شنا گر ماهریه
بهوهم نگاه کردن ناهید لبخند زد ولی جلوی خنده ی علیرضا رو نمیشد گرفت
بلند شدن صدای در خونه باعث شد تا سرم یخ کنه و دلم پایین بریزه
علیرصا با سر به در اشاره کرد
_فکر کنم پشیمون شد بندازه فردا
از اشپزخونه بیرون رفت. صد بار هم بره بیاد من امروز باهاش هیچ جا نمیرم.
چند لحظه ی بعد صدای میترا تو خونه پیچید
_نگار جان کجایی
_آشپزخونس. نگار میترا خانم با شما کار داره.
ناهید از شنیدن اسم میترا بیشتر خوشحال شد تا من.
میترا هم از دیدن ناهید این وقت صبح خونه ی ما تعجب کرد و با لبخند گفت
_عزیزم تو هم اینجایی
جلو رفت و همدیگر رو تو آغوش گرفتن
_کی اومدی
ناهید خجالت زده سرش رو پایین انداخت و زیر لب گفت
_از دیشب
_خیلی هم کار خوبی کردی
نگاهش به من افتاد و تو نگاهش دلخوری رو دیدم.
_نگار یه لحظه بریم اتاقت کارت دارم.
میدونم چی میخواد بگه
_ناهید جون کمرم درد میکنه. نمیتونم بیام
جلو اومد و دستم رو گرفت
_بلند شو کارم واجبه.
بی میل باهاش همراه شدم . در اتاق رو بست و بهش تکیه داد
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از دُرنـجف
18ـ نقش بازی در رشد کودکان.mp3
16.58M
🔸 درس هجدهم: نقش بازی در رشد کودکان
#تربیت_نسل_مهدوی
#پارت512
💕اوج نفرت💕
میدونی اگه دختر من بودی الان چی کار میکردم
خیره نگاهش کردم
_یه دونه میخوابوندم تو صورتت تا دفعه ی اخرت باشه اینجوری پای اشتباهت بایستی و شوهرت رو که با هزار تا امید از صبح داره به خودش میرسه تا با تو باشه رو از در خونه میفرستی بره
طلبکار گفتم
_میترا جون من چه اشتباهی کردم. من فقط رفتم خونه ی دوستم
_مگه نگفته بود نرو
_خب بیخود کرد به اون چه ربطی داره صبر کنه اول عقد کنه بعد انتظار داشته باشه دستوراتش اجرا بشه.
جلو اومد و دستم رو گرفت با حرص کشوند سمت تخت
_یه لحظه بشین یه مسئله ای رو برای آخرین بار برای من مشخص کن. میخوای باهاش ازدواج کنی یا نه؟
_میخوام ولی اون حق نداشت این کارو کنه
_چرا نداشت؟
_چون پروانه بهترین دوستمه چون دیروز ابروم رو برد
_اولا خودت با تصمیم اشتباهت ابروی خودت رو بردی. دوما سیاوش هم برادر بهترین دوستته که توی خونه داره زندگی میکنه
_عمو اقا اون خانواده رو خوب میشناسه
_بحث همینه. اینجا نظر اردشیر مهم نیست. احمدرضا هیچ شناختی روی اون خانواده نداره
_این مشکل منه؟
نفسش رو حرصی بیرون داد
_بله مشکل تو و شوهرته
_ما هنوز عقد نکردیم صبر کنه...
_حالا هی این جمله هی بگو. اولا حرف شما از یه محرمیت ساده گذشته. دوما این رسم زندگی کردن نیست
_اصلا من ناراحتم چرا وقتی یه اختلاف بینمون میشه به همه میگه اون از دیروز اینم امروز
_انقدر بی انصاف نباش. من دیدم این بچه با هزار تا ذوق و شوق حاضر شد اومد پایین دست از پا دراز تر برگشت. بهش میگم چی شده میگه میگه نگار حالش خوب نبود انشالله فردا میریم. پا پیچش شدم که چرا حالش خوب نیست اروم طوری که اردشیر نشنوه گفت میگه نمیام.
_دیروز چی فراخوان عمومی زده بود
_دیروز رنگ زد بهت جواب ندادی زنگ زد به اردشیر ادرس خونه ی پروانه رو بگیره بیاد جلو در وایسه هر وقت کارت تموم شد بیارت خونه. اردشیر هم بهش ادرس نداد زنگ زد به علیرضا گفت تو برو نگار رو بیار. احمدرضا ی منم از صبح تب داشت اردشیر اومد ببریمش دکتر که من خودم رفته بودم اونم میبینه احمدرضا ناراحته میمونه کنارش.
صورتم رو ازش برگردوندم
_بلند شو لباست رو بپوش بگم بیاد برید تا دیر نشده
ایستاد دستم رو کشید و کاری کرد تا بایستم
_این رفتار ها بعد ها تو زندگی اذیتت میکنه داری یه دلخوری عمیق داری بوجود میاری زن با سیاست های درستش میتونه یه کاری کنه زندگیش همیشه شاد باشه.
سمت در رفت و برگشت سمتم
_برم بالا بهش میگم بیاد دنبالت زود حاضر شو
رفتن میترا با چشم دنبال کردم.
شاید حق با میترا باشه ولی دلخوریم انقدر زیاده که نمیتونم فراموشش کنم. بی میل لباس هام رو پوشیدم و بیرون رفتم
ناهید تو اشپزخونه روی صندلی نشسته بود علیرصا کنارش ایستاده بود روی صورتش خم شده بود و از فاصله ی نزدیکی با هم حرف میزدن.
سرم رو پایین انداختم و تک سرفه ای برای اعلام حضور کردم.
علیرضا کمر صاف کرد لبخندش هر لحظه پهن تر میشد.
_چی شد کمرت خوب شد؟
با حرص نگاه ازش برداشتم. روی مبل نشستم. چرا همیشه حرف حرف احمدرضا میشه.
علیرصا کنارم نشست
_پول داری؟
_میخوام چی کار
_گفت بعد ازمایشگاه میبرت برای خرید حلقه
_چه دل خوشی داره اون.
به شوخی گفت
_خانم دل ناخوش پول داری
سرم رو تکون دادم و نفسم رو با صدای آه بیرون دادم
_کارت عمو اقا دستمه
دستش رو تو جیبش کرد کارت فابر بانکش رو سمتم گرفت
_بیا اینم همراهت باشه. رمزشم تاریخ تولد خودته
سر بلند کردم و با لبخند نگاهش کردم و کارت رو ازش گرفتم
_ممنون. دیگه وقتشه رمزش رو عوض کنی.
اخم نمایشی کرد
_چی بزارم
نیم نگاهی به ناهید که تو اشپزخونه پنهانی نگاهمون میکرد انداختم.
_تاریخ تولد ناهید
با اطمینان لبخند زد و گفت
_ناهید این چیزا براش مهم نیست
_یواش یواش مهم میشه.
معنی دار نگاهم کرد و سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد.
_علیرضا سه شنبه عیده باید ناهید رو ببری خرید عید
_تازه خرید کردیم که
_باشه تو بهش بگو شاید چیزی لازم داشته باشه. عیدی هم باید براش بخری
_اینا رو از کجا میدونی
نفسم رو با صدای آه بیرون دادم
_از پروانه
با بلند شدن صدای در خونه لبخندم محو شد و مشمئز به در نگاه کردم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلام_امام_زمانم 💚
«صبحم» شروع می شود
✨«آقا به نامتـان »
«روزی من» همه جـا
✨«ذکـر نـامتـان»
صبح علی الطلوع
✨«سَلامٌ عَلی یابن الحسن»
مـن دلخـوشـم بـه
✨«جـواب سلامتـان» ...!!💚
السلام علیڪ یا اباصالحَ المهـدی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
هدایت شده از حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨فَاللهُ هُوَ الوَلیُّ
✨وَ هُوَ عَلَی کُلِّ شِیء قَدِیرُ
❤️دوست حقیقی خداست
و تنها اوست که بر هرکاری تواناست!
🌱سوره شوری / آیه۹
#یک_حبه_نور💫
#پارت513
💕اوج نفرت💕
نفس سنگینی کشید و ایستاد
_بلند شو برو
ایستادم و رو به ناهید گفتم
_ناهید جان خداحافظ
کفش هام رو پوشیدم بهشون نگاه کردم
کنار هم ایستاده بودن و با لبخند نگاهم میکردن علیرضا اروم گفت
_ما نیایم دم در بهتره برو خدا به همرات
در رو باز کردم و بیرون رفتم خبری از خوشحالی که صبح تو چهره ی احمدرضا بود، نبود. ولی با حفظ ظاهر، لبخند زورکی رو لب هاش بود.
بی حرف کنارش ایستادم تا آسانسور بیاد انگار احمدرضا هم ترجیح داد تا سکوت کنه چون حرفی نزد
وارد پارکینک شدیم سمت ماشین میترا رفتم که چراغ ماشین عمو اقا روشن شد و صدای تک بوق دزدگیرش بلند شد.
احمدرضا نگاهی بهم انداخت و اروم گفت
_سوییچ عمو رو گرفتم.
نفس سنگینی کشیدم و سمت ماشین عموآقا رفتم روی صندلی جلو نشستم
کنارم نشست و ماشین رو روشن کرد
_نگار گواهی نامه نداری
قصد داره سر حرف رو باز کنه
_نه
_تو اولین فرصت اسمت رو مینوسم کلاس برو.
نیم نگاهی بهم انداخت
_اصلا دوست داری؟
_تا حالا بهش فکر نکردم
_خوبه زن رانندگی بلد باشه همیشه که مرد نیست
کلافه گفتم
_باشه حالا برو دیر نشه
نگاه دلخورش رو ازم برداشت و راه افتاد
_همش دارم به این چهار سال فکر میکنم
پشت چشمی نازک کردم و صورتم رو ازش برگردوندم
نگار تو کی فهمیدی که عمو اقا عموی واقعیته
چرخیدم و سرد نگاهش کردم
_بهتره بپرسی کی فهمیدی مامانم چه بلایی سرت اورده!
نا باورانه از جملاتی که شاید انتظار نداشت الان بشنوه نگاهم کرد.
چرا تلخ شدم تو که دوستش داری نگار چرا اینجوری حرف میزنی.
ناراحت ادامه داد
_میخواستم بدونم تو که نمیدونستی عمو واقعا کیه. چطور تونستی چهار سال کنارش زندگی کنی؟ منظورم بحث محرم و نامحرمیتونه.
برخلاف میلم پوزخندی زدم و نگاهم رو به رو برو دادم بی تفاوت گفتم
_اون روزها حالم خیلی بد بود بند بند استخون هام به خاطر تو و نقشه ی بی عیب و نقص مادرت درد میکرد پام تو گچ بود و دستم هم ضرب دیده بود و وبال گردنم بود. عمو اقا خودش تنها کنارم بود. شاید چون بهش اعتماد داشتم. بیشتر از همه خسته بودم.
شونه ای بالا دادم
_ شاید برام مهم نبوده. نمیدونم. تو هم چه سوال هایی میپرسی!
نفس سنگینی کشید
_ناراحت نشی ولی فکر کردن به اون روز ها باعث میشه نظرم نسبت بهت عوض بشه.
تیز نگاهش کردم
_منظورت چیه؟
_اخه تو چطور تونستی وقتی مطمعن نبودی که عمو بهت محرمه جلوش...
حرفش رو قطع کردم
_الان که فهمیدم محرم بوده. بعد هم چرا فکر میکنی فکری که در رابطه با من میکنی برام مهمه؟
تیز نگاهم کرد و ماشین رو گوشه ی خیابون پارک کرد و چرخید سمتم
_چته تو؟
نمی تونم منکر ترسم بشم وقتی عصبانی میشه. ولی تو چشم هاش خیره شدم
_دلم نمیخواست امروز باهات بیام مجبورم کردن
_من که بابت دیروز ازت عذر خواهی کردم. چرا میخوای ادامش بدی؟
خنده ی صدا داری کردم
_ تو عذر خواهی کردی چون میخوای من رو راضی کنی ولی اصلا پشیمون نیستی این عذر خواهیت به درد خودت میخوره.
_نگار خواهش میکنم تمومش کن اتفاقات دیروز خواست دلم نبود. از اینکه رفته بودی خوشحال نبودم اما اصلا نمیخواستم تو رو از خونه ی دوستت بیرون بکشم. من خیلی دوستت دارم ولی نمیتونم با این ادبیاتت کنار بیام
ابرو هام رو بالا دادم
_عه واقعا نمیتونی پس من میرم تا با خودت تنها کنار بیای
دستم سمت دستگیره ی در رفت که با صدای فریادش سرجام خشکم زد
_در رو باز کنی هر چی دیدی از چشم خودت دیدی.
کمی توی خودم جمع شدم. بغض توی گلوم گیر کرد دستم رو اهسته انداختم و نگاهم رو به پاهام دادم.
صدای نفس های عصبیش رو میشنیدم.چند لحظه ی بعد ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. جلوی ازمایشگاه پارک کرد و پیاده شد اومد سمت من تا در رو باز کنه که خودم پیش دستی کردم و پیاده شدم خواست دستم رو بگیره که اجازه ندادم. احساس میکنم از اینکه به خاطر رفتارش ازش ناراحتم، ناراحت نیست.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕