eitaa logo
زینبی ها
4.4هزار دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از دُرنـجف
بعد از اینکه از صفین بازگشتند، خبر دادند که "سهل‌بن‌حُنیف" که از یاران دوست داشتنی برای امیرالمومنین بود؛ از دنیا رفته است. _ محبوب ما فرمود: اگر کوهی مرا دوست بدارد؛ در هم فرو می‌ریزد... نهج‌البلاغه،حکمت۱۱۱
هدایت شده از  حضرت مادر
سر که زد چوبه ی محمل دل ما خورد ترک ریخت بر قلب و دل جمله عشاق نمک آنقدر داغ عظیم است که بر دل شده حک سر زینب به سلامت ،سر نوکر به درک شاعر:شهید محمدحسین محمد خانی🕊
💕اوج نفرت💕 سرش رو پایین انداخت و به زور گفت _حاضرم دنیا رو به پات بریزم فقط یه خواهش ازت دارم لبخند روی لب هام رو بهش هدیه دادم _تو هر چی بخوای من قبول میکنم _مادرم رو حلال کن. لبخند از روی لب هام محو شد _هیچ وقت اینو ازم نخواه نا امید سرش رو پایین انداخت _حق داری دستش رو گرفتم _بیا امروزمون رو با این حرف ها خراب نکنیم نگاه پر محبتش رو بهم داد _چی کار کنیم _نمیدونم. کمی فکر کردم و گفتم _بریم بیرون؟ _علیرضا نمیزاره _فکر نکنم بگه نه الان دیگه فرق کرده سرش رو جلو اورد گوشه ای ترین قسمت لبم رو بوسید _الان نه بزار ببینیم اصلا نظرش چی هست بعد حرفی بزنیم فقط کاش میذاشت کنار هم بمونیم با صدای عمو اقا هر دو به در نگاه کردیم _احمد رضا _فکر کنم دیگه باید برم. نگار من فردا برمیگردم تهران کلی کارهام عقب افتاده _برای عید بر نمیگردی؟ _شاید روز دوم یا سوم بیام دستم رو گرفت و کمک کرد تا بایستم از اتاق بیرون رفتیم حدس احمدرضا درست بود و علیرضا نمیخواست اجازه بده تا کنار هم بمونیم. بعد از خداحافظی که نگاه از نگاه هم برنمیداشتیم. همه رفتن و من و علیرضا تنها موندیم. _خب مبارک باشه. سرم رو پایین انداختم با لبخند گفتم _ممنون. _قرار شد عروسی مام هفت فرودین باشه. با تعجب نگاهش کردم _چه زود _من از اول هم گفته بودم نهایت دو هفته بعد از عقد، عروسی رو میگیرم. امروز توی رستوران پدر ناهید گفت که آمادگیشو دارن قرار گذاشتیم هفتم دلشوره و اضطراب سراغم اومد _کجا قراره زندگی کنید؟ _همینجا نگاهی به خونه انداختم ناهید چطور قبول کرده با من زیر یک سقف زندگی کنه. اصلا جهیزیش رو کجا میخواد بزاره _علیرضا... حرفم رو قطع کرد _بهش گفتم جهیزیش رو نیاره. _قبول کرد _خب موقته دائم که نیست . تا تکلیف تو معلوم بشه. نگاهم رنگ غم گرفت _میخوای من از پیشتون برم؟ با لبخند نگاهم کرد _یه بار دیگه هم بهت گفتم من اونجایی زندگی میکنم که تو هستی صبر میکنم ببینم با احمدرضا به چه نتیجه ای میرسید. نفس راحتی از شنیدن حرف هاش کشیدم. به شوخی ادامه داد _ولی تا اون روز یکم تمرین کن غذا درست کنی با این وضع دستپخت احمدرضا دو روزه برت میگردونه. بعد هم با صدای بلند خندید بی تفاوت روی مبل نشستم _خیلی هم دلش بخواد _بدبخت میخواد که این هنه صبر کرد ولی باید صبر کرد دید بعد از خوردن غذا سوخته هم ... صدای تلفن همراهش بلند شد و حرفش رو نصفه رها کرد به صفحش نگاه کرد با لبخندی که روی لب هاش نشست متوجه شدم اسم ناهید رو روی صفحه میبینه. انگشتش رو روی صفحه کشید گوشی رو کنار گوشش گذاشت _جانم سمت اتاقش رفت و در رو بست. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 صبح روز بعد احمدرضا اومد و ازم خداحافظی کرد و به تهران برگشت. طبق قرارمون با علیرضا برای ناهید عیدی بردیم. پدر ناهید اجازه داد تا ناهید شب اول سال رو خونه ی ما باشه علیرضا تالار رو هماهنگ کرد و کارهای قبل از مراسم عروسیشون رو هم انجام دادن. به ناهید که با ذوق و سلیقه مشغول چیدن سفره ی هفت سین بود نگاه کردم. _نگار به نظرت سیب رو وسط بزارم یا سبزه کنارش ایستادم _ماشالله خودت انقدر با سلیقه ای من چی بگم. لبخند پهنی زد _ممنون ولی تو این گیر کردم یه نظر بده به سفره ی هفت سینش نگاه کردم _به نظرم سبزه رو بزار اون ور آینه سیب رو بزار وسط کاری که گفتم رو انجام داد _وای ممنون عالی شد با صدای علیرضا سمتش برگشتیم. _یه ساعت دیگه سال تحویل میشه شما هنوز در گیر سفره هفت سین هستید. ناهید با روی باز گفت _عزیزم اخه فقط این مونده علیرصا خیلی جدی گفت _لباس من رو اتو نکردید متعجب به علیرضا نگاه کردم همیشه کارهای شخصیش رو خودش انجام میداد و هیچ وقت ازم نخواسته بود تا براش لباسش رو اتو کنم. ناهید جلو رفت _عزیزم لباست کجاست؟ _گذاشتم رو تخت اتو هم پایین کمدِ _الان برات اتو میزنم رفتن ناهید رو با چشم های گرد نگاه کردم رو به علیرصا آهسته گفتم _از این اخلاق ها نداشتی؟ روی مبل نشست کنترل رو برداشت و روشنش کرد. دلم شور زد نکنه ناهید از رفتارش ناراحت شده باشه. وارد اتاق علیرضا شدم ناهید با ظرافت خاصی اتو رو روی لباس میکشید. با احتیاط گفتم _خوبی؟ با همون چهره ی با نشاط سر سفره ی هفت سین نگاهم کرد _اره عزیزم _ناراحت نشدی اینجوری بهت گفت _چی گفت مگه _که لباسش رو اتو کنی لبخند دندون نمایی زد _نه. خوشمم اومد. خب من زنشم _خدا رو شکر ترسیدم از لحن گفتنش دلخور شده باشی. تو چشم هام نگاه کرد _ادم وقتی یکی رو دوست داشته باشه باید با تمام اخلاق هاش بخوادش نه بعضی هاش رو فاکتور بگیره. میدونی من کی از برادرت خوشم اومد. با لبخند و سوالی نگاهش کردم _اون روز که اومد برای اقا احمدرضا شاخ و شونه کشید. من تا حالا همچین رفتاری از مردای خانوادم ندیده بودم. بوی سوختگی باعث شد تا به لباس که ناهید اتو رو روش رها کرده بود و با عشق از رفتار های علیرضا حرف میزد نگاه کنم. هینی کشیدم و آهسته لب زدم _سوخت ناهید فوری اتو رو بلند کرد . عکس قهوه ای از اتو روی لباس مونده بود . نگران گفت _چی کار کنم خندم گرفت و جلو رفتم _عیب نداره لباس سفید زیاد داره یکی دیگش رو میپوشه _اخه اینو تازه خریده بود انقدر هم تو خریدش وسواس نشون داد که نگو. الان ناراحت میشه. _از این اخلاق ها نداره با صداش سمت در چرخیدم _بوی چی میاد؟ ناهید فوری لباس رو روی میز اتو گذاشت. به زور جلوی خندم رو گرفتم _هیچی لباست سوخت ابروهاش بالا رفت ک جلو اومد لباس رو برداشت و نگاه پر از حرفی ناهید انداخت سرش رو به نشونه ی تاسف تکون داد و از اتاق بیرون رفت. ناهید پر بغض گفت _نگار من چی کار کنم _هیچی فدای سرت _اخه ناراحت شد یه لباس سفید دیگه از کمد بیرون اوردم و روی میز گذاشتم _اینو اتو بزن من الان میام از اتاق بیرون رفتم کنارش نشستم اخم کمرنگی چاشنی پیشونیش بود. _ببخشید استاد میتونم حرف بزنم متعجب از نوع خطاب کردنش نگاهم کرد _میگم این که تو اتاق لباستون رو سوزوند دانشجوتون نبود که به خاطر یه اشتباه اشکش رو درآوردید. همسرتون بود لباس فدای سرش شد. ابروهاش بالا رفت _مگه داره گریه میکنه _اون نگاه غضب ناکی تو بهش انداختی به عمو اقا هم مینداختی گریه میکرد نگاهش بین من و اتاق جابجا شد _بلند شو برو از دلش دربیار. نزار اولین عید کنارهمتون خراب بشه. _من که چیزی نگفتم ایستاد و سمت اتاق رفت. کاش احمدرضا هم اینجا بود. گوشیم رو برداشتم و براش پیام فرستادم. عزیزم چقدر دلم میخواست اینجا باشی صدای در خونه بلند شد ایستادم و سمت در رفتم. نگاه گذرایی به اتاق علیرضا انداختم هر دو روی تخت نشسته بودن و ناهید به حالت قهر صورتش رو از علیرضا برگردونده بود. لبخندی زدم و پشت در ایستادم از چشمی نگاهی به میترا انداختم و در رو باز کردم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از دُرنـجف
هرگاه توانایى و دست يافتن بر چيزى فراوان شود؛ علاقه و آن كم گردد...! _اول‌روانشناس‌عالم‌،امام علی‌علیه‌السلام نهج‌البلاغه،حکمت۲۴۵
هدایت شده از  حضرت مادر
اللهم عجل فی فرج مولانا صاحب العصر و زمان
هدایت شده از  حضرت مادر
اون کارهایی که گمنام انجام میدی، خاکشون میکنی هیچکس نمیفهمه اونها رو خود خدا، رشدشون میده... امروز برای خدا چیکار کردی؟!😉
هدایت شده از مسجد حضرت قائم(عج)
🎴 کمک به درمان کودک معلول! این کودک ۷ ساله روستایی اهل مناطق محروم، متاسفانه بدلیل مشکلات مالی خانواده مراحل درمانشون طی نشده بود و توانایی صحبت و راه رفتن نداشتن! الحمدالله از سال گذشته با کمک شما خیرین تحت درمان کار درمانی و گفتار درمانی قرارش دادیم و الان شرایط بهتری در حرکت و صحبت کردن داره؛ دکتر گفته باید درمان یک دوره‌ی دیگه تمدید بشه. برای کمک به ادامه‌ی درمان با هر مبلغی که توان دارید شریک باشید؛ حساب خیریه‌ی مسجد حضرت قائم(عج)👇 ■
6037997599856011
900170000000107026251004
مبالغ اضافه صرف سایر امور خیر می‌شود 🏮اطلاعات بیشتر👈 @mehr_baraan
بندگان خدا از حرف زدن و راه رفتن بچشون قطع امید کرده بودن که الحمدالله الان با پیشرفتی که داشته خیلی امیدوار شدن برای درمان یکی از معتبرترین خیریه‌های مناطق محروم کشور؛ مجموعه‌ و مسجد حضرت قائم(عج) هست؛ حتما فعالیت‌هاشون رو دنبال کنید. اطلاعات بیشتر و ارتباط با خیریه👇 https://eitaa.com/joinchat/2846883849Cbf3af7a7e9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
منم باید برم ؛ آره برم سرم بره . . . نذارم هیچ حرومی طرف حرم بره .😔💔
💕اوج نفرت💕 در رو باز کردم و به صورتش که با ته ارایش زیبا تر شده بود نگاه کردم _سلام. لبخند زد و گفت _نگار بیا بریم بالا شاید این دو تا بخوان تنها باشن. ناراحت گفتم _یعنی من نمیتونم اولین عید رو پیش برادرم باشم. _الهی قربون دل پاکت برم اینا تازه عقد کردن شاید با هم کار داشته باشن جلوی تو معذب میشن. با قیافه ی وا رفته لب زدم _باشه. بیاید تو لباس بپوشم بریم. سمت اتاقم رفتم و همزمان ناهید و علیرضا هم بیرون اومدن. گرم سلام و احوال پرسی با میترا شدن حق با میتراست ولی حالم گرفته شد مانتوم رو پوشیدم و شالم رو روی سرم انداختم و از اتاق بیرون رفتم علیرضا با دیدنم گفت _کجا ان شاالله به میترا نگاه کردم و نفسم رو با ثدای اه بیرون دادم _میرم بالا پیش عمو اقا _چرا؟ موندم چی جواب بدم که باعث خجالتشون بشم که میترا گفت _اردشیر میگه چند ساله عادت کرده با نگار باشه گفت بیاد بالا _شما بیاید پایین من و نگار این اولین عیدمونه که با هم هستیم. دوست دارم کنار خودم باشم. میترا نگاهش رو معنی دار بین ناهید و علیرضا جابجا کرد. ناهید فکری گفت _منم دوست دارم نگار پیش ما باشه میترا جون شما به همسرتون بگید بیاید پایین میترا لبخند ملیحی زد _باشه برم بالا بهش بگم اگه قرار شد بیام پایین زنگ میزنم از اینکه قرار نیست برم بالا خوشحال شدم بعد از رفتن میترا علیرضا طوری که ناهید نشنوه گفت _واقعا میخواستی بری؟ _دوست نداشتم ولی میترا گفت که من اینجا مزاحمم اخمی وسط پیشونیش نشست _این چه حرفیه. تو صاحب خونه ای اگه قرار کسی هم اینجا مزاحم باشه اون... _اینجوری نگو علیرضا ناراحت میشم. صدای ناهید باعث شد تا حرفمون نصفه بمونه _علیرضا اینو اتو زدم میپوشی؟ _اره عزیزم بزار رو تخت میرم میپوشم صدای تگ آهنگ گوشیم بلند شد فوری به صفحش نگاه کردم با دیدن اسم احمدرضا لبخند روی لب هام نشست سلام عزیزم صبح شیرازم برق شادی به چشم هام اومد و انگار دنیا رو به من دادن _کی اینجایی به صفحه خیره شدم و منتطر جوابش موندم که با صدای علیرضا بهش نگاه کردم _نگار گوشی رو بزار کنار داره دعای تحویل سال رو میخونه _باشه الان دوباره به صفحش نگاه کردم. ساعت یازده و نیم. با ذوق به زمانی که احمدرضا گفته بود نگاه کردم. که پیام بعدیش ظاهر شد _سال نوت مبارک تو اولین نفری هستی که بهت تبریک گفتم . از خوشحالی پیام هاش اشک تو چشم هام جمع شد و براش تایپ کردم سال نو تو هم مبارک علیرصا اروم گوشی رو از دستم گرفت و خیلی جدی گفت _انقدر بدم میاد یکسر نگاهت به گوشیه نگاهی به ناهید انداختم _خودت نامزدت کنارته من رو درک نمیکنی کمی خیره نگاهم کرد ابروهتش رو بالا داد _حرف حساب جواب نداره. ولی گوشی رو بهت نمیدم تا دیگه اینجوری حرف حساب رو به من نزنی گوشی رو روی میز گذاشت و با لبخند نگاهم کرد. پاکتی رو سمتم گرفت _سال نوت مبارک عزیزم. با ذوق به پاکت نگاه کردم _ممنون . این مال منِ _این هدیه ی ناقابل من و ناهید برای توعه پاکت رو ازش گرفتم اگر ناهید نبود حتما علیرضا رو تو آغوش میگرفتم ولی با حضوز ناهید نباید زیاد به علیرضا نزدیک بشم تا حس حسادتش رو بیدار کنم بعد از تبریک سال نو به همدیگه علیرضا گفت _صبح حاضر باشید ساعت ده اول بریم بالا بعد هم بریم خونه ی پدر ناهید یاد پیام احمدرضا افتادم _میشه من با شما نیام سوالی نگاهم کرد _اخه احمدرضا گفت ساعت یازده و نیممیاد اینجا. میخوام با اون بیام لب هاش رو پایین داد _باشه ایراد نداره با احمدرضا بیا. دلم میخواست گوشیم رو بردارم ولی ترسیدم علیرضا جلوی ناهید حرفی بهم بزنه که ناراحت بشم فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕