eitaa logo
زینبی ها
3.8هزار دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/16847855722639 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
✅ صبرڪردن انقدر ڪار سختیه، ڪه خدا چند تا پیغمبر فرستاد، ڪه فقط رو به مردم یاد بده:😳 ایوب👈 در بیماری. یعقوب👈 در فراق. نوح👈 بر اولاد بد. لوط👈 بر همسر بد. موسی👈 بر مردم نفهم. عیسی👈 بر عالمان بدون عمل و... 🔚ولی لذتش اینجاست😌 ڪه خودِ خدا میگه؛ 🕋 إِنَّ اللهَ مَعَ الصَّابِرِینَ (انفال/۴۶) ✨ همانا خداوند با است! 💢خدا با ماست، به شرط اینڪه جمیل داشته باشیم👇 🕋 فَاصْبِر،ْ صَبْراً جَمیلا (معارج/۵) ✨پس صبر كن، صبرى نيكو ✅ صبرِ جمیل، یعنے پیش خدا تسلیم باشیم و در راه اطاعت از خدا صبر ڪنیم. 😔 نداشته باشیم❌ 😩 بی‌تابى و آه و ناله هم نڪنیم❌
💕اوج نفرت💕 اومدن امروزم به مدرسه بی فایده بود. چون تمام حواسم پیش مکالمه ی تلفنی خانم ضیاعی با احمد رضا بود. تو راه برگشت مرجان به گوشی که داییش زمانی که مادرم فوت کرده بود، براش خریده بود سرگرم بود. من استرس برخورد شکوه خانم و نگاه رامین بازخواست احتمالی احمد رضا رو داشتم. چقدر بده ادم بزرگ تر نداشته باشه. _نگار با تو ام چرا جواب نمی دی? به مرجان نگاه کردم مات گفتم: _با منی؟ چی گفتی؟ _می گم حواست باشه، کسی نمی دونه من گوشی دارم. _اهان . نه نمی گم. جلوی در خونه رسیدیم مرجان زنگ رو زد در باز شد. وارد شدیم به خونه ی خودمون نگاه کردم دستم رو گرفت. _بیا انقدر به اونجا خیره نشو. دستش رو دور گردنم انداخت و صورتم رو بوسید. _احمد رضا نمی زاره برگردی اونجا. _تو می تونی راضیش کنی? _رو حرف مامانم اب نمیخوره. اون نتونست نظرشو عوض کنه من بتونم _من خونه ی شما معذبم. _قبلا هم که می اومدی. _اون موقع ها عمو اردلان زنده بود می اومدم. الان هم مامانت، هم داییت از من خوششون نمیاد. _خونه ی ما بعد از بابا حرف اول و اخر رو احمدرضا می زنه، خودت رو ناراحت نکن. داییم هم از تو بدش نمیاد به خاطر مامانم شاید کاری کنه. _اخه من کی ام اونجا. صورتم رو توی دست هاش قاب کرد. _تو هم بازی بچه گی های منی . مثل خواهر نداشتمی. _اینا دلیل میشه? دستم رو گرفت و سمت خونه کشید. _بیا بریم که مردم گشنگی، تو از احمدرضا هم بدتر راضی میشی. دنبالش رفتم ولی با پاهای لرزون و بی میل و بی اراده . در رو باز کرد. تپش قلبم بالا رفت. صدای گروپ گروپ قلبم رو می شنیدم لرز توی زانو هام رو احساس کردم. مرجان متوجه اضطرابم شد و سرش رو داخل برد و برگشت سمتم. _مامان نیست، دایی هم رو مبل خوابه اروم بیا تو. _پس کی در رو باز کرد? _حتما بانو خانم باز کرده? بانو خانم برای کار اینجا میاد، ولی به من بیشتر از شکوه خانم فخر فروشی می کنه. جای شکرش باقی بود که از حضور اون استرس نمی گرفتم. پاورچین پاورچین وارد اتاق مرجان شدیم. در رو بست لباس هام رو دراوردم. فوری روسریم رو جایگزین مقنعم کردم. مرجان تاپ و شلوارکی پوشید و موهاش رو دم اسبی بالای سرش بست. بوی غذا فضای خونه رو پر کرده بود. دو روزه فقط نون و پنیر خوردم. همین کافی بود تا فوری برای غذا خوردن بیرون برم. اما از برخورد شکوه خانم واهمه داشتم و ترجیح دادم نداشتن میل رو بهانه کنم تا باهاش روبه رو نشم.   ✍🏻 فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کسی که این حدیث رو بشنوه، تا آخر عمر ترک نخواهد شد. حجت‌الاسلام
💕اوج نفرت💕 مرجان که اصرار به من رو بی فایده می دونست، از اتاق بیرون رفت. روی کاناپه دراز کشیدم، نمی دونم از ضعف دوباره از حال رفتم یا خوابیدم. _نگار ... نگار چشم رو باز کردم که دچار سر گیجه شدم صورتم رو جمع کردم و پلک هام رو بهم فشار دادم. _پاشو روسریت در اومده، احمد رضا کارت داره. به سختی نشستم دستم رو روی صورتم کشیدن، روسریم رو سرم کردم. _کجاست? _بیرون منتظره، بگم بیاد? جواب ندادم که دوباره گفت: _بگم؟ چشم هام رو کمی مالیدم و برای اینکه خواب از سرم بپره کمی سرم رو تکون دادم. _بگو بیاد. مرجان از اتاق بیرون رفت و چند لحظه بعد احمد رضا وارد شد. خواستم بایستم که سرگیجه مانع شد. _سلام. دلخور و اروم جوابم رو داد: _سلام. روی تخت، روبروی من نشست. _خوبی? _ممنون. کلافه گفت: _نهار هم نخوردی؟ سرم رو پایین انداختم. کاش درکم می کرد. بلند شد و با کمی فاصله کنارم نشست. _امروز مدیرتون بهم زنگ زد. اب دهنم رو قورت دادم. باید قبل از اینکه حرفی بزنه از خودم دفاع کنم. _آقا من تو اون چند روز نتونستم برم مدرسه، خیلی تنها بودم. شما هم نبودید. قول میدم خیلی درس بخونم اون روز هام جبران بشه. _بابت اون روز ها که خودم به حسابت می رسم، نیاز به قولت نیست. حرفم الان چیز دیگه ایه. به چشم هاش خیره شدم. _چی اقا؟ _مدیرتون امروز یه حرفی بهم زد، دلم میخواست اون لحظه کنار دستم بودی... دلخور نگاهم کرد و بقیه ی حرفش رو خورد. _تو مدرسه از حال رفتی، زنگ زده می گه اگه مشکل مالی دارید من حاضرم بابت صولتی ماهیانه هزینه ای رو به شما بدم تا از نظر تغذیه بهش رسیدگی کنید. این دختر خیلی ضعیف شده اگر هم کلا نمی تونید من زنگ بزنم بهزیستی. سرم رو پایین انداختم. _میبینی با ندونم کاریت چطور من رو خجالت زده کردی? با صدایی که انگار از ته چاه در می اومد لب زدم: _ببخشید. _میبخشم به یه شرط. سکوت کردم تا ادامه بده _نمی پرسی چه شرطی? _آقا شکوه خانم از من خوشش نمی اد. _من امروز باهاش حرف زدم، راضیش کردم. _اخه من معذبم. _نباش، مثل اون روز ها که پدر خدا بیامرزم زنده بود اینجا راحت باش. _اخه شکوه خانم... _مامان اونطوری که تو فکر می کنی نیست. _من طوری فکر نمی کنم، ایشون از من بدش میاد. سرش رو جلو اورد و کنار گوشم اروم گفت: _تو اگه مثل مادر خودت به حرفش گوش کنی، اندازه ی مرجان دوستت داره. _بحث این حرف ها نیست. ایشون چون از لحاظ مالی تو سطح بالایی هستن، من و امثال من رو اصلا حساب نمی کنن و بهمون می گن گدا گشنه. ایستاد و با سر به در اشاره کرد _پاشو بریم . یکم صبر کن درستش می کنم. _میشه نیام? _نه. زود باش. رامین هم هست، یه مانتو تنت کن بیا بیرون. _اقا لباس هام خونمو... با یاد اوری حرف شکوه خانم سرم رو پایین انداختم ، حرفم رو عوض کردم. _ببخشید، توی اون خونتونه. _انقدر حرف های مادرم رو برای خودت کوه نکن. اون روز از جای دیگه دلخور بود. بابا اونجا رو به نام حسین اقا خدا بیامرز زده بود. اونجا الان مال خودته. این کار از عمو اردلان بعید نبود. ولی چرا تا حالا کسی به من چیزی نگفته بود.   ✍🏻 فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیت کنید و فالتون رو با یک اسکرین شات بگیرید یلداتون مهدوی
بسم‌ِربِ‌مـادرپھـلو‌شکسته..🖤
-
أيْنَما كانَ اسم الحُسَيْن فهُناك الجنّة .. هر کجا نام حسین است همان‌ جاست بهشت..🤍
بسم رب شهدا ❤️
احتیاط کن؛ توی ذهنت باشد که یکی دارد مرا می‌بیند! دست از پا خطا نکنم، مهدیِ فاطمه خجالت بکشد ... وقتی می‌رود خدمت مادرش که گزارش بدهد شرمنده شود و سرش را پایین بیندازد ..
💕اوج نفرت💕 سمت کمد مرجان رفت و یه مانتو از توش برداشت، گرفت جلوم. _اینو بپوش. _مرجان ناراحت نشه? _نمیشه. مانتو رو پوشیدم و دنبالش راه افتادم اگه مانتو خودم کثیف نبود حتما همون رو می پوشیدم. دوبار استرس به سراغم اومد به غیر از جلوم همه چیز سیاه بود و تاریک. راهرو دو متری که انتهاش اتاق مرجان بود و ابتداش اتاق احمدرضا رو رد کردیم. بعد از حال وارد اشپزخونه شدیم. شکوه خانم بالای اشپزخونه روی صندلی سر میز نشسته بود. رامین سمت چپش و مرجان تنها کسی که تو اون شرایط با لبخند نگاهم می کرد. سمت راستش احمد رضا صندلی رو بیرون کشید _بشین. کاری که خواست رو انجام دادم که صدای معترض شکوه خانم قلبم رو پاره کرد. _این کارت چه معنی می ده احمد رضا? همینم مونده با هر بی سر و پایی هم سفره بشم. خواستم بلند شم که احمدرضا گفت: _مامان من با شما صحبت کردم، شما هم قبول کردید. _تو واسه خودت بریدی و دوختی من کی قبول کردم? چقدر باید تو این جمع تحقیر بشم. من فردا می رم خونه ی خودمون، هر چی هم میخواد بشه، بشه. _حالا بعد از شام صحبت می کنیم. شکوه خانم قاشق رو توی بشقاب انداخت و از پشت میز بلند شد . _باشه، من می رم. چند قدم از میز فاصله نگرفته بود که احمد رضا جلو رفت و کنار گوشش چیزی گفت. شکوه خانم معترض گفت: _داری من رو تهدید می کنی? _من کی باشم که شما رو تهدید کنم. فقط گفتم اگه با این مسئله کنار نیاین، راهی برام نمی مونه جز اون کار. شکوه خانم نفس های حرصی کشید و برگشت سر جاش رو به من گفت: _دختره ی بی سرو پا و پاپتی، تو ارزوهات هم فکر نمی کردی یه روزی کنار من بشینی غذا بخوری. نتونستم جلوی خودم رو بگیرم. _ارزوی من نشستن کنار پدر شیرین عقل و مادر لالم بود، که توی عمرشون هیچ کس رو به خاطر نداشته هاشون تحقیر نکردن. با حرص گفت: _مگه چیزی هم داشتن. _بله. تا دلتون بخواد شعور داشتن. هیچ کس انتظار جواب دادنم رو نداشت و همه با چشم های گرد نگاهم می کردن. بانو خانم همون طور که دیس برنج رو روی میز می ذاشت با لهجه ی شمالی گفت: _ووی دختر، چه رویی داری تو، نونشون رو میخوری، زبون درازی هم می کنی? برگشتم تا جوابش رو بدم که با چشم های دلخور و ناراحت و شاید کمی عصبی احمد رضا روبرو شدم. نگاهش به من بود و مخاطبش بانو خانم. _بانو خانم شما حواست به کار خودت باشه. _من که چیزی نگفتم. زد توی دهن خودش _بیا اصلا من لال شدم. احمد رضا رو به من گفت: _دیگه نشنوم اینطوری جواب مادرم رو بدی، فهمیدی? چشم های پر از اشکم رو به چشم هاش دوختم. _فوری معذرت خواهی کن. ایستادم. دستش رو اروم روی میز زد. _بشین سر جات. _بزارید برم. _بعد از شام برو. با چشم هاش اشاره کرد به بشقابم. _بشین. نشستم روی صندلی کمی برنج توی بشقابم ریخت و بشقاب خورشت رو جلو گذاشت _من خودم این مشکل رو حل می کنم. الانم خواهش می کنم همه غذاتون رو بخورید. دلم نمیخواست چیزی بخورم اما چاره ای نداشتم. بغض امونم رو بریده بود. به سختی غذا رو قورت می دادم هیچ وقت فکر نمی کردم خوردن اب هم روزی برام سخت باشه. از احمد رضا دلخور نبودم اون باید طرف مادرش رو می گرفت. ولی ناراحت بودم که چرا نمی ذاشت برم خونه ی خودمون.   ✍🏻 فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
امام زمان‹عج› دنبال رفیق می‌گرده؛ توخوب شو، خودش میاد پیدات می‌کنه...🌱 -شیخ‌رجبعلی‌خیاط
💕اوج نفرت💕 صدای گوشی تلفن پروانه من رو از خاطراتم بیرون کشید دستش رو زیر چونش گذاشته بود و به صورتم نگاه می کرد. _خب بگو. _جواب تلفنت رو بده. _ولش کن، احتمالا سیاوشه. _شاید کار واجب داره! به ساعت نگاه کرد. _ساعت ده شبه، کار واجب الانش، الان کجاییه. _ای وای پروانه حواسم رفت به حرف شام یادم رفت. _من که از اولم میخواستم زنگ بزنم برامون بیارن. _اخه من باید اجازه بگیرم. _این که اجازه نمیخواد! _چرا همه چیز اجازه میخواد. یه لحظه صبر کن. گوشی رو برداشتم و شماره عمو اقا رو گرفتم. چند تا بوق خورد و بعدش بوق اشغال. گوشی رو سرجاش گذاشتم پروانه نا امید گفت: _جواب نداد، یعنی باید از گرسنگی بمیریم? لبخندی به حرفش زدم. _الان خودش زنگ می زنه. صدای تلفن خونه بلند شد شماره و چک کردم و برداشتم. _سلام. _سلام، چی شده? _عمو اقا من حواسم رفت به حرف زدن، یادم رفت غذا درست کنم. سکوت پشت خط نشونه از ناراحتیش می داد، با تردید ادامه دادم: _الان زنگ بزنم برامون غذا بیارن? بازم سکوت کرد. _الو. _تو کشو بالایی میزم پول نقد هست. ولی من با تو مفصل حرف دارم. اینو گفت و گوشی رو قطع کرد. مطمعنا فردا روز خوبی ندارم   ✍🏻 فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📚 وقتی‌ میخونی‌ این‌ ذکرها رو بگو! 🌱۶۷ مرتبه یا سلطان قبل از مطالعه 🌱۱۸مرتبه یا حی موقع امتحان
📚 خوندنت رو با این دعا شروع کن: بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ 🌱اللّهُمَّ اَخْرِجْنى مِنْ ظُلُماتِ الْوَهْمِ خدايا مرا بيرون آور از تاريكى‏ هاى‏ وهم، 🌱و اَكْرِمْنى بِنُورِ الْفَهْمِ و به نور فهم گرامى ‏ام بدار، 🌱اللّهُمَّ افْتَحْ عَلَيْنا اَبْوابَ رَحْمَتِكَ خدايا درهاى رحمتت را به روى ما بگشا، 🌱وانْشُرْ عَلَيْنا خَزائِنَ عُلُومِكَ بِرَحْمَتِكَ يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ و خزانه‏ هاى علومت را بر ما باز كن به مهربانى ‏ات اى مهربان ‏ترين مهربانان.
 « بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ » اللّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَ عَجّل فَرَجَهُم
🔅السّلام علیکَ ایُّها المقدَّمُ المأمول... 🌱سلام بر تو ای مولایی که آرزوی آمدنت بهترین آرزوهاست و آرزومندان و منتظرانت، برترین مردم تاریخ... 🌱سلام بر تو و بر روز آمدنت... 📚زیارت آل یاسین_مفاتیح الجنان
💕اوج نفرت💕 _چی شد،گفت نه. _نه، گفت زنگ بزن. مشکوک نگاهم کرد. _پس چرا قیافت اینجوری شد? نفس سنگینی کشیدم و سمت اتاقش رفتم. چند تا اسکناس برداشتم و زنگ زدم رستوران. بعد از غذا پروانه با ذوق گفت: _خب بقیش رو بگو. _دیگه تو بگو، من برای امشب بسه. _من که زندگیم تعریف نداره. با مامان و بابا و برادر بزرگم زندگی می کنم. همه چی ارومه، من چقدر خوشبختم. _سیاوش چند سال از تو بزرگتره? _هفت سال. _خوش به حالت، من همیشه دوست داشتم یه برادر یا خواهر داشتم. ولی تنهایی رو خدا تا اخر عمر برام نوشته. _من از خدامه تنها بودم. سیاوش خیلی گیره. همش می گه کجا بودی ،کجا می ری. نرو، بیا، زود باش. حرفشم گوش نکنم چشمت روز بد نبینه. _بابات چیزی بهش نمی گه? _چرا می گه، ولی همیشه که بابام نیست. وقت هایی که هست باید حواسم باشه که یه وقت ها هم نیست. نفسم رو با صدای آه بیرون دادم. _کاش منم یه کسی رو داشتم مواظبم بود. شاید حضورش باعث میشد یکم خوشبخت باشم. _نگار تو رو خدا بگو الان صبح میشه باید برم. اون شب شام رو خوردم. تمام مدت رامین چشم ازم بر نمی داشت. نمی دونم نگاهش پر از نفرت بود یا هوس، هر چی بود ازش می ترسیدم. شکوه خانم اولین نفری بود که از سر میز رفت و رامین هم بدنبالش. همش تو این فکر بودم واقعا سطح مالی زندگی کسی باید باعث بشه تا انقدر راحت کسی رو ناراحت کنه. خواستم بلند شم که احمد رضا اسمم رو خیلی محکم صدا کرد. _نگار. نشستم و بهش نگاه کردم. _چرا جواب مادرم رو دادی? چرا نمی گه مامان چرا هر چی دم دهنت اومد به این دختر تنها و بی کس گفتی. سکوت کردم. _دوست ندارم دیگه از این رفتار ها ازت... _آقا چرا اصرار دارید من اینجا بمونم. من اگه خونه ی خودمون باشم نه حرف سنگین میشنوم نه جواب مادر شما رو می دم. نگاه سنگینش رو از روی من بر نمی داشت. _تو باید اینجا بمونی، چون من می گم. باید هم احترام مادرمم رو تحت هر شرایطی حفظ کنی، اونم چون من میگم. _من اگه نخوام ... _اونوقت طور دیگه ای باهات برخورد میکنم. تو برای من با مرجان هیچ فرقی نداری. اگه مرجان جواب مامان رو اینطوری بده دندون هاش رو تو دهنش خورد می کنم. پس مراقب حرف زدنت باش. تا حالا احمد رضا اینطوری باهام حرف نزده بود اون لحظه دلم میخواست جیغ بزنم و بگم که از همشون متنفرم ولی جراتش رو نداشتم. سرم رو پایین انداختم و ایستادم. _اجازه هست برم? _برو یک ربع دیگه با کیف مدرست بیا اتاقم. _چشم. مرجان تمام مدت خیره نگاهمون می کرد خوشبختانه بانو خانم نبود. سمت اتاق رفتم در اتاق شکوه خانم باز بود از سر کنجکاوی نگاهی به اتاق انداختم. همون لحظه شکوه خانم سیلی محکمی تو صورت رامین زد. از ترس هین ارومی کشیدم. بر اثر ضربه ی دستش سر رامین سمت در چرخید و با من چشم تو چشم شد. پا تند کردم و سمت اتاق مرجان رفتم. قبل از اینکه وضعیت رامین رو ببینم پر از بغض بودم، ولی با دیدن اون صحنه همه چیز از یادم رفت.   ✍🏻 فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
‏راننده‌ش، اقا نصر‌الله می‌گفت گاهی می‌شنیدم توی ماشین برایِ خودش روضه می‌خوند. می‌گفت: « خدایا مگه من کی‌ام؟ قاسم پسرِ حسن. یک روستا زاده‌ام.چرا به من عزّت دادی؟ تو بزرگی..»
💕اوج نفرت💕 روی کاناپه به خودم جمع شده بودم، در اتاق باز شد. کلا تو این خونه استرس مثل سایه همراهمه. مرجان با اخم های تو هم اومد و پشت میزش نشست، زیر لب غر می زد. _یکی دیگه جواب داده من و دعوا می کنه. اروم صداش کردم: _مرجان. برگشت سمتم. _من باعث ناراحتیت شدم. ببخشید. _نه، تقصیر تو نیست. اومد کنارم نشست. _تو که رفتی، گفتم داداش خب نگار حق داشت مامان حرف خوبی بهش نزد، نذاشت حرف از دهنم در بره، پرید به من اخرشم تهدیدم کرد. من که حرفی نزدم. _کاش می ذاشت برم خونمون. _از این که تو اینجایی من خیلی هم خوشحالم، ولی اگه بری خونتون احمدرضا میخاد چی کار کنه. نمی تونه که به زور بیارت اینجا. اصلا یه کاری کنیم، قراره عمو اقا فردا از شیراز بیاد اینجا. برو بهش حرف هات رو بزن احمد رضا از عمو اقا حرف شنوی داره. _من از عمو اقا می ترسم، خیلی رسمیه. _نه اتفاقا، خیلی مهربونه، تو رفتار یکم خشکه. بزار صبح بهش زنگ بزنم فقط دعا کن بیاد. _مرجان من یه چی دیدم. سوالی نگاهم کرد. _مامانت زد تو گوش داییت. با چشم های گرد نگاهم کرد. _کی؟ _الان تو اتاقشون، درش باز بود دیدم. _مامان به دایی تو هم نمی گه؟ _منم از همین تعجب کردم. تازه از این بدتر که داییت دید که من دیدم. _رفتم تو فکر. فردا از دایی می پرسم. _نه نپرس میفهمه من بهت گفتم. ناراحت می شه. به ساعت نگاه کردم ایستادم سمت کیفم رفتم. _من برم اتاق اقا، گفت یک ربع دیگه بیا. _برو ، فقط از من به تو نصیحت دیگه نگو بزار برم خونه ی خودمون، الان تو اشپزخونه تهدید کرد یه بار دیگه بگه طور دیگه ای باهات برخورد می کنه. _باشه ممنون که گفتی.   ✍🏻 فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
کتاب زندگي نامه خود نوشت حاج قاسم 🤍 ۱۰ روز تا سالگرد شهادت حاج قاسم🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به مناسبت ۳ دی ماه سالروز عملیات کربلای ۴ گریه های شهید احمد کاظمی در جلسه توجیهی عملیات کربلای ۴ و نام گذاری منطقه . . . هدیه به