eitaa logo
زینبی ها
4.4هزار دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
eftekhare-mehrab.mp3
4.48M
افتخار محراب ..💚 -طاهری میلاد امام زین العابدین (ع) مبارک باد... 🌸🌸 به به چقدر این روزا قشنگه 😍❤ پشت سر هم عید داریم اون چه عیدایی👌🏻😍
💕اوج نفرت💕 نشستم روی مبل و به زمین خیره شدم. دو زانو نشست روی زمین و دستش رو گذاشت کنار پام روی مبل. _ببین من رو. لبم رو به دندون گرفتم. سرش رو خم کرد و توی چشم هام نگاه کرد. _نکنه واسه اون روز ناراحت شدی که نتونستم باهات حرف بزنم? دوست داشتم بگم حرف بزنی تو اصلا محل بهم ندادی. حتی نگاهم هم نکردی. ولی ترجیح دادم سکوت کنم و اشک بریزم. با گل توی دستش اشکم رو کنار زد. _حیف اون چشم ها نیست باهاشون گریه کنی. تو فقط باید با اون دوتا چشم زیبایی ها رو ببینی. پاک کن این اشک ها رو که مثل اسید داره قلبم رو سوراخ میکنه. دوباره قشنگ حرف میزد با سر انگشتم اشک ها رو پاک کردم و بهش نگاه کردم گل رو گرفت سمتم. لبخند روی لب هام ظاهر شد دست دراز کردم گل رو ازش بگیرم که شالم کنار رفت و زنجیر و پلاکی که برام.خریده بود روی لباس ابی رنگم معلوم شد. یکم سرش رو خم کرد شادی روی صورتش نشست. _چقدر بهت میاد. _مرسی. _بریم حیاط حرف بزنیم? الان فرصت مناسبیه. به سمت اشپزخونه نگاه کردم مرجان به دیوار تکیه داده بود خیره نگاهمون می کرد خیار میخورد. یکم خودم رو جمع جور کردم ولی رامین بدون تغییر حالت گل سفید رو سمتش گرفت. _بیا عشق دایی تو رو یادم نرفته. چند قدم جلو اومد و به گل توی دستم نگاه کرد. _اگه منو یادت نرفته چرا باز قرمزه رو دادی به نگار? رامین عاشقانه نگاهم کرد. _اخه تو جات روی چشم های منه ولی نگار تو قلبم. داشتم دیونه میشدم لبخند روی صورتم هر لحظه پهن تر میشد. اروم لب زدم: _جای شمام.تو... ق...قلب منه. با صدای بلند خندید. _وای خدا چی از این بهتر. مرجان خوشحال نبود فقط نگاه میکرد. رامین ایستاد. _بیاید تا احمد رضا نیومده بریم حیاط یکم راه بریم. مرجان سمت اتاقش رفت. _من دیگه چرا بیام خودتون برید اصلا دوست ندارم مزاحم باشم. رامین سمتش رفت و جلوش ایستاد دست توی جیبش کرد و گوشی سمتش گرفت. _بیا این بار اگه لو بری دیگه نمی خرم برات. مرجان هم خوشحال شد هم ناراحت گوشی رو گرفت. _اگه ببینه این دفعه میکشم. _خب خنگ بازی در نیار نمیبینه. گفتم بهت همیشه بزارش رو حالت سکوت. مرجان لبش رو کمی کج کرد و به من نگاه کرد. _تو نمیگی بهش? با سر گفتم نه. گوشی رو توی دستش جابه جا کرد یه دفعه پرید صورت رامین رو بوسید. _مرسی دایی. رامین مرجان رو از خودش فاصله داد _کم خودتو لوس کن. با ذوق سمت اتاقش رفت رامین رفتنش رو دنبال کرد در رو که بست نگاهش رو به من داد با سر به در اشاره کرد. _افتخار میدید? پر از هیجان بودم ایستادم و همراه با شاخه گل قرمزی که دستم بود باهاش همقدم شدم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از  حضرت مادر
دوستانی که واریز میزنن بگن برای بدهی این بنده خداست یا قربانی اول ماه عزیزان فیلم و عکس های داخل بنر برای مادریه که بی سرپرسته مریضی قلبی دارن و فشارخون و کسی رو نداره اگر عکس ها رو ببینید دست راستشم دو انگشت ندارن برای رهن خونه ش که دور ترین منطقه شهره ۴۰میلیون قرض گرفته شده حتی یخچال هم مال خودش نیست امانت دستش دادن برای این خونه ۷۰میلیون رهن و ماهی ۱۵۰۰میلیون کرایه میدن که کارت کمیته امداد و یارانه برای کرایه به صاحب خونه دادن حتی برای خرج زندگی هم کم میاره عزیزان از به#به‌نیت‌امواتتون‌کمک کنید یا صدقه بدید بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
زینبی ها
#صدقه‌اول‌ماه‌قمری‌فراموش‌نشه دوستانی که واریز میزنن بگن برای بدهی این بنده خداست یا قربانی اول ماه
عزیزان فعلا برای این مادر۲۵میلیون جمع شده۱۵میلیون دیگه کمه اگر هر عزیزی در توانش هست بنر برای اطرافیانش بفرسته بتونیم توی این ایام دلش رو شاد کنیم
9.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•{﷽}• 🔸ذکر سجده‌های امام سجاد(ع) چه بود؟! 👈 این ذکر را یاد بگیریم و روزی ده مرتبه بگوییم: 📿 لا إله إلاّ اللّه حقّاً حقّاً ، لا إله إلاّ اللّه تعبّداً و رقّاً ، لا إله إلاّ اللّه ايماناً و صدقاً 💐 ویژه ولادت امام سجاد(ع) -
سلام رفقا خوبین☺️ هدیه مسابقه دلنوشته سردار دلها با تاخیر رسید دست برنده مون سر کار خانم نرگس ترابی مبارکشون باشه 😍 اگه میخوای توهم جز برندگان مسابقات کانال زینبی ها باشی حواست به تک تک پست های کانال باشه☺️✅
💕اوج نفرت💕 هنوز چند قدم تو حیاط نرفته بودیم که روبروم ایستاد .مانع حرکتم شد. سوالی نگاهش کردم. _قبل از هر کاری اول باید ازت معذرت خواهی کنم بابت اون روز، من باید ابجی شکوه رو راضی کنم تا اون موقع جلوی اون نمی تونم رفتارم رو باهات تغییر بدم . باشه? لبخند زدم . با محبت نگاهم کرد. _می دونستی وقتی اینجوری میخندی چقدر دلربا میشی? هم خجالت می کشیدم هم خوشم می اومد حس میکردم که گونه هام قرمز شدن انتهای شاخه گلی که دستم بود رو گرفت کنارم ایستاد دوباره با هم همقدم شدیم تمام مدت حرف های عاشقانه بهم میزد. مدام جلوم می ایستاد تو چشم هام ذل میزد و حرف میزد خیلی بهم خوش میگذشت. اخر حرف هاش پیشنهادی داد که یکم ترسیدم. _فردا میام جلوی مدرسه باهم بریم نهار بخوریم. ایستادم اب دهنم رو قورت دادم. _نه نهار نمیشه. نا امید گفت: _چرا? _اخه اون بار اقا خیلی ناراحت شدن. _به اون چه ربطی داره ? تو یه دختر ازادی. سرم رو پایین انداختم. _هرچی باشه ایشون الان دارن خرج من رو میدن. با حرص لب هاش رو جمع کرد دستش رو روی گردنش گذاشت. _صبر کن، ابجی رو راضی کنم تموم میشه این روز هامون. صدای پیچیدن کلید تو در حیاط باعث شد تا رامین فوری به اون سمت نگاه کنه، شکوه خانم وارد شد و پشت سرش احمد رضا یکم هول شدم برگشتم از رامین بپرسم باید چی کارکنیم که دیدم نیست. نفهمیدم چه جوری فرار کرد. حالا من وسط حیاط با یه شاخه گل ایستاده بودم. از ترس گل رو پرت کردم توی باغچه ی بزرگ پر از بوته گوشه ی حیاط. شکوه خانم مسیر خودش رو رفت ولی احمد رضا متوجه حضور من شد اومد سمت من. _تو حیاط چی کار داری? اصلانمی دونستم باید چی بگم.اخه من از این اخلاق ها نداشتم برم حیاط راه برم. یه مدتی هم بود که به خاطر کم محلی رامین کلا حالم گرفته بود. سکوتم طولانی شد نگران گفت: _خوبی نگار? _ب...بله. _میگم اینجا چی کار میکنی? _ه...هیچی دلم گرفته بود. نگاهش بین.من.و.خونه ای که رفتن به سمتش برام ممنوع بود جا به جا شد دلخور گفت: _برو تو. _چشم. سرم رو پایین انداختم و سمت خونه رفتم. همش تو این فکر بودم چرا رامین یهو فرار کرد. مستقیم رفتم پیش مرجان رو تختش دراز کشیده بود با گوشیش بازی می کرد به محض ورودم فوری گوشی رو زیر بالش گذاشت. با دیدن من دستش رو روی قلبش گذاشت. _وای نگار سکته کردم. در رو بستم و رفتم کنارش نشستم _چرا تو همی. نگاهش کردم. _احمد رضا که اومد رامین فرار کرد! یکم جابه جا شد و پاهاش رو از تخت اویزون کرد. _نگار یه چی بهت میگم تو رو به روح مادرت نری بهش بگی. متعجب نگاش کردم _نمیگم بگو. _دایی من ادم قابل اعتمادی نیست من دوسش دارم، ولی اهل سرکیسه کردنه تا حالا بیشتر از ده تا دختر رو گول زده پول هاشون که تموم شده ولشون کرده. _من که پول ندارم. _منم تو همین موندم. تو که پول نداری چرا باهات مهربون شده. _ قسم خورد که راهش رو عوض کرده . لب هاش رو اویزون کرد _من که باور نمی کنم. _تو دلم رو خالی نکن مرجان. ایستاد و جلوی اینه خودش رو نگاه کرد. _از امروز روزی صد بار به خودت بگو به رامین وابسته نشو. بهش دل نبند. اینم بدون که اگه احمد رضا بفهمه تیکه بزرگت گوشته. از حرف های مرجان اصلا خوشم نمی اومد حس میکردم داره حسودی میکنه. با خودم گفتم باید رامین رو باور کنم تا خودش رو به همه ثابت کنه. روز ها پشت سر هم میگذشت و دیدار های من و رامین پنهانی شکل می گرفت. دیگه با هاش راحت بودم. هر وقت که مطمعن بود با مرجان تو خونه تنهام می اومد پیشمون. تو حیاط کلی با هم راه می رفتیم شوخی میکردیم. دنیام بهشت شده بود. احمد رضا یه چیز هایی فهمیده بود به روم نمی اورد. اما حسابی کلافه و عصبی بود. عمو اقا هم برگشته بود شیراز. یواش یواش عصبانیت احمد رضا از رامین به خاطر اون روز که بی اجازه ما رو برده بود بیرون، بعد هم گوشی خریدن برای مرجان، فرو کش کرده بود. شکوه خانم کلی باهاش حرف زده بود و راضیش کرده بود که رامین دوباره برگرده تو خونه کلن باهاش سر سنگین بود. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
' آقای اباعبدالله ! در خریداریِ دردِ تو به جان بی‌تابم ..