eitaa logo
زینبی ها
4.5هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
وقتےپولے‌میدےبرا کاری یعنے‌دارے میگے: من‌ڪہ‌نمیتونم‌این‌پول‌و.... باخودم‌بیـارم‌براآخرت ولی‌تو برام‌بیآریش بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر رسید واریزی رو برای ادمین ارسال کنید🙏ممنون از همراهیتون👇👇👇👇 @Karbala15 اجرتون باحضرت مادر مستندات رو داخل کانال میتونید ببینید👇https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c عزیزان اگرواریزی ها بیشتر باشه برای کمک بعدی یا کارفرهنگی هزینه میشه
💕اوج نفرت 💕 خوابیدن کنارش برام سخت بود احمد رضا حالم رو میفهمید و نزدیکم نمیشد. برق اتاق رو خاموش کرد یک ساعتی میشد که تو همون حالت خوابیده بودم چشم هام تازه داشت سنگین میشد که دستش رو روی کمرم گذاشت. یه لحظه شک شدم و چشم هام از اون گرد تر نمیشد ترجیح دادم خودم رو به خواب بزنم تقریبا نفسم رو حبس کردم. فکر کرد خوابم یه دستش رو زیر گردنم گذاشت اون یکی رو زیر زانوهام بلندم کرد کمی به خودش نزدیک تر خوابوند زیر لب غر میزد: _همیچین لب تخت خوابیده یه تکون بخوره پرت میشه پایین. روسریم رو ازسرم در اورد. احساس کردم داره نگاهم میکنه. زبری صورتش رو روی صورتم حس کردم گونم رو عمیق بوسید. بدنم شروع به لرزیدن کرد و نفس عمیقی صدا داری کشیدم. متوجه لرزشم شد با شیطنت گفت: _به بوس از همسر شرعیم حقم نیست که اینجوری میلرزی? اون لحظه دوست داشتم بمیرم. می ترسیدم اگر بخواد ادامه بده چی کار کنم. خوشبختنانه بی خیال شد کنارم داز کشید. دستش رو روی بدنم گذاشت چند لحظه بعد صدای منظم نفس هاش خبر از خواب عمیقش میداد. دوست داشتم از زیر دستش بیرون بیام ولی ترسیدم بیدار شه. تو همون حالت با کلی فکر و خیال به اتفاقات امروز و حرف های فردا خوابم برد. با صدای در اتاق چشم باز کردم مرجان بود در میزد و اروم برادرش رو صدا میزد. نگاهی به احمد رضا انداختم پشتش به من بود و با بالاتنه برهنه خوابیده بود. نصفه شب بیدار شده بود و لباسش رو دراورده بود. باید زود تر بیدارش میکردم. میترسیدم صدای داداش گفتن مرجان شکوه خانم رو هم از خواب بیدار کنه. _اقا...اقا بیدار شید. قصد بیدار شدن نداشت پتو رو روی بدنش انداختم و دستم رو روی پتو تکون دادم. _اقا لطفا بیدار شید. یکم تکون خورد متوجه شدم بیدارشده صدایی مثل هوم از گلوش خارج شد. _بیدار شید مرجان پشت در داره صداتون میکنه. از تخت پایین اومدم و کلید برق رو فشار دادم انگار متوجه حرفم نشده بود. نشستم برای اینکه صدام بیرون نره صورتم رو نزدیک صورتش بردم _اقا بیدار شید دیگه الان شکوه خانم میفهمه من اینجام. با شنیدن اسم مادرش چشمش رو باز کرد. _چی شده? به در اشاره کردم. _مرجان پشت دره. نشست و و کمی چشم هاش رو مالید. که صدای شکوه خانم ترس رو به دل هر دومون انداخت. _چیه مرجان خونه رو گذاشتی رو سرت? _مامان بیدار شدم نماز بخونم دیدم نگار نیست. دیشب تا حالا نیومده خونه! _بهتر. الان چیشده? _میخواستم به داداش بگم. _لازم نکرده برو بخواب، بیدار شه خودم بهش میگم. یه شب که نباشه پسر ساده ی من میفهمه چه خبره. به احمد رضا نگاه کردم اروم لب زد: _به خیر گذشت. دوباره نگاه خاصش ازارم میداد. _چه موهای قشنگی داری? تازه متوجه شدم که روسری سرم نیست. دستم رو کشید مجبور شدم بشینم کنارش. _من چقدر خوشبختم صبح که چشم هام رو باز کردم با یه فرشته ی کوچولو روبرو شدم. سر به زیر گفتم: _اقا اشتباه کردیم مادرتون صبح ... _تو درست ترین تصمیم زندگی منی. _شما نمی ترسید? _میترسم ولی نه از مادرم، اونو راضی میکنم. _پس از کی میترسید? نفس سنگینی کشید. _عمواقا. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 _چرا عمواقا اون که به ما کاری نداره با محبت نگاهم کرد. _به تو کار داره ، یه مدتیه براش مهم شدی دلیلش رو هم به من نمیگه. برگشت سمتم و دستش رو گذاشت روی صورتم. _نگار من باید پایه های ازواجمون رو محکم کنم. با هام همکاری میکنی? از برخورد دستش با صورتم حس خوبی نداشتم. _چه جوری? _ببین من مادرم رو راضی میکنم ولی عمو اقا رو فقط یه جور میشه راضی کرد. به پروانه نگاه کردم. _چه جوری محکم کرد? اهی کشیدم به زمین خیره شدم. _باهام عروسی کرد متعجب گفت: _همون شب! سرم رو به نشونه تایید تکون دادم. اومد جلو بغلم کرد. _الهی بمیرم برات. _فکر میکرد اگر اونکارو بکنه عمو اقا مخالفت نمیکنه. درست هم فکر میکرد. عمو اقا وقتی متوجه شد احمد رضا رو برد خونه ی ارسلان خان کلی باهاش حرف زد احمد رضا میگفت اتمام حجت میکرده ولی نگفت چیا بهش گفته. چند ساعت بعد بیدارم کرد رفتم حموم اولین روزی بود که پا به دنیای زنونم میگذاشتم. تو حموم کلی گریه کردم. سنم پایین بود. دختر چشم و گوش بسته ای بودم اون اتفاق خیلی برام سخت گذشته بود. تو همون حموم لباس هام رو پوشیدم. بیرون که اومدم احمد رضا کف اتاق سفره پهن کرده بود. رفته بود برام حلیم و جگر و کلی چیزی خریده بود. ازش شرم داشتم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
تا نیایی گره از کار بشر وا نشود
💕اوج نفرت💕 اومد جلو دستم رو گرفت. -خوبی? با سر جواب مثبت دادم. _بشین بخوریم. یکم خوردم ولی بی میل و اشتها قاشق رو توی ظرف یکبار مصرف گذاشتم. با تعجب نگاهم کرد. _بخور دیگه. به زور لب زدم: _میل دارم. خودش رو از اون طرف سفره ی کوچیکی که پهن کرده بود به من رسوند. _به میل نیست که. قاشق رو پر کرد و جلوی دهنم گرفت. _بخور. به قاشق پر از حلیم نگاه کردم _نمیتونم. قاشق رو تکون داد. _بایدیه، باز کن دهنت رو. خواستم قاشق رو ازش بگیرم که اجازه نداد. _اینو از دست من بخور بقیش رو خودت بخور. دهنم رو باز کردم و احمد رضا قاشق رو توی دهنم برد بلافاصله صورتم رو بوسید. سرم رو پایین انداختم که با خنده گفت: _چه خجالتم میکشه. تمام اون حلیم رو خوردم تا دوباره هوس نکنه خودش بهم بده. خواستم سفره رو جمع کنم که اجازه نداد. _شما چرا بانو، خودم نوکرتم. حرف هاش قشنگ‌ بود، ولی انقدر سریع حریم های بینمون برداشته شده بود که حضمش برام‌سخت بود. _من تصمیم گرفتم که فعلا نگم از محرمیتمون، یه دو سه روز دیگه میگم. الان یکم‌از این جیگر ها بخور من میرم اتاق مامان در رو میبندم تو برو پیش مرجان. دستم رو گرفت. _فعلا هم به هیچ کس هیچی نگو. برو حاضر شو که برید مدرسه. _چشم. _درد که نداری? سرم رو پایین انداختم. _یکم. _پس بزار خودم ببرمتون، پیاده نری بهتره. اصلا میخوای امروز نری؟ از تنها شدن با شکوه خانم میترسیدم. _نه اقا میرم. اروم‌صورتم رو نوازش کرد و با محبت گفت. _به منم نگو اقا. _چشم. به در اشاره کرد. _پس من در رو بستم برو لباس هات رو هم‌بپوش. احمد رضا رفت منم بعد از پوشیدن لباس هام با سرعت به اتاق مرجان رفتم. در رو باز کردم داخل رفتم فوری در رو بستم و نفس زنون بهش تکیه دادم مرجان با دیدنم‌ متعجب اومد سمتم. _دیشب تو کجا بودی؟ تو چشم هاش نگاه کردم دلم‌میخواست همه چیز رو بهش بگم. _اگه مامان به احمد رضا بگه پوستت رو میکنه. دستش رو گرفتم. _تو رو خدا اگه پرسید بگو من تو اتاقت بودم. _نزدیک اذان مامان فهمید نیستی? _خودش دید? _نه من رفتم به داداش بگم بگرده دنبالت، اخه با هم رفتین بیرون. _مرجان اگه پرسید بگو مامانت اشتباه کرده بگو خواب دیده. دلخور گفت: _به من نمیگی کجا بودی? از اون همه دروغ ناراحت بودم ولی چاره ای نداشتم. _خونه ی خودمون سرش رو تکون داد روپوش مدرسه رو پوشیدم و با ترس و لرز همراه با مرجان راهی اشپزخونه شدم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
‌_😭😭😭😭 +چرا گریه می‌کنی؟ _دیروز مادر شوهرم اومد ، یخچالو باز کرد، دید که هارو با پلاستیک گذاشتم تو ، کلی کرد😭 +اخه کی دیگه از این کارا می‌کنه ؟🤦‍♀ _خب من که بلد نیستم😢 +مگه تو کانال هنر خانه داری جویین نیستی؟😒 _نه، چی هست؟ +یه کاناله که ترفند داری یاد میده، این که چجور وسایل رو کنی و خونت و باشه، تازه کلی کارای هنری هم داره... _وااقعا؟ وای نمی‌دونستممم😳 +بیا لینکشو بهت می‌دم ولی به کسی نگیا🤫خزش می‌کنن..👇 https://eitaa.com/joinchat/1416102027C206c14c564
خانمی که خونت کوچیک و بد مدله دیگه غصه نخور با این کانال خونتو تغییر بده😍 ایده های خونه هاتون رو اینجا انتخاب کنید و همیشه بدرخشید 🏡😍 اینجا دیگه خونه دست خودته که چطور باشه 😍 مخصوصه خونه های مستاجری و کوچیک🏡💒 https://eitaa.com/joinchat/3772711076C9933cb4d43 جهت ایده😍😉
دردهایی هست که . . دارویش، آمدنِ شماست! برگرد انتظارِ اهالیِ آسمان . . ألْلّٰهُمَ‌عَجِلْ‌لِوَلِیکَ‌اَلْفَرَجْ💚