eitaa logo
زینبی ها
4.5هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 توی خرید روسری، شلوار، کیف کفش، نظر من برای میترا کم اهمیت بود. هرچند که هر چیزی رو که خودم دلم می خواست هم می خرید. اما همون موقع باهام اتمام حجت می‌کرد که برای عید اونی رو میپوشم که خودش انتخاب کرده. از این رفتارش خندم گرفته بود اما عمو اقا ناراحت بود دوست داشت من لباس های خیلی سنگین بپوشم. بهم خوش گذشت بالاخره به خونه برگشتیم و منتظر شب عید شدیم. سفره هفت سین رو با سلیقه میترا چیدیم. چهار ساله که تو این خونه سفره عید پهن نمی شه. اما با حضور میترا واقعا زندگی به این خونه اومده. هرچند که اون فکر میکنه من باعث زندگی تو این خونم، اما رنگ و بویی که خودش به این خونه آورده خاص تره. از من خواست تا کمک کنم و نظر بدم، ولی اول آخر حرف خودش بود. سیب رو کنار اینه گذاشت. _ نظرت چیه? دلخور گفتم: _من که هرچی میگم باز حرف خود تون میشه. اخم نمایشی کرد. _چون خانم این خونه منم. نمیخوای هوی من بشی که? از حرفش خندم گرفت با خنده گفتم: _من هووت هستم خبر نداری. صدای خندمون توی خونه بالا رفت. یه سنجد از کلسه ی ابی رنگ برداشت به زور توی دهنم گذاشت. _اینو بخور تا بهت بگم کی هووی کیه. عمو اقا از اتاق بیرون اومد از لبخند روی لب هاش معلوم بود که از شرایط پیش اومده خوشحاله. _ چه خبره خونه رو گذاشتید رو سرتون. اون هم می خندید و خوشحال بود چقدر خوب بود که من یک خانواده خوب داشتم. البته خانواده‌ای که از رگ و ریشه من نبودند، اما تلاششون رو می کردن تا من را خوشحال کنن. نشستیم و چشم به تلویزیون دوختیم تا لحظه سال تحویل رو کنار همدیگه جشن بگیریم. به سفره هفت سین چشم دوختم یاد اولین عیدی افتادم. کنار خانواده ی احمدرضا توی خونه نشسته بودیم. هنوز محرم نبودیم اما احمد رضا با عشق نگاهم می کرد. هرچند دلخوری توی نگاهش بود که فکر می‌کرد من به رامین علاقه دارم. شکوه خانوم روبروی من نشسته بود به شدت از حضور من ناراحت بود و عید رو با اخم شروع کرد. وقتی سال تحویل شد هدیه ی بزرگی رو به مرجان داد با تحقیر به من نگاه کرد. از اینکه کسی به من هدیه نداده احساس لذت می کرد. احمدرضا تیرش رو به سنگ زد و از تویی جیبش جعبه کوچک رو دراورد گرفت سمتم. _ عیدت مبارک. به چشماش خیره شدم.ناباورانه لب زدم: _خیلی ممنون. خوشحال بودم اما از ابراز خوشحالیم جلوی شکوه خانم هراس داشتم. بی اهمیت به هدیه توی دستم نگاه کردم و سرم رو پایین انداختم. شکوه خانم از اینکه از احمدرضا هدیه گرفته بودم ناراحت بود و این رو به وضوح توی صورتش میشد دید. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
🌸 *بودنت هدیه ای است که هر روز رو نمایی می شود با یک سلام تازه عطر تازگی را به تکرارهایمان برگردان 🌷 سلام بر امامی که از پدر به من مهربان تر است 🤲 حضرتـــ خورشید
هدایت شده از دُرنـجف
ابوتراب را گفتند: یا علی، ما فعلت حتّی تصیرَ عَلیّاً؟ چه کردی که علی شدی؟! حضرت فرمودند: إنّی کُنتُ بَوابّاً لِقَلبی نگهبان دلم بودم
💕اوج نفرت💕 احمد رضا زیر لب گفت: _بازش کن. چشمی گفتم و جعبه رو باز کردم. گل سینه ی بسیار زیبایی که نگین سبز وسطش چشم رو میزد. اما فقط همون یک بار دیدمش.صبح که از خواب بیدار شدم نبود. سراغش رو از مرجان گرفتم و اون هم خبری نداشت. بعدها به احمدرضا هم نگفتم. چرا یادم رفته بود که از احمدرضا هدیه گرفته بودم. میترا خم شد و صورتم رو بوسید. با تعجب بهش نگاه کردم که متوجه شدم لحظه سال تحویل رو توی خاطرات بودم و از دست دادم. هر دو خوشحال بودن. میترا جعبه ی زیبای کوچیکی رو سمتم گرفت. _ عیدت مبارک عزیزم. با لبخند جعبه رو ازش گرفتم و بازش کردم. با دیدن گل سینه ی ظریف و زیبا دوباره غرق در خاطرات شدم. چرا باید بعد از چهار سال این اتفاق برای من تکرار بشه. چرا باید دوباره همون هدیه رو الان اینجا بگیرم . دلم برای احمدرضا تنگ شد. لحظه ای یاد محبت هاش افتادم و اشک تو چشم هام جمع شد. عمو اقا نگران گفت: _ نگار خوبی? سرم رو بالا گرفتم و لبخند زدم. _بله. رو به میترا گفتم: _خیلی ممنون، واقعا زیباست. گل سینه با گل سینه ی احمدرضا متفاوت بود. اما من رو هوایی کرد. دلم رو با محبت های احمدرضا اصلا نمی تونم پر کنم و ببخشممش. چون خیلی در حقم بی انصافی کرد. اما از اینکه یادش توی دلم جوونه زده بود ناراحت نبودم. عیدی عمواقا مثل هر سال پول نقد بود. ازشون تشکر کردم . کاملا فراموش کرده بودم که برای پدر و مادر ناتنی خودم هدیه بخرم. ازشون عذر خواهی کردم که هر دو با محبت بهم لبخند زدند. بلافاصله بعد از سال تحویل میترا حاضر شد، ما رو هم مجبور کرد تا به دیدن اقوامش بریم البته با لباس هایی که خودش برام انتخاب کرده بود. مخالفت عمو اقا هم روی نظرش تاثیر نداشت. من و عمو آقا که کسی رو نداشتیم اقوام میترا جوری گرم و صمیمی با من برخورد می‌کردند که انگار من واقعا دختر میترا هستم. روز پنجم عید بود که صدای در خونه بلند شد و پروانه همراه با پدر مادر برادر و عروسشون وارد خونه ما شدن. خیلی خوشحال بودم که بین این همه اقوام میترا، کسی هم واقعاً برای دیدن من و عمو آقا به این خونه اومده. خوشحال به استقبال شون رفتم. بعد از احوال پرسی گرم و صمیمی عمو اقا تعارفشون کرد تا روی مبل بشینن. پروانه روسری رو که من براش خریده بودم پوشیده بود. همراه با میترا بعد از پذیرایی پیش پروانه نشستم. کنار گوشش گفتم: _بالاخره عروس شدی? نامحسوس به پدرش نگاه کرد و لب زد: _نه، بابام هنوز داره تحقیق میکنه. بعد هم اروم خندید.از خنده ی پر از شیطنتش خندم گرفت که متوجه نگاه ناراحت تهمینه شدم. عجیب چهرش برام اشنا بود. مطمعنم که قبلا جایی دیدمش اما کجا نمیدونم. صحبت عمو اقا با پدر پروانه انقدر گرم شده بود که بلند بلند حرف میزدن و میخندین. میترا هم با مادرش هم صحبت بود. _عروستون چرا تو همه? نیم نگاهی بهش انداخت پشت چشمی نازک کرد. _چون توهمیه. _توهم چی? _ذهنش مریضه. فکر میکنه عالم بیکاره بشینه پشت سر اون حرف بزنه. الانم ناراحته فکر کرده ما داریم پشت سرش حرف میزنیم. اروم با ارنجم به پهلوش زدم. _اوه اوه، تو چه خواهر شوهری هستی. _نه به خدا راست میگم. دو روزه محلش نمیدم ناراحته. _چرا محل نمیدی? حیف نیست دوران نامزدیش رو خراب میکنی. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از دُرنـجف
14.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شاهِ‌ایران‌خوش‌آمدی💛!
💕اوج نفرت💕 _حقشه، رفته به سیاوش گفته پروانه به من گفته خانواده ی با ابرویی نیستید. قاتل دارید تو فامیلتون. سیاوشم نپرسیده اومد با من دعوا که به تو چه به تهمینه حرف زدی. صبر کردم تهمینه که اومد خونمون باهاش روبرو شدم. گفتم من کی گفتم. گفت از نگاهت فهمیدم. سیاوشم شرمنده شد الان با جفتشون قهرم. _ بیچاره زندگیش به خاطر خالش بهم ریخته اعصاب نداره. _ول کن اینا رو. نگار سیاوش قراره با زنش برن شمال به بابام التماس کردم گفتم اجازه بده ما هم باهاشون بریم. گفت به شرط اینکه با اینا اشتی کنم گفتم اول اجازه ی نگار رو از پدرش بگیر بعد. _پس اخم های تهمینه واسه اینم هست. _به اون چه. ما با ماشین بابام دنبالشون میریم. نا امید نفسم رو بیرون دادم. _فکر نکنم بزاره. صدای پدر پروانه استرس رو به دلم انداخت. _خب اردشیر خان من هم اومدم عید دیدنی هم یه کار واجب باهات دارم. عمو اقا نمک رو روی خیاری که پوست کنده بود ریخت. _جانم در خدمتم. _خدمت که از ماست. ولی... به پروانه نگاه کرد. _سیاوش و نامزدش قراره یه مسافرت چند روزه برن شمال. پروانه دیشب از من یه درخواست داشت که مربوط به تو هم میشه. عمو اقا چاقو رو تو بشقاب گذاشت به اقا مجتبی نگاه کرد. _از من خواسته تو رو راضی کنم تا اجازه بدی تا با نگار با یه ماشین جدا همراه با برادرش برن. چهره ی عمواقا جدی شد و نگاه معنی داری به من کرد. _راستش مجتبی جان نگار... میترا حرف همسرش رو قطع کرد _ما هم مثل چشم هامون به نگار اعتماد داریم.فقط اردشیر نسبت به نگار حساسیت های خیلی خاصی داره. لبخند زد و نگاهش بین من و عمو اقا جابجا شد. _و البته خیلی سخت گیره. تو دلم اشوب بود هم دوست داشتم اجازه بده هم مطمعن بودم فکر میکنه من تو این حرف ها دست دارم. پدر پروانه گفت: _سختگیری رو که منم دارم. ولی هم شناخت نسبت به دخترم دارم هم تنها نمیرن. حالا اگه اجازه بدید اینا فردا یا پس فردا حرکت کنن. عمو اقا یکم ابروهاش گره خورد. _اخه ما... میترا دوباره حرف همسرش رو قطع کرد. _اردشیر جان حالا یکم فکر کن تا شب وقت هست بعده جواب میدیم. عمو اقا از اینکه میترا هر بار حرفش رو قطع کرده بود ناراحت شد ولی جلوی مهمون هاابرو داری کرد و با لبخند گفت: _چشم. شب جواب میدم. دوباره مشغول حرف زدن شدم. پروانه خوشحال گفت: _دیگه میزاره بیای? _فکر نکنم. _میزاره بابا، با روی خوش گفت. _نه حالا شما برید دعوا داریم. متوجه پچ پچ های تهمینه با سیاوش شدم ولی ترجیح دادم به پروانه حرفی نزنم تا این وسط اختلاف عمیق تری بین این زن داداش و خواهرشوهر پیش نیاد. مهمون های دوست داشتنیمون رفتند و اصرار عمو اقا برای شام نگهداشتشون هم فایده نداشت. به محض بسته شدن در خونه عمو اقا عصبی و دلخور رو میترا گفت: فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥امام زمان دائماً در فکر ماست!!! 🔸استاد مسعود عالی 🔹تلنگری زیبا برای همه ما اللهم عجل لولیک الفرج بحق خانم حضرت زینب کبری سلام الله علیها
♦️توصیه شهید احمد مشلب به جوانان... قرآن رو دست کم نگـیرید، شهید ادواردو به واسـطه قرآن مسلمان و شهیـد شدن✨🕊:)))
💕اوج نفرت💕 _میترا من صدبار به تو نگفتم... نگاهش به من افتاد و حرفش رو نصفه رها کرد چپ چپ نگاهم کرد که فوری گفتم: _ به خدا من نمیدونستم. نفس حرصی کشید به میترا که خیلی خونسرد نگاهش می کرد گفت: _بیا اتاق. منتظر نمود و خودش سمت اتاقش رفت مضطرب به میترا نگاه کردم. لبخند پر از آرامش ای بهم زد و سمت اتاق مشترک شون رفت. این اولین باری بود که عمو آقا میترا را بدون پسوند جان خطاب می‌کرد. در اتاق رو بست. دوست داشتم تا حرف هاشون رو بشنوم ولی از عصبانیت عموآقا ترسیدم با اینکه خیلی عصبی بود ولی صداشون بیرون نمی اومد. نگاهی به ظرفهای میوه که روی میز بود انداختم میز و مرتب کردم و ظرف ها رو شستم. به در اتاقشون خیره شدم انگار قصد بیرون اومدن نداشتن ظرف ها رو خشک کردم همونجا توی آشپزخونه نشستم. تقریباً یک ساعتی بود که داخل اتاق بودن هر لحظه به خودم می گفتم ای کاش گوش می ایستادم تا الان کلی حرف شنیده بودم. ولی باز هم جرات نمی‌کردم جلو برم. بعد از یک ساعت در اتاق باز شد و میترا در حالی که دستش روی چشم هاش گذاشته بود بیرون اومد. فکر کردم گریه کرده ایستادم که با برداشتن دستش از روی صورتش خیالم راحت شد. از گریه خبری نبود. مستقیم به آشپزخونه اومد روبروی من نشست حالت چشم هاش از ناراحتی تغییر کرده بود. به یخچال اشاره کرد. _یه لیوان آب به من میدی? فوری سمت یخچال رفتن لیوان آب رو پرکردم و روبروش گذاشتم. نگاهی به پشت سرش انداخت نفس و سنگین کشید. _یه چایی همه ببر برای اردشیر. لبم رو به دندون گرفتم و گفتم: _من نمیبرم. متعجب و بی حال گفت: _ چرا? _الان میترسم. سرش روتکون دادو گفت: _بریز خودم می‌برم. به در نیمه باز اتاق عمو آقا نگاه کردم مردد از سوالی که میخواستم بپرسم به میترا خیره شدم. لبخند زد به خودم جرات دادم و پرسیدم _چی گفت? ته مونده آب لیوان رو خورد و نفسش رو بیرون داد. _مرغش یه پا داره، خیلی باهاش حرف زدم ولی فایده نداشت. ناامید گفتم: _ من میدونستم نمیزاره. نگاهم کرد. _ولی من کوتاه نمیام. _بیخود وقتتون رو تلف نکنید من تا همین حد آزادیم رو هم مدیون شمام. دستم رو گرفت و لبخند عمیقی زد _ آزادی حق دختر خوبی مثل تو هست. سرم رو پایین انداخت. _ولی من پروندم پیش عمو آقا خرابه. _ خدا از دل ها آگاهه. پروندت نباید پیش خدا خراب باشه. تازه خدا با تمام خداییش میبخشه. این وسط بنده خدا چی کارست. اردشیر خودش تا حالا اشتباه نکرده? همه ماها گاهی اشتباه می کنیم. مهم اینه که بفهمیم و ازش دوری کنیم. نفسم رو باصدای آه بیرون دادم. _ این رو شما میگید. _ناامید نباش راضیش می کنم شاید این بار نتونستم ولی دفعه بعد حتما می تونم. دستام رو به هم فشار دادم. _چی میگفت? _حرف های همیشه. تو جوونی، خامی، ساده ای، میگه تا حالا مسافرت دور نرفته، دلش شورر میزنه. خلاصه یک کلام نه. با بلند شدن صدای عمو آقا عین برق گرفته ها از جام پریدم. _نگار بیا. توی چهارچوب در اتاقش ایستاده بود و با اخم نگاهم می کرد صدای تپش قلبمو میشنیدم برای اینکه زودتر به اتاقش برگرده و خودم را از زیر نگاهش نجات بدم گفتم: _الان میام. عصبی به اتاقش برگشت رو به میترا گفتم: _ شما هم بیاید. ایستاد و سمت کتری رفت. _برو حرف دلتو بزن. _ میترسم ازش. _ میخواد حرف بزنه نمیخواد بکشتت که. _ از نگاهش میترسم. چایی که ریخته بود رو توی سینی گذاشت _من به تنهایی نمی تونم راضیش کنم اردشیر خیلی دوستت داره برو بگو دوست داری بری بزار نظرت رو بدونه تو اتاق من میگفت نگار خودش با من هم عقیده است. حرف بزنم باهاش. نگات مضطربم رو به در اتاقش دادم دست میترا روی کمرم نشست. _بسم الله بگو برو تا صداش در نیومده. _ چشم. سمت اتاقش رفتم بسم اللهی زیر لب گفتم و پشت در اتاق تک سرفه ای کردم و وارد شدم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
اینهمه با این و آن حرف زدی کمی هم با امام‌ زمانت حرف بزن، راحت حرف بزن امام‌ زمان منتظر حرفای ما هم هست... آیت‌الله فاطمی نیا
هدایت شده از  حضرت مادر
● سلاما‌علی‌روح‌ملأت قلبي‌حبا‌دون‌لقاء سلام‌بر‌روحی‌که قلبم‌را‌بی‌هیچ‌دیداری سرشار‌از‌عشق‌کرد ..♥️ 🌱