#پارت250
💕اوج نفرت💕
دیدن چشم های اشکیم تو این روز ها برای میترا و عمو آقا عادی شده. نگاه ترحم انگیز شون از محبت و نگرانی بود که آزارم نمیداد.
کلید رو توی در پیچوندم و با تأخیر پنج دقیقه ای وارد خونه شدم.
صدای برخورد قاشق با لبه قابلمه از آشپزخونه خبر از حضور میترا می داد.
_نگار تویی?
جلو.رفتم از پشت نگاهش کردم چیزی رو توی سینک میشست.
_ سلام.
بدون اینکه بدنش رو تکون بده سرش رو چرخوند و نیم نگاهی بهم انداخت.
_سلام، زنگ بزن به اردشیر بگو اومدی. ده بار زنگ زده.
_ چشم.
سمت تلفن خونه رفتم شمارش رو گرفتم با اولین بوق مضطرب جواب داد.
_اومد?
_ سلام من خونم.
از اینکه من پشت خط بودم کمی جا خورد این رو از سکوتش فهمیدم .
_ الو?
_ باشه عزیزم ممنون که زنگ زدی.
بعد از خداحافظی لباس هام رو عوض کردم و با اینکه حوصله نداشتم پیش میترا رفتم.
دوست ندارم فکر کنه از حضورش سوء استفاده میکنم.
برنج های ابکش شده رو توی قابلمه صورتی که تازه خریده بود میریخت.
_کمک نمی خوای?
_زحمت نمی شه?
_ نه، ببخشید این مدت همش درگیر خودم بودم تمام کارها افتاده روی دوش شما.
دم کنی همرنگ قابلمه رو روی در شیشه ای کشید روی قابلمه گذاشت و برگشت. با لبخند گفت:
_ خودم دوست دارم عزیزم.
ظرفی که داخلش خیار و گوجه بود روی میز گذاشت و نشست روی صندلی.
_ اگر میخوای کمک کنی بیا سالاد درست کنیم.
صندلی رو عقب کشیدم و نشستم چاقو رو برداشتم و شروع به نگینی کردن گوجه ها کردم
_ من پنج سال قبل از اینکه با اردشیر اشنا بشم اسمم رو نوشته بودم برای حج عمره، الان نوبتم شده.
_خوش به حالتون.
_ خوشحالم ولی نگرانم
_نگران چی?
_ تو.
متعجب پرسیدم.
_چرا من?
لبش رو به دندون گرفت و خیاری که دستش بود توی ظرف انداخت.
_ میترسم برم اتفاق بدی برات بیفته.
خنده صدا داری کردم.
_ من قبل از اینکه شما هم بیایید با عمو اقا زندگی کردم رگ خوابش رو میدونم.
نگاهم کرد و بهم فهموند که این منظورش نبوده نفس سنگینی کشید.
_ چرا امروز دیر اومدی?
_رفتم پیاده روی به عمو اقا گفته بودم.
سرش رو تکون داد و دوباره مشغول خورد کردن خیار شد.
_ شما چرا انقدر زود اومدید خونه.
بدون اینکه نگاهم کنه گفت:
_ همینجوری.
صدای بسته شدن در خونه و بعد هم صدای سلام عمو آقا تو فضای خونه پخش شد. لبخند کمرنگی زدم
_عموآقا هم همینجوری زود اومده
نگاهش رو ازم دزدید ایستاد و سمت عمواقا رفت.
_سلام عزیزم.
علت خونه زود اومدنشون منم میترسن تنها بمونم. مثلا میخوان خوشحالم کنن.
چاقو رو توی ظرف گذاشتم پشت سر میترا برای استقبال از عموآقا رفتم.
_سلام.
دستش رو از دست میترا بیرون کشید و نگاهم کرد.
_ سلام ،خوبی?
همزمان میترا به آشپزخونه برگشت.
_ ممنون.
_دانشگاه خوش گذشت.
_ بد نبود.
خیره نگاهم کرد سکوتش یکم طولانی شد که میترا از آشپزخونه گفت:
_بیاید چایی بخوریم تا ناهار آماده بشه.
نگاه از نگاه پر از نگرانی عمو آقا برداشتم به آشپزخونه برگشتم.
عمو آقا هم بعد از عوض کردن لباس هاش به ما پیوست
میترا از سفر حج میگفت عمو اقا حواسش به همسرش بود.
صدای تلفن همراهم آقا بلند شد.
به گوشیش که روی اپن بود نگاه کرد. لیوان چاییش رو برداشت.
_نگار گوشیم رو میاری?
استکانم رو روی میز گذاشتم.
_چشم.
ایستادم سمت اپن رفتم . بهش نگاه کردم.
_کیه?
_زده شماره.
چایی توی گلوی عمو آقا پرید و شروع به سرفه کردن کرد .
نگران نگاهش کردم میترا بلند شد و ایستاد و چند ضربه به کمرش زد.
_خوبی?
با سر تایید کرد و به زور گفت:
_ گوشی... رو... بیار.
تماس قطع شد گوشی به سمتش گرفتم عموآقا برای راحتی از سرفههاش صداش رو کمی صاف کرد میترا گفت:
_ چی شد یهو.
سرش رو بالا داد.
_ هیچی.
صدای گوشیش دوباره بلند شد فوری جواب داد
_ الو.
_ سلام.
_ بله شمارتون رو داده بودید به زن داداشم توی تهران.
_ بله،بله.
نیم نگاهی به من کرد و صندلیش رو عقب داد و ایستاد سمت اتاقش رفت
_من خیلی باهاتون تماس گرفتم.
_ منم دنبال شما میگشتم.
_فقط یه لطفی کنید به کسی نگفت که من باهاتون حرف زدم.
این آخرین جمله ای بود که شنیدم وارد اتاقش شد در دو قفل کرد
رنگ شادی رو توی نگاه میترا دیدم
_شما می دونید کی بود?
لبخندش رو جمع کرد.
_نه عزیزم از کجا بدونم.
میدونست، نمیخواست به من بگه
بعد از اون تماس، پچ پچ هاشون باعث خوشحالی مضاعفشون شده بود.
کنجکاوی بیشتر رو جایز ندونستم سوالی نپرسیدم. چون پرسیدن فایده ای نداشت تجربه ثابت کرده عمو اقا تا خودش نخواد حرفی نمیزنه.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
زینبی ها
سلام همراهان عزیز یه دختر خانمی که چند سال پدرش فوت کرده و وضع مالی خوبی ندارن یکسال عقد هستن و بخاط
حواستون به این کمک هست دیگه؟آره؟
عزیزان یا علی بگید بنر نشر بدید بتونیم چند از وسایل جهیزیه براشون بخریم
اجرتون با حضرت زهرا (س)
ولی قبول دارین این سبک کارا چقدر ادمُ شیک و خاص میکنه؟
+دیدین بعضی از دخترای خوش ذوقِ مذهبی چه ستایِ خوشگلی میزنن؟
از اینجا میخرن 😁👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/1862926649C63debfdba5
زینبی ها
سلام همراهان عزیز یه دختر خانمی که چند سال پدرش فوت کرده و وضع مالی خوبی ندارن یکسال عقد هستن و بخاط
حواستون به این کمک هست دیگه؟آره؟
عزیزان یا علی بگید بنر نشر بدید بتونیم چند از وسایل جهیزیه براشون بخریم
اجرتون با حضرت زهرا (س)
هدایت شده از حضرت مادر
9.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌ چه کسی آخرین قدم را برای ظهور منجی (ع) برمیدارد؟
استاد شجاعی🌱
#امام_زمان
#پارت251
💕اوج نفرت💕
چند روز از اون روز میگذره و تقریباً با خودم برای فراموشی احمدرضا کنار اومدم.
میترا درگیر خرید وسیله برای سفرش بود با همسفرش که خواهرش بود به این نتیجه رسیده بودن که تمام سوغاتی هاشون رو از شیراز تهیه کنند و پولی برای خرید سوغاتی با خودشون به کشور عربستان نبرند.
عمو آقا هم مدام با شخصی که شمارش رو شماره ذخیره کرده بود حرف میزد و من از حرفاش چیزی سر در نمی آوردم فقط فهمیدم که شخص مورد نظر قرار به شیراز بیاد.
تو اتاقم نشسته بودم و مشغول درس خوندن، صدای تلفن خونه بلند شدم دستم روی گوشم گذاشتم تا تمرکزی که به خاطر سکوت به دست آورده بودم خراب نشه .
چند دقیقه ای با گوشهای گرفته مشغول درس خوندن بودم که با برخورد چند ضربه آروم دست عمو اقا به سرشونم بهش نگاه کردم.
_ چیزی شده.
_ چرا گوش هات رو گرفتی هر چی صدات میزنم جواب نمیدی?
_ تمرکزم با صدای تلفن به هم می ریزه.
_بلند شو یه چی سرت کن خانواده ی پروانه دارن میان بالا .
این رو گفت و سمت در رفت.
چرا پروانه به من چیزی نگفت،
مانتو روسریم رو پوشیدم. خروجم از اتاق همزمان شد با ورود خانواده پروانه.
جلو رفتم سلام و احوالپرسی کردم کنار پروانه که روی مبل دو نفره نشسته بود نشستم.
اروم گفتم:
_ چرا نگفتی دارید می آیید?
_ بابام یه ساعت پیش گفت، بهت زنگ زدم جواب ندادی.
تازه یادم افتاد که به خاطر درس گوشیم رو روی سکوت گذشته بودم.
اقا مرتضی گفت:
_ قصد ما از مزاحمت امشب اول برای عذرخواهی به خاطر رفتار اشتباه سیاوشه.
عمواقا با لبخند گفت:
_ اون دیگه تموم شده صحبت در رابطش هم درست نیست.
_ آخه من هنوز شرمندم.
_ دشمنت شرمنده آقا، این چه حرفیه.
_این لطف تو رو میرسونه دلیل دومم که باعث شده ما اینجا بیایم
کارت دعوتی رو از جیب کتش بیرون اورد.
_دعوت برای جشن عقد سیاوش، یک اردیبهشت جمعه. مراسم رو هم توی خونه گرفتیم.
با خانواده تشریف بیارید .
کارت رو سمت عمو اقا گرفت عمواقا با لبخند کارت رو از دوستش گرفت بازش کرد
رو به میترا گفت:
_با تاریخ سفر شما تداخل نداره.
_ نه من پنجم پرواز دارم.
مادرپروانه گفت:
_انشاالله به سلامتی مسافرت تشریف میبرید?
میترا که حسابی از این که می خواست از سفرش حرف بزنه، خوشحال بود، با لبخند پهنی گفت:
_ مسافرت که نه ، انشاالله سفر حج
چشم های مادر پروانه پر از اشک شد.
_ خوش به سعادتتون
_ خواهش می کنم انشالله قسمت خودتون بشه.
پروانه حوصله شنیدن تعارف بزرگ ترها رو نداشت کنار گوشم گفت:
_ یه دقیقه بریم اتاقت?
سرم رو تکون دادم و به عمواقا که به کارت عروسی نگاه میکرد گفتم:
_ میشه ما یه لحظه بریم اتاق من.
نگاهم کرد اروم چشم هاش رو باز و بسته کرد با سر تایید کرد.
دست پروانه رو گرفتم سمت اتاق رفتم.
به محض ورودم پروانه با ذوق گفت
_نگار اگه گفتی فردا شب کیا قراره بیان
_ سیاوش و تهمینه
پشت چشمی نازک کرد و با ناز گفت:
_ خانواده ناصری
با خوشحالی گفتم:
_ واقعاً? بالاخره بابات رضایت داد?
با افتخار گفت:
_ آره کلی تحقیق کرده، همه کس و کارش رو در آورده
روی تخت نشست.
_تو لیاقت خوشبختی رو داری.
تو چشم هاش برق شادی رو دیدم ولی بروز نداد.
_بیا با هم بریم لباس بخریم.
_ حالا خبرت می کنم . با سیاوش قهری ?
_قهر نیستم ولی نه اون زنگ زده نه من.
_ بهش زنگ بزن بزار حمایتش دنبالت باشه یه وقتا تو زندگی لازمه
_چه حمایتی ندیدی ولمون کرد رفت.
_اونم جوونه اشتباه کرد ولی برادرته
نفس عمیق کشیدم
_ اگر من یه برادر مثل سیاوش داشتم. زندگیم رنگ و بوی دیگه ای داشت.
احساس کردم حرف زدن با پروانه بی فایدس ادم ها تا چیزی رو دارن قدرش رو ندارن.
ده دقیقه ای توی اتاق بودیم تا پدر پروانه قصد رفتن کرد بعد از خداحافظی خواستم برگردم که بحث شیرین بین عمو.اقا و.میترا باعث شد کنارشون بشینم دوست داشتم.تو این مراسم شرکت کنم ولی باید منتظر اجازه ی عمو اقا بمونم .
میترا گفت
اردشیر چیکار میکنی?
_من اصلا دوست ندارم بریم ولی اگر نریم زشته
_یعنی میریم?
نفس سنگینی کشید.
_چاره ای نداریم.
میترا با لبخند به من گفت
_تو چی میپوشی?
نیم نگاهی به عمو آقا انداختم و گفتم
_ من لباس مجلسی ندارم
_منم لباس مناسب ندارم. با هم میریم خرید.
اخم کمرنگی بین ابرو عمو آقا نشست این اخم رو میشناختم.
_ پس فردا ببرید منم باهاتون بیام
میترا گفت:
_ آخه من پس فردا کلاس دارم.
_ باشه من قراره فردام رو کنسل میکنم
میترا از اینکه قرار بود عمو اقا هم با ما بیاد خوشحال نبود ولی اعتراض هم کرد. علت ناراحتیش رو میدونستم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#به_تو_از_دور_سلام
یک خادم افتخاری اش باشم کاش
در شادی و سوگواریاش باشم کاش
🦋🦋🦋
یک عمر میان خاک پای زوار
درگوشهی کفشداریاش باشم کاش