طنز😄
💬 امام علی جان الهی قربونت برم کاش نهج البلاغت رو از دست پزشکیان قایم می کردی ببینیم برنامه خودش چیه 😁
طنز😄
وقتی جلیلی با حرفاش همزمان انگشت اشاره
به سمت پزشکیان میبره دلم خنک میشه😐😂
💬📌دکتر سعید جلیلی در بخش جمعبندی:
مردم عزیز!
انتخاب بینِ
❌بازگشت به هشت سال تعطیلی کشور
یا
✔️امتداد شهید رئیسی در احیای کارخانه هاست
🔴 همه ما وظیفه داریم برای مشارکت حداکثری مردم تا روز جمعه همه تلاشمونو انجام بدیم.
خدا اون روز رو نیاره که پزشکیان...🙊
#پارت290
💕اوج نفرت💕
کنجکاو بودم از صحبت بین علی رضا و احمدرضا بدونم. اما نه امکان گوش ایستادن بود نه با شناختی کمی که از علیرضا دارم جای پرسش.
چقدر خوبه که توی این روزها علیرضا کنارمه.نفسم رو با صدای اه بیرون دادم نگاهم به عکسی افتاد که عمو اقا بهم داده بود. عکس جوانی پدر و مادری که هیچ وقت ندیدمشون.
نیم ساعتی بود که بهشون خیره بودم که دوباره صدای تلفن همراهم با تماس پروانه بلند شد گوشی رو کنار گوشم گذاشتم.
_بله.
نگران گفت:
_نگار استاد خونس?
_اره.
_من پشت درم جرات در زدنم ندارم بیا در رو باز کن.
لبخند بی جونی زدم.
_چرا جرات نداری?
صداش رو جدی کرد و کتابی گفت:
_اول اینکه از برادر گرامی شما که استاد بداخلاق سابقمون هست به شدت میترسم. دوم اینکه علاوه بر برادر بداخلاقتون همسر وحشیتون هم تو خونه حضور داره و من اصلا احساس امنیت نمیکنم.
از لفظ وحشی که برای احمدرضا استفاده کرده بود خوشم نیومد. احمدرضا مرد مهربونی بود و حقش این کلمه نبود. به روی خودم نیاوردم.
_صبر کن الان میام.
ایستادم و توی اینه ی اتاق به چشم های قرمز و صورت پف کرده خودم نگاه کردم. دستی به صورتم کشیدم و دستگیره رو پایین دادم با احتیاط از اتاق خارج شدم. هر سه نفرشون سمتم برگشتن و من تنها با نگاه احمدرضا ته دلم خالی شد. سرم رو پایین انداختم و لب زدم:
_دوستم اومده.
منتظر هیچ جوابی نشدم و سمت در رفتم. نگاه سنگین هر سه نفرشون رو روی خودم احساس کردم. در رو باز کردم و به پروانه که با یک شاخه گل روبروی در ایستاده بود نگاه کردم.
_سلام. خوش اومدی.
به داخل خونه اشاره کرد و بی صدا لب زد:
_ کجان?
در رو کامل باز کردم
_بیا تو
به محض ورودش سلام بلندی گفت عمو اقا با لبخند جوابش رو داد.
_خوبی دخترم? بابات خوبه?
_خیلی ممنون.
علیرضا از بالای چشم نگاهش کرد و سلام خیلی ارومی گفت.
گل رو سمتم گرفت چشمکی زد و زیر لب گفت:
_چشمت روشن.
گل و دستش رو با هم گرفتم سمت اتاق رفتیم.
نگاه پر از حرف احمدرضا اذیتم میکرد فوری وارد اتاق شدیم و در رو بستم.
_نگار چرا اوردیم اینجا میخواستم شوهرتو ببینم.
نگاهش به چشم های پر از اشکم که افتاد سکوت کرد و غمگین نگاهم کرد.
ناباورانه سرم رو تکون دادم بی صدا اشک ریختم.
جلو اومد تو اغوش گرفتم.
_الان که همه چی داره خوب پیش میره. چرا ناراحتی?
نفس سنگینی کشیدم و با گریه ولی با کم ترین صدای ممکن گفتم:
_احمدرضا رو دوست دارم ولی نمیتونم باهاش ادامه بدم.
ازم فاصله گرفت
_چرا?
_چون نمیتونم هم داشته باشمش هم از مادرش انتقام بگیرم.
توی چشم هام خیره شد و درمونده گفت
_نمیدونم باید چی بگم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
#پارت291
💕اوج نفرت💕
ازش فاصله گرفتم و روی تخت نشستم. کنار من نشست.
_من باید زود برم. مامانم خانواده تهمینه رو دعوت کرده، سر شرط و شروط های بابام یکم اختلاف پیش اومده.
نفس سنگینی کشیدم که ادامه داد
_ حالا می خوای انتقام بگیری?
_ تو گرفتن انتقام مصمم، ولی هیچکس با من موافق نیست. همه یه جورایی میگن ببخش.
_ بخاطر خودت میگن.
_ میدونن ولی انتقام از خودم برای خودم مهم تر شده.
_این حق توعه. ولی نذار قلبت سیاه بشه.
نگاه کوتاهی به چشمهاش انداختم و با نفس سنگینی ازش برداشتم به زمین خیره شدم. سکوت چند لحظهای اتاق رو شکست.
_ عباسی رو می خوای چی کار کنی?
_ نمی دونم. به تنها چیزی که فکر نمیکنم همینه.
_به چی فکر می کنی?
_ به اینکه فردا به هیچکس نگم و برگردم تهران، قبل از اینکه کسی برسه با شکوه حرف بزنم.
متعجب گفت:
_ تنهایی?
سرم رو به نشونه تایید تکون دادم.
_ میخوای باهات بیام?
_ نه تو دانشگاه داری.
_ تو هم داری!
_برای من دیگه مهم نیست.
_ یعنی به خاطر انتقام می خوای قید همه چیز رو بزنی?
_قید چی رو بزنم.
_ دانشگاه، پدرخوندت، برادرت، احمدرضا.
_قید هیچکدوم رو نمیزنم برمیگردم.
نگاهش رو به رو به رو داد.
_چی بگم. حالا میخوای چی بگی به شکوه?
چشم هام پر اشک شده بی صدا لب زدم
_نمیدونم
پروانه حرف میزد و من دیگه صداش رو نمی شنیدم و تنها به یک نقطه خیره بودم. حتی نمیدونم باید چی بهش بگم.
صحنههای ناراحت کننده زندگیم توی تهران یکی جلوی چشم هام می اومد .صدای شکوه توی سرم اکو می شد "بی کس و کار یلاقبا" "گدا گشنه" "خوبه مادر لال بوده تو انقدر زبون داری" "مار از پونه بدش میاد جلو لونش سبز میشه" "تو این خونه یا جای منه یا جای این"
نفسهام حرصی شدن لب زدم.
_ بیرونش می کنم، اونجا خونه منه.
پروانه دل خور گفت:
_ کیو بیرون می کنی?
_شکوه رو از خونه تهران بیرون می کنم. اونجا خونه منه. مال پدرمه.
طلب کار نگاهم کرد.
_ مثلاً دارم باهات حرف میزنم ها
سرم رو پایین انداختم.
_ببخشید حواسم نبود.
_من برم نگار.
دستش رو گرفتم نباید اجازه میدادم با دلخوری از اینجا بره.
_ناراحت شدی?
_ نه عزیزم مامان الان زنگ زد گفت بیا کارت دارم.
اینقدر تو خودم بودم که صدای زنگ تلفن همراه پروانه و مکالمه اش با مادرش رو نشنیدم. صدای در اتاق بلند شد. قلبم پایین ریخت. دست پروانه رو فشار دادم. با ترس گفتم.
_احمدرضا ست?
متعجب نگاهم کرد.
_ حالا باشه. مگه چی میشه?
تپش قلبم بالا رفت و تو چشم هاش ذل زدم.
_میترسم.
_چرا?
مضطرب به در نگاه کردم .
_ نمی دونم
صورتم رو بوسید.
_ طلبکار باش. نذار بازخواستت کنه. پیشدستی کن. بگو مادرش چه کار باهات کرده ساکت میشه.
دوباره صدای در بلند شد. با صدای نگار گفتن علیرضا نفس راحتی کشیدم .پروانه گفت:
_ یا اباالفضل حالا من ترسیدم. دیدی چه جوری نگاهم می کنه انگار من دشمنم.
وسط اون همه استرس خندم گرفت.
با هم سمت در رفتیم در رو باز کردم. علیرضا دستش رو به چارچوب در تکیه داده بود. با لبخند نگاهش کردم.
_جانم
دستش رو برداشت و نیم نگاهی به پروانه انداخت. پروانه هول شد.
_سلام استاد.
_سلام خانم افشار. خوبید?
آب دهنش رو قورت داد
_خیلی ممنون.
_ من یه تشکر به شما بدهکارم.
ممنونم که با نگار بودید و تو تمام شرایط تنهاش نذاشتید.
پروانه از لحن علیرضا متعجب شد
_ خواهش می کنم.
علیرضا رو به من گفت:
_ می تونم یه چند لحظه باهات حرف بزنم.
_تمام لحظه هام برای توعه عزیزم.
پروانه فوری گفت:
_من داشتم رفع زحمت می کردم.
دستم رو گرفت و کنار گوشم گفت
_ این مدل حرف زدن رو از کی یاد گرفتی ناقلا?
صورتم رو بوسید.
_ خداحافظ
_ممنون که اومدی
لبخند زد و بعد از خداحافظی با عمو آقا و نگاه خیره طولانیش به احمدرضا رفت.
توانایی ایستادن
زیر نگاه احمدرضا تو اتاق رو نداشتم.
نگاه طلبکار و شرمنده شاید کمی عصبی. به اتاق برگشتم علیرضا هم دنبالم اومد. در رو بست و روبروم ایستاد و نگاه عمیقش رو از چشم هام به زمین داد و گفت:
_میخواد باهات حرف بزنه.
_نه.
_چرا?
_ خیلی میترسم.
_ آخرین دیدار تون دیدار خوبی نبوده. ولی الان فرق داره سو تفاهم برطرف شده بابت اون کارش هم شرمنده است.
روی تخت نشستم و نفس سنگینی کشیدم.
_ بذار باهات حرف بزنه.
با چشم های پر از اشک بهش خیره شدم
جلو آمد و کنارم نشست.
_ چرا گریه می کنی?
_ میترسم ازش.
نفس حرصی از ناراحتی به خاطر ترس زیاد من کشید رگ گردنش بیرون زد.
_عزیزم. هر طور راحتی.
ایستاد که دستشو گرفتم ملتمس نگاهش کردم.
_ چیزی بهش نگی?
کلافه نگاهم کرد و دوباره نشست
_تکلیفت با خودت معلومه?
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از دکتر سعید جلیلی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️کلیپ زیبا از لحظه ورود دکتر جلیلی در اجتماع پرشور کردهای غیور کرمانشاه
#جلیلی
#سعید_جلیلی
#انتخابات
✅ پایگاه اطلاعرسانی دکتر سعید جلیلی
@saeedjalily
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا وقت هست #معجون بخورید😂
چون دولت سوم روحانی
برنامهها داره برامون...
❌ تا این سمُّ ندیدی رأی نده ❌
#پارت292
💕اوج نفرت💕
سرم رو پایین انداختم و سکوت کردم.
_ بهتره زودتر معلوم شه.
ناراحت نگاهش کردم
_ اونجوری نگاه نکن. یا دوستش داری باید به خاطرش از خیلی چیزها بگذری. یا نداری بهش میگی برو به کارمون میرسیم.
جوابشو ندادم.
سرش رو پایین انداخت
_ نگار
_ بله
_ سوالی که ازت میپرسم خیلی برام مهمه درست جوابم رو بده
_ چه سوالی?
تو چشم هاش زل زدم نگران و ناراحت پرسید
_ چرا ازش میترسی?
کمی نگاهش کردم و آهسته پایین انداختم.
_نمیدونم. اون روزها من خیلی بی کس بودم. احمدرضا همه کاره اون خونه بود. بزرگتر من هم بود.هم قبل از محرمیت هم بعد از محرمیت.
_ می خوام بدونم قبل از اون سوتفاهم. دست روت بلند کرده بود یا دعوات کرده بود.
سکوت کردم.
_نگار جواب این سوال ها برام مهمه. اگر بخوای برگردی باید حساب کار دستش بیاد اگرم نخوای برگردی باید یه سری حرفا رو بهش بزنم که بره و پشت سرش رو نگاه نکنه. پس بهم بگو.
_ چند بار دعوام کرد یک بار هم بهم سیلی زد.
_ قبل از عقد?
_قبل از صیغه.
نفسش رو عصبی بیرون داد.
_ چرا?
_دفعه اول دیر اومدم خونه دعوام کرد. مجبورم کرد باهاشون زندگی کنم. یه بارم برگشتم خونه خودمون گفت چرا. یه بار رفتم بهشت زهرا یعنی از مدرسه فرار کردم رفتم. اونجا خوابم رفت وقتی بیدار شدم شب بود پیدام که کرد دعوام کرد.
اخم کم رنگی بین ابروهاش نشست
_تا اون وقتی شب بهشت زهرا چیکار داشتی!
_ رفتم سر خاک پدر و مادر خودم یعنی مامان مریم باباحسینم خیلی دلم براشون تنگ شده بود.
_سیلی رو چرا زد
_مادرش به من گفت مار از پونه بدش میاد جلو لونش سبز میشه. خیلی بهم حرفهای تلخ میزد منم گفتم ببین چیکار کردی که پسرت جلوی لونت پونه کاشته.
ابروهاشو بالا داد ادامه دادم.
_ زد. منم قهر کردم از خونه فرار کردم.
متعجب گفت
_فرار، چه جوری پیدا کردن?
_ تو کلانتری. عمو آقا بود دیگه نذاشت دعوام کنه.
چشم هاش رو ریز کرد
_چند سالت بود اون موقع?
_ شونزده
_بهت نمیاد انقدر خودسر باشی.
_ نبودم. خیلی بهم سخت میگذشت. طاقتم تموم میشد.
نفس عمیقی کشید و ایستاد.
_ علیرضا
برگشت سمتم
_ جانم
_چی بهت گفت?
_ هر وقت تکلیفت با خودت معلوم شد تصمیم میگیرم بهت بگم یا نه
لبخند زد و بدون اهمیت به نگاه ملتمس من از اتاق بیرون رفت.
دو ساعت تو اتاق تنها بودم. با خودم فکر میکردم که باید چی به شکوه بگم .
خونه تو سکوت مطلق بود صدای بسته شدن در تو اتاق من هم اومد.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از سعیدیسم ✅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پارت293
💕اوج نفرت💕
میترا ست. خیلی از حضورش خوشحال شدم. نمی دونم چرا اما احساس می کردم میترا اگر باشه اوقات برای من راحتتر میگذره.
صدای سلام و احوالپرسی متعجبی کرد. تا می تونستم از در فاصله گرفتم که صدای احمدرضا را نشنوم.
حتی صداش هم بهم اضطراب می داد.
چرا دوستش دارم با این همه استرس و اضطرابی که بهم میده? باید ازش متنفر باشم، چرا نیستم?
صدای در اتاقم بلند شد بلافاصله میترا داخل اومد.
متعجب و خوشحال سلام کرد جوابش رو دادم. نگاهش توی صورتم چرخید
_چرا رنگت پریده?
_خوبم.
_ آدرس اینجا روکی بهش داده?
عفت خانم.حتما از تهمینه پرسیده.
_ اینجا رو بلد بود?
_اره سر شمال یاد گرفت.
نفسس سنگین کشید و به در نگاه کرد.
_میدونه تو کی هستی?
_اره چون بهش گفتم علیرضا برادرمه تعجب نکرد.
لبخند پهنی زد.چشم هاش برق افتاد.
_ باهاش حرف زدی?
_ نه، فقط گفتم علیرضا کیه سوء تفاهم براش پیش نیاد.
_ الان چرا اینجا تنها نشستی?
درمونده لب زدم:
_ باید چه کار کنم.
_ بیا بیرون تو باید الان طلب داشته باشی خودت رو پنهان می کنی یعنی بدهکاری.
نگاهم رو پایین انداختم.
_چه طلبی?
_کاری که مادرش باهات کرده
پر بغض جواب دادم.
_ مادرش کرده، خودش که بیچاره بیگناهه.
با صدایی که شیطنت کاملا توش معلوم بود گفت:
_که این طور!
دستم رو گرفت.
_ بلند شو بریم سه تا مرد گرسنه بیرون منتظرن که هر سه تاشون رو هم دوست دارم.
_ من نمیام.
_ حرف من رو گوش کن اگه نیای یا اردشیر یا برادرت میان میارنت خودت بیا بذار راحت تر باشه برات.
درست میگفت اما رفتن برام سخت بود بی میل و پر استرس دنبالش راه افتادم.
پام رو که تو هال گذاشتم نامحسوس با چشم دنبالش گشتم.گوشه اتاق ایستاده بود و پشت به ما نماز می خوند.
عمو اقا نبود و علیرضا هم گوشه. ی دیگه ی اتاق در حال نماز خوندن بود.
_پنج نفریم رومیز جامون نمیشه سفره رو بردار پهن کن زمین.
زیر قابلمه ی غذا که از یخچال بیرون گذاسته بود رو روشن کرد. سفره برداشتم و وسط اتاق گذاشتم.
احمدرضا پشتش به من بود و اصلا متوجه حضور من نبود و این باعث شده بود تا از نگاه های عمیقش در امان باشم. علیرضا سلام نمازش رو داده بود به من و احمدرضا نگاه می کرد.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
زینبی ها
بسْمِ رَبِّ الْحُسَیْنِ عَلَیْه اَلسَّلامُ عزیزان هفت روز دیگه #شروعماهمحرم داریم #هئیتدمعةالرقی
دوستان برای هئیت اهل بیت ۳میلیون هنوز جمع شده ۱۲ میلیون برای سیستم کمه یا علی بگید بتونید تا قبل روز اول محرم سیستم براشون بخریم
مطمئن باشید برکت این کارهای خیر به زندگیتون برمیگرده خدا و اهل بیت براتون جبران میکنه اهل بیت خودشون مدیون کسی نمیزارن
بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255محمدی عزیزان اگر بیشتر جمع بشه برای کارهای خیر بعدی هزینه میشه https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)
زینبی ها
دوستان برای هئیت اهل بیت ۳میلیون هنوز جمع شده ۱۲ میلیون برای سیستم کمه یا علی بگید بتونید تا قبل روز
عزیزان شنبه مراسم های دهه اول محرم شروع میشه یه یاعلی بگید بتونیم سیستم برای هئیت بخریم
هدایت شده از حضرت مادر
عزیزانی که پیام دادید ختم بزاریم
هر تعداد #صلوات و #سورهنصر که میتونید بخونید از طرف شهدای خدمت نذر کنید اول به نیت سلامتی وتعجیل در فرج امام زمان عج و بعد پیروزی جهبه انقلاب و انتخاب اصلحمون
https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
هدایت شده از دُرنـجف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر بود دیروز۲۳ ساله می شد
#آرمان_پسر_ایران
#ختمدهصلواتیکحمدوتوحید
هدیه به
#شهید_آرمان_علی_وردی...🌷🕊
.
إن شاءاللّٰه زندگی سعید
و جلیلی
در پیش رو داشته باشید ...
و هرگز محتاج پزشک
و پزشکیان نشوید😁✌️🏻
دعای روز انتخابات😁
برای یک عمر کشور🤲🏻✨
شبتون امام حسینی 🥺🤲
#انتخاب_آگاهانه
#سعید_جلیلی
#اللهمعجللولیکالفرج
هدایت شده از KHAMENEI.IR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🗳 فیلم کامل حضور رهبر انقلاب در دور دوم انتخابات ریاست جمهوری چهاردهم ۱۴۰۳/۴/۱۵
🗳 #انتخابات_ریاست_جمهوری | پویش #بعلاوه_یک
💻 farsi.khamenei.ir/mosbate1