eitaa logo
زینبی ها
3.8هزار دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/16847855722639 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💬 اظهارات جالب‌توجه پروفسور فروزان‌نیا فوق تخصص جراح قلب درباره پزشکیان برسونید دست کادر درمان عزیزمون که توجیهشون برای رای به پزشکیان، پزشک بودنش بود.
💕اوج نفرت💕 هم میترسیدم هم دوست نداشتم نگاه از نگاهش بردارم. دلتنگ بودم. حسابی دلتنگ بودم. بعد از چهار سال میدیدمش. ترس رو هم نمی تونستم کنار بگذارم. آخرین دیدارمون برخورد وحشیانه ای بود که به خاطرش مچ پام شکست و دستم در رفت. احمدرضا هم نگاه از نگاهم بر نمی داشت. با نگاهش باهام حرف میزد از شرمندگیش، دلخوریش، کمی شاید عصبانیت، دوست داشتن و محبت. صدای عفت خانم رو شنیدم. _ آقا اینم نگار خانم، من دیگه میرم. با اجازتون. دلم نیومد نگاه از نگاه احمدرضا بردارم و رفتن عفت خانم رو ببینم مطمئنم ادرس اینجا رو از تهمینه گرفته. احمدرضا رو اورده تا شاید بتونه از گناهی که کرده کم کنه. احمدرضا نگاهش رو به پشت سرم داد. لبخند کم رنگ روی لبهاش محو شد. عصبانیت چشمهاش رو میشناختم هفده سال این چشم ها رو دیده بودم. مثل کف دست باهاش آشنا بودم. با کم ترین سرعت ممکن سرم رو چرخوندم و به پشت سرم نگاه کردم. علیرضا ایستاده بود و اون هم کمی اخم داشت بهش نگاه میکرد. فوری برگشتم. احمدرضا قدمی سمت در برداشت دستم رو جلوش گرفتم و لب زدم: _علیرضاست، پسر آرزو، ب...برادرم. نگاهم بین علیرضا و احمدرضا جابه‌جا شد علیرضا لبخند روی لب هاش بودم متوجه شده بود که شخصی که روبرویش ایستاده همسر خواهرشه. چند قدم جلو آمد و دستش رو طرف احمدرضا دراز کرد و گفت: _ سلام. احمدرضا نگاه شرمگینش رو به چشم های علیرضا داد. شرمی که از گناه مادرش بود. دست علی رضا رو گرفت. از جلوی در کنار رفتم. هر دو وارد خونه شدن. احمدرضا نگاهش رو به من داد و خیره نگاهم کرد. نوع نگاهش رو نفهمیدم. شاید می‌خواد بپرسه چرا این همه سال رهام کردی. یعنی یادش رفته که با من چیکار کرد. هنوز نمیدونه من اینجا با عمو آقا زندگی می کنم. با تعارف علیرضا احمدرضا روی مبل نشست. ولی من همون جا کنار در ایستادم و به احمدرضا خیره شدم. حضور علیرضا باعث قوت قلبم شد. کم کم نفرتی که از مادرش به دل داشتم تو نگاهم نشست. احمدرضا متوجه نگاهم شد و سرش رو پایین انداخت. علیرضا گفت: _ نگار چایی میاری? طلبکار نگاهش کردم و گفتم: _نه. انتظار شنیدن نه رو از من نداشت کمی نگاهم کرد خودش به سمت آشپزخونه رفت. چند لحظه بعد سینی رو جلوی احمدرضا گذاشت رو به من گفت: _ بیا بشین. _من اینجا راحت ترم. همه ساکت بودیم سکوتمون طولانی شده بود. هنوز ازش میترسم. ولی ترس دیگه معنا نداره الان چند روزه، باید باخودم کنار بیام. یک لحظه تاریکی انباری جلو چشم هام اومد. سیلی محکمی که بهم زد و باعث شد روی زمین بیافتم. فوری با چشم های پراشک و ترس نگاش کردم خواستم حرف بزنم ولی صدای فریادش باعث شده بود تا صدای من رو نشنوه. لگد محکمی که به پام زد و درد بدی که تو مچ پام پیچید. حس نفرت باعث شد تا علاقم به احمدرضا رو فراموش کنم سرم رو پایین انداختم تا نکنه نگاهش باعث بشه از تصمیم سست بشم به زور ولی محکم گفتم: _چی میخوای اینجا? نگاه نا امید احمدرضا رو با اینکه سرم پایین بود روی خودم حس کردم. علیرضا سرزنش‌ وار اسمم رو صدا کرد. _نگاااار. احمد رضا اروم گفت: _بزارید راحت باشه. من شرمندم، یک دنیا شرمندم. تا حالا تو این حالت ندیده بودمش بغض به گلوم فشار میاورد ولی نمیخواستم گریه کنم. اب دهنم رو به سختی قورت دادم.درمونده گفتم: _شرمندگی تو... به چه کار من میاد. _نگار جان عزیزم بیا بشین صحبت میکنیم. رو به علیرضا که ازم میخواست بشینم درمونده تر از قبل گفتم: _چه صحبتی? احمدرضا نیم نگاهی بهم کرد. _نگار به حرمت روزهای خوبی که با هم داشتیم بهم اجازه بده تا... دستم رو به نشونه ی سکوت بالا اوردم پر حسرت و با بغض گفتم: _روزهای خوش? نفسم رو با صدای اه بیرون دادم _ تنها خاطره ای که از تو توی ذهنم مونده التماس هایی بود که تو تاریکی انباری بهت میکردم. ازت میخواستم یه لحظه صبر کنی و به حرف هام گوش کنی. تو هم بیرحمانه میزدی. علیرضا نگاه سرزنش وارش رو ازم گرفت و به احمد رضا داد. انگار یک لحظه بهم حق داد تا احمدرضا رو مذمت کنم. چونم لرزید _میدونی مچ پام رو شکسته بودی? میدونی چهار ساله با دردش کنار اومدم. اشک ناخواسته روی گونم ریخت. _ میفهمی دیدن کابوست چهار ساله رهام نکرده. شرمنده و سر به زیر گوش میکرد. قطرات اشک پشت سر هم پایین میریختن. از حرف هایی که بهش میزدم قلبم مچاله میشد. اما دلم نمیخواست کوتاه بیام . _الان چی میخوای بلند شدی اومدی اینجا. مثلا پیدام کردی. نگاهم رو به پایین دادم _شکوه اجازه داده اینجا بشینی? با بردن اسم مادرش دستش رو مشت کرد و بهم فشار داد. صدای پیچیدن کلید تو قفل در باعث شد تا سمت در برگردم. در باز شد و عمو اقا با صدای بلند صدام کرد _نگار جان بابا هستی? از تو اینه ی جاکفشی چهره ی متعجب احمدرضا رو نگاه کردم باورش نمیشد صدای عمو اقا رو شنیده. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از  حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسْمِ رَبِّ الْحُسَیْنِ عَلَیْه اَلسَّلامُ عزیزان هفت روز دیگه داریم نوجوان‌های‌دهه‌هفتادوهشتادی دور هم جمع شدن دارن برای تلاش میکنن شما هم اگر میخواید میتونید در مطمئن باشید برکت این کارهای خیر به زندگیتون برمیگرده خدا و اهل بیت براتون جبران میکنه اهل بیت خودشون مدیون کسی نمیزارن بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255
محمدی عزیزان اگر بیشتر جمع بشه برای کارهای خیر بعدی هزینه میشه https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)
💕اوج نفرت💕 عمو اقا قبل از اینکه سربلند کنه متوجه کفش مردونه ی دیگه ای به جز کفش علیرضا شد فوری سربلند کرد و نگاهش به نگاه احمدرضا گره خورد کمی جا خورد، ولی خودشون رو نباخت جلو اومد روبروی احمدرضا ایستاد و گفت: _ تو اینجا چیکار می کنی? احمدرضا حق به جانب تر از عمو آقا گفت: _شما می دونستید? روی مبل نشست و با خونسردی نگاهش کرد. _ انتظار نداشتی که بشینم سلاخیش کنید. ابروهاش بالا رفت. _ واقعا من نگار رو سلاخی می کردم! _ چیزی که من اون شب توی انباری دیدم به غیر از این نبود. _ یعنی تمام این سال ها... نگاه طلبکار اما با احترامش رو به از چشم های عمو اقا به من داد. _از کی اینجایی? شروع شد. باز خواستی که چهار سال ازش فرار می‌کردم. طلبکار و شاکی بودم. اما میترسیدم. آب دهنم رو قورت داد و به دنبال کلمه ای بودم تا به زبون بیارم. که علیرضا به کمکم اومد. _ نگار از روز اول با اردشیرخان شیراز بوده. نگاهش رو از من بر نمی داشت. _ازکی شیرازی? به زور لب زدم: _چهار سال. رو به عمواقا گفت: _یعنی تمام این چهار سال که می دید من مثل مرغ پر کنده به هر دری می زنم. نگار پیش شما بود و حرفی نزدید? _ فکر می‌کنم این تنبیه برات لازم بوده. نفسش رو حرصی بیرون داد. _ این همه مدت? _ کم هم بوده برای حکمی که بدون دادگاه اجرا کرده بودی. ناباورانه به علیرضا که این جمله رو گفت نگاه کردم فکرش رو هم نمی‌کردم که بخواد اینجوری ازم دفاع کنه. احمدرضا شرمنده سرش رو پایین انداخت. _ من عصبی بودم اون روزها شرایط خوبی نداشتم. _ من هم یک مردم. اما هرچی فکر می کنم می بینم نمی تونم تو اوج عصبانیت هم اینقدر بی رحم باشم. خصوصا وقتی طرفم یک دختر هفده ساله باشه که از قضا از بچگی شناخت کافی هم روش دارم _من نمیدونستم بین رامین و نگار چی گذشته. نگار هم که حرف نمی‌زد. _ نگار از ترس و تعصب بیجا شما به مادرتون سکوت کرده بوده.به نظرتون ندونستن دلیل قانع کننده باشه برای شکستن پای خواهر من. از حرف های علیرضا احساس غرور کردم و ناخواسته با لبخند نگاهش کردم. همونطور که سرش پایین بود گفت: _ من میتونم با نگار حرف بزنم. علیرضا نگاهم کرد منتظر بود تا جواب بدم. دوست داشتم احمدرضا رو از مادرش جدا بدونم، باهاش حرف بزنم. هراسون بودنش رو توی شمال فراموش نکردم. دیدم که چطوری تو ویلا دنبالم می گشت. محبت هاش توی اون دوران رو هم فراموش نکردم. دوست دارم اتفاق انباری رو فراموش کنم. دوستش دارم. چشمام گرم شد. به احمدرضا که بیشتر از بقیه منتظره جوابم بود نگاه کردم. جمع شدن اشک رو توی چشم هام احساس کردم و بلافاصله اشک بدون پلک زدن روی گونم ریخت با کمترین صدای ممکن لب زدم. _ نه. نگاهش رنگ التماس گرفت.سرم رو پایین انداختم. _ من تا باهات حرف نزنم از اینجا نمیرم. سکوتم رو که دید دوباره گفت: _من بدون تو ازین جا نمیرم حتی اگر بیرونم کنید. علیرضا نفس عمیقی کشید _اینجا خونه نگاره و هیچ کس قصد بیرون کردن شما رو نداره. نگار نیاز به آرامش داره چند روزیه که خبر های خوب و بد گذشته زندگیش رو پر تلاطم کرده بهش وقت بدید. _با شما می تونم حرف بزنم? _بله در خدمتم. بسیار هم مشتاقم. دیگه نمی تونستم اونجا بایستم _ من حالم خوب نیست میرم اتاقم. سمت اتاقم رفتم که متوجه عمواقا پشت سرم شدم. جلوی در اتاق برگشتم خم شد و کنار گوشم گفت: _می خوای بگم بره? نگاهی به نیم رخ احمدرضا که هموز سرش پایین بود انداختم به اشک هام اجازه جاری شدن دادم و لب زدم: _نه. دستش رو روی سرشونه ام گذاشت و با همون صدای آهسته که رضایت توش موج می‌زد گفت: _ برو استراحت کن. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از  حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسْمِ رَبِّ الْحُسَیْنِ عَلَیْه اَلسَّلامُ عزیزان هفت روز دیگه داریم نوجوان‌های‌دهه‌هفتادوهشتادی دور هم جمع شدن دارن برای تلاش میکنن شما هم اگر میخواید میتونید در مطمئن باشید برکت این کارهای خیر به زندگیتون برمیگرده خدا و اهل بیت براتون جبران میکنه اهل بیت خودشون مدیون کسی نمیزارن بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255
محمدی عزیزان اگر بیشتر جمع بشه برای کارهای خیر بعدی هزینه میشه https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)
الهی بحق پنج تن آل عبا مردم کشورم را در این امتحان بزرگ سرافراز کن و رهبرمان را حفظ بفرمـا. الهی آمین یا رب العالمین 💚🌸
هدایت شده از  حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسْمِ رَبِّ الْحُسَیْنِ عَلَیْه اَلسَّلامُ عزیزان هفت روز دیگه داریم نوجوان‌های‌دهه‌هفتادوهشتادی دور هم جمع شدن دارن برای تلاش میکنن شما هم اگر میخواید میتونید در مطمئن باشید برکت این کارهای خیر به زندگیتون برمیگرده خدا و اهل بیت براتون جبران میکنه اهل بیت خودشون مدیون کسی نمیزارن بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255
محمدی عزیزان اگر بیشتر جمع بشه برای کارهای خیر بعدی هزینه میشه https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)
هدایت شده از سبک و شعر سائل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جای مهر روی پیشونی جلیلی!! چی پاسخ بدیم؟!
💬 آقای پزشکیان خیلی طلبکارانه شروع کرد مثل همیشه و باز هم حرف از بنزین زد خب مرد حسابی - بزرگوار فیلمش هست خودت گفتی و فیلمش هم هست چرا ناراست میگید!؟ =
طنز😄 پزشکیان هنگ کرد جلیلی تقلب رسوند:)😂 مجری: آقاا گفتم همه چیز مجازه نگفتم تقلب برسونید:))😂
طنز😄 فکر کنم از این لحظه به بعد رای پزشکیان هم جلیلی باشه😌😂 چقدر باسوادی اخه تو مرررد😌👌
تفاوت سطح درک کلامی واقعا از زمین تا آسمان فرق داره! بحث فرهیختگی منظورمه!
فرق محتوای کلام جلیلی و پزشکیان: جلیلی: ارائه راهکار و برنامه های اصلی مهم بطور اصولی و در سطح نخبگان پزشکیان:بازی با احساسات مردم!عوامانه حرف زدن و تزریق ناامیدی و بدبختی مردم و نمایش حفظ بودن نهج البلاغه🤦‍♀
💬 در این گفتگو به اخلاق و حیا دکتر جلیلی در انتقاد به رقیبش دقت کنید=) شخصیت میباره..
🧐این پزشکیان چرا قبل از مناظره یه جست و جو نمی‌کنه ببینه چندتا اهل سنت مسئولیت دارن؟!!!🙃🤨
🙊پیشنهاد جلیلی به پزشکیان: شما ستادهاتون رو‌کنترل کنید تا نوبت به دولت برسه://
💬 آقای جلیلی بازم داره سعی می کنه که فنی و آکادمیک جواب بده ولی آقای پزشکیان کاملا عوام فریبانه راست و ناراست رو قاطی می کنه آقای جلیلی عزیز مناظره تلوزیونی محیط نخبگانی نیست باید به زبان مردم عادی صحبت کنید
🔻شکایت رجانیوز از مسعود پزشکیان 🔹این کاندیدای ریاست جمهوری در اظهارنظری مدعی شد رجانیوز ۲۱۰ میلیون تومان برای تخریب او پول گرفته است.
خوبه😂 پزشکیان هیچ وعده ی مثبتی نمی‌ده فقط حدیث میخونه و میگه نمیشه و نمی‌تونیم! وعده الکی نباید داد! صادق باید بود! اینها رو میگه که اگر رئیس جمهور شد کسی ازش توقع نکنه کاری براشون انجام بده! میگه من که گفتم نمی‌تونیم و نمیشه😂 دوسر سود میشه براش اینجوری! بعضی از مردم هم که ساده و احساسی!