#پارت298
💕اوج نفرت💕
نیم نگاهی به میترا انداختم.
_اصلا حوصله ی سرزنش ندارم.
ماشین رو جلوی ساختمون پارک کرد .
_برو تو اتاقت نمیزارم کسی بیاد سراغت
با سر به در اشاره کرد
_پیاده شو تا نیومدن بریم بالا
کاری رو که میخواست انجام دادم. وارد ساختمون شدیم از میترا پرسیدم
_از کجا فهمیدن من میخوام برم تهران
_اردشیر زنگ زد به دوستت اون گفت:
نفسم رو حرصی بیرون دادم. کلید رو توی قفل در پیچوند وارد شدیم.
تلفن خونه رو برداشت و بعد از گرفتن شماره کنار گوشش گذاشت و چند لحظه بعد گفت:
_سلام. رسیدیم.
_خوبه.
_باشه خداحافظ
گوشی رو سر جاش گذاشت و سمت اشپزخونه رفت.
_چرا اونجا ایستادی?
اب دهنم رو قورت دادم
_چی کار کنم?
زیر کتری رو روشن کرد و روبروم ایستاد.
_برو تو اتاقت. اما محکم باش. اجازه نده کسی بفهمه که چه حسی داری. مستاصل بودن و مردد بودن تو باعث میشه تا بقیه بخوان برات تصمیم بگیرن.
هر وقتم احساس کردی باید حرفی بزنی، بزن. سکوت نکن.از سکوت تو هر برداشتی میشه داشت.
نگاهم رو به زمین دادم.که ادامه داد
_ترست از احمدرضا رو هم کنار بزار
نذار جای طلب کاررو بدهکار عوض بشه
_چه خوب حرف میزنی ?
جلو اومد و دستم رو گرفت
_زود تر برو تو اتاقت. نمیگم پنهان شو اما الان عقل میگه که جلوی چشم سه تا مرد عصبی نباشی بهتره.
دستش رو کمی فشاردادم با لبخند گفتم:
_ممنون.
لبخندم رو با لبخند و بوسه ای از گونم پاسخ داد.
دست از پا دراز تر به اتاقم برگشتم. صبح چی فکر میکردم و چی شد.
پشت به در روبروی پنجره لبه ی تختم نشستم. ارنجم رو روی زانوم گذاشتم دستم رو بهم قلاب کردم به پیشونیم تکیه دادم.
ترس از احمدرضا رو چه جوری باید کنار بزارم در حالی که چهار سال کابوسمه
صدای یالله گفتن عمو اقا تو فضای خونه پیچید و کمی استرس سراغم اومد. با حفظ حالت دست هام رو از هم باز کردم روی صورتم گذاشتم
صدای احوال پرسی سردشون رو میشنیدم عمو اقا اروم گفت:
_کجاست?
_تو اتاقش. ولی به نظرم الان نرید سراغش
علیرض گفت:
_نگفت میخواسته چی کار کنه?
میترا سکوت کرد. که عمواقا گفت:
_باید باهاش حرف بزنی.
_چی بگم اردشیر خان. من شناخت کافی روش ندارم. کار امروزشم اصلا درک نمیکنم.
منتظر جواب عمو اقا بودم ولی هیچ حرفی نزد با شایدم اروم گفته و صداش رو نشنیدم.
چند لحظه بعد در اتاقم باز شد. باید دست پیش بگیرم. بدون اینکه برگردم گفتم:
_علیرضا اصلا حوصله ی سرزنش ندارم. کارم اشتباه بوده یا نه رو نمیدونم.
بغض توی گلوم گیر کرد و صدام لرزید.
_بدجوری گیر افتادم.
فشار دستم رو روی صورتم زباد کردم و گرمی اشک رو بین انگشت هام احساس کردم با گریه گفتم:
_دوستش دارم. خیلی زیاد دوستش دارم. شدت علاقم بهش انقدر زیاده که میترسم نتونم انتقام تمام اون سال ها رو از مادرش بگیرم. باید قبل از اینکه باهاش حرف بزنم برم تهران. میخوام عقده ی این بیست و یک سال رو خالی کنم. اما میترسم.
نفس کشیدن برام سخت شد دستم رو از روی صورتم برداشتم گره روسریم رو باز کردم و کلافه از سرم برداشتم.
کمی به پرده اتاقم نگاه کردم و با دست اشکم رو پاک کردم اشک بعدی جایگزینش شد. پاک کردنشون فایده ای نداره
دستم رو روی چشم هام گذاشتم و هق هق ولی بی صدا گریه کردم و لب زدم:
_کاش اون شب تو شمال نمیدیمش. دوسش نداشتم تا اون شب. تا اون شب لعنتی.
تخت بالا و پایین شد کنارم نشست. چشمم رو باز کردم و از کنار دستم شلوارش رو دیدم و متوجه شدم کسی که کنارم نشسته علی رضا نیست. گریم بند اومد. دستم رو برداشتم و اروم سرم رو بالا بردم و تو چشم های احمدرضا خیره شدم.تپش قلبم یک لحظه بالا رفت.
چشم هاش برق اشک داشت. بدون پلک زدن بهم خیره بودیم.
یک آن یاد اون لحظه ای افتادم که در رو با شتاب باز کرد و من و رامین رو تو اون وضعیت دید.
اشک توی چشم هام جمع شد و پایین ریخت. نگاهش روی اشکم ثابت موند.
دستش رو با تردید بالا اورد از کنار گوشم روی گردنم گذاشت.
نمیدونم از ترس بود یا دلتنگی. نه قدرت حرف زدن داشتم نه توان مخالفت تنها کاری که میتونستم انجام بدم نگاه کردن با چشم های اشکی بود. به گردنن فشار اورد و سرم رو به سینش نزدیک کرد. خودم رو دستش سپردم و با اشتیاق درونی سرم رو سینش گذاشتم. نفس عمیقی کشیدم و بوی بدنش رو به ریه هام فرستادم.
از نفس سنگین منقطعش فهمیدم داره گریه میکنه.سرش رو روی سرم خم کرد و نفس عمیقی کشید. دستش رو پشت سرم به ارومی نوازش وار تکون داد موهام رو بوسید.
دست های سرد و بی جونم رو به سختی بالا اوردم دور کمرش گذاشتم. لرزش چونش رو روی سرم احساس کردم.
هر دو اروم و بی صدا گریه میکردیم.
تو همون حالت از بین هق هق گریش به زور گفت:
_خیلی بی معرفتی.
دستش رو پشت کمرم گذاشت و تا میتونست به خودش فشار داد
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
از صحن هر حسینيہ تا صحن #ڪربلا
صد كوچہ باز كنید #محرم رسیده اسٺ
#حي_علي_العزا🏴
#حی_علي_البکا🍂
#في_ماتم_الحسین_ع💔
4.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حتما ببینید و ما رو هم دعا کنید 😭
🟢گلی گم کردهام میجویم او را...
#یا_حسین(ع)
زمان:
حجم:
5.95M
🌱 شب سوم
#حضرت_رقیه (س)
سخنران: حجت الاسلام عابدینی
📝موضوع سخنرانی: راهکار حضرت نوح برای رسیدن به وحدت!
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب سوم محرم یا رقیه س🖤
#پارت299
💕اوج نفرت💕
بعد از چهارسال تو اغوشش معذب بودم ولی هر لحظه وابستگیم بهش بیشتر میشد. هم دوستش داشتم هم حس ترس و دلخوری اجازه ی دوست داشتن رو بهم نمیداد.
دست هاش رو شل کرد ازش فاصله گرفتم و اشکم رو پاک کردم.
_من... بابت اونشب شرمندم...ازت معذرت میخوام.هر چند میدونم که قابل بخشش نیست. اما یکم بهم حق بده. همه چیز بر علیه تو بود.
باید واضح تر از موضعم باهاش حرف بزنم.
_مادرتون نقشه کش ماهریه.
یک لحظه نگاهش تیز شد که فوری سرش رو پایین انداخت و ترجیح داد تا نگاهم نکنه. دلم نمیخواست ناراحتش کنم. اونم بعد از چهار سال تو اولین دیدار.
_کی فهمیدید که من بیگناهم?
نفسش رو با صدای آه بیرون داد
_شش ماه پیش.
بغض توی گلوم دوباره فعال شد.
_یعنی تمام این مدت مرجان سکوت کرده بود.
شرمنده از رفتار تک تک اعضا خانوادش فقط سکوت کرد.
_از کجا فهمیدید?
_مرجان گفت.
_بهش نگفتید چرا انقدر دیر گفته?
_گفتم. جواب نداشت.
نگاهم رو ازش گرفتم به روبرو خیره شدم.
_واقعا اون شب تو شمال من رو دیدی.
سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم.
_کجا بودی?
_تو ماشین دوستم، بیرون ویلا.
نفس سنگینی کشید.
_همیشه با دوستات این ور اون ور میری?
_نه فقط همون یه بار.
عمو اقا اجازه نمیداد به غیر از دانشگاه جایی برم.
_دیشب برادرت بهم گفت که دانشجو هستی.
لبخند کمرنگی روی لب هام ظاهر شد
بغض توی گلوم باعث شد تا صدام بلرزه
_دو روزه پیدام کرده. به لطف مادر شما تا قبل از این نمیشناختمش.
اسم مادرش رو که می اوردم نفس هاش عصبی میشد.
کلافه دستی بین موهاش کشید.
_چرا تو این چهار سال بهم زنگ نزدی?
حس طابکارانم کم.کم داشت فعال میشد.
_زنگ میزدم چی میگفتم. شما حتی اجازه ندادی من از خودم دفاع کنم. به منبع ناموثقتون اعتماد کامل داشتید.
پسشونیش از شدت عصبانیت عرق کرده بود ولی نمی تونست حرفی بزنه. ادامه دادم:
_سخته یکی حرف بزنه نتونید جواب بدید?
خیره نگاهش کردم همچنان به زمین خیره بود.
_یادتونه مجبور به احترام بودم? یادتونه اجازه نداشتم جواب توهین هاش رو بدم.
اشک بی اختیار روی گونم ریخت و اروم گفتم:
_الان باید چی کار کنم. چیکار کنم که دلم دو تیکه شده . نصفش عشق تو و نصفش نفرت مادرت.
سرش رو بالا اورد و درمونده نگاهم کرد.
به سختی گفت:
_من جز شرمندگی کار دیگه ای از دستم بر نمیاد.
تو چشم ها نگاه کردم. نفس عمیقم رو همرا با هق هق گریه بیرون دادم.
_دلم ...برات تنگ شده بود.
دستش رو جلو اورد و دوباره من رو تو اغوش گرفت.
صدام رو رها کردم. بلند بلند گریه کردم.
نوازش های احمد رضا به عمق وجودم مینشست. چقدر خوب بود که تقاضای بخشش مادرش رو نداشت.
صدای گریم که قطع شد دست هاش رو شل کرد سرم رو با هر دو دست گرفت. دستم رو بالا بردم و روی صورت زبرش گذاشتم.
نفس عمیقی کشید و لب زد:
_حلالم کن.
سرم رو تکون دادم و نفسی تاره کردم.
_خیلی وقته بخشیدمت. اونشب جلوی ویلا دوباره عاشقت شدم. قصدم این بود برگردم و برات توضیح بدم.
_دوباره?
_اره. دوباره.
غمگین گفت:
_تو اصلا عاشق من بودی?
دستم رو انداختم و دکمه ی پیراهنش رو به بازی گرفتم
_از چند روز بعد از محرمیتون اره
_قبل از اون یا بعد از اون کسی رو دوست داشتی?
__الان فقط تو رو یادمه. تنها مرد زندگیم. من هیچ وقت به رامین علاقه نداشتم.
حس کردم از بردن اسمش ناراحت شد ولی ادامه دادم.
_من رو فریب داد.ادعای عاشقی داشت ولی نیتش چیز دیگه ای بود. تو این کارم خیلی مهارت داشت.
نگاهم رو ازش گرفتم.
_احتمالا استاد خبره ای داشته که تو اون سن کم این چیز ها رو بلد بوده.
ناخواسته زبونم دربرابرش تلخ میشه.شاید حق دارم. شایدم ندارم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕