#ختمدهصلواتیکحمدوتوحید
هدیه به
#شهید_محمدحسین_بشیری
تولد:۱۳۶۰/۴/۲۹
محل تولد:همدان
شهادت:۱۳۹۵/۸/۲۲
محل شهادت :حومه حلب سوریه
🗓۳۰ تیر ماه ،
#سالروز_شهادت اسطوره ای است که به گفته کارشناسان ، نیروی دریایی عراق را به نابودی کشاند.
فردی که در تعداد پرواز جنگی رکورد داشت و عراق برای سرش جایزه تعیین کرده بود.
شهید دوران با از خود گذشتگی، کاری کرد که اجلاس سران غیر متعهدها به علت فقدان امنیت در بغداد برگزار نشد.
⚡️سالروز شهادت سرلشکر خلبان
#ختمدهصلواتیکحمدوتوحید
هدیه به
#شهیدعباس_دوران
#پارت319
💕اوج نفرت💕
سینی چایی رو برداشتم و بیرون رفتن کنارش نشستم. چایی رو برداشت بدون در نظر گرفتن داغیش کمی ازش خورد مشغول خوردن شدم که گفت:
_ای خدا بزنه دوباره برگردم شیراز تو همون دانشگاه با این افشار کلاس بردارم. سادیسم رو حالیش کنم
چشم هام گرد شد.
_تو از کی اومدی خونه?
_از همونجایی که خاطره برگه امتحانیت رو میگفت
_ گوش ایستادی?
_من گوش نایستادم صدای گوشیت رو چرا گذاشتی رو بلندگو
_تقصیر شیر اب خونته که یهو اب پاشید رو گوشیم. تازه الان باید خسارت گوشیم رو هم بدی
بلند خندید
_چشم. ولی اون گوشی بدرد نخور سلیقه ی کی هست?
_گوشی خودم رو شکستم. این مال میترا جونه
سوالی نگام کرد
_همون روز که دیگه نیومدی دانشگاه ناراحت شدم پرتش کردم.
ابروهاش بالا رفت خم شد چاییم رو برداشت.
_برو براخودت چایی بیار
لبخند پر از محبتی زدم و لیوان خالیش رو برداشتم. و سمت اشپزخونه رفتم دوست داشتم کمی سر به سرش بزارم تن صدام رو کنی بالا بردم
_راستی حالا واقعا سادیسم داری?
_حالا بهت میگم سادیسم یعنی چی صبر کن.
خندم گرفت و ته دلم خالی شد
لیوان چایی رو برداشتم و دوباره روبروش نشستم از بالای چشم نگاهم کرد.
_جدا از شوخی واقعا میخواستی برگم رو پاره کنی?
_نه
_پس چرا اونجوری گفتی?
_دلم نمیخواست معنی نگاه هام رو که دست خودم نبود میفهمیدی...
صدای تلفن همراهش باعث شد تا حرفش نصفه بمونه از جیبش بیرون اورد و به صفحش نگاه کرد
_اردشیر خانه
انگشتش رو روی صفحه کشید و کناروشش گذاشت
_الو سلام
نیم نگاهی به من کرد و ایستاد و سمت حیاط رفت
_بله. ولی متوجه نشدیم...
با بستن در اتاق دیگه صداش رو نشنیدم.
سراغ گوشیم رفتم و ادرسی که پروانه برام فرستاده بود رو خوندم.
روسریم رو روی سرم مرتب کردم وارد حیاط شدم
علیرضا هنوز در حال صحبت با عمواقا بود. متعجب نگاهم کرد
کفشم رو پوشیدم.و سمت در حیاط رفتم
_کجا?
_خونه ی عفت خانم. میبریم?
_مگه ادرس داری?
_اره پیدا کردم میبریم یا برم?
به عمو اقا که هنوز مخاطب پشت خط بود گفت:
_خودتون میشنوید. من حریفش نمیشم. بیشتر هم تمایل دارم کنارش باشم.
_نه منظورم اینه که اون کاری رو میکنم که خودش میخواد.
_یه لحظه گوشی
جلو اومد و گوشی رو سمتم گرفت کمی به گوشی خیره موندم و در نهایت گرفتم کنار گوشم گذاشتم.
_سلام
_سلام. این کارها چیه کردی?
_چی کار کردم?
_کی به تو اجازه داد تنهایی بلند شی بری اونجا?
_من نیاز به اجازه ی کسی...
با صدای دادش نتونستم ادامه بدم ناخواسته چشم هام رو بستم
_ این نوع ادبیات رو از کی یاد گرفتی.
چند لحظه سکوت کرد وبا صدای اروم تری گفت:
_ فرودگاهم. دارم میام تهران تا اومدنم هیچ کاری نمیکنی. فهمیدی?
_بله.
_خداحافظ.
گوشی رو حرصی قطع کردم و به علیرضا خیره شدم.
_من میخوام برم خونه عفت خانم میبریم یا اژانس بگیرم.
_مگه الان قول ندادی تا اومدن اردشیر خان کاری نکنی?
تاکیدی گفتم:
_کنارمی یا مقابلم?
دلخور گفت:
_صبر کن برم سوییچ بیارم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
#پارت320
💕اوج نفرت💕
منتظرش نموندم در حیاط رو باز کردم با دیدن احمدرضا جلوی در اخم هام تو هم رفت.
_اینجا رو از کجا یاد گرفتی?
مظلومانه نگاهم کرد.
_سلام.
سرم رو پایین انداختم نفس سنگینی کشیدم.
_سلام.
_علیرضا برام پیامک کرد.
نیم نگاه دلخورم رو به حیاط دادم.
_تعارفم نمیکنی.
از جلوی در کنار رفتم. اومد داخل و در رو بست به تخت گوشه ی حیاط اشاره کرد.
_یه لحظه بشینیم?
صدای علیرضا که در حال پوشیدن کفشش بود و هنوز متوجه احمدرضا نشده بود باعث شد تا استرس سراغم بیاد.
_نگار مطمعنی الان هستن?
دوست ندارم احمدرضا متوجه بشه که قراره کجا بریم.
تک سرفه ای کردم که سرش رو بالا گرفت.
_عه، کی اومدی?
ایستاد و سمت احمدرضا اومد. به کنایه گفتم:
_میگفتی مهمون داشتی!
دلخورنگاهم کرد که احمدرضا گفت:
_جایی میرفتین?
فوری جواب دادم.
_بله خونه ی دوستم.
_تو چه دوستی تهران داری?
_مربوط به اون چهار ساله که به تو ربطی نداره.
نگاهش تیز شد چشم هام تاب تیزی نگاهش رو نداشت سرم رو پایین انداختم. لحن صداش کمی جدی شد.
_کدوم دوستت?
_دوست دانشگاهمه.
_اسمش چیه?
سرم رو بالا گرفتم و تو چشم هاش ذل زدم
_دنبال چی هستی?فکر کردم اومدی دنبال رضایت.
سرش رو پایین انداخت. علیرضا دستش رو روی شونش گذاشت.
_چرا ایستادی بشین.
نفس سنگینی کشید و روی تخت نشست.
سمت خونه رفتم و گفتم:
_علیرضا یه لحظه بیا.
جلوی در ورودی اتاق ایستادم
_جانم.
_چرا ادرس بهش دادی?
_نون وایی بودم زنگ زد گرفت.
_خب نمیدادی.
_مگه دوستش نداری?
کلافه نفسم رو بیرون دادم
_اصلا علاقه ی من بهش مهم نیست الان فقط شکایت از شکوه برام مهمه که اون مخالفه.
_بهش حق بده مادرشه.
_حرفی نیست بین من و مادرش، مادرش رو انتخاب کنه بره
_لا اله الا الله. برو یه دو تا چایی بیار بشینیم ببینیم چیکارت داره
_علیرضا حواسم هست داری چی کار میکنی. اگه ولت کردم خودم تنهایی رفتم ناراحت نشی.
لحنش جدی شد
_مثل اینکه حواس من به تو نیست. دو بار تا حالا بدون اطلاع گذاشتی رفتی هیچی بهت نگفتم دفعه ی سومی وجود نداره
نگاهم رو ازش گرفتم که با کاری که کرد شوکه نگاش کردم. بازوم رو گرفت و مجبورم کرد بهش نگاه کنم تاکیدی گفت:
_دفعه ی سومی وجود نداره.
نیم نگاهی به احمدرضا که نگاهش روی ما ثابت بود انداختم و لب زدم
_باشه.
نگاه عمیق و طولانیش رو همزمان با رها کردن بازوم ازم برداشت رفت و کنار احمدرضا نشست.
چرا انقدر ضعیفم که هر کس میتونه با یک نگاه چپ من رو بترسونه و مطیع خودش کنه.
بحث ترس نیست نباید با کارهام حمایت همه رو از دست بدم یا باعث بشم حرمت های بینتون شکسته بشه.
دو تا چایی ریختم و برگشتم حیاط کنارشون نشستم.
احمدرضا بدون مقدمه گفت:
_اسم دوستت چیه?
کلافه نگاش کردم
_تهمینه
نگاه خیرش رو از چشم هام گرفت و لب زد
_دختر خواهر عفت خانم دوست دوران دانشگاهته?
از اینکه تهمینه رو میشناخت جا خوردم.
_نگار من ازت خواهش میکنم بگذر
طلب کار گفتم:
_از چی?
اب دهنش رو قورت داد
_از مادرم.
_یه دلیل بگو با اون خودم رو قانع کنم.
_به خاطر من.
پوزخندی زدم
_تو تا حالا برای من چی کار کردی?
شرمنده تر از قبل سرش رو پایین انداخت
_احمدرضا میدونی تو این چهار سال هر وقت خواستم تصورت کنم کجا دیدمت?
نفسش رو سنگین بیرون داد ادامه دادم
_تو انباری. اصلا با خودت فکر کردی چرا اونقدر بیرحم شده بودی. من تو این چهارسال توی کابوس هام صدای فریادت رو میشنیدم تو صدای جیغ و التماس های من رو میشنیدی? تو خواب منظورم نیستا تو همون شرایط یادت میاد چیا میگفتم. میگفتم به قران نمیدونم چه جوری اومده بود تو به خدا از حموم اومده بودم بیرون. تو با خودت نگفتی چرا موهای نگار خیس بود. چرا به جای اینکه دنبال رامین بری اومدی سروقت من. نگاه پر از ارامش مادرت تو اون لحظه برات جای سوال نداشت.
تمام رگ های گردنش بیرون زده بود و نفس های عصبیش باعث بالا و پایین شدن قفسه ی سینش شده بود.
_خواهش می کنم بس کن.
تاکیدی و طلب کار سرم رو تکون دادم
_توانایی شنیدنش رو نداری? اون روزایی که حرف های شکوه رو باور کرده بودی میدونی چیا به من گفته بود.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از حضرت مادر
5.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چه غریبانه دلم میل تو دارد امروز....💔
#محرم #امام_حسین
🔴 فرم ثبت نام برای عضویت
❥ در گروههای #فرشتگان_سرزمین_من
✖️ فرصت ثبت نام فقط تا اول مرداد ماه
👇👇👇
https://survey.porsline.ir/s/gnXbCxZ
امام حسینم!!
می خواهم بدانی
این که امسال برایت گریه میکند
همانی نیست که پارسال برایت اشک ریخته
خیلی تنهاتر است.🥲
خیلی مستاصل است.
خیلی گم است.
خیلی پریشان است.😔
سهم بیشتری از تو میخواهد امسال!!❤️🩹
#محرم
#امام_حسین
.
هدایت شده از حضرت مادر
14.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅💥خیییییییییلی این کلیپ حق بود
واقعا اصلاً از دستش ندید
#پارت321
💕اوج نفرت💕
_گفت یا خودت میری با کاری میکنم...
_میدونم مادر من بدی رو در حق تو تموم کرده منم نتونستم ارامش رو برات بیارم. ولی نگار به خدا بی تقصیر نبودی این حرف ها رو همون روز ها بهم میگفتی.
_باور نمیکردی.
_شاید. ولی با خودم کنار می اومدم و اونقدر راحت اوچیزی رو که دیدم باور نمیکردم.
عصبی نگاهم رو ازش گرفتم.
_نگار من در حقت بد کردم. مادر و خواهرمم در حقت بد کردن. ولی من دوستت دارم این علاقم به چهار سال پیش بر نمیگرده. بهم فرصت بده بزار بهت ثابت کنم. بزار برات جبران کنم.
شاید بشه کوتاه اومد. من احمدرضا رو خیلی بیشتر از اونی که دوستم داره دوستش دارم . چرا نمیتونم فراموش کنم. ببخش نگار ببخش و ازش بخواه جدا از شکوه زندگی کنید. از کجا معلوم دوباره حرف های مادرش رو باور نکنه. از کجا معلوم شکوه دوباره برام نقشه نکشه. با حرف های امروزش متوجه شدم که از کارهاش پشیمون نیست حتی احساس شرمندگی هم نداشت. توی دو راهی موندم. نیم نگاهی به احمدرضا انداختم با چشم هاش بهم التماس میکرد. خواستم بایستم که درد مچ پام باعث شد صورتم رو جمع کنم. فوری به حالت قبلم برگشتم. ناخاسته صدای مثل آی از گلوم بلند شد.
نگران دستم رو گرفت
_چی شد?
یک آن یاد اون لحظه ای افتادم که مچ پام زیر بدنم گیر کرد و ضربه محکم لگد احمدرضا باعث شد تا درد بدی تو مچ پام بپیچه.
چند با تو اون حالت با التماس بهش گفتم که پام شکست ولی اهمیت نداد. نفرت دوباره سراغم اوند دستم رو به ضرب از دستش بیرون کشیدم. متعجب نگاهم کرد.
_درد مچ پام حاصل نقشه ی مادرت حماقت خواهرت و وحشی بازی خودته. چطور انتظار داری همه چیز رو ندید بگیرم.
به زور ایستادم
_بلند شو برو بیرون به مادرت هم بگو تا پای جونم تلاش میکنم که پرتت کنم پشت میله های زندان. اونوقت تو مرجان باید انقدر انتظار بکشید تا هفته ای یک بار برید ملاقاتش. هر چند که اون من رو کلا از پدر و مادرم گرفت ولی تا همین حد هم دلم خنک میشه. بهش بگو قول میدم خودمم بیام تا شاهد تحقیر شدنش باشم.
لنگون لنگون سمت خونه رفتم در رو بستم همونجا روی زمین نشستم. از شدت حرص نفس هام به شماره افتاده بودن
بغض توی گلوم گیر کرد و اشک توی چشم هام جمع شد قبل از ریختن پاکشون کردم.
_قوی باش نگار. دیگه قرار نیست بازنده ی این بازی من باشم الان دور، دور منه. باید بی رحم باشم. باید حقم رو از این سال های رنج و عذاب بگیرم. پس باید قوی باشم.
در اتاق باز شد به خاطر سنگینی بدنم که بهش تکیه داده بودم باز نشد. صدای علیرضا باعث شد تا از جلوی در کنار برم.
_منم عزیزم
در رو باز کرد اومد داخل روبروم نشست
_خوبی?
سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم و لب زدم:
_رفت?
_چرا با خودت این کاررو میکنی?
سرم رو پایین انداختم.
_احمدرضا درمونده شده. نگار شاید اگر من هم اون صحنه رو از همسرم میدیدم همون رفتار رو باهاش میکردم. تو مرد نیستی که بفهمی اون لحظه فقط چیزی مهمه که دیدی.
_تو که گفتی برای کتکی که بهم زده ازش عصبی بودی!
_خب من برادرم. طبیعیه که از شنیدن کتک خوردن خواهرم ناراحت بشم. ولی از نگاه احمدرضا به اون حالش حق میدم.
سرش رو پایین انداخت
_دنبال فسخی?
لب زدم:
_نه.
_پس چرا راه برگشت نمیذاری?
بغض تو گلوم گیر کرد
_دلم پره.
_از کی، خودش یا مادرش?
_نمیدونم.
خیره نگاهم کرد نفس سنگینی کشید و ایستاد.
_بلند شو بریم همونجا که میخواستی.
فوری ایستادم و دنبالش رفتم. ادرس رو بهش دادم تا رسیدن به خونه ی عفت خانم سکوت کردیم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌